❣مجهولات کوچولوی دوست داشتنی
(مهم است بدانیم که چه نمیدانیم)
چند وقتیست دارم کتابهای #علی_صفایی_حائری را میخوانم. ویژگی خوب این بشر آن است که بَدو و ختم حرفهایش انسان است. رنج بنی آدم را میداند و میخواهد آن را پاسخ بدهد، نه اینکه فقط یک گونی مدعا و استدلال را پشت سر هم ردیف کند. بماند که او هم از بیماری کلیگویی که در اندیشمندان مسلمان شیوع دارد اندکی وا گرفته.
میگوید رشد و حرکت انسان از #تفکر شروع میشود. تفکر در بزرگراهی که میرسد به شناخت استعدادها، آنچه میتواند و میخواهد بشود.
آتش تفکر را هم طرح #سوال روشن میکند.
سوالات هستند که آدم را میکِشند یک وَری و میبرند تا جاهایی که شاید اگر یک روز بهش میگفتی آنجا خواهی رفت، به شوخیات میخندید.
سوال که نباشد، اصلا دنبال جواب نمیروی. حتی اگر جواب را جلوی جفت چشمهایت بگذارند، نمیبینیش. اما سوال داشته باشی، از زیر سنگ هم شده جواب را میکشی بیرون.
به قول ملّای رومی
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
اصلا حدیث داریم که «نمیدانم» نیمی از دانستن است. وقتی فهمیدی چی را نمیدانی، نصف راه دانستنش را رفتهای. جهل مرکبت را بسیط کردهای و این یعنی دو هیچ جلو افتادن.
استادمان توی حقانی میگفت: دانشطلب باید همانطوری که معلوماتش را نظام میدهد، نظام مجهولات هم داشته باشد. بداند که چیها را نمیداند، کدامشان اصل و کدام فرع است.
دنیای امروز بچههایش را زیر رگبار دادهها میگیرد. مگر اینستاگرام و توییتر آدم را ول میکنند؟! کلی اطلاعات بدون اینکه بخواهیشان، میرود توی مغزت و سکوت ذهن را حتی در خواب هم از تو سلب میکند. (شما هم مثل من خوابش را میبینید؟ :)) دنیای امروز نمیگذارد زیاد سوال برایت پیش بیاید. انگار یک گاز روانگردان توی هوا زده باشند و هی بزنند و هی بزنند. حرف هاکسلی هم همین بود. رمانش را بخوانید، «دنیای قشنگ نو». برای من هم تعریف کنید.
وقتی میخوانی، گوش میدهی یا در گلگشتها چشم به پیرامونت میچرخانی، فقط آن چیزهایی را میگیری که ذهنت گرسنهاش باشد. باقیش هرز میرود.
اگر میخواهی بیشتر بگیری و بیشتر برایت بماند، مثلاً شاید خوب باشد دو سه تا سوال ثابت و همیشگی داشته باشی و با آنها بروی سراغ کتاب یا هرچیز. نمیدانم. خودم توش لنگم. به اضافه آسیبی که دیروز به پایم زدم و تا چند روز واقعاً لنگم.
آمیگدل @amigdel
(مهم است بدانیم که چه نمیدانیم)
چند وقتیست دارم کتابهای #علی_صفایی_حائری را میخوانم. ویژگی خوب این بشر آن است که بَدو و ختم حرفهایش انسان است. رنج بنی آدم را میداند و میخواهد آن را پاسخ بدهد، نه اینکه فقط یک گونی مدعا و استدلال را پشت سر هم ردیف کند. بماند که او هم از بیماری کلیگویی که در اندیشمندان مسلمان شیوع دارد اندکی وا گرفته.
میگوید رشد و حرکت انسان از #تفکر شروع میشود. تفکر در بزرگراهی که میرسد به شناخت استعدادها، آنچه میتواند و میخواهد بشود.
آتش تفکر را هم طرح #سوال روشن میکند.
سوالات هستند که آدم را میکِشند یک وَری و میبرند تا جاهایی که شاید اگر یک روز بهش میگفتی آنجا خواهی رفت، به شوخیات میخندید.
سوال که نباشد، اصلا دنبال جواب نمیروی. حتی اگر جواب را جلوی جفت چشمهایت بگذارند، نمیبینیش. اما سوال داشته باشی، از زیر سنگ هم شده جواب را میکشی بیرون.
به قول ملّای رومی
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
اصلا حدیث داریم که «نمیدانم» نیمی از دانستن است. وقتی فهمیدی چی را نمیدانی، نصف راه دانستنش را رفتهای. جهل مرکبت را بسیط کردهای و این یعنی دو هیچ جلو افتادن.
استادمان توی حقانی میگفت: دانشطلب باید همانطوری که معلوماتش را نظام میدهد، نظام مجهولات هم داشته باشد. بداند که چیها را نمیداند، کدامشان اصل و کدام فرع است.
دنیای امروز بچههایش را زیر رگبار دادهها میگیرد. مگر اینستاگرام و توییتر آدم را ول میکنند؟! کلی اطلاعات بدون اینکه بخواهیشان، میرود توی مغزت و سکوت ذهن را حتی در خواب هم از تو سلب میکند. (شما هم مثل من خوابش را میبینید؟ :)) دنیای امروز نمیگذارد زیاد سوال برایت پیش بیاید. انگار یک گاز روانگردان توی هوا زده باشند و هی بزنند و هی بزنند. حرف هاکسلی هم همین بود. رمانش را بخوانید، «دنیای قشنگ نو». برای من هم تعریف کنید.
وقتی میخوانی، گوش میدهی یا در گلگشتها چشم به پیرامونت میچرخانی، فقط آن چیزهایی را میگیری که ذهنت گرسنهاش باشد. باقیش هرز میرود.
اگر میخواهی بیشتر بگیری و بیشتر برایت بماند، مثلاً شاید خوب باشد دو سه تا سوال ثابت و همیشگی داشته باشی و با آنها بروی سراغ کتاب یا هرچیز. نمیدانم. خودم توش لنگم. به اضافه آسیبی که دیروز به پایم زدم و تا چند روز واقعاً لنگم.
آمیگدل @amigdel
🔸 عیب است؟
(شعر گفتم. گاهی میگویم. گاهی مهملات میگویم. خواهش میکنم بپذیرید و ببخشایید. طول میکشد تا قوی و کاربلد بشویم.)
از دور تو را دوست بدارم مگر عیب است؟
حرفی به میان از تو نیارم مگر عیب است؟
گهگاه زنم بوسه به عکست، دو سه ماهیست
دیگر ضرری بر تو ندارم مگر عیب است؟
خوش باش به یاران جدیدت، و من اما
آن زیر پر از گرد و غبارم، مگر عیب است؟
قصد سفر و گشت و گذاری تو نداری؟
یک دم برو از این دل زارم، مگر عیب است؟
گویند به من از پی خوبان مرو احمق!
ابله! من از آن کوی و دیارم، مگر عیب است؟
#شعر
آمیگدل @amigdel
(شعر گفتم. گاهی میگویم. گاهی مهملات میگویم. خواهش میکنم بپذیرید و ببخشایید. طول میکشد تا قوی و کاربلد بشویم.)
از دور تو را دوست بدارم مگر عیب است؟
حرفی به میان از تو نیارم مگر عیب است؟
گهگاه زنم بوسه به عکست، دو سه ماهیست
دیگر ضرری بر تو ندارم مگر عیب است؟
خوش باش به یاران جدیدت، و من اما
آن زیر پر از گرد و غبارم، مگر عیب است؟
قصد سفر و گشت و گذاری تو نداری؟
یک دم برو از این دل زارم، مگر عیب است؟
گویند به من از پی خوبان مرو احمق!
ابله! من از آن کوی و دیارم، مگر عیب است؟
#شعر
آمیگدل @amigdel
این بار یک ترجمه
میخواستم یادداشت بعدی را هم خودم بنویسم، اما گفتم این دفعه یک عمل خلاقانه بزنم و یک یادداشت مطبوعاتی را ترجمه کنم.
یادداشت زیر ترجمهای است از یادداشت سیاسی مشترک فرناز فصیحی و Rick Gladstone در نشریه نیویورک تایمز.
اما ترجمه دقیقی نیست. برداشتهایی از خودم اضافه شده و قسمتهای کمتر مهمش برای رعایت اختصار حذف شده. شاید خطای ترجمهای هم داشته باشد. اما ان شاء الله که کم است 😁
در ضمن، در تأیید یا رد محتوای این یادداشت شخصاً هیچ نظری ندارم چون اصلاً خیلی اهل سیاست نیستم.
آدرس مطلب اصلی: yon.ir/47Fa9
آمیگدل @amigdel
میخواستم یادداشت بعدی را هم خودم بنویسم، اما گفتم این دفعه یک عمل خلاقانه بزنم و یک یادداشت مطبوعاتی را ترجمه کنم.
یادداشت زیر ترجمهای است از یادداشت سیاسی مشترک فرناز فصیحی و Rick Gladstone در نشریه نیویورک تایمز.
اما ترجمه دقیقی نیست. برداشتهایی از خودم اضافه شده و قسمتهای کمتر مهمش برای رعایت اختصار حذف شده. شاید خطای ترجمهای هم داشته باشد. اما ان شاء الله که کم است 😁
در ضمن، در تأیید یا رد محتوای این یادداشت شخصاً هیچ نظری ندارم چون اصلاً خیلی اهل سیاست نیستم.
آدرس مطلب اصلی: yon.ir/47Fa9
آمیگدل @amigdel
NY Times
How Iran’s President Left Trump Hanging, and Macron in the Hall
President Emmanuel Macron of France tried to broker a call in the New York hotel where Iran’s president, Hassan Rouhani, was staying. President Trump wanted to talk. Mr. Rouhani declined.
آمیگــدِل
این بار یک ترجمه میخواستم یادداشت بعدی را هم خودم بنویسم، اما گفتم این دفعه یک عمل خلاقانه بزنم و یک یادداشت مطبوعاتی را ترجمه کنم. یادداشت زیر ترجمهای است از یادداشت سیاسی مشترک فرناز فصیحی و Rick Gladstone در نشریه نیویورک تایمز. اما ترجمه دقیقی نیست.…
🤝 دستهایی که در هوا معلق ماند
خط تلفن محرمانه وصل شد ترامپ آن طرف خط گوش به زنگ بود. کاری که رئیس جمهور ایران باید میکرد فقط همین بود که از سوئیتش در هتل میلنیوم هیلتون برود داخل یک اتاق امن و مخصوص تا با ترامپ مکالمه کند.
روحانی و دستیارانش از این پیشنهاد ماکرون شوکه شده بودند.
چیزی شبیه یک فیلم دلهرهآور هالیوودی است. ماکرون (رئیس جمهور فرانسه) ماهها تلاش کرده بود تا یخ بین ایران و آمریکا را آب کند، بلکه جلوی تشدید بحران خاورمیانه را بگیرد. اما آخر سر روحانی حتی از اتاقش بیرون هم نیامد و کاری کرد که ماکرون دست خالی برگردد و ترامپ هم دستش همینطوری روی هوا دراز بماند.
روحانی از اول تلاش داشت ناغافلی با ترامپ روبهرو نشود و ناخواسته یک امتیاز دهنپرکن دست ترامپ ندهد. البته خب انصافاً ترامپ هم هیچ تضمینی نداده بود که تحریمهای طاقتفرسا را لغو میکند.
ناگفته نماند که روحانی از برخورد تندروهای داخل ایران هم هراس داشت. منظورم همانهایی است که حتی صرف احتمالِ ملاقات روحانی با ترامپ هم عصبانیشان کرده بود.
تحلیلگرها گفته بودند که دولت ترامپ در مسائل بین المللی مدام دارد افتضاح به بار میآورد. این آرزوی ناکام پشت تلفنی ترامپ هم یک امضای دیگر شد زیر حرف تحلیلگرها.
همان روزی که ماکرون به روحانی این پیشنهاد را داد، ترامپ در سخنرانیاش در مجمع عمومی مثل همیشه ایران را محکوم کرد، اما گفت راه اصلاح روابط باز است. چراکه خیلی از رفقای فعلی آمریکا هم یک روزی دشمن آمریکا بودهاند.
اما وقتی نوبت به نطق روحانی رسید، بدون اشاره به تلاش دیشب ترامپ برای ملاقات، این را گفت که عکس گرفتن مال بعد از حصول توافق است، نه قبلش. یعنی فعلاً به همین خیال باشید!
نظام سیاسی ایران از ۵۷ به اینطرف هویت خودش را در دشمنی با آمریکا تعریف کرده. برای همین هر نوع شُل گرفتن رابطه با آمریکا برای هرکدام از سران نظام خطری غیرطبیعی دارد.
بعد از سخنرانیهای مجمع عمومی سازمان ملل، باز هم تیم ایرانی برای اینکه با ترامپ رو به رو نشوند، زود مجلس را ترک کردند.
یک بار هم در دوره بیل کلینتون و خاتمی نزدیک بود دو رئیس جمهور در راهروی مجمع عمومی با هم روبهرو شوند، اما دم آخری خاتمی نظرش عوض شد و در سرویس بهداشتی مجمع منتظر ماند تا کلینتون و تیمش بروند.
حوالی سال ۹۲ و ۹۳ و در ایام مذاکرات هستهای هم یک مدت بحث دست دادن روحانی و اوباما داغ شده بود. اما آخر سر فقط این شد که روحانی و اوباما با هم یک تماس تلفنی گرفتند. البته همین هم کلّی خبرساز شد؛ چون بالأخره بعد از ۳۰ سال دعوا برای اولین بار رهبران دو کشور داشتند سلام و علیکی میکردند.
وقتی نلسون ماندلا از دنیا رفت، آنجا هم روحانی برای مراسم تشییع جنازه نرفت که مبادا ناخواسته جلوی ترامپ دربیاید. روزنامه کیهان (نماینده تندروهای ایران) هم نوشته بود که تشییع جنازه شاید یک «تله» برای ملاقات باشد.
چهار سال پیش در حاشیه مجمع عمومی یک بار ظریف و اوباما اتفاقی با هم ملاقات کردند و دست دادند. بعد از مدتی خبرهایش درز کرد اما ظریف از کاخ سفید خواست تا عکسهای دست دادن را پخش نکنند که دردسر نشود.
خبرگزاری نیمهرسمی آفتاب گفته است که در حاشیه نشست گروه ۸ در فرانسه، (یعنی همین دو ماه قبل) ترامپ داشت تلاش میکرد دستی به ظریف برساند. ماکرون هم به ترامپ اطمینان داد که ترتیب ملاقات با ظریف را خواهد داد و خلاصه کلی ترامپ را خوشحال کرد. اما ایران برای شرکت در نشست شرط گذاشت که ملاقاتی در کار نباشد. بیچاره ماکرون که مجبور شد این خبر دلسردکننده را دوباره به ترامپ برساند.
حتی یک بار در وسطهای اجلاس گروه ۸، ماکرون به شوخی به ظریف گفت: «یه زنگ بزنم ترامپ بیاد کلک قضیه کنده بشه؟!»، ظریف هم گفت نه.
خلاصه این قصه ملاقات ایران و آمریکا بین خود ایرانیها به سوژه خنده تبدیل شده. حکایتی شبیه داستان پسر عمو و دخترعمویی که نمیخواهند ازدواج کنند اما ریش سفیدهای فامیل به زور میخواهند دست آنها را در دست هم بگذارند.
آمیگدل @amigdel
خط تلفن محرمانه وصل شد ترامپ آن طرف خط گوش به زنگ بود. کاری که رئیس جمهور ایران باید میکرد فقط همین بود که از سوئیتش در هتل میلنیوم هیلتون برود داخل یک اتاق امن و مخصوص تا با ترامپ مکالمه کند.
روحانی و دستیارانش از این پیشنهاد ماکرون شوکه شده بودند.
چیزی شبیه یک فیلم دلهرهآور هالیوودی است. ماکرون (رئیس جمهور فرانسه) ماهها تلاش کرده بود تا یخ بین ایران و آمریکا را آب کند، بلکه جلوی تشدید بحران خاورمیانه را بگیرد. اما آخر سر روحانی حتی از اتاقش بیرون هم نیامد و کاری کرد که ماکرون دست خالی برگردد و ترامپ هم دستش همینطوری روی هوا دراز بماند.
روحانی از اول تلاش داشت ناغافلی با ترامپ روبهرو نشود و ناخواسته یک امتیاز دهنپرکن دست ترامپ ندهد. البته خب انصافاً ترامپ هم هیچ تضمینی نداده بود که تحریمهای طاقتفرسا را لغو میکند.
ناگفته نماند که روحانی از برخورد تندروهای داخل ایران هم هراس داشت. منظورم همانهایی است که حتی صرف احتمالِ ملاقات روحانی با ترامپ هم عصبانیشان کرده بود.
تحلیلگرها گفته بودند که دولت ترامپ در مسائل بین المللی مدام دارد افتضاح به بار میآورد. این آرزوی ناکام پشت تلفنی ترامپ هم یک امضای دیگر شد زیر حرف تحلیلگرها.
همان روزی که ماکرون به روحانی این پیشنهاد را داد، ترامپ در سخنرانیاش در مجمع عمومی مثل همیشه ایران را محکوم کرد، اما گفت راه اصلاح روابط باز است. چراکه خیلی از رفقای فعلی آمریکا هم یک روزی دشمن آمریکا بودهاند.
اما وقتی نوبت به نطق روحانی رسید، بدون اشاره به تلاش دیشب ترامپ برای ملاقات، این را گفت که عکس گرفتن مال بعد از حصول توافق است، نه قبلش. یعنی فعلاً به همین خیال باشید!
نظام سیاسی ایران از ۵۷ به اینطرف هویت خودش را در دشمنی با آمریکا تعریف کرده. برای همین هر نوع شُل گرفتن رابطه با آمریکا برای هرکدام از سران نظام خطری غیرطبیعی دارد.
بعد از سخنرانیهای مجمع عمومی سازمان ملل، باز هم تیم ایرانی برای اینکه با ترامپ رو به رو نشوند، زود مجلس را ترک کردند.
یک بار هم در دوره بیل کلینتون و خاتمی نزدیک بود دو رئیس جمهور در راهروی مجمع عمومی با هم روبهرو شوند، اما دم آخری خاتمی نظرش عوض شد و در سرویس بهداشتی مجمع منتظر ماند تا کلینتون و تیمش بروند.
حوالی سال ۹۲ و ۹۳ و در ایام مذاکرات هستهای هم یک مدت بحث دست دادن روحانی و اوباما داغ شده بود. اما آخر سر فقط این شد که روحانی و اوباما با هم یک تماس تلفنی گرفتند. البته همین هم کلّی خبرساز شد؛ چون بالأخره بعد از ۳۰ سال دعوا برای اولین بار رهبران دو کشور داشتند سلام و علیکی میکردند.
وقتی نلسون ماندلا از دنیا رفت، آنجا هم روحانی برای مراسم تشییع جنازه نرفت که مبادا ناخواسته جلوی ترامپ دربیاید. روزنامه کیهان (نماینده تندروهای ایران) هم نوشته بود که تشییع جنازه شاید یک «تله» برای ملاقات باشد.
چهار سال پیش در حاشیه مجمع عمومی یک بار ظریف و اوباما اتفاقی با هم ملاقات کردند و دست دادند. بعد از مدتی خبرهایش درز کرد اما ظریف از کاخ سفید خواست تا عکسهای دست دادن را پخش نکنند که دردسر نشود.
خبرگزاری نیمهرسمی آفتاب گفته است که در حاشیه نشست گروه ۸ در فرانسه، (یعنی همین دو ماه قبل) ترامپ داشت تلاش میکرد دستی به ظریف برساند. ماکرون هم به ترامپ اطمینان داد که ترتیب ملاقات با ظریف را خواهد داد و خلاصه کلی ترامپ را خوشحال کرد. اما ایران برای شرکت در نشست شرط گذاشت که ملاقاتی در کار نباشد. بیچاره ماکرون که مجبور شد این خبر دلسردکننده را دوباره به ترامپ برساند.
حتی یک بار در وسطهای اجلاس گروه ۸، ماکرون به شوخی به ظریف گفت: «یه زنگ بزنم ترامپ بیاد کلک قضیه کنده بشه؟!»، ظریف هم گفت نه.
خلاصه این قصه ملاقات ایران و آمریکا بین خود ایرانیها به سوژه خنده تبدیل شده. حکایتی شبیه داستان پسر عمو و دخترعمویی که نمیخواهند ازدواج کنند اما ریش سفیدهای فامیل به زور میخواهند دست آنها را در دست هم بگذارند.
آمیگدل @amigdel
🧩 مدارا مهمتر است
زندگیِ خیلیها از بیرون کاملاً معمولی به نظر میرسد. سرشان توی لاک خودشان است و آهسته میروند و میآیند. زیر و رویشان یکی است. بی حاشیه، صاف.
اما وقتی لایههای زبَرین این موجودات پوست پیازی را برمیداری و به ذاتشان رخنه میکنی، طوفانها و تلاطمهاشان سرسام آور است.
خودم همینطور هستم. حس میکنم هر چند هفته یک بار، الگویی جدید از شخصیتم کشف میکنم. به نظر میرسد به مرور دارم خودم را مهار میکنم اما مطمئنم یک بخشی از روان آدمیزاد همیشه مثل آتش زیر خاکستر آماده است تا اگر اوضاع خیت شد بندها را پاره کند و بیرون بزند. برای همین میگویند آدمها را در سفر، عصبانیت، قدرت، خطرات و موقعیتهای مرزی بشناس.
تمدن بشر هم به مو بند است. تا اوضاع پایدار باشد و قوانین پابرجا، همه مؤدباند. اما تو فرض کن جنگی جهانی راه بیفتد یا نظام اقتصادی بینالمللی فرو بپاشد یا همین مشکل تغییرات اقلیم زمین بحران درست کند، آن وقت دیگر احتمالاً حرف توماس هابز عینیت پیدا کند: انسان گرگ انسان است. (زیادی بدبینم؟)
گاهی مدتها راجع به یک موضوع، طور خاصی فکر میکنی و نظام اندیشه خاصی دربارهاش داری. اما یک شب با صدای چکیدن قطره آب از شیری که واشرش تابیده شده بهت چیزهایی الهام میشود که از بنیاد نگاهت را عوض میکند.
مثلا مدتها خیال میکردم یک رابطه میانفردی را صرفاً محبت متقابل حفظ میکند. اما یک روز دیدم از این لحظه ناگهان کاملاً بر این عقیدهام که مدارای متقابل مهمتر است. و بعد ذهنم گذرگاه مثالهایی بود که تند و تند میآمدند و این عقیده جدید را تأیید میکردند. گاه میشود که محبت هست، مدارا نیست. سر یک لباس اتو نشده یا چند دقیقه تأخیر سر قرار، کدورت میشود، همان محبت هم بخار میشود و تمام.
گاه اما محبت متقابل چندان نیست، اما به جایش مدارای متقابل هست، حمایت شدن، درک شدن و قضاوت نشدن هست، آنجا کم کم محبت هم بیشتر میشود. اگر هم محبت نباشد، لااقل منفعت خواهد بود. طوری که آدم دوست دارد توی رابطه بماند.
احساسات (شوق و کینها) عموماً خارج از ارادهاند. داغ و سرد میشوند. بیثباتاند. خیلی قویاند اما خیلی کوتاهند. مثل یک مخزن ۶۰ لیتری بنزین، یک جرقه منفجرش میکند، ربع ساعت میسوزد و دود میشود. اما وقتی این احساسات با مدارا مهار شد، انگار که دهیکِ همین مخزن را بسته باشی به یک خودروی انژکتوری، بنزین قطره قطره میسوزد اما صد کیلومتر تو را جلو میبرد.
آدمها کلا زیاد حس و حالشان عوض میشود. مگر میشود آدم، آدم باشد و اختلاف با دیروز خودش و امروز بقیه نداشته باشد؟ اصلاً اختلاف لازمه بقاست. طبیعت بعد از صدها هزار سال آزمایش و خطا، به شیوه تولید مثل جنسی رسید تا عمداً اختلاف در انواع ایجاد کند و اصل حیات را حفاظت کند. اما قرار نیست اختلاف عامل درگیری باشد. اختلاف وقتی مدارا شود قشنگ میشود، مثل رنگهای رنگین کمان که گرچه در طول موج و فرکانس اختلاف دارند، اما کنار هم اند و زیبا.
آمیگدل @amigdel
زندگیِ خیلیها از بیرون کاملاً معمولی به نظر میرسد. سرشان توی لاک خودشان است و آهسته میروند و میآیند. زیر و رویشان یکی است. بی حاشیه، صاف.
اما وقتی لایههای زبَرین این موجودات پوست پیازی را برمیداری و به ذاتشان رخنه میکنی، طوفانها و تلاطمهاشان سرسام آور است.
خودم همینطور هستم. حس میکنم هر چند هفته یک بار، الگویی جدید از شخصیتم کشف میکنم. به نظر میرسد به مرور دارم خودم را مهار میکنم اما مطمئنم یک بخشی از روان آدمیزاد همیشه مثل آتش زیر خاکستر آماده است تا اگر اوضاع خیت شد بندها را پاره کند و بیرون بزند. برای همین میگویند آدمها را در سفر، عصبانیت، قدرت، خطرات و موقعیتهای مرزی بشناس.
تمدن بشر هم به مو بند است. تا اوضاع پایدار باشد و قوانین پابرجا، همه مؤدباند. اما تو فرض کن جنگی جهانی راه بیفتد یا نظام اقتصادی بینالمللی فرو بپاشد یا همین مشکل تغییرات اقلیم زمین بحران درست کند، آن وقت دیگر احتمالاً حرف توماس هابز عینیت پیدا کند: انسان گرگ انسان است. (زیادی بدبینم؟)
گاهی مدتها راجع به یک موضوع، طور خاصی فکر میکنی و نظام اندیشه خاصی دربارهاش داری. اما یک شب با صدای چکیدن قطره آب از شیری که واشرش تابیده شده بهت چیزهایی الهام میشود که از بنیاد نگاهت را عوض میکند.
مثلا مدتها خیال میکردم یک رابطه میانفردی را صرفاً محبت متقابل حفظ میکند. اما یک روز دیدم از این لحظه ناگهان کاملاً بر این عقیدهام که مدارای متقابل مهمتر است. و بعد ذهنم گذرگاه مثالهایی بود که تند و تند میآمدند و این عقیده جدید را تأیید میکردند. گاه میشود که محبت هست، مدارا نیست. سر یک لباس اتو نشده یا چند دقیقه تأخیر سر قرار، کدورت میشود، همان محبت هم بخار میشود و تمام.
گاه اما محبت متقابل چندان نیست، اما به جایش مدارای متقابل هست، حمایت شدن، درک شدن و قضاوت نشدن هست، آنجا کم کم محبت هم بیشتر میشود. اگر هم محبت نباشد، لااقل منفعت خواهد بود. طوری که آدم دوست دارد توی رابطه بماند.
احساسات (شوق و کینها) عموماً خارج از ارادهاند. داغ و سرد میشوند. بیثباتاند. خیلی قویاند اما خیلی کوتاهند. مثل یک مخزن ۶۰ لیتری بنزین، یک جرقه منفجرش میکند، ربع ساعت میسوزد و دود میشود. اما وقتی این احساسات با مدارا مهار شد، انگار که دهیکِ همین مخزن را بسته باشی به یک خودروی انژکتوری، بنزین قطره قطره میسوزد اما صد کیلومتر تو را جلو میبرد.
آدمها کلا زیاد حس و حالشان عوض میشود. مگر میشود آدم، آدم باشد و اختلاف با دیروز خودش و امروز بقیه نداشته باشد؟ اصلاً اختلاف لازمه بقاست. طبیعت بعد از صدها هزار سال آزمایش و خطا، به شیوه تولید مثل جنسی رسید تا عمداً اختلاف در انواع ایجاد کند و اصل حیات را حفاظت کند. اما قرار نیست اختلاف عامل درگیری باشد. اختلاف وقتی مدارا شود قشنگ میشود، مثل رنگهای رنگین کمان که گرچه در طول موج و فرکانس اختلاف دارند، اما کنار هم اند و زیبا.
آمیگدل @amigdel
♦️ایدز
(اعتماد، ایمان، خوشبینی و بدبینی)
بچهتر که بودم، مثلاً اواخر ابتدایی و اوائل راهنمایی (دبیرستان دوره اول شما)، تلویزیون دوره افتاده بود که درباره بیماریهایی مثل #ایدز آگاهسازی کند. همهش درباره ایدز برنامه پخش میکردند. من هم که خودتان میدانید عشق بحثهای پزشکی بودم. آنقدر از ایدز گفته بودند که من فوبیای ایدز پیدا کرده بودم. هر وقت دستم میخورد به جایی و زخم میشد مطمئن میشدم که ایدز گرفتهام. هر وقت دو سه روز سرفهام طول میکشید میرفتم توی فکر و کلی غصه میخوردم که چند سال بعد قرار است از ایدز بمیرم. بعدترها دیابت هم اضافه شده بود. خصوصاً زخم پای دیابتی. توی خانه روی فرش با پسرداییام فوتبال بازی میکردیم، هر وقت زمین میخوردم پایم را چک میکردم که زخم نشده باشد و زخم پای دیابتی نگیرم که مجبور بشوم پایم را قطع کنم. دیوانهای بودم برای خودم!
حالا یادش افتادم و خندهام گرفت اما مگر چیزی هست که واقعاً عوض شده باشد؟! هنوز هم دیوانگیهای بچگی هستند، فقط چند سانت قد کشیدهاند و ریش درآوردهاند. تاریخ تکرار میشود.
آن زمان مدام به فکر ایدز و قانقاریا بودم، برای همین هر زخم کوچکی را حمل میکردم بر عامل اچآیوی و زخم پای دیابتی. امروز نگرانیهایم عوض شده. مثلاً شاید نگرانم که در آینده #بیکار و فقیر و بیچاره بشوم، یا نگرانم که زندگی مشترک خوبی نصیبم نشود، یا کسانی را که دوستشان دارم از دست بدهم. نگرانی هنوز هست، بیاعتمادی هنوز هست، فقط قیافهاش عوض شده و این دردآورترین نگرانی است. فکرش را بکن، ده دوازده سال گذشته ولی تو هنوز همانی هستی که بودی. بدتر از آن، اگر حتی از آنچه بودی هم پایینتر رفته باشی.
چرا #ایمان؟ دغدغهام از سه چهار سال پیش به این طرف، به خصوص از هفت هشت ماه قبل سر این است که چرا ایمان میآوریم؟ #اعتماد کردن، #امیدوار بودن، چشم روی نقاط منفی بستن و دل به حرارت و عشقی بیمنطق و نامعقول دادن، چرا؟ چه اعتمادی هست به حرفهای پیغمبران؟ به وحیی که نه میدانیم چیست و نه دلیل عقلی داریم که چرا هست. چرا ایمان بیاوریم؟ روی چه منطقی قبول کنیم؟ به چه حساب دل بدهیم؟
صدها ساعت فکر کردهام، خواندهام، بحث کردهام. به قدری مشغولش بودهام که شاید دور و بریهایم حواسپرتی خاصی را در من میدیدهاند.
اما به تازگی چیز جدیدی حس کردهام. از آن حسهای خاص که هر چند سال یک بار میآید و تا مدتها خبری ازش نمیشود، مثل خورشید گرفتگی، مثل عبور ستاره دنبالهدار هالی.
حس جدید میگوید: زندگی، همهاش اعتماد است. از صبح که بیدار میشوی، به هستی، قوانینش و آدمهایش اعتماد میکنی. اعتماد میکنی که امروز هم مثل دیروز است، اعتماد میکنی به صندلی که اگر رویش بنشینی تو را رها نمیکند، اعتماد میکنی به زمین که اگر رویش پا بگذاری فرو نمیرود، اعتماد میکنی به همه چیزهایی که تجربه کردهای. تو اعتمادت را میکنی، بدون اینکه دلیلی عقلی و برهانی اعتمادهای تو را تأیید کند، مشکلی هم پیش نمیآید. عقل همیشه دیرتر از همه میآید، اما از همه مدّعیتر است. عقل میآید و قواعد این اعتماد، ایمان و اطمینان قلبی را شکسته پِکسته استخراج میکند، بعد میگوید فقط همین است و بس، دیگر هرچه غیر از این بود، غیرقابل اعتماد است.
ایمان و امید، ضروریِ زندگی است. ایمان به اینکه در ورای همه اتفاقهای خوب و بدی که میآیند و میگذرند و خاطره میشوند و فراموش میشوند، محبت و عشقی عظیم، بیپایان و نامشروط جریان دارد. تو را دوست دارند، هوایت را دارند، تنهایت نگذاشتهاند و نخواهند گذاشت، گاهی محبتشان را در غذای خوشمزهای که میخوری نشانت میدهند، گاهی در نمره خوبی که میگیری، گاهی در شاد بودن در کنار یک دوست، گاهی در تجربه جدیدی که به دست میآوری، گاهی هم اتفاقی نمیافتد ولی تو مطمئنی هنوز دوستت دارند و همین کافی است. اگر فقط خوشی روزهای خوب را ببینی، مجبور میشوی درد روزهای بد را هم تحمل کنی، اما اگر محبت و رحمت بیپایانِ پشت صحنه را ببینی، دیگر چیزی تو را آزار نخواهد داد. و این همان بازی دو سر بُرد است که در آن یادداشت حرفش را زده بودم.
آمیگدل @amigdel
(اعتماد، ایمان، خوشبینی و بدبینی)
بچهتر که بودم، مثلاً اواخر ابتدایی و اوائل راهنمایی (دبیرستان دوره اول شما)، تلویزیون دوره افتاده بود که درباره بیماریهایی مثل #ایدز آگاهسازی کند. همهش درباره ایدز برنامه پخش میکردند. من هم که خودتان میدانید عشق بحثهای پزشکی بودم. آنقدر از ایدز گفته بودند که من فوبیای ایدز پیدا کرده بودم. هر وقت دستم میخورد به جایی و زخم میشد مطمئن میشدم که ایدز گرفتهام. هر وقت دو سه روز سرفهام طول میکشید میرفتم توی فکر و کلی غصه میخوردم که چند سال بعد قرار است از ایدز بمیرم. بعدترها دیابت هم اضافه شده بود. خصوصاً زخم پای دیابتی. توی خانه روی فرش با پسرداییام فوتبال بازی میکردیم، هر وقت زمین میخوردم پایم را چک میکردم که زخم نشده باشد و زخم پای دیابتی نگیرم که مجبور بشوم پایم را قطع کنم. دیوانهای بودم برای خودم!
حالا یادش افتادم و خندهام گرفت اما مگر چیزی هست که واقعاً عوض شده باشد؟! هنوز هم دیوانگیهای بچگی هستند، فقط چند سانت قد کشیدهاند و ریش درآوردهاند. تاریخ تکرار میشود.
آن زمان مدام به فکر ایدز و قانقاریا بودم، برای همین هر زخم کوچکی را حمل میکردم بر عامل اچآیوی و زخم پای دیابتی. امروز نگرانیهایم عوض شده. مثلاً شاید نگرانم که در آینده #بیکار و فقیر و بیچاره بشوم، یا نگرانم که زندگی مشترک خوبی نصیبم نشود، یا کسانی را که دوستشان دارم از دست بدهم. نگرانی هنوز هست، بیاعتمادی هنوز هست، فقط قیافهاش عوض شده و این دردآورترین نگرانی است. فکرش را بکن، ده دوازده سال گذشته ولی تو هنوز همانی هستی که بودی. بدتر از آن، اگر حتی از آنچه بودی هم پایینتر رفته باشی.
چرا #ایمان؟ دغدغهام از سه چهار سال پیش به این طرف، به خصوص از هفت هشت ماه قبل سر این است که چرا ایمان میآوریم؟ #اعتماد کردن، #امیدوار بودن، چشم روی نقاط منفی بستن و دل به حرارت و عشقی بیمنطق و نامعقول دادن، چرا؟ چه اعتمادی هست به حرفهای پیغمبران؟ به وحیی که نه میدانیم چیست و نه دلیل عقلی داریم که چرا هست. چرا ایمان بیاوریم؟ روی چه منطقی قبول کنیم؟ به چه حساب دل بدهیم؟
صدها ساعت فکر کردهام، خواندهام، بحث کردهام. به قدری مشغولش بودهام که شاید دور و بریهایم حواسپرتی خاصی را در من میدیدهاند.
اما به تازگی چیز جدیدی حس کردهام. از آن حسهای خاص که هر چند سال یک بار میآید و تا مدتها خبری ازش نمیشود، مثل خورشید گرفتگی، مثل عبور ستاره دنبالهدار هالی.
حس جدید میگوید: زندگی، همهاش اعتماد است. از صبح که بیدار میشوی، به هستی، قوانینش و آدمهایش اعتماد میکنی. اعتماد میکنی که امروز هم مثل دیروز است، اعتماد میکنی به صندلی که اگر رویش بنشینی تو را رها نمیکند، اعتماد میکنی به زمین که اگر رویش پا بگذاری فرو نمیرود، اعتماد میکنی به همه چیزهایی که تجربه کردهای. تو اعتمادت را میکنی، بدون اینکه دلیلی عقلی و برهانی اعتمادهای تو را تأیید کند، مشکلی هم پیش نمیآید. عقل همیشه دیرتر از همه میآید، اما از همه مدّعیتر است. عقل میآید و قواعد این اعتماد، ایمان و اطمینان قلبی را شکسته پِکسته استخراج میکند، بعد میگوید فقط همین است و بس، دیگر هرچه غیر از این بود، غیرقابل اعتماد است.
ایمان و امید، ضروریِ زندگی است. ایمان به اینکه در ورای همه اتفاقهای خوب و بدی که میآیند و میگذرند و خاطره میشوند و فراموش میشوند، محبت و عشقی عظیم، بیپایان و نامشروط جریان دارد. تو را دوست دارند، هوایت را دارند، تنهایت نگذاشتهاند و نخواهند گذاشت، گاهی محبتشان را در غذای خوشمزهای که میخوری نشانت میدهند، گاهی در نمره خوبی که میگیری، گاهی در شاد بودن در کنار یک دوست، گاهی در تجربه جدیدی که به دست میآوری، گاهی هم اتفاقی نمیافتد ولی تو مطمئنی هنوز دوستت دارند و همین کافی است. اگر فقط خوشی روزهای خوب را ببینی، مجبور میشوی درد روزهای بد را هم تحمل کنی، اما اگر محبت و رحمت بیپایانِ پشت صحنه را ببینی، دیگر چیزی تو را آزار نخواهد داد. و این همان بازی دو سر بُرد است که در آن یادداشت حرفش را زده بودم.
آمیگدل @amigdel
Telegram
آمیگــدِل
🏐 یک بازی دو سر برد
(چطور تر و تازه زندگی کنیم؟)
امشب بازی #والیبال ایران-بلغارستان را نگاه میکردم. زمین مال بلغارستان بود اما بازیکنهای ایرانی راحت بازی میکردند. ستارههای تیم توی زمین نبودند. با اینکه گاهی اختلاف امتیازها چهارتا به ضرر ایران میشد،…
(چطور تر و تازه زندگی کنیم؟)
امشب بازی #والیبال ایران-بلغارستان را نگاه میکردم. زمین مال بلغارستان بود اما بازیکنهای ایرانی راحت بازی میکردند. ستارههای تیم توی زمین نبودند. با اینکه گاهی اختلاف امتیازها چهارتا به ضرر ایران میشد،…
👍1
⭕️ چرخیدن
(همه چیز عوض میشود)
چیزهای گِرد برایم جالباند! میدانها، ساعت، مدار زمین و ماه، مسیر حرکت مولکولها در جریان همرفتی، چرخه آب.
داشتم بعد از مدتها یادداشتهای کانال قبلیم را میخواندم (آمیگدال). آدم چقدر عوض میشود!
چند ماه قبل از اینکه تلگرام را توی گونی کنند، رهبر انقلاب با افسوس میگفت که ای کاش جوانها همانطور که طرفدار تیفوسی تیمهای فوتبال هستند، روی کالای ملّی تعصب داشتند. همان سخنرانی که بعدش معروف شد رهبر طرفدار رئال است.
من هم بار و بساطم را از تلگرام جمع کردم و حذف اکانت کردم، سیم تلگرام را کشیدم و آمدم سراغ پیامرسانهای ملّی. اینجا بود که دسترسی مدیریتم را از کانال آمیگدال از دست دادم و مجبور شدم کوچ کنم به آمیگدِل ❤️
یک مدت توی پیامرسان گپ بودم. شاید یک سال شد. ایتا و سروش و بله و آی گپ را هم تن زدم. کلّی وقت درگیر این بودم که کدام خوب است و کدام بد. همان ایام که داشتم زور میزدم گپ و بله را به خورد رفقام بدهم، آقایان کمی سورسهای تلگرام را دستکاری کرده بودند، ظاهرش را به سبک عراقی شلوغ کرده بودند، چهارتا بیلبورد تبلیغاتی بهش چسبانده بودند و اسمش را هم گذاشته بودند طلاگرام، بعد دوباره آزادش کرده بودند. من مانده بودم مات و مبهوت! بعد کلی شکایت و دعوا بین مدیرهای پیامرسانهای داخلی درست شده بود که چرا به ما سرور نمیدهید یا چرا آنها را باز کردید و دست ما را گذاشتید توی حنا و این حرفها. بعضی خبرگزاریها و کانالهای انقلابی هم به همین بهانه دوباره برگشتند تلگرام و ماندگار شدند.
داشت یادم میرفت بگویم من وقتی تلگرام را پاک کردم، اینستاگرام و بقیه شبکههای اجتماعی خارجی را هم مرخص کردم تا به سهم خودم جلوی خروج بیگ دیتای ایرانیان را از مرزهای سرزمینی گرفته باشم. اما خب دست روزگار آنقدر میچرخاندت و افکارت را شخم میزند و هر بار چیزهای تازه نشانت میدهد که یک روز میبینی طبق ملاکهای چند سال قبلت، به شخصیت امروزیات باید عنوان «دشمن» یا «کافر» یا «خل و چل» و از اینها بدهی.
اصلاً اکثر چیزها عوض میشوند. دیگر حوصله ندارم مثالهای تاریخیِ عوض شدنها را بشمارم، از بلندگویی که زمانی بوق شیطان بود، آب چاهی که زمانی فقط با بدبختی و پاره شدنِ نشیمنگاه تطهیر میشد، اهل سنتی که دشمن خونی بودند (ر.ک: تاریخ جنگهای صفویه و عثمانی)، پادشاهی که سایه خدا بر روی زمین بود، ویدیوپلیری که خر دجال بود، اینترنتی که ام المفاسد بود (البته هنوز هم یک کمی هست)، فرزندِ کمتری که زندگی بهتر بود، سهمیهبندی بنزین که کاری بیهوده بود، دستی که روی دکمه فیلترینگ نمیرفت، تحریمی که تأثیر نداشت، چیزی که لولو بُرده بودش.
یا توی خارجیها اصلاً! زمانی بود که آتش از فلوژیستون درست میشد، آشغالها خود به خود تبدیل به موش و سوسک میشدند، روح شیاطین بیماریها را به وجود میآورد، خورشید دور زمین میچرخید، شراب و دامن کوتاه ممنوع بود، همجنسگرایی تعقیب کیفری داشت و همه مواد از قوانین فیزیک نیوتون پیروی میکردند.
گمانم دیگر با همین موی سیاه دنیادیده شدهایم! یاد گرفتهایم انگار هیچّی توی این دنیا ثابت نمیماند، هیچی به جز چندتا چیز خیلی کلّی و مبهم. خب حالا که یاد گرفتهایم، چرا این همه اصرار روی نگه داشتنِ چیزهایی که دارد تاریخ انقضایشان میرسد؟ چرا اینقدر افسوس از رفتن چیزهایی که بالأخره باید میرفتند؟ چرا تلاش برای خفه کردنِ صدای پای چیزهای جدید؟ برای نشنیدن حرفهای تازه؟
داروین وقتی نظریه انتخاب طبیعی را میداد، نمیدانست قانونِ بقای اصلح نه فقط برای جانداران، که حتی بر قلمرو مواد، ذرات و عقاید هم حکم میراند. «صالحتر، باقی میماند» یا در این دنیای تغییر و عوض شدن، «انعطافپذیرتر، باقی میماند». منافقبازی و بیغیرتی منظورم نیست ها! ولی هرچه سبکتر باشی، آزادتری و هرچه آزادتر، زندهتر.
آمیگدل @amigdel
(همه چیز عوض میشود)
چیزهای گِرد برایم جالباند! میدانها، ساعت، مدار زمین و ماه، مسیر حرکت مولکولها در جریان همرفتی، چرخه آب.
داشتم بعد از مدتها یادداشتهای کانال قبلیم را میخواندم (آمیگدال). آدم چقدر عوض میشود!
چند ماه قبل از اینکه تلگرام را توی گونی کنند، رهبر انقلاب با افسوس میگفت که ای کاش جوانها همانطور که طرفدار تیفوسی تیمهای فوتبال هستند، روی کالای ملّی تعصب داشتند. همان سخنرانی که بعدش معروف شد رهبر طرفدار رئال است.
من هم بار و بساطم را از تلگرام جمع کردم و حذف اکانت کردم، سیم تلگرام را کشیدم و آمدم سراغ پیامرسانهای ملّی. اینجا بود که دسترسی مدیریتم را از کانال آمیگدال از دست دادم و مجبور شدم کوچ کنم به آمیگدِل ❤️
یک مدت توی پیامرسان گپ بودم. شاید یک سال شد. ایتا و سروش و بله و آی گپ را هم تن زدم. کلّی وقت درگیر این بودم که کدام خوب است و کدام بد. همان ایام که داشتم زور میزدم گپ و بله را به خورد رفقام بدهم، آقایان کمی سورسهای تلگرام را دستکاری کرده بودند، ظاهرش را به سبک عراقی شلوغ کرده بودند، چهارتا بیلبورد تبلیغاتی بهش چسبانده بودند و اسمش را هم گذاشته بودند طلاگرام، بعد دوباره آزادش کرده بودند. من مانده بودم مات و مبهوت! بعد کلی شکایت و دعوا بین مدیرهای پیامرسانهای داخلی درست شده بود که چرا به ما سرور نمیدهید یا چرا آنها را باز کردید و دست ما را گذاشتید توی حنا و این حرفها. بعضی خبرگزاریها و کانالهای انقلابی هم به همین بهانه دوباره برگشتند تلگرام و ماندگار شدند.
داشت یادم میرفت بگویم من وقتی تلگرام را پاک کردم، اینستاگرام و بقیه شبکههای اجتماعی خارجی را هم مرخص کردم تا به سهم خودم جلوی خروج بیگ دیتای ایرانیان را از مرزهای سرزمینی گرفته باشم. اما خب دست روزگار آنقدر میچرخاندت و افکارت را شخم میزند و هر بار چیزهای تازه نشانت میدهد که یک روز میبینی طبق ملاکهای چند سال قبلت، به شخصیت امروزیات باید عنوان «دشمن» یا «کافر» یا «خل و چل» و از اینها بدهی.
اصلاً اکثر چیزها عوض میشوند. دیگر حوصله ندارم مثالهای تاریخیِ عوض شدنها را بشمارم، از بلندگویی که زمانی بوق شیطان بود، آب چاهی که زمانی فقط با بدبختی و پاره شدنِ نشیمنگاه تطهیر میشد، اهل سنتی که دشمن خونی بودند (ر.ک: تاریخ جنگهای صفویه و عثمانی)، پادشاهی که سایه خدا بر روی زمین بود، ویدیوپلیری که خر دجال بود، اینترنتی که ام المفاسد بود (البته هنوز هم یک کمی هست)، فرزندِ کمتری که زندگی بهتر بود، سهمیهبندی بنزین که کاری بیهوده بود، دستی که روی دکمه فیلترینگ نمیرفت، تحریمی که تأثیر نداشت، چیزی که لولو بُرده بودش.
یا توی خارجیها اصلاً! زمانی بود که آتش از فلوژیستون درست میشد، آشغالها خود به خود تبدیل به موش و سوسک میشدند، روح شیاطین بیماریها را به وجود میآورد، خورشید دور زمین میچرخید، شراب و دامن کوتاه ممنوع بود، همجنسگرایی تعقیب کیفری داشت و همه مواد از قوانین فیزیک نیوتون پیروی میکردند.
گمانم دیگر با همین موی سیاه دنیادیده شدهایم! یاد گرفتهایم انگار هیچّی توی این دنیا ثابت نمیماند، هیچی به جز چندتا چیز خیلی کلّی و مبهم. خب حالا که یاد گرفتهایم، چرا این همه اصرار روی نگه داشتنِ چیزهایی که دارد تاریخ انقضایشان میرسد؟ چرا اینقدر افسوس از رفتن چیزهایی که بالأخره باید میرفتند؟ چرا تلاش برای خفه کردنِ صدای پای چیزهای جدید؟ برای نشنیدن حرفهای تازه؟
داروین وقتی نظریه انتخاب طبیعی را میداد، نمیدانست قانونِ بقای اصلح نه فقط برای جانداران، که حتی بر قلمرو مواد، ذرات و عقاید هم حکم میراند. «صالحتر، باقی میماند» یا در این دنیای تغییر و عوض شدن، «انعطافپذیرتر، باقی میماند». منافقبازی و بیغیرتی منظورم نیست ها! ولی هرچه سبکتر باشی، آزادتری و هرچه آزادتر، زندهتر.
آمیگدل @amigdel
☔️ خودارضایی فرهنگی
چند روز پیش یک ویدیو در آمد از یک جوان که کودکی را هُل میدهد توی سطل آشغال.
فارغ از اینکه کارش زشت بوده، این حجم عظیم بلوای رسانهای حول این موضوع برایم جالب است.
کی هست که نداند از این اتفاقها و بدتر از اینهاش هر روز در جاهای مختلف میهن پیش میآید؟
اما یک دفعه میبینید همه جا این ویدیو پخش میشود، بعد این بنده خدای بیتربیت بدشانس را از طریق نهادهای اطلاعاتی خفت میکنند، مجبور به عذرخواهی میکنند، فیلمهایش را حتی توی صدا و سیمای ملی پخش میکنند، حکم دادگاهش را اعلام میکنند، چند روز بعد آن کودک را میروند پیدا میکنند و رسانهها را تا چند وقت خوراک میدهند.
واقعاً اینقدر حساس و دلرحم هستیم؟ کاش روی همه مسایل اینطور حساس بودیم.
آمیگدل @amigdel
چند روز پیش یک ویدیو در آمد از یک جوان که کودکی را هُل میدهد توی سطل آشغال.
فارغ از اینکه کارش زشت بوده، این حجم عظیم بلوای رسانهای حول این موضوع برایم جالب است.
کی هست که نداند از این اتفاقها و بدتر از اینهاش هر روز در جاهای مختلف میهن پیش میآید؟
اما یک دفعه میبینید همه جا این ویدیو پخش میشود، بعد این بنده خدای بیتربیت بدشانس را از طریق نهادهای اطلاعاتی خفت میکنند، مجبور به عذرخواهی میکنند، فیلمهایش را حتی توی صدا و سیمای ملی پخش میکنند، حکم دادگاهش را اعلام میکنند، چند روز بعد آن کودک را میروند پیدا میکنند و رسانهها را تا چند وقت خوراک میدهند.
واقعاً اینقدر حساس و دلرحم هستیم؟ کاش روی همه مسایل اینطور حساس بودیم.
آمیگدل @amigdel
🌳 زندگی را
«ناراحت نمیشم.
باید ناراحت بشی! اما نه زیاد.»
پارسال رفتم بندرعباس، تبلیغ #دین. اما حس کردم مردم بیشتر از آنکه نیاز به یاد گرفتنِ دین، نجس و پاکی، تلفظ کلمات نماز و حد حجاب اسلامی داشته باشند، به یاد گرفتن زندگی نیاز دارند. چیزی که خودم هم بلد نبودم.
سرگروه به من گفت که چون با بچهها خوب حرف میزنم، قسمت #کودکان با من باشد. کارم این بود که بروم توی خیمه، با بچهها بازی کنم و بهشان چیز یاد بدهم.
خیلی زود معلومم شد که با بچههای هفت هشت ده ساله نمیشود خیلی حرفها را زد. اصلاً نمیگیرند. نمیفهمند. هاج و واج نگاهت میکنند. اما از بازی کردن خیلی خوششان میآید. حاضرند چهار ساعت فقط باهات گل یا پوچ بازی کنند. جایزه گرفتن را هم خیلی دوست دارند. حتی اگر خیلی ساده باشد. من پرچمهای کاغذی بهشان جایزه میدادم. چون ایام دهه فجر بود. میرفتند برادر و خواهرهاشان را هم میآوردند توی خیمه که جایزه بگیرند.
دختربچهها حرف زدن درباره چیزهای ساده را هم خیلی دوست دارند. اگر ازشان تعریف کنی که دیگر خیلی ذوق میکنند. مثلاً خیلی اتفاقی به یکی از دختربچهها گفتم چه روسری قشنگی داری! دوستش رفت و روسری سرش کرد و برگشت تا به او هم بگویم.
یکی از دخترها لباس مشکی پوشیده بود. میگفت مادربزرگش تازگی مُرده. عجب بحث خوبی پیش آمده بود! #مرگ؛ مهمترین قسمتِ زندگی. اگر مرگ را یاد بگیریم، زندگی را یاد میگیریم.
پرسیدم: نظرت درباره مرگ چیست؟
گفت: وااای! ترسناکه!
- چرا؟
+ آدم اسکلت میشه! خیلی وحشتناکه!
- اما مرگ که چیز بدی نیست! مرگ جابهجا شدن است. یا در بدترین حالت، نابود شدن، نه ترسی میماند، نه دردی.
مرگ اگر از دست دادن علائم حیات، گردش خون و تنفس باشد، نباید چیز وحشتناکی باشد. ولی مرگ به معنی از دست دادن چیزهای دوست داشتنی، حکماً بد درد دارد. جان کندن سخت نیست، دل کندن چرا.
گفتم: آدم باید در مقابل سختیهای #زندگی قوی باشد. قبول داری؟
گفت: قبول دارم.
پرسیدم: اگر کسی یا چیزی را که دوست داری از دست بدهی، ناراحت میشوی؟
جواب داد: نه ناراحت نمیشوم. ناراحتی ندارد که!
یاد مطلبی افتادم که چند وقت قبلش توی اینترنت یاد گرفته بودم.
جواب دادم: آدمِ سالم وقتی چیزی را از دست میدهد، ناراحت میشود. هیچ اشکالی هم ندارد. اما بعد از مدتی، دوباره حالش خوب میشود. زیاد ناراحتی نمیکند، غصه نمیخورد. غمگین شدن بد نیست، غمگین ماندن چرا.
آمیگدل @amigdel
«ناراحت نمیشم.
باید ناراحت بشی! اما نه زیاد.»
پارسال رفتم بندرعباس، تبلیغ #دین. اما حس کردم مردم بیشتر از آنکه نیاز به یاد گرفتنِ دین، نجس و پاکی، تلفظ کلمات نماز و حد حجاب اسلامی داشته باشند، به یاد گرفتن زندگی نیاز دارند. چیزی که خودم هم بلد نبودم.
سرگروه به من گفت که چون با بچهها خوب حرف میزنم، قسمت #کودکان با من باشد. کارم این بود که بروم توی خیمه، با بچهها بازی کنم و بهشان چیز یاد بدهم.
خیلی زود معلومم شد که با بچههای هفت هشت ده ساله نمیشود خیلی حرفها را زد. اصلاً نمیگیرند. نمیفهمند. هاج و واج نگاهت میکنند. اما از بازی کردن خیلی خوششان میآید. حاضرند چهار ساعت فقط باهات گل یا پوچ بازی کنند. جایزه گرفتن را هم خیلی دوست دارند. حتی اگر خیلی ساده باشد. من پرچمهای کاغذی بهشان جایزه میدادم. چون ایام دهه فجر بود. میرفتند برادر و خواهرهاشان را هم میآوردند توی خیمه که جایزه بگیرند.
دختربچهها حرف زدن درباره چیزهای ساده را هم خیلی دوست دارند. اگر ازشان تعریف کنی که دیگر خیلی ذوق میکنند. مثلاً خیلی اتفاقی به یکی از دختربچهها گفتم چه روسری قشنگی داری! دوستش رفت و روسری سرش کرد و برگشت تا به او هم بگویم.
یکی از دخترها لباس مشکی پوشیده بود. میگفت مادربزرگش تازگی مُرده. عجب بحث خوبی پیش آمده بود! #مرگ؛ مهمترین قسمتِ زندگی. اگر مرگ را یاد بگیریم، زندگی را یاد میگیریم.
پرسیدم: نظرت درباره مرگ چیست؟
گفت: وااای! ترسناکه!
- چرا؟
+ آدم اسکلت میشه! خیلی وحشتناکه!
- اما مرگ که چیز بدی نیست! مرگ جابهجا شدن است. یا در بدترین حالت، نابود شدن، نه ترسی میماند، نه دردی.
مرگ اگر از دست دادن علائم حیات، گردش خون و تنفس باشد، نباید چیز وحشتناکی باشد. ولی مرگ به معنی از دست دادن چیزهای دوست داشتنی، حکماً بد درد دارد. جان کندن سخت نیست، دل کندن چرا.
گفتم: آدم باید در مقابل سختیهای #زندگی قوی باشد. قبول داری؟
گفت: قبول دارم.
پرسیدم: اگر کسی یا چیزی را که دوست داری از دست بدهی، ناراحت میشوی؟
جواب داد: نه ناراحت نمیشوم. ناراحتی ندارد که!
یاد مطلبی افتادم که چند وقت قبلش توی اینترنت یاد گرفته بودم.
جواب دادم: آدمِ سالم وقتی چیزی را از دست میدهد، ناراحت میشود. هیچ اشکالی هم ندارد. اما بعد از مدتی، دوباره حالش خوب میشود. زیاد ناراحتی نمیکند، غصه نمیخورد. غمگین شدن بد نیست، غمگین ماندن چرا.
آمیگدل @amigdel
در رویا دیدم
که روی کوه
درست در بالاترین نقطه
که در پوشش ابرها پنهان میشود
دریا بود
آرام و بدون موج
و مردم شهر
در قطره قطرهی این دریا
غرق بودند
»ساکاشی یوکیاتو«
که روی کوه
درست در بالاترین نقطه
که در پوشش ابرها پنهان میشود
دریا بود
آرام و بدون موج
و مردم شهر
در قطره قطرهی این دریا
غرق بودند
»ساکاشی یوکیاتو«
آمیگــدِل
در رویا دیدم که روی کوه درست در بالاترین نقطه که در پوشش ابرها پنهان میشود دریا بود آرام و بدون موج و مردم شهر در قطره قطرهی این دریا غرق بودند »ساکاشی یوکیاتو«
از شعر فوق (به عنوان یک شاهکار ادبی) چه میفهمید؟
چه مفاهیم و مضامینی در ابیات این قطعه ادبی پنهان شده؟
دریا، کوه و مردمی که غرق شدهاند استعاره از چیست؟
برداشت من این است:
رویا، نماد غیرمادی بودن و مربوط بودن به بُعد روحانی وجود است، یعنی شاعر میخواهد با کنایه بفهماند که آنچه میخواهم بگویم فراتر از توان ادراک علم و ابزارهای حسی است.
قله کوه، با تأکید بر پنهان بودنش، استعاره از نقطهای دست نیافتنی است. چیزی که از تصور اکثر آدمها خارج است، و حتی اگر تصورش را هم بکنند، یارای رسیدن به آن را ندارند.
دریایی که در قله کوه قرار دارد، نماد از منبع حیات و زندگی است و آرام بودن دریا نشان از آن دارد که این دانش و حیات، هیچ خلل و نقص و کاستی ندارد، محض و پاک است.
اما چرا مردم شهر در قطرات این دریا غرقاند؟ فنیترین و مبهمترین فراز شعر همین است و شاید همین بیت، آن را تا به این حد معروف کرده است. خیلی فکر کردم تا معنایی درخور برایش بیابم.
حدس میزنم مفهومش این باشد که انسانها به جای آنکه کل این دریا را ببینند، تمام همت و توجهشان را معطوف به قطرات و اجزاء آن دریا کردهاند و از فهم و شناخت حقیقت باز ماندهاند.
احتمال دیگر آن است که هر یک از انسانها، بخشی از حقیقت را میبیند که دیگران نمیبینند.
احتمال سوم آنکه این دریای گرانقدر، همان انسانها هستند که در کنار یکدیگر این زیبایی را خلق میکنند.
و احتمال چهارم این است که مردم حیات خود را از این دریا میگیرند و آب حیات، از این دریا به کام انسانها سرازیر میشود، همان دریایی که معرفتش از دسترس افراد خارج است.
این میتواند تعریضی هم به فلسفه وحدت وجود داشته باشد.
اما ماجرا جالبتر از این میشود، وقتی بدانید که این شعر در هیچ کتابی چاپ نشده و هیچ جایزهای هم نبرده است. اصلا شاعری به اسم ساکاشی یوکیاتو در چین و ماچین وجود ندارد. این چند خط را وقتی داشتم توی خیابان قدم میزدم، در کمتر از دو دقیقه سرودم و توی گوشی تایپ کردم. از خودم درآوردم با تعمد بر اینکه متنی باشد که هیچ معنایی ندهد. هیچ فکری نکردم که چه را برساند، چه مفهومی در دل واژههایش پنهان باشد و چه عرفان و فلسفهای حمایتش کند.
اما خیلی معنا داشت،
خیلی خیالانگیز بود، نه؟
ببخشید که سر به سرتان گذاشتم.
قضاوت درباره علت این پدیده با شما. من میروم که با شاهکار ادبیام در افق محو بشوم. 😁
آمیگدل @amigdel
چه مفاهیم و مضامینی در ابیات این قطعه ادبی پنهان شده؟
دریا، کوه و مردمی که غرق شدهاند استعاره از چیست؟
برداشت من این است:
رویا، نماد غیرمادی بودن و مربوط بودن به بُعد روحانی وجود است، یعنی شاعر میخواهد با کنایه بفهماند که آنچه میخواهم بگویم فراتر از توان ادراک علم و ابزارهای حسی است.
قله کوه، با تأکید بر پنهان بودنش، استعاره از نقطهای دست نیافتنی است. چیزی که از تصور اکثر آدمها خارج است، و حتی اگر تصورش را هم بکنند، یارای رسیدن به آن را ندارند.
دریایی که در قله کوه قرار دارد، نماد از منبع حیات و زندگی است و آرام بودن دریا نشان از آن دارد که این دانش و حیات، هیچ خلل و نقص و کاستی ندارد، محض و پاک است.
اما چرا مردم شهر در قطرات این دریا غرقاند؟ فنیترین و مبهمترین فراز شعر همین است و شاید همین بیت، آن را تا به این حد معروف کرده است. خیلی فکر کردم تا معنایی درخور برایش بیابم.
حدس میزنم مفهومش این باشد که انسانها به جای آنکه کل این دریا را ببینند، تمام همت و توجهشان را معطوف به قطرات و اجزاء آن دریا کردهاند و از فهم و شناخت حقیقت باز ماندهاند.
احتمال دیگر آن است که هر یک از انسانها، بخشی از حقیقت را میبیند که دیگران نمیبینند.
احتمال سوم آنکه این دریای گرانقدر، همان انسانها هستند که در کنار یکدیگر این زیبایی را خلق میکنند.
و احتمال چهارم این است که مردم حیات خود را از این دریا میگیرند و آب حیات، از این دریا به کام انسانها سرازیر میشود، همان دریایی که معرفتش از دسترس افراد خارج است.
این میتواند تعریضی هم به فلسفه وحدت وجود داشته باشد.
اما ماجرا جالبتر از این میشود، وقتی بدانید که این شعر در هیچ کتابی چاپ نشده و هیچ جایزهای هم نبرده است. اصلا شاعری به اسم ساکاشی یوکیاتو در چین و ماچین وجود ندارد. این چند خط را وقتی داشتم توی خیابان قدم میزدم، در کمتر از دو دقیقه سرودم و توی گوشی تایپ کردم. از خودم درآوردم با تعمد بر اینکه متنی باشد که هیچ معنایی ندهد. هیچ فکری نکردم که چه را برساند، چه مفهومی در دل واژههایش پنهان باشد و چه عرفان و فلسفهای حمایتش کند.
اما خیلی معنا داشت،
خیلی خیالانگیز بود، نه؟
ببخشید که سر به سرتان گذاشتم.
قضاوت درباره علت این پدیده با شما. من میروم که با شاهکار ادبیام در افق محو بشوم. 😁
آمیگدل @amigdel
آمیگــدِل
Photo
🌛 خطای ماه
آیا تا به حال توجه کردهاید که وقتی ماه در افق، درست بالاتر از درختان و خانههاست، خیلی بزرگ به نظر میآید، اما وقتی درست بالای سر ماست، نسبتاً کوچک دیده میشود؟
این را «خطای حسی ماه» مینامند. بسیاری از افراد تصور میکنند وقتی ماه در افق قرار گرفته به ما خیلی نزدیکتر است، ولی چه باور داشته باشید چه نداشته باشید، ما ماه را به این دلیل در افق بسیار بزرگ میبینیم که آن را دورتر از خود ادراک میکنیم.
اگر این را باور نمیکنید، در انتهای اتاق بایستید و شست خود را جلوی چشمتان بگیرید. میبینید به اندازه دری است که در انتهای دیگر اتاق قرار دارد. آیا اعتقاد دارید که شست شما به بزرگی در است؟ نه، شما میدانید که شستتان به شما نزدیک است ولی به بزرگی در به نظر میآید. شما در ذهن خود در را خیلی بزرگتر میکنید تا دوری آن از شما جبران شود.
وقتی به ماه در بالای سرمان نگاه میکنیم، نشانههایی وجود ندارد که به ما بگوید ماه خیلی دور است. اما وقتی ماه در افق است، نشانههای بسیاری (خانهها، درختان، خودروها، بوتهها) وجود دارند که به ما بگویند ماه دور است. بدین ترتیب، شما ماه را در ذهن خود خیلی بزرگتر میسازید تا دوری آن را جبران کنید.
(روانشناسی شناختی، رابرت استرنبرگ، ترجمه سید کمال خرازی، ص۲۲۰)
حکایت ما و آدمهای محبوبمان هم با ماه بیشباهت نیست. وقتی دورتر میشوند، یا وقتی میبینیم از دستمان رفتهاند، دلتنگشان میشویم، همهی فکرمان را درگیر میکنند، حسرت روزهایی را میخوریم که بودند. در نظرمان خیلی خوب و خوبتر، خیلی دوست داشتنی و دوست داشتنیتر میشوند.
آدمهای خوب وقتی بین ما هستند، با ما هم سفره میشوند، راه میروند و حرف میزنند، دیده نمیشوند. اما وقتی میمیرند تازه «آدم خوب» میشوند.
آمیگدل @amigdel
آیا تا به حال توجه کردهاید که وقتی ماه در افق، درست بالاتر از درختان و خانههاست، خیلی بزرگ به نظر میآید، اما وقتی درست بالای سر ماست، نسبتاً کوچک دیده میشود؟
این را «خطای حسی ماه» مینامند. بسیاری از افراد تصور میکنند وقتی ماه در افق قرار گرفته به ما خیلی نزدیکتر است، ولی چه باور داشته باشید چه نداشته باشید، ما ماه را به این دلیل در افق بسیار بزرگ میبینیم که آن را دورتر از خود ادراک میکنیم.
اگر این را باور نمیکنید، در انتهای اتاق بایستید و شست خود را جلوی چشمتان بگیرید. میبینید به اندازه دری است که در انتهای دیگر اتاق قرار دارد. آیا اعتقاد دارید که شست شما به بزرگی در است؟ نه، شما میدانید که شستتان به شما نزدیک است ولی به بزرگی در به نظر میآید. شما در ذهن خود در را خیلی بزرگتر میکنید تا دوری آن از شما جبران شود.
وقتی به ماه در بالای سرمان نگاه میکنیم، نشانههایی وجود ندارد که به ما بگوید ماه خیلی دور است. اما وقتی ماه در افق است، نشانههای بسیاری (خانهها، درختان، خودروها، بوتهها) وجود دارند که به ما بگویند ماه دور است. بدین ترتیب، شما ماه را در ذهن خود خیلی بزرگتر میسازید تا دوری آن را جبران کنید.
(روانشناسی شناختی، رابرت استرنبرگ، ترجمه سید کمال خرازی، ص۲۲۰)
حکایت ما و آدمهای محبوبمان هم با ماه بیشباهت نیست. وقتی دورتر میشوند، یا وقتی میبینیم از دستمان رفتهاند، دلتنگشان میشویم، همهی فکرمان را درگیر میکنند، حسرت روزهایی را میخوریم که بودند. در نظرمان خیلی خوب و خوبتر، خیلی دوست داشتنی و دوست داشتنیتر میشوند.
آدمهای خوب وقتی بین ما هستند، با ما هم سفره میشوند، راه میروند و حرف میزنند، دیده نمیشوند. اما وقتی میمیرند تازه «آدم خوب» میشوند.
آمیگدل @amigdel
🧺Experience Store
خیلی وقت است ننوشتهام. میترسم خوب از آب درنیاید. قانون خودم را نقض کردهام. قرار بود بنویسم، به هر حال.
من مینویسم. من مینویسم.
کاش میشد بعد از پیری دکمهاش را زد و دوباره کودک شد، این بار با کلی تجربه، یک دفعه دیگر از اول زندگی کرد. یا مثل #ماتریکس، یک دکمه زد و همه تجربهها و تخصصهای لازم را روی مغز دانلود کرد.
اولین تجربهای که دانلود میکنم، این است که تعمیم ندهم و دلخوریها را گُنده نکنم. مثلاً آن روز که شوکت زیر قولش زد و دقیقه آخر گفت که نمیآید و من آن سفر را تنهایی رفتم و بعد از آن دیگر دوستیمان دوستی نشد، اگر قبلش این تجربه را دانلود کرده بودم، خب الآن او بود.
اگر ذهنهایمان مثل شبکه تورنت به صورت P2P به هم وصل بود میگشتم یک دست مهارت ممنوعهی «نگشتن دنبال آدمِ معصوم و بینقص» را دانلود میکردم. آن وقت دیگر با یک خطا کسی را به «زبالهدان ذهنم» حواله نمیدادم. با یک کرشمه و تردستی نرد عبودیت نمیباختم. دنبال شاه نمیگشتم که برایم امامت کند. اصلا میدادم این ویروس «بتسازی» را از ذهنم پاک کنند. یک فایروال هم نصب میکردم که دوباره ویروس نگیرد.
من مینویسم، مینویسم، مینویسم.
مادرم دارد «شبی که ماه کامل شد» میبیند. بهش گفتم آخرش بد تمام میشود. اصرار داشت باز هم ببیند. بد تمام میشود؟ خب بشود! مگر چی از دنیا کم میشود؟ باید بگردم ببینم توی بازار تجربهها، اَپی پیدا میکنم که هر بار به من یادآوری کند که قرار نیست همه چیز خوب تمام بشود؟
مهارت سهتار نوازی را هم دانلود میکنم.
تا حالا شده که چیزی را عمیقاً بخواهید، فکر کنید بدون آن چیز نمیشود زندگی کرد، بعد از مدتی بیخیالش شوید و ببینید اصلا نیازی بهش نداشتید؟ این آن روی سکهی #وابستگی و #اعتیاد است. اگر این تجربه را داشتهاید، توی بازار منتشر کنید. به درد خیلیها میخورد. به درد همه.
من مینویسم.
یک تجربه دیگر هم هست که دانلود میکنم اما کمی سورسکدهایش را دستکاری میکنم. اینکه جسارتش را داشته باشم که برای خودم زندگی کنم، نه مطابق انتظارات دیگران. شاید ترجیح بدهم «صفحه آبی مرگ» باشم، یا دایناسورِ خطای گوگل کروم، به خودم مربوط است.
باران میآید. من روی فرش، کنار آتش بخاری دراز کشیدهام. نه دکمهی بازگشت به کودکی هست و نه مثل ماتریکس میشود چیزی روی #مغز دانلود کرد. همهاش خیال بود و من هنوز هم همان مجیدِ تکراری همیشگی هستم. اما اینکه اجداد دورم همّشان زنده ماندن و شکار کردن بود، ولی حالا من و شما داریم به «بازار تجربهها» و ویروسکش ضد بُت فکر میکنیم، امیدم را زنده نگه میدارد.
آمیگدل @amigdel
خیلی وقت است ننوشتهام. میترسم خوب از آب درنیاید. قانون خودم را نقض کردهام. قرار بود بنویسم، به هر حال.
من مینویسم. من مینویسم.
کاش میشد بعد از پیری دکمهاش را زد و دوباره کودک شد، این بار با کلی تجربه، یک دفعه دیگر از اول زندگی کرد. یا مثل #ماتریکس، یک دکمه زد و همه تجربهها و تخصصهای لازم را روی مغز دانلود کرد.
اولین تجربهای که دانلود میکنم، این است که تعمیم ندهم و دلخوریها را گُنده نکنم. مثلاً آن روز که شوکت زیر قولش زد و دقیقه آخر گفت که نمیآید و من آن سفر را تنهایی رفتم و بعد از آن دیگر دوستیمان دوستی نشد، اگر قبلش این تجربه را دانلود کرده بودم، خب الآن او بود.
اگر ذهنهایمان مثل شبکه تورنت به صورت P2P به هم وصل بود میگشتم یک دست مهارت ممنوعهی «نگشتن دنبال آدمِ معصوم و بینقص» را دانلود میکردم. آن وقت دیگر با یک خطا کسی را به «زبالهدان ذهنم» حواله نمیدادم. با یک کرشمه و تردستی نرد عبودیت نمیباختم. دنبال شاه نمیگشتم که برایم امامت کند. اصلا میدادم این ویروس «بتسازی» را از ذهنم پاک کنند. یک فایروال هم نصب میکردم که دوباره ویروس نگیرد.
من مینویسم، مینویسم، مینویسم.
مادرم دارد «شبی که ماه کامل شد» میبیند. بهش گفتم آخرش بد تمام میشود. اصرار داشت باز هم ببیند. بد تمام میشود؟ خب بشود! مگر چی از دنیا کم میشود؟ باید بگردم ببینم توی بازار تجربهها، اَپی پیدا میکنم که هر بار به من یادآوری کند که قرار نیست همه چیز خوب تمام بشود؟
مهارت سهتار نوازی را هم دانلود میکنم.
تا حالا شده که چیزی را عمیقاً بخواهید، فکر کنید بدون آن چیز نمیشود زندگی کرد، بعد از مدتی بیخیالش شوید و ببینید اصلا نیازی بهش نداشتید؟ این آن روی سکهی #وابستگی و #اعتیاد است. اگر این تجربه را داشتهاید، توی بازار منتشر کنید. به درد خیلیها میخورد. به درد همه.
من مینویسم.
یک تجربه دیگر هم هست که دانلود میکنم اما کمی سورسکدهایش را دستکاری میکنم. اینکه جسارتش را داشته باشم که برای خودم زندگی کنم، نه مطابق انتظارات دیگران. شاید ترجیح بدهم «صفحه آبی مرگ» باشم، یا دایناسورِ خطای گوگل کروم، به خودم مربوط است.
باران میآید. من روی فرش، کنار آتش بخاری دراز کشیدهام. نه دکمهی بازگشت به کودکی هست و نه مثل ماتریکس میشود چیزی روی #مغز دانلود کرد. همهاش خیال بود و من هنوز هم همان مجیدِ تکراری همیشگی هستم. اما اینکه اجداد دورم همّشان زنده ماندن و شکار کردن بود، ولی حالا من و شما داریم به «بازار تجربهها» و ویروسکش ضد بُت فکر میکنیم، امیدم را زنده نگه میدارد.
آمیگدل @amigdel
بدین وسیله همه اتفاقهای بد را محکوم میکنم.
#قاسم_سلیمانی
#هواپیمای_اوکراینی
#کرمان
#سیل_سیستان_و_بلوچستان
#ادلب
#تحریم
#استرالیا
#کوآلا
#فقر
#عدم_شفافیت
#مردم_غیر_واقعی
#فیلترینگ
#دوری
#جدایی
#دلتنگی
آمیگدل @amigdel
#قاسم_سلیمانی
#هواپیمای_اوکراینی
#کرمان
#سیل_سیستان_و_بلوچستان
#ادلب
#تحریم
#استرالیا
#کوآلا
#فقر
#عدم_شفافیت
#مردم_غیر_واقعی
#فیلترینگ
#دوری
#جدایی
#دلتنگی
آمیگدل @amigdel
📈 شمعهای سبز، شمعهای قرمز
سحر جمعه ۱۳ دی، خماری دنیای مدرنم بالا زد، دستم رفت سمت گوشی و نِت را وصل کردم. خبرش آمد «إنا لله و إنا الیه راجعون ...» بعد از همه غصهها و تحلیلهای سیاسی چپ و راست و انتظار جنگ، دومین چیزی که به ذهنم آمد این بود: ای داد! چرا من اینقدر بدشانسم!
حتماً خبر دارید از اسفند پارسال به اینطرف، شاخص کل #بورس تهران دو و نیم برابر شده است. بعضی نمادها تا ۱۵۰۰ درصد پرواز کردند. یعنی ده میلیون شما را صد و پنجاه میلیون میکردند و تحویلتان میدادند. عجیب بوی پول از تالار بورس بلند شده و نقدینگیِ وحشی، به این سمت هجوم آورده است.
دی، پر نوسانترین ماهِ تاریخ بورس ایران بود. بعد از منفجر کردن حاج قاسم، رکورد ریزش بورس و وحشتناکترین ضرر برای سرمایهگذاران ثبت شد. چند روز بعدش هم ادامه رکورد رشد شاخص. گاهی حتی ده هزار واحد در یک روز. شرایط عجیبی بود. شرایط عجیبی هست. آینده این #بازار را هیچ کسی نمیتواند پیشبینی کند. نه که قبلاً میتوانست، اما الآن یک جورِ شدیدتری «نمیتواند».
به عنوان یک تازهکارِ دیوانه اعظمی از سرمایه نقدم را به سهام تبدیل کردم. همین دی ماه. دقیقاً دو سه روز قبل از شهادت حاج قاسم. همه توصیههای سرمایهگذاری را پشت گوش انداختم و بیمهابا (و بیمحابا) خودم را توی سیل نقدینگی انداختم. حدس میزنید چه شد؟!
انتظار بالا رفتنِ نمودار، اضطراب سقوط سهام، آینده نامشخص، از خواب و خوراک افتادن!
زندگی را میشود روی این شمعهای سبز و قرمز دید.
ریسکپذیرترها بیشتر سود میکنند، اما زیانشان هم بیشتر است.
هرچه تقاضا و طلب خرید بیشتر شود، عرضهکننده طاقچه بالا میگذارد و با ناز و قیمت بالاتری میفروشد. هرچه شدت عرضه بیشتر شود، تقاضاکننده پا پس میکشد و توی سر نرخ میزند.
وقتی عده زیادی به سمت یک نماد هجوم میآورند، بقیه هم میآیند. وقتی میروند، بقیه هم دنبالشان میروند. هیجان، بازار را بالا و پایین میکند.
اگر همه سرمایهات را روی یک نماد بگذاری، وقتی قیمتش بشکند، کمرت هم میشکند. اگر سرمایهات را چند جا پخش کنی، سودت کمتر میشود.
زمانی که اعتماد به نفس داشته باشی، توی بالا و پایین بازار خودت را نبازی، در درازمدت (و نه کوتاهمدت) میبری.
وقتی باهوش باشی و بتوانی اوضاع را خوب تحلیل کنی، به احتمال زیادتری میتوانی سود کنی.
پول سرمایهگذارهای عجول توی جیب صبورترها میرود.
پول تازهکارها توی جیب حرفهایها جا خوش میکند.
چهار هفته گذشت. اما سرمایه منِ بیکلّه چه شد؟! زیاد سخت نیست. بازار وقتی مثبت باشد، اکثر افراد سود میکنند. اما مهمتر از آن، چیزی بود که یاد گرفتم. اینکه انگار جهان اقتصاد یک دنیای کمّیسازی شده است. انگار نمودارِ بازار، نوار مغز جامعه است. زندگی را میشود روی این شمعهای سبز و قرمز دید.
آمیگدل @amigdel
سحر جمعه ۱۳ دی، خماری دنیای مدرنم بالا زد، دستم رفت سمت گوشی و نِت را وصل کردم. خبرش آمد «إنا لله و إنا الیه راجعون ...» بعد از همه غصهها و تحلیلهای سیاسی چپ و راست و انتظار جنگ، دومین چیزی که به ذهنم آمد این بود: ای داد! چرا من اینقدر بدشانسم!
حتماً خبر دارید از اسفند پارسال به اینطرف، شاخص کل #بورس تهران دو و نیم برابر شده است. بعضی نمادها تا ۱۵۰۰ درصد پرواز کردند. یعنی ده میلیون شما را صد و پنجاه میلیون میکردند و تحویلتان میدادند. عجیب بوی پول از تالار بورس بلند شده و نقدینگیِ وحشی، به این سمت هجوم آورده است.
دی، پر نوسانترین ماهِ تاریخ بورس ایران بود. بعد از منفجر کردن حاج قاسم، رکورد ریزش بورس و وحشتناکترین ضرر برای سرمایهگذاران ثبت شد. چند روز بعدش هم ادامه رکورد رشد شاخص. گاهی حتی ده هزار واحد در یک روز. شرایط عجیبی بود. شرایط عجیبی هست. آینده این #بازار را هیچ کسی نمیتواند پیشبینی کند. نه که قبلاً میتوانست، اما الآن یک جورِ شدیدتری «نمیتواند».
به عنوان یک تازهکارِ دیوانه اعظمی از سرمایه نقدم را به سهام تبدیل کردم. همین دی ماه. دقیقاً دو سه روز قبل از شهادت حاج قاسم. همه توصیههای سرمایهگذاری را پشت گوش انداختم و بیمهابا (و بیمحابا) خودم را توی سیل نقدینگی انداختم. حدس میزنید چه شد؟!
انتظار بالا رفتنِ نمودار، اضطراب سقوط سهام، آینده نامشخص، از خواب و خوراک افتادن!
زندگی را میشود روی این شمعهای سبز و قرمز دید.
ریسکپذیرترها بیشتر سود میکنند، اما زیانشان هم بیشتر است.
هرچه تقاضا و طلب خرید بیشتر شود، عرضهکننده طاقچه بالا میگذارد و با ناز و قیمت بالاتری میفروشد. هرچه شدت عرضه بیشتر شود، تقاضاکننده پا پس میکشد و توی سر نرخ میزند.
وقتی عده زیادی به سمت یک نماد هجوم میآورند، بقیه هم میآیند. وقتی میروند، بقیه هم دنبالشان میروند. هیجان، بازار را بالا و پایین میکند.
اگر همه سرمایهات را روی یک نماد بگذاری، وقتی قیمتش بشکند، کمرت هم میشکند. اگر سرمایهات را چند جا پخش کنی، سودت کمتر میشود.
زمانی که اعتماد به نفس داشته باشی، توی بالا و پایین بازار خودت را نبازی، در درازمدت (و نه کوتاهمدت) میبری.
وقتی باهوش باشی و بتوانی اوضاع را خوب تحلیل کنی، به احتمال زیادتری میتوانی سود کنی.
پول سرمایهگذارهای عجول توی جیب صبورترها میرود.
پول تازهکارها توی جیب حرفهایها جا خوش میکند.
چهار هفته گذشت. اما سرمایه منِ بیکلّه چه شد؟! زیاد سخت نیست. بازار وقتی مثبت باشد، اکثر افراد سود میکنند. اما مهمتر از آن، چیزی بود که یاد گرفتم. اینکه انگار جهان اقتصاد یک دنیای کمّیسازی شده است. انگار نمودارِ بازار، نوار مغز جامعه است. زندگی را میشود روی این شمعهای سبز و قرمز دید.
آمیگدل @amigdel
🌒 تاریکی
شعر و داستان زیاد نمیخوانم. درگیر درسم وگرنه نااهل نیستم. اما همان یکذره ادبیاتی که از این وَر و آن وَر به گوش و چشمم میخورد، حس چگونگی میدهد.
مثلاً دارم اینستاگرام را متر میکنم، یک عکسنوشته جلوی چشمم میآید که نوشته «دردا و دریغا که در این بازی خونین / بازیچه ایام دل آدمیان است» (هوشنگ ابتهاج)
هر وقت حوصلهام سر میرود و دلم میخواهد بنشینم و با کسی فقط «حرف» بزنم، اما کسی نیست، توییتر را به رغم اینکه قبل و بعد از این کمکی نکرده و نمیکند، باز میکنم و اولین توییتی که توی تایملاین میبینم این است که چارلز بوکوفسکی گفته: «نوعی تنهایی در این جهان بسیار بزرگ وجود دارد که آن را فقط در حرکت عقربههای یک ساعت میتوان شناخت. مردم خستهاند، چه با عشق، چه بیعشق.»
بعد از ظهر که از کتابخانه برمیگردم، اگر هوا خوب باشد، شیشه را میدهم پایین. راه اتوبانها و کمربندیهای دِنج بیرون شهر را میگیرم. AUX را وصل میکنم و میگذارم ساندکلود خودش بخواند. «بعدِ تو برام لحن جادهها صادقانهتر بود. هر مسافری که از راه رسید از تو بیخبر بود.»
کانال اخبار را باز میکنم. «آخرین آمار تلفات ناشی از شیوع کرونا به ۶۳۸ تن رسیده است.» حالم خوب نیست. دِربی را هم که نباختیم اما چرا اشکم دارد میآید؟ افسرده شدهام؟ مثل خیلیها. چه اهمیتی دارد. یک افسرده، در روزگار اپیدمی افسردگی، باکلاسی افسردگی. آدمهایی که هیچچیزی شادشان نمیکند. در ژرفای همه بیلبوردها و بَنرهای جاده یک «آخرش که چی؟» قایم شده است.
صدای موزیک برای دو ثانیه کم میشود. میزنم تا عکسی که محمد برایم تلگرام کرده دانلود شود. پراکسی را عوض میکنم. دوباره عوض میکنم. بالأخره عکس دانلود میشود. یک عکسنوشته سیاه و سفید: «تُنسیٰ کأنّك لم تَکُن. (محمود درویش)» صفحه را خاموش میکنم و گوشی را پَرت میکنم روی صندلی.
سندروم گذشتهگرایی ندارم که هی بگویم فلان هم فلانهای قدیم. اما گاهی وقتها هوس میکنم دوباره مادرم برایم قصه شنگول و منگول بگوید. از این قصههای قهرمانی. از این داستانهای خطّی. از اینها که آخرش همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود. یک نکته اخلاقی هم یاد میگیریم. اما چارهای نیست. دورانشان گذشته. نهالی که درخت شده، دوباره نهال نمیشود.
آمیگدل @amigdel
شعر و داستان زیاد نمیخوانم. درگیر درسم وگرنه نااهل نیستم. اما همان یکذره ادبیاتی که از این وَر و آن وَر به گوش و چشمم میخورد، حس چگونگی میدهد.
مثلاً دارم اینستاگرام را متر میکنم، یک عکسنوشته جلوی چشمم میآید که نوشته «دردا و دریغا که در این بازی خونین / بازیچه ایام دل آدمیان است» (هوشنگ ابتهاج)
هر وقت حوصلهام سر میرود و دلم میخواهد بنشینم و با کسی فقط «حرف» بزنم، اما کسی نیست، توییتر را به رغم اینکه قبل و بعد از این کمکی نکرده و نمیکند، باز میکنم و اولین توییتی که توی تایملاین میبینم این است که چارلز بوکوفسکی گفته: «نوعی تنهایی در این جهان بسیار بزرگ وجود دارد که آن را فقط در حرکت عقربههای یک ساعت میتوان شناخت. مردم خستهاند، چه با عشق، چه بیعشق.»
بعد از ظهر که از کتابخانه برمیگردم، اگر هوا خوب باشد، شیشه را میدهم پایین. راه اتوبانها و کمربندیهای دِنج بیرون شهر را میگیرم. AUX را وصل میکنم و میگذارم ساندکلود خودش بخواند. «بعدِ تو برام لحن جادهها صادقانهتر بود. هر مسافری که از راه رسید از تو بیخبر بود.»
کانال اخبار را باز میکنم. «آخرین آمار تلفات ناشی از شیوع کرونا به ۶۳۸ تن رسیده است.» حالم خوب نیست. دِربی را هم که نباختیم اما چرا اشکم دارد میآید؟ افسرده شدهام؟ مثل خیلیها. چه اهمیتی دارد. یک افسرده، در روزگار اپیدمی افسردگی، باکلاسی افسردگی. آدمهایی که هیچچیزی شادشان نمیکند. در ژرفای همه بیلبوردها و بَنرهای جاده یک «آخرش که چی؟» قایم شده است.
صدای موزیک برای دو ثانیه کم میشود. میزنم تا عکسی که محمد برایم تلگرام کرده دانلود شود. پراکسی را عوض میکنم. دوباره عوض میکنم. بالأخره عکس دانلود میشود. یک عکسنوشته سیاه و سفید: «تُنسیٰ کأنّك لم تَکُن. (محمود درویش)» صفحه را خاموش میکنم و گوشی را پَرت میکنم روی صندلی.
سندروم گذشتهگرایی ندارم که هی بگویم فلان هم فلانهای قدیم. اما گاهی وقتها هوس میکنم دوباره مادرم برایم قصه شنگول و منگول بگوید. از این قصههای قهرمانی. از این داستانهای خطّی. از اینها که آخرش همه چیز به خوبی و خوشی تمام میشود. یک نکته اخلاقی هم یاد میگیریم. اما چارهای نیست. دورانشان گذشته. نهالی که درخت شده، دوباره نهال نمیشود.
آمیگدل @amigdel
👍1
🦠اول زنده بمان
بیل گیتس میگفت آینده تمدن را جنگ تهدید نمیکند، #ویروس میکند. دو شب پیش بیمارستان بودم. ۱۲ روز مانده تا احتمالاً اگر مبتلا شده باشم، علائم ظاهر شود. احتمالاً کم کم داریم عاقلتر و فرهیختهتر میشویم و دیگر تا تقّی به توقی خورد، به هم حمله نمیکنیم. اصلاً شاید روزی برسد که همه دنیا غلاف کنند؛ دیگر سلاح و ارتشی نباشد. باحال است. نه؟
اگر داروین راست گفته باشد، این طبیعت مشکلی با ویروسها ندارد. اتفاقاً از وجودشان استقبال هم میکند؛ چون آنها با کمترین امکانات زندهاند. یک توپ پر از ژن که هیچ کاری بلد نیست به جز مجبور کردن سلولهای زنده به تولید دهها و صدها ویروس مثل خودش. ویروس نه غذا میخواهد و نه هوا. ویروس هیچ کاری بلد نیست، جز اینکه میداند چطور باقی بماند.
بنی آدم لااقل به برکت مغزِ تکاملیافتهشان، یک ویژگی خوب (و بد) دارند: یادگیری و حافظه. همان چیزی که کمکشان کرده زبان داشته باشند، ابزار بسازند، از طبیعت الگو بگیرند (و البته درد دلتنگی پارهشان کند.)
ما هواپیما را از پرندهها، دوربین را از چشم، نیروگاه خورشیدی را از برگ گیاهان و رادار را از خفاش تقلید کردهایم. ما بهتر از خیلی جانداران، اول طبیعت را شناختیم و بعد سوارش شدیم. مثل مگس نبودیم که هزار بار سرش را به شیشه میکوبد اما سوراخ پنجره را پیدا نمیکند. ما یاد گرفتیم و قانون حیات را کشف کردیم: هرکس امکانات کمتری برای زندگی بخواهد، بیشتر زنده میماند. هرچه بینیازتر، ماناتر.
این را هم حکومتها از ویروسها یاد گرفتهاند: اولویت غذا نیست، هوا نیست. اول باید بتوانی بجنگی، دشمنت را بترسانی یا حذف کنی. همین برای زنده ماندن کافی است. وقتی زنده ماندنت قطعی شد، باید به فکر چیزهای دیگر بیفتی.
آمیگدل @amigdel
بیل گیتس میگفت آینده تمدن را جنگ تهدید نمیکند، #ویروس میکند. دو شب پیش بیمارستان بودم. ۱۲ روز مانده تا احتمالاً اگر مبتلا شده باشم، علائم ظاهر شود. احتمالاً کم کم داریم عاقلتر و فرهیختهتر میشویم و دیگر تا تقّی به توقی خورد، به هم حمله نمیکنیم. اصلاً شاید روزی برسد که همه دنیا غلاف کنند؛ دیگر سلاح و ارتشی نباشد. باحال است. نه؟
اگر داروین راست گفته باشد، این طبیعت مشکلی با ویروسها ندارد. اتفاقاً از وجودشان استقبال هم میکند؛ چون آنها با کمترین امکانات زندهاند. یک توپ پر از ژن که هیچ کاری بلد نیست به جز مجبور کردن سلولهای زنده به تولید دهها و صدها ویروس مثل خودش. ویروس نه غذا میخواهد و نه هوا. ویروس هیچ کاری بلد نیست، جز اینکه میداند چطور باقی بماند.
بنی آدم لااقل به برکت مغزِ تکاملیافتهشان، یک ویژگی خوب (و بد) دارند: یادگیری و حافظه. همان چیزی که کمکشان کرده زبان داشته باشند، ابزار بسازند، از طبیعت الگو بگیرند (و البته درد دلتنگی پارهشان کند.)
ما هواپیما را از پرندهها، دوربین را از چشم، نیروگاه خورشیدی را از برگ گیاهان و رادار را از خفاش تقلید کردهایم. ما بهتر از خیلی جانداران، اول طبیعت را شناختیم و بعد سوارش شدیم. مثل مگس نبودیم که هزار بار سرش را به شیشه میکوبد اما سوراخ پنجره را پیدا نمیکند. ما یاد گرفتیم و قانون حیات را کشف کردیم: هرکس امکانات کمتری برای زندگی بخواهد، بیشتر زنده میماند. هرچه بینیازتر، ماناتر.
این را هم حکومتها از ویروسها یاد گرفتهاند: اولویت غذا نیست، هوا نیست. اول باید بتوانی بجنگی، دشمنت را بترسانی یا حذف کنی. همین برای زنده ماندن کافی است. وقتی زنده ماندنت قطعی شد، باید به فکر چیزهای دیگر بیفتی.
آمیگدل @amigdel