آمیگــدِل
356 subscribers
106 photos
14 videos
5 files
57 links
نوشته‌هایی تا هستی را از زاویه‌ای دیگر ببینیم.

🏷⁩آمیگدال نام بخشی مهم در مغز است که کارش پردازش احساسات، یادگیری و حافظه است.

اما آمیگدِل، لابد باید بخشی از قلب باشد!

پیام ناشناس به من: forms.gle/BydthsSxBP84TxBh7
Download Telegram
فردا می‌خواستی بروی مسافرت، چمدان‌ها را بسته بودی. یا می‌خواستی بعد از عید بروی قرارداد اجاره را ببندی. یا می‌خواستی فاکتور بیمه تکمیلی را تحویل دفتر بدهی. یا می‌خواستی بروی دوربین را از آقا رضا بگیری. قرار بود فرداشب خواستگار بیاید؟ گوشی خراب شده بود، می‌خواستی ببری تعمیر. وسط‌های رمان جدیدی بودی که خریده بودی. یا هفته پیش لباس نو گرفته بودی که دوست داشتی زودتر بپوشیش. آجیل‌ها را گذاشته بودی بالای کمد تا فردا مخلوط کنی. یا هدیه‌ای برای دوستت گرفته بودی تا فردا تولدش را جشن بگیری.
اما نشد.
سخت است، می‌دانم. آب خانه و زندگی‌ات را ببرد، برنامه‌هایت را خراب کند، آرزوهایت را مدت‌ها عقب بیندازد، سخت است.
چه می‌شود کرد؟ بالاخره زندگی همین است. همیشه یک پای بساطش لنگ است.
بپذیریمش. شاید کمی قابل تحمل‌تر بشود.

آمیگدل @amigdel
🚩 پرسپولیس، حقیقت تاریک و مسائل جدلی الطرفین

من پرسپولیسی هستم. وقتی #استقلال می‌بَرد، می‌گویم «کیسه‌ها بالاخره یه بار شانسشون گرفت». اما وقتی #پرسپولیس می‌بازد می‌گویم «‏تا به حال ۶ تایی نشدیم، دسته ۳ نرفتیم، بیش‌ترین تعداد قهرمانی رو در کل ادوار برگزاری لیگ فوتبال ایران داریم، بیش‌ترین تعداد لژیونر رو در اروپا داشتیم، آقای گل جهان پرسپولیسیه، بیش‌ترین تعداد عنوان بهترین بازیکن آسیا برای پرسپولیسه، ارتش سرخ آسیا، پرطرفدارترین تیم آسیا پرسپولیسه. باخت چیزی از ارزش ما کم نمی‌کنه». دوست استقلالیم جواب می‌دهد که «تا حالا فینال آسیا رو ندیدید، به خودتون می‌گید ارتش سرخ آسیا؟» و پوزخند می‌زند. این وسط کی راست می‌گوید؟

#کانت می‌گفت بعضی مسائل هستند که ذهن آدم دو پاسخ متضاد برای آن‌ها دارد. برای هر پاسخی هم دلایل محکم می‌تواند بیاورد.
مثلاً می‌گفت ما هم می‌توانیم اثبات کنیم که انسان #مختار است و هم می‌توانیم #جبر را ثابت کنیم. یا می‌گفت همان‌قدر که می‌شود برای ازلی بودن جهان دلیل آورد، حادث بودن جهان هم قابل دفاع است.
اسم این مسائل را #جدلی_الطرفین یا به قول خودشان «آنتی‌نومی» گذاشتند. یعنی ذهن با خودش درباره جواب مسأله جدل می‌کند. خاصیت بحث‌های جدلی هم این است که قرار نیست حقیقت مشخص بشود، فقط بحث می‌کنند تا طرف مقابل را ساکت کنند.
یعنی در یک کلام: ما نمی‌فهمیم جواب این سوالات چیست. هنوز هم نفهمیده‌ایم، حل نشده‌اند.

طب سنتی هم داستان مشابهی دارد. فرضیه زمین تخت هم همین‌طور است. تجربه‌های نزدیک به مرگ، خدمتگزار یا تروریست بودن برخی نهادهای انقلابی، وجود یا عدم وجود شخصیت «حضرت رقیه» در کربلا، درست یا غلط بودن فیلترینگ تلگرام، امکان یا عدم امکان تولید علم دینی و خیلی سوالات دیگر هم یک جورهایی بوی جدلی الطرفین بودن می‌دهند.

انگار کلّاً هرجا که ما احاطه علمی کامل به آن پدیده نداشته باشیم، هرجا بخش‌هایی از #حقیقت در تاریکی پنهان باشد، بحث‌ها این مدلی می‌شود. وقتی هم که این مدلی شد، حزب‌های مختلف هرکدام با تمایلات مختلفی ظاهر می‌شوند، یک طرفِ جواب را می‌گیرند و با #حزب مقابلشان جدل می‌کنند، یا به قول ما پرسپولیسی‌ها، کَل کَل می‌کنند.

این مشکل در #علوم_انسانی و مسائل غیرمادی بیشتر است. چه کنیم؟ مثل بقیه یک طرف را بگیریم و با مخالفان زورآزمایی کنیم؟ یا شاید کمی آرامش لازم باشد. کدام را قبول دارید؟

آمیگدل @amigdel
🔺 آخوندستیزی

دیروز باز هم یک روحانی را زدند. نمی‌دانم انگیزه ضارب چه بوده، اما بهانه‌ای شد که فکر کنم چرا «بعضی‌ها» این‌قدر از آخوندها، از این لباس بدشان می‌آید. همه‌ی این «بعضی‌ها» که اسلحه نمی‌گیرند دستشان؛ خیلی‌هاشان فحش و متلک می‌اندازند، خیلی‌ها بی‌اعتنایی می‌کنند، عملا با روحانیت مخالفت می‌کنند. خیلی‌ها کاری هم نمی‌کنند، فقط نفرت دارند. پس هستند. اما چرا؟

نباید همه را به یک چشم دید و با یک چوب راند، درست. اشتباه یک پزشک و معلم را به پای همه‌شان نمی‌نویسند، اشتباه یک #روحانی را هم نباید. این‌ها درست. اما واقعاً جز اینکه بگوییم «مردم خیلی اشتباه می‌کنند که این کار را می‌کنند» دلایلی پشت این رفتار اشتباهشان می‌شود یافت.

خاطره و تصور آن «بعضی‌ها»، از روحانیان انگار زیاد خوب نیست. یک دلیل آن رفتارشان شاید این باشد. آن‌ها روحانی‌ها را کجا دیده‌اند؟ فقط موقع امر و نهی کردن، فقط موقع نصیحت کردن، فقط با آن صورت‌های بی عیب و نقص فرشته‌آسا و خشکه مقدس در تلویزیون. روحانیتی که در هاله‌ای از قداست محو شده و از روی ابرها برای انسان‌های خاکی گرفتار اعتیاد و فقر و فحشا دستورهای انتزاعی صادر می‌کند. روحانیانی که فقط گیر می‌دهند، فقط برچسب بی‌دینی و بی‌حیایی می‌زنند و انگار درد نمی‌فهمند و رنج نمی‌کشند.

آن «بعضی‌ها» روحانیان را نمی‌شناسند. اما کاش روحانیان خودشان خود را بشناسند، تکلیف خودشان را با خود بدانند. وقتی روحانیت هنوز نمی‌داند دنبال چیست، چطور و چرا، وقتی هنوز در کلی‌گویی‌های چند صد ساله توقف کرده، از مردم چه توقع است؟!

آمیگدل @amigdel
🚪 اجبار نمی‌ماند

تجربه‌ای در #مدیریت اجتماعی و حتی فردی حقیقتی را نشان می‌دهد که دوست داریم بشنویم: امر اجباری باقی نمی‌ماند.

درباره علت #رنج و ملال‌های انسان کتاب‌ها نوشته شده و سخن بسیار رفته. اما در یک کلام، علت رنج، #محدودیت است؛ نتوانستن، نداشتن و ندانستن.
حتی وقتی شرایط مطلوب هم برایمان تکراری و ملالت‌آور می‌شود، محدود شدن حس کمال‌طلبی است که رنج می‌زاید.

این که انسان‌ها به سمت پست مدرنیسم، فردیت و #آنارشیسم می‌روند گواه آن است که از #جبر و محدودیت گریز دارند. تکنولوژی را ساختند تا بر جبر طبیعت غلبه کنند و تن به جبر و محدودیت #قوانین اجتماعی دادند تا بار محدودیت را بین همه افراد به قدر مساوی تقسیم کنند که بر کسی سنگینی نکند.

شاید قدیم‌ترها می‌شد چموشی دل‌ها و افکار را با مجبور و محدود کردن رام کرد. اما آدم‌های جدید دیگر کم‌تر تن به #تعبّد می‌دهند.
می‌خواهی اسمش را شهوت و غصب افسارگسیخته بگذار یا آزادی‌خواهی، واقعیت این است که دنیای جدید ما بیش از هر زمانی به گفت و گو و تعهد راغب است تا به زور و تکلف.
تکراری است اگر بگویم اجبار و بگیر و ببند دیگر جایش را به اقناع و حق انتخاب داده است. اما با این همه هنوز انگیزه‌های بیرونی (تطمیع و تهدید) استفاده می‌شوند، هرچند کم کم تاریخ مصرفشان دارد می‌گذرد.
اجبار جواب می‌دهد، اما فقط در کوتاه مدت.

مدتی است دارم فکر می‌کنم به: فیلترینگ، حضور و غیاب، سربازی اجباری، حجاب اجباری و همه آنچه محدود بودنش به خودی خود وسوسه‌انگیز است.

آمیگدل @amigdel
قبل از نظر دادن، همه کتابهای دنیا را بخوانیم؟

این اواخر کمی قانع شده‌ام که نباید درباره چیزی که تخصصش را ندارم نظر بدهم. اما هنوز نفهمیده‌ام ملاک متخصص بودن چیست.
شاید منِ الف بچه چیزی به ذهنم رسیده باشد که کارشناس‌هاش متوجه نشده‌اند. شاید منِ آماتور ساده‌تر به موضوع نگاه کنم.

یادش به خیر استادی داشتیم که می‌گفت: ما هیچ وقت نمی‌توانیم به همه‌ی واقعیت دسترسی پیدا کنیم. همیشه بخش‌هایی از آن برایمان پوشیده می‌ماند. (انتهی) پس چه فرقی می‌کند کم بدانی یا زیاد؟ بی‌نهایتْ حقیقت برای شناخت وجود دارد اما شناخت ما محدود است. یک تقسیم بر بی‌نهایت مساوی است با صد تقسیم بر بی‌نهایت.

آدم‌ها (به استثنای فیلسوف‌هاشان) معمولاً علم خودشان را نه با حقیقت محض، که با علم دیگران می‌سنجند. عالِم کسی است که از خیلی‌ها، بیشتر بلد باشد.

نمی‌شود همه کتاب‌های دنیا را خواند. نمی‌شود در کارها با همه آدم‌های دنیا مشورت کرد. نمی‌شود همه چیز را شناخت. اما با این حال همان شناخت محدودی که داریم کار ما را راه می‌اندازد و زندگیمان را می‌کنیم.

اصلا نیازی نیست همه کتاب‌ها را بخوانیم. نه می‌شود و نه فایده‌ای دارد. اما خواندن تنها چند کتاب مهم به علاوه تفکر، تجربه و درونی‌سازی دانش، تا درجات بالایی ما را به شناختِ «کار راه انداز» می‌رساند.

آمیگدل @amigdel
👱🏿‍♂ چطور نژادپرست شویم؟

الآن آمریکایی‌ها را به #نژادپرستی می‌شناسند. خب آن‌ها واقعاً به سیاه‌ها ظلم زیادی کردند. آن‌قدر زیاد که خودشان خجالت کشیدند و برده‌داری را لغو کردند. حالا ظاهراً سیاه‌ها حقوق برابر با سفیدها دارند و انگار از بقیه جدا نیستند ولی خب کسی چه می‌داند توی دل‌های سفیدْ آمریکایی‌ها نسبت به سیاه‌ها چه حسی هست. فقط هر از گاهی یک پلیس سفیدپوست پیدا می‌شود و دق دلی خالی می‌کند و یک سیاه‌پوست بی‌گناه را می‌کشد. انگار مردم آمریکا همچین‌ها هم نژادپرستی را کنار نگذاشته‌اند.

توی کشور خودمان هم وضعیت مشابهی هست اما نه برای سیاه‌پوست‌ها (چون ما اینجا خیلی سیاه‌پوست نداریم). برای افغان‌ها، تُرک‌ها و عرب‌ها. بعضی از مردم زیاد خوششان نمی‌آید از این‌ها. خودشان را برتر می‌دانند و می‌خواهند آن‌ها را از زندگیشان بیرون کنند.

اصلا چه می‌شود که این حس خود برتر بینی ایجاد می‌شود؟ جوابش را نمی‌دانستم. نمی‌دانستم و نمی‌دانستم تا اینکه یک روز اقواممان از شهرستان آمدند خانه ما مهمانی. ناهار خوردند. میوه و چای خوردند. شام خوردند. خوابیدند. صبحانه برایشان درست کردیم و خوردند. دوباره ناهار خوردند. شام بردیمشان بیرون. شب آمدند خانه ما و خوابیدند. دوباره صبح صبحانه خورند. ناهار درست کردیم و خوردند. تلویزیون دستشان بود. توی اتاق‌ها وسیله گذاشته بودند. دستشویی مدام اشغال بود. شام خوردند و خوابیدند. فردای آن روز، صبح دیگر نمی‌خواستم بیدار شوم.
این خانه مال من بود، جای من بود. من باید آن‌جا حس راحتی می‌داشتم ولی آن‌ها آمده بودند مزاحمت. از آن‌ها بدم می‌آمد. توی ذهنم بهشان فحش می‌دادم. دوست داشتم بیرونشان کنم. نژادپرست شده بودم.

آمیگدل @amigdel
🦎 بی‌حساب کتاب

کار خدا حساب کتاب ندارد. آیه قرآن است: «یرزق من یشاء بغیر حساب؛ هرکسی را بخواهد بدون حساب روزی می‌دهد.»

خدا این‌جوری باشد، من و شما چه اصراری داریم همه چیز روی نظم و حساب باشد، روتین باشد؟
اگر همه چیز روشن و روی حساب بود، خیلی جالب بود ولی موفقیت با همه شیرینی‌هایش یک تلخی دارد و آن هم بی‌قاعده بودنش است.

وقتی به جایگاهی که الان هستم و به ردپایم نگاه می‌کنم درمی‌یابم که من اصلا دو سال پیش فکرش را هم نمی‌کردم امروز اینجا باشم. بقیه هم کمابیش همینطورند.

از این بی‌نظمی دنیا یک درس می‌شود گرفت: باید برای رسیدن به هدف از هر وسیله‌ای استفاده کرد، خود را کش و قوس داد و از سوراخ‌ها عبور کرد و فرصت‌های کوچک را به بهانه کوچک بودن نادیده نگرفت.

آمیگدل @amigdel
🏖 پایان آرزومندی

فیلم Elysium را دیده‌اید؟ فلسفه‌ای پشتش دارد. فقط یک عشق و عاشقی و دعوای خانوادگی تکراری نیست، حرفی می‌خواهد بزند.

پولدارها در فضا سیاره‌ای مصنوعی ساخته بودند و یک زندگی مرفّه و بی‌دغدغه به راه کرده بودند. آن‌جا همه چیز زیبا و سرسبز بود، امکانات و تکنولوژی روز در خدمت بندگان خدا و از همه جالب‌تر، «تخت اشعه» بود. هرکسی مریض می‌شد (و حتی اگر کلّه‌اش می‌ترکید و می‌مرد) می‌بردندش روی تخت و دکمه را که می‌زدند، دستگاه با اشعه‌های مخصوصی بیماری و نقص عضو را زود تشخیص می‌داد و درمان می‌کرد.

بیایید درباره طبیعت انسان تفکر انتقادی کنیم. بعضی می‌گویند آدمی‌زاد کمال‌طلب است. هرقدر هم که رشد کند باز دلش راضی نمی‌شود مگر به کمال محض و مقام قدس ربوبی برسد و آرام بگیرد.
عده‌ای دیگر می‌گویند انسان تنوع‌طلب است. دوست دارد مدام فضایش عوض شود. هر بار راحتی را در جایی می‌بیند و سمتش می‌رود. مثل بچه‌ها؛ امروز با دوچرخه جدیدشان خوش می‌گذرانند و فردا که دوچرخه دلشان را زد، هوس موبایل به سرشان می‌زند. به قول معروف، آدم‌ها معمولاً بزرگ نمی‌شوند، اسباب‌بازی‌هایشان را عوض می‌کنند.
بعضی دیگر می‌گویند آدم‌ها هم مثل حیوان‌ها هستند. هزاران سال است که زندگی حیوانات فرق چندانی نکرده، چون از زندگیشان راضی‌اند و هرچه می‌خواهند، دارند. آدم‌ها هم وقتی رفاه، عشق و زندگی جاوید را پیدا کنند، آرام می‌شوند. آن هم با پیشرفت علم ممکن است.
خب مگر آخرش آدم‌ها در زندگی چه می‌خواهند؟ می‌خواهند مریض و پیر نشوند، نمیرند، در رفاه زندگی کنند و از عشق و محبت دیگران بهره‌مند شوند. وقتی این‌ها راضی‌شان می‌کند، چه جای حرف‌های تخیلی است؟

شما چه فکر می‌کنید؟

آمیگدل @amigdel
🚩 دیوانگی

آدم باید دنبال روزی برود، باید حرکت کند تا برسد. حالا هدفش هرچه می‌خواهد باشد؛ از پول و درآمد گرفته، تا موفقیت تحصیلی و مقامات معنوی. باید برود دنبالش، باید زحمت بکشد. این را همه قبول دارند.

اما کسانی که دنبال روزی می‌روند با هم فرق دارند.
طبق یک دسته‌بندی ساده، این آدم‌ها دو مدل هستند:
یک دسته آن‌هایی‌اند که معمولاً مسیرهای «قبلاً طی شده» و هدف‌های «قبلاً فتح شده» را انتخاب می‌کنند. آرامش و ثبات را دوست دارند، چندان خطر نمی‌کنند و راه‌های ناشناخته و ناایمن را امتحان نمی‌کنند. این‌ها تمایل دارند مسیری را بروند که از همان آغاز، پیچ و خم‌هایش برایشان «معلوم» باشد. از اتفاقات غیرمنتظره هراس دارند و انعطاف کمتری نشان می‌دهند.
افراد این دسته معمولاً زیاد حوصله کش مکش ندارند و زندگی‌شان یکنواخت است.
این‌ها وقتی می‌خواهند مسافرت بروند، از مدت‌ها قبل برنامه‌ریزی می‌کنند، موقع رانندگی از آزادراه می‌روند و در مقصد هتل می‌گیرند. وقتی می‌خواهند شغلی را انتخاب کنند، تمایل دارند پشت‌میز باشند، درآمد ثابت داشته باشند و زیر دست یک شخص یا ارگان مطمئن کار کنند. وقتی رستوران می‌روند، «همان همیشگی» را سفارش می‌دهند.
وقتی می‌خواهند ازدواج کنند، باید قبلش خانه ملکی داشته باشند، خودرو شخصی خریده باشند، تحصیلاتشان را به جایی رسانده باشند و به کسب و کار مطمئنی مشغول شده باشند.

اما گروه دوم دیوانه‌تر اند. «خلاق، جسور، ماجراجو، اهل ریسک و سنت‌شکن» کلماتی است که توصیفشان می‌کند. تفاوت این دسته با دسته اول، شبیه تفاوت چپ‌ها و محافظه‌کارهاست. یا چه می‌دانم … شبیه تفاوت جوان‌ها و پیرها.
قانونی در نظام روزی‌دهی دنیا وجود دارد که از شدت آشکارگی فراموش شده است. قانونی که من اسمش را گذاشته‌ام «قانون دیوانگی». پیامبر اکرم فرمود «خداوند روزی بنده‌ی مؤمنش را فقط از آن مسیری می‌دهد که انتظارش را ندارد.» [۱]
دسته دومی‌ها این قانون را خوب شناخته‌اند. پس برای یافتن روزی، شجاعانه دل به دریا می‌زنند و هیچ وقت ناامید نمی‌شوند. خودشان را معطل کاغذبازی‌ها نمی‌کنند، فرصت‌های بزرگ را به خاطر اینکه از «کارگری» شروع می‌شوند رد نمی‌کنند و استادی را به خاطر اینکه از «شاگردی» آغاز می‌شود رها نمی‌کنند. این‌ها همیشه یا راهی می‌یابند و یا راهی می‌سازند. در میدان مین معبر می‌زنند و مسیر را برای دسته اولی‌ها باز می‌کنند.
خلاصه در یک جمله، دسته دومی‌ها خودشان را شجاعانه در چالش‌ها می‌اندازند و معمولاً هم روزی‌های درشتی نصیبشان می‌شود.

گرچه کم‌تر انسانی هست که کاملاً جزو دسته اول یا کاملاً از دومی‌ها باشد، اما با یک چشم چرخاندن ساده می‌شود فهمید که انگار آدم‌ها اکثراً از گروه اول هستند. اصلا انگار طبیعت انسان بر ثبات، راحتی و خطر نکردن سرشته شده است، همان‌گونه که بدن انسان به پیری میل می‌کند.

دسته اول اگر خوب باشند، شهروندانی قانون مدار و مردمی مهربان و زحمتکش و پاک‌دست خواهند شد. اما اگر بد شوند، جامعه‌ای عصبانی و منفعت‌طلب خواهند ساخت.
اصولا دسته اولی‌ها در مقایسه با دومی‌ها زیاد اثری در این دنیا ندارند، نه از جهت خوب و نه از جهت بد. بر خلاف دسته دوم که به خاطر خصلت «دیوانگی»شان، همان‌قدر که می‌توانند خوب‌های بزرگی بشوند، بدهای شروری هم از دلشان بیرون می‌زند.

----
۱. اَبَیَ اللهُ اَنْ یَرْزُقَ عَبْدَهُ الْمُؤْمِنَ اِلّا مِنْ حَیْثُ لایَحْتَسِبْ.

آمیگدل @amigdel
🌐 سرگردانی

مدرنیسم که آمد، زندگی را راحت کرد. دیگر مسافت چند ماهه را می‌شد در چند ساعت طی کرد و با چند تا دکمه می‌شد به کتابخانه‌ای بی‌کران از اطلاعات وارد شد. دیگر غصه خیلی از مردم شخم زدن مزرعه و درست کردن کود از تاپاله‌ها نبود. کارها تقسیم شده بود، ماشین‌ها آمدند و خیلی از زحمت‌ها را از دوش آدم‌ها برداشتند و به سرعت و راحتی می‌شد به ملزومات زندگی دست یافت.
وقت انسان‌ها آزادتر شد. می‌توانستند به جای این که صبح تا شب را تا مرز بیهوشی کار کنند، فقط چند ساعت در روز کار کنند و در باقی ساعات، ذهنشان را رها کنند تا هرجا می‌خواهد برود و بچرخد.

همین موقع‌ها بود که این ذهن آزاد به یک سؤال ترسناکِ فراموش شده برخورد کرد: #معنای_زندگی چیست؟ اصلاً در زندگی باید دنبال چه باشیم؟ برای چه آمده‌ایم و چه می‌خواهیم؟
حالا ذهن چندی از مردم دنیا دوباره مشغول این سؤال شده بود. هرکس به فراخور شناختش پاسخی داشت که دیگری را قانع نمی‌کرد. انگار فکر بشری به غول مرحله آخر رسیده است و مستقیم در چشمانش زل زده است. جدی، جواب چه بود؟

بهشتی، بر خلاف تصور رایج، می‌گفت که معنای زندگی را عقلِ تنها درک نمی‌کند. « #عقل فقط به آدم حساب این را یاد می‌دهد که چطور بهتر بخورد، چطور بهتر بخوابد، چطور بهتر پلاسیده شود و چطور بهتر دل‌مرده باشد.»
او عقیده داشت که #انسانیت انسان در این است که آزاد، به دنبال شناخت و مطلوبش برود و در غل و زنجیرهای ذهنی محبوس نشده باشد.

#شهید_بهشتی می‌گفت «زندگی انسان اگر صرفاً بر پایه محاسبات و برنامه‌ریزی‌ها و جهت‌یابی‌های عقل حسابگر باشد، پوچ و بی‌معنی است.» جای دیگری باید دنبال معنی زندگی گشت. لابد جایی که عقل را به حریمش راهی نیست و سعایت عاقلان پشت سرش زیاد است.
بهشتی فریاد می‌زد: «برادرها، خواهرها! عاشق شوید! عقل به آدمی زندگی نمی‌دهد ... #عشق است که آتش زندگی را در درون انسان می‌افروزد.»

انسان عاشق دیگر از #هدف زندگی نمی‌پرسد؛ چون آن را با سلول به سلول بدنش لمس می‌کند. اما انسانی که عاشق هدفش نباشد، یک‌جا در میانه مسیر خسته می‌شود، به هدفش شک می‌کند و دوباره می‌پرسد «اصلاً معنی زندگی چه بود؟»

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند

آمیگدل @amigdel
🏐 یک بازی دو سر برد
(چطور تر و تازه زندگی کنیم؟)

امشب بازی #والیبال ایران-بلغارستان را نگاه می‌کردم. زمین مال بلغارستان بود اما بازیکن‌های ایرانی راحت بازی می‌کردند. ستاره‌های تیم توی زمین نبودند. با اینکه گاهی اختلاف امتیازها چهارتا به ضرر ایران می‌شد، مربی می‌خندید. گاهی بازی سخت می‌شد اما بچه‌ها آرام بودند. بدون استرس آبشارها را دفاع می‌کردند و با خاطر آسوده سرویس پرشی می‌زدند.

مجری می‌گفت صعود ایران قطعی است. ایران این بازی را چه ببرد و چه ببازد جزو شش تیم اول است که راهی مسابقات نهایی می‌شود. پس بازی عملاً #دو_سر_برد بود. یک بازی بدون دغدغه، بدون #ترس و بدون ناراحتی. بچه‌ها بازی می‌کنند نه برای اینکه به بُرد در این بازی «احتیاج» دارند، این بازی حکم #تفریح را برایشان دارد، بازی می‌کنند تا بازی کرده باشند، لذت برده باشند. آخر هم سه هیچ بردند.

داشتم فکر می‌کردم اگر همین‌طور که والیبالیست‌های ایرانی خاطرجمع بازی می‌کردند، می‌شد که من هم خاطرجمع «زندگی کنم» چقدر خوب بود!
بدون نگرانی از بابت آینده‌ی نیامده، بدون ترس از فقیر شدن، مریض شدن و تنها شدن، بدون حسرت بابت «نشده»های گذشته زندگی کنم. زندگی را تفریح کنم و به «شوق» بالا رفتن، نه با «ترس» پایین ماندن زندگی را بسازم. از پیروزی‌هایم شاد شوم ولی از شکست‌هایم رنج نبرم.
طوری بشود که اگر دو سِت هم باخته باشم و ست سوم بیست هیچ عقب باشم، باز هم بازی کنم، بدون ناامیدی، فقط به عشق خودِ بازی.

می‌شود، اما باید دنیایم یک بازی دو سر برد باشد. چطوری؟ فعلاً بماند. 😎

آمیگدل @amigdel
آمیگصدال ۱
آمیگدال
🎙 آمیگصدال - ۱

صدامون هم در اومد!
این شما و این اولین شماره پادکست آمیگدالی با عنوان «آمیگصدال»
📌 موضوع: دفاع در برابر اضطراب
مدت: ۱۶ دقیقه و خرده‌ای

آمیگدل @amigdel
🥀 تنهایی چه کار کنیم؟
(چطور از فرصت تنهایی به نفع خودمان استفاده کنیم و دلتنگی و بی‌حوصلگی را برطرف کنیم؟)

خیلی از ما، بودن با #خانواده و #دوستان را به تنها بودن ترجیح می‌دهیم. معمولاً #تنهایی برای ما یادآور #سردرگمی، دلتنگی و غم است. از تنهایی فرار می‌کنیم. دنبال دیده شدن و شنیده شدن هستیم. انگار باتری‌مان تمام می‌شود و با محبت و توجه دیگران دوباره شارژ می‌شویم.
برای آدم‌های عادی و عامی این یک ویژگی انسانی است، اما برای شمایی که لابد می‌خواهید یک آدم عامی نباشید، ترس از تنهایی یعنی ضعف!

کسی که از تنهایی می‌گریزد، از #آزادی می‌گریزد. جمع، فرد را در خودش فرو می‌بلعد و مجبور می‌کند که از بسیاری خواست‌ها و شناخت‌هایش دست بردارد.
گریز از تنهایی، گریز از خود است و این، کارِ کسی است که خویشتنش را بی‌ارزش و هراسناک می‌بیند و می‌خواهد در جمع، خودش را از یاد ببرد.

وقتی تنها می‌شویم، حس دردناک #دلتنگی و بی‌حوصلگی محاصره‌مان می‌کند، به شکلی فزاینده. خیلی‌ها از پس این درد برنمی‌آیند. آن‌هایی که دستشان برسد، دوباره به دل جمع بازمی‌گردند و آن‌هایی که چاره‌ای جز تنهایی نداشته باشند، مثل مرده‌های متحرک بی‌حسی و #افسردگی دامن‌گیرشان می‌شود.
اما بعضی افراد در میان افسردگیِ ناشی از تنهایی، یک امید تازه می‌یابند. تنهاییِ تلخ، خودِ حقیقیِ گم‌شده‌شان را به آن‌ها نشان می‌دهد. خودی که مستقل از «بکن» و «نکن»ها و «هست» و «نیست»های جامعه، می‌فهمد، حس می‌کند، لذت می‌برد و منزجر می‌شود. خودی که خودش است، خود منحصر به فردش. کمی بعد، شیفته و عاشق این هویت گم‌شده‌ی تازه پیدا شده می‌شوند. بهتر می‌شناسندش و تصمیم می‌گیرند به همراه این خودِ دوست داشتنی به اکتشاف زندگی سرگرم شوند.

جمع جایی است که معمول آدم‌ها بیش از آن‌چه می‌اندوزند، خرج می‌کنند. موفقیت و شخصیت بسیاری از آدم‌های بزرگ، در تنهایی جوانه زده است.
«همه مشکلات ما ناشی از این است که نمی‌توانیم تنها باشیم.» - لابرویر

اما وقتی تنها شدیم می‌توانیم کارهایی کنیم تا زودتر خودمان را پیدا کنیم و از افسردگی جان سالم به در ببریم.

1️⃣یک: از تنهایی نترسیم و دست و پا نزنیم. بین تنهایی و دلتنگی فرق است. دلتنگی حسی آزاردهنده است اما تنهایی می‌تواند فرصتی بی‌نظیر باشد. اگر حس دلتنگی و سردرگمیِ ناشی از تنهایی را سخت نگیریم، دوره‌اش می‌گذرد و تمام می‌شود.

2️⃣دو: احساسات و ادراکاتمان را به دقت زیر نظر بگیریم و ردّ آن‌ها را تا مبدأشان بزنیم. الآن ناراحتم؟ چرا؟ به خاطر این که همسایه‌مان جواب سلامم را نداد. اما احتمالاً سلامم را نشنیده، پس مهم نیست. الآن خوشحالم؟ چرا؟ چون بالأخره کتابی را که چند هفته پیش خریده بودم تمام کردم. پس بد نیست بقیه کارهای نیمه‌تمام را هم تمام کنم.

3️⃣سه: فعالیت‌های مورد علاقه‌مان را دنبال کنیم. بسیاری از افراد منتظرند همه شرایط فراهم بشود، همه‌ی وظایف را تکمیل کنند و برای همه چیز برنامه بریزند، بعد بروند سراغ کارهای مورد علاقه‌شان. اما واقعیت این است که زندگی نه آن‌قدر مهم و نه آن‌قدر طولانی است که بتوانیم در آن همه چیز را درست کنیم. اکثر ما در آینده خیلی متفاوت از امروز نخواهیم بود. مهم‌ترین سرمایه‌ها برای رشد و سعادت به صورت پیش‌فرض به ما داده شده است. پس بیش‌تر به خودمان برسیم.
«یکی از بزرگ‌ترین و رایج‌ترین بی‌خردی‌ها این است که زندگی را موبه‌مو برنامه‌ریزی کنیم.» - آرتور شوپنهاور

4️⃣چهار: جسور باشیم. وقتی تنهایی ما را آزار می‌دهد، دمای روحمان آرام آرام پایین می‌آید تا جایی که دیگر حس و حال هیچ کاری را نداریم و واقعاً افسرده می‌شویم. یکی از کارآمدترین راه‌ها برای گرم نگه داشتن ذهن و دل، انجام کارهای سخت، شجاعانه و هیجان‌انگیز است. این تا حدودی شبیه مورد سوم است، اما با تأکید بیش‌تر بر جنبه‌ی هیجانی و چالش‌انگیز بودن. یک کارِ بی‌ضرر، جذاب و سخت را که تصورش را هم نمی‌کردیم روزی انجام بدهیم، امروز شروع کنیم.

تنهایی می‌تواند خیلی بهتر باشد. تنهایی به معنی گریز از جمع و خجالتی بودن نیست. آدم می‌تواند در دلِ جمع باشد، با دیگران هم‌کلام، هم‌راه و همکار شود ولی گرما و انرژی وجودش را نه از حمایت و تمجید دیگران، که از درون خودش دریافت کند. با این توضیح، مفهوم تنهایی مخالف معاشرت نیست، بلکه در مقابل #وابستگی است.

آمیگدل @amigdel
👨‍👦 وقتی پیر شدیم
(تأثیر زمان بر هویت فردی آدمیزاد)

حرف‌های #مارکس از آن حرف‌هایی است که آدم وقتی می‌خواند، ابرو بالا می‌اندازد و سری تکان می‌دهد و می‌گوید «هوممممم».
مارکس می‌گفت امور مالی و اقتصادی همه چیز را مدیریت می‌کند. هر تمایلی که #جامعه دارد، همه بر مبنای گرایش بشر به نفع اقتصادی بیشتر است. هرکجا #پول باشد، مردم هم آنجا هستند.

او کمی افراطی بود اما بد هم نمی‌گفت. مارکس #اقتصاد را زیربنای همه پدیده‌های جامعه می‌دانست. حتی #فرهنگ و اخلاق مردم را هم تابعی از وضعیت تولید و اقتصاد جامعه قلمداد می‌کرد.

گرچه آن اطلاقی که مارکس قائل بود، کار نظریه‌اش را خراب کرد، اما رسیدن به خیلی از حرف‌های او فکر زیادی نمی‌خواهد. لااقل پسرهای جوانِ تازه ازدواج کرده یا دم بخت این را خوب می‌فهمند. یکی از مهم‌ترین امور فرهنگی که از وضعیت اقتصادی مستقیماً تأثیر می‌گیرد، #ازدواج است.

یک جوان از همان وقتی که دست و پا درمی‌آورد بدش نمی‌آید با جنس مخالفش باشد و خانواده‌ای تشکیل بدهد. اما اوضاع ناجوانمردانه اقتصاد او را می‌ترساند. خصوصاً پسرها را که قرار است نان‌آور خانه باشند.

او تصمیم می‌گیرد «فعلا» صبر کند تا کمی از آب و گل دربیاید. اما همه جوان‌ها آن‌قدر خوش‌شانس نیستند که به این زودی‌ها درآمدی به هم بزنند. کار نیست، اجناس روز به روز گران‌تر می‌شود، اجاره خانه‌ها رحم و مروت ندارند و دیگر نگویم.

جوان صبر می‌کند و صبر می‌کند و پیر و پیرتر می‌شود. به ظاهر هرقدر سنش بالاتر می‌رود، دیگر برایش مهم نیست همسر آینده‌اش چه خصوصیاتی داشته باشد، فقط همین که جنس مخالف باشد کافیست! اما در واقع وضع فرق می‌کند.

معمولاً بنی آدم هرقدر جوان‌تر باشند، راحت‌تر با همدیگر #انس می‌گیرند. یک کودک بیش از یک جوان به «نوع» (تیپ) انسان شبیه‌تر است و یک جوان بیش از یک پیر. در گذر زمان علاقه انسان‌ها به «خود»شان بیشتر می‌شود. آدم‌ها هرقدر بزرگ‌تر می‌شوند، فردگراتر می‌شوند، صفات فردی در آن‌ها ریشه می‌کند و روز به روز از همدیگر دورتر می‌شوند. مثل داستان معروف جمع خارپشت‌ها که برای گرم شدن دور همدیگر جمع می‌شدند اما خارهای آن‌ها باعث می‌شد که از هم دور شوند تا فاصله مناسب را پیدا کنند.

کودکان به سادگی با همدیگر هم‌بازی می‌شوند. نوجوانان خیلی زود با هم دوست می‌شوند. آغاز خیلی از دوستی‌های دیرپا از همین دوران جوانی دبیرستان و دانشگاه است. یک نوجوان گاهی بیش از ده دوست صمیمی دارد. اما هرقدر سن روی سرش می‌آید، تعدادشان کم و کمتر می‌شود تا به یکی دو نفر می‌رسد.

پیرها تنها می‌شوند و اگر مشکلات جسمی نباشد، تنهایی گاهی برایشان رضایت‌بخش است. هرچند گاهی دلشان برای بچه‌ها و نوه‌هایشان تنگ می‌شود، دیگر زندگی برایشان تازگی ندارد و با آرامشی خاص، از بیرون گذر زمان را نظاره می‌کنند.

جوانی زمان دوستی و ازدواج است. اما ازدواج و رفاقتی که در بزرگسالی شروع شوند فقط یک همخانه و هم‌صحبت برای آدم می‌آورند.

آمیگدل @amigdel
🕶مرد نامرئی
(ربط شهرت با آزادی)

آدم اگر سرش به کار خودش باشد، آسته برود، آسته بیاید #جامعه مانع کارش نمی‌شود. حواس جامعه جای دیگری است. اگر سر و صدا نکنی، توجهش به تو جلب نمی‌شود.

نگران آزادی‌هایت نباش. اگر #مشهور نشوی #آزادی. مفید بودن که همیشه به شهرت نیست. دنیاست و اثر پروانه‌ای. کسی چه می‌داند، شاید آقا معلم لیسانسه‌ای که توی دهستان به پنج‌تا دختر و چهارتا پسر خواندن و نوشتن و جدول ضرب یاد می‌دهد کم از شیخی که ملتی را بر ضد استعمار می‌شوراند نداشته باشد. سستی را تجویز نمی‌کنم، می‌خواهم قبح مشهور نبودن را بریزم.

به جز عاشق‌ها که فقط به معشوقشان مشغولند، الباقی مردم آن‌قدر سرشان شلوغ است که اگر به همدیگر نگاه هم بکنند، نمی‌بینند. آن‌ها فقط تو را از جهتی که به کارشان مربوط است می‌بینند و اگر سرت به کار خودت باشد و سر و کارت زیاد به آن‌ها نیفتد، می‌توانی مثل مرد نامرئی این طرف و آن طرف بروی و دیده نشوی.

در این نوشته هیچ توصیه‌ای نمی‌کنم. فقط راه آزادتر بودن را به آنهایی که دنبالش هستند نشان دادم.
گویتان و میدانتان.

آمیگدل @amigdel
🖊️ دست و پا زدن

یک داستان کوتاه نوشتم. 😃
ممنون می‌شوم اگر ببینید چطور است و اگر نظرتان را هم بگویید، الاکرام بالاتمام. 👇

آمیگدل @amigdel
آمیگــدِل
🖊️ دست و پا زدن یک داستان کوتاه نوشتم. 😃 ممنون می‌شوم اگر ببینید چطور است و اگر نظرتان را هم بگویید، الاکرام بالاتمام. 👇 آمیگدل @amigdel
🖊️#داستان_کوتاه : دست و پا زدن

مرد صندوق‌دار دیگر من را می‌شناسد. لازم نیست مثل ده سریِ قبلی کارت تخفیف را نشانش بدهم. این بار یک کمی مهربان‌تر هم شده بود. شاید هم من الکی از قیافه‌اش می‌ترسیدم. کارت کشیدم. رمز را زدم. «در حال برقراری ارتباط»ش خیلی طولانی شد. دو تا پنج تومانی درآوردم و دادم به صندوق‌دار. با یک دستش دکمه قرمز روی کارت‌خوان را زرت و زرت فشار می‌داد و با آن یکی دو تا دو تومانی تحویلم داد. رسید پرداخت پرینت شد. من چهار تومان را برگرداندم ولی صندوق دار زرنگی کرد و با کلید الکترونیک کمد، یک ده تومانی بهم داد. پول خرد گران‌تر است.

لخت شدم. دیدم رخت‌کن خالی است. خودم را توی آینه نگاه کردم که ببینم شنا و درازنشست‌ها چقدر اثر داشته. راستش وقتی رخت‌کن شلوغ باشد می‌ترسم مردم پیش خودشان بگویند این چه مرگش است که دارد خودش را توی آینه نگاه می‌کند؟ قبول دارم؛ زیادی به قضاوت‌های خلق بها می‌دهم.

مثل همیشه، صدی هشتاد از جمعیت توی کم‌عمق برای خودشان بازی می‌کردند. کوچک و بزرگ، قر و قاطی. کمی آن‌وَرتر، لاین پیرمردهایی است که فکر می‌کنند اگر هفته‌ای سه جلسه و هر جلسه یک ساعت توی آب قدم بزنند جوان می‌شوند. آن لبه عمیق هم که پایت به زمین و آب تا زیر چانه‌ات می‌رسد، مال جوگیرهایی مثل من است که احساس می‌کنند دارند برای مسابقات ترای‌اَتلون آماده می‌شوند. هر از گاهی هم یک مایکل فلپسی پیدا می‌شود و می‌آید با نشیمن‌گاه خودش را می‌اندازد توی آب و سونامی‌اش که تمام شد، شالاپ شولوپ کنان می‌رود کنار دیوار.

دو سه تا ناجی هم با لباس‌های زرد و قرمز روی صندلی نشسته‌اند و هی سوت می‌زنند. همیشه از ناجی‌ها می‌ترسیدم؛ چون گیر می‌دهند. ولی خب نمی‌شود که نباشند.

کنار دیوار، همین لبه عمیق داشتم نفس عمیق می‌کشیدم. ما تازه‌کارها یک دقیقه که شنا می‌کنیم دو دقیقه باید نفس بکشیم.

خیلی وقت پیش، لاستیک عینک شنام که پاره شد، رفتم یکی دیگر بخرم. قیمت را که فروشند گفت، لبخندی زدم و از سمت راست سن خارج شدم. ترجیح دادم بروم خرّازی و نیم متر کش شلواری بخرم. عاقل بودن برای همین روزهاست دیگر! اما شیشه‌اش زیاد بخار می‌گیرد و همه جا تار می‌شود. اما نه آن‌قدر تار که لیزر سبزرنگ ناجی پشت سرم را نبینم.

من؟! من که کاری نکرده‌ام! نه پشتک زدم، نه در طول شنا کردم، نه خفه شدم و مُردم، نه بچه مردم را هُل دادم، قبلش هم که دستشویی رفته بودم! اصلاً مگر معلوم می‌شود؟!

برگشتم. جوانی بیست و چند ساله می‌خورد. سبیل‌های خوبی هم داشت.
پشت سرم را نشان داد و گفت: اون ---- ببین.
- چی؟! (توی آن شلوغی آرام حرف می‌زد خب!)
- اون پیرمرده رو ببین.
برگشتم. اگر اشتباه نکنم آخرین باری که رفتم دکتر، شماره چشمم به سه رسیده بود. با آخرین درجه فوکوس و وضوح لنز، چیزی که دیدم یک تکه گوشت جوگندمی بود که وسط استخر شناور بود. مُرده بود؟ من کُشتمش؟! دوباره برگشتم.
- خب؟
- یه وری خوابیده روی آب! خیلی بدنش نرمه!
تا آن زمان تصور شفافی نداشتم که به پهلو بی‌حرکت خوابیدن روی آب از معجزات است. شنا کنان رفتم سمتش. آرام و بی‌حرکت دراز کشیده بود. انگار روی تخت خواب باشد. این آدم‌های کاربلد خیلی آرام و ریلکس هستند.

گذر کردم. یک دفعه استخر شلوغ شد. یک متر به یک متر دیوارهای عمیق پر می‌شود از آدم‌هایی که یک دستشان را انداخته‌اند روی دیوار و بقیه‌شان توی آب است. پنج دقیقه نفس می‌کشند و یک هو هوس می‌کنند صولت نهنگ‌آسای خودشان را به رخ ملکول‌های آب بکشند و به دل آب می‌زنند. بعد دیگر فقط امواج سفید آب است که با سر و صدای زیاد، بالا می‌پاشد. من هم قدیم‌ها همین‌طور بودم. زود خسته می‌شوند. دوباره یک گوشه باید بایستند و نفس بکشند.

اما گاهی هم یک نفر می‌آید از کنارت رد می‌شود. اگر نبینیش، متوجه صدای آمدن و رفتنش نمی‌شوی. انگار گلاب به رویتان دارد با آب عشق بازی می‌کند. مثل گلایدر یک دست می‌زند و دو متر جلو می‌رود. تا ما کنار دیواری‌ها داریم نفس می‌کشیم، آن‌ها ده بار عرض استخر را رفته‌اند و آمده‌اند.

قورباغه تمرین می‌کردم. کشیدن آب، تنفس، ضربه پا، سُر خوردن و دوباره کشیدن آب. روزهای اول، خیلی زور می‌زدم. تازگی فهمیده‌ام که آب، زور زدن نمی‌خواهد، هرچه آرام‌تر باشی، رام‌تر است.

معمولاً بیش‌تر از شصت هفتاد دقیقه توی آب نمی‌مانم. اما نمی‌دانم چرا تازه وقتی زمان دارد تمام می‌شود، انگار بدنم قانون آب را یاد می‌گیرد. تازه می‌فهمد که چطوری باید روی آب سُر خورد. راهش را بلد است اما خسته است. دیگر باید برود.

آمیگدل @amigdel
🌺 حکایت گُل

گُلی توی گلدان کوچکم درآمده بود. عطری هم نداشت، اما قشنگ بود. وقت نداشتم نگاهش کنم، آبش بدهم. یک بار که از سفری چند روزه برمی‌گشتم، دیدمش، خشک شده بود.

وقتی جوان هستیم خیال می‌کنیم قرار است سالیان دراز زندگی کنیم. برای همین، آرمان‌گرا می‌شویم. دنبال هدف‌های خیلی بزرگ می‌رویم و دوست‌داشتنی‌های کوچک و ساده‌ای را که کنارمان هستند، تحقیر می‌کنیم. فراسوی آرزوها می‌تازیم و لحظه‌های شیرین حاضر را فدایشان می‌کنیم. خودمان را بالاتر از آن می‌دانیم که دنبال موفقیت‌های کوچک باشیم.
من نمی‌دانم این خوب است یا بد. شاید حتی برای پیش‌رفت نوع انسان لازم باشد. اما این را می‌دانم که ما آدم‌ها وقتی به قله‌ی میانسالی می‌رسیم و یکدفعه پایان زندگی از دوردست درّه آشکار می‌شود، می‌فهمیم که آرزوها خیانتکار بودند. نه خودشان به دست آمدند و نه اجازه دادند تا عطر چای عصرانه مادر را ببوییم.

یک بار نشستم تا ببینم اصلاً توی زندگی محرّک اولم چیست؟ آن چیزی که همه را برای آن می‌خواهم؟ بدون تعارف و اخلاقی‌بازی ذهنم را روی تخت تشریح خواباندم. منتهای کاوش‌هایم این بود که در چشم مردم درآیم. من را ببینند، تعظیمم کنند، بخواهندم، ستایشم کنند.
همین‌قدر صادقانه. همین‌قدر پردریغ.

آمیگدل @amigdel
آمیگصدال
آمیگدال
🎙 آمیگصدال - ۲

راستش قصد داشتم مرداد این پادکست را آماده کنم، افتاد برای امروز. ببخشید!

📌 موضوع: باورهای پایه و باورهای پیرو
مدت: ۵ دقیقه ۹ ثانیه کم

#آمیگصدال

آمیگدل @amigdel
🐱 گربه‌ها

نمی‌دانم فقط بعضی‌ها کمال‌گرا هستند یا کلاً آدمی‌زاد این‌طوری است. بعضی وقت‌ها به گربه‌ها غبطه می‌خورم. جدیداً زیاد. نگاهشان کنید، چقدر راحت می‌روند و می‌آیند. غذایشان را پیدا می‌کنند، جفت‌گیری می‌کنند، بازی می‌کنند و هر موقع وقتش برسد سرشان را می‌گذارند زمین.

بقیه حیوانات هم همین‌طور. نه به خیال تصرف جایی هستند، نه غر می‌زنند، نه خودکشی می‌کنند، نه تکنولوژی و پول و مافیا و قوای سه‌گانه و مرزهای جغرافیایی و کنوانسیون منع گسترش تسلیحات اتمی دارند. عین آدم زندگی‌شان را می‌کنند. بر عکس ما که هرقدر هم بهمان بدهند باز به غم چیزهایی هستیم که نداریم.

#عشق از کجا می‌آید؟ هر نوع عشقی منظورم است، عشق به معنی عام. یعنی یک عطش و طلب شدید و تند و تیز. به گمانم همان آرزوهای کوچک انسان را وقتی به او ندهند و محرومش کنند، کم کم بزرگ می‌شوند و بزرگ‌تر، تا اینکه تبدیل می‌شوند به عشق. فیلم Whiplash را ببینید. آن‌جا خوب نشان می‌دهد که چطور یک مربی موسیقی، با سرکوفت زدن و تحقیر بی‌اندازه‌ی کار شاگردانش، آن‌ها را تشنه این می‌کند که یک ابَرنوازنده بشوند.

گاهی آرزوهای کوچک ولی دور، آدم را بدجور کور می‌کنند. ایده پشت کتاب «فقر احمق می‌کند» هم توی همین مایه‌هاست. آن را هم اگر بخوانید خوب است. نویسنده می‌گوید این حماقت و کندذهنی نیست که آدم‌ها را به دام #فقر می‌اندازد. به عکس، فقر است که انسان را در حد دغدغه خورد و خوراک روزانه‌اش محدود نگه می‌دارد و نمی‌گذارد به چیزهای بالاتر فکر کند. تصویر آن بچه کوچک دست‌فروشی که حتی نمی‌دانست معنی «آرزو» چیست یادتان است؟ اگر ندیده‌اید بروید ببینیدش. با یک سرچ ساده پیدا می‌شود.
مزلو هم می‌گفت تا شکم سیر نباشد، دغدغه‌های متعالی توی انباری می‌مانند.

ما بعضی وقت‌ها آن‌قدر غرق در جست‌وجوی یک تمایل ساده‌ی تحریم‌شده می‌شویم که راه‌های ساده‌ای را که ما را می‌توانند به آن آرزو برسانند باور نمی‌کنیم؛ آن آرزوی بزرگ و این راه ساده؟!
برای خودمان یک بت و مقصد و مقصود می‌سازیم و سال‌ها عمر وقفش می‌کنیم. این‌ها هم همه ناهشیار و خزنده در زندگیمان اتفاق می‌افتد.
با خودمان خیال می‌کنیم: مگر می‌شود منِ آدمی‌زاد بتوانم به این خواسته عظیم که تمام جان و جهان من شده به این سادگی برسم؟ نه نه نه، حتماً باید راه بسیار سخت و پیچیده‌ای داشته باشد.

آن وقت است که برای پر کردن یک گلدان، می‌رویم دنبال بیل مکانیکی. آن وقت است که تجملات و سختگیری‌ها، دیسیپلین‌ها و آداب و رسوم دست و پاگیر توی جامعه رسوب می‌کند و زندگی کردن سخت و سخت‌تر می‌شود.

کاش یک پیامبر بیاید و این غل و زنجیرها را از ذهنمان باز کند. انگار دیگر کار از دست ما خارج شده.
انگار توی خونمان است که خودمان را خیلی گُنده بدانیم. اگر نه، مثل گربه‌ها می‌شدیم، آزاد و شاد.

آمیگدل @amigdel