آمیگــدِل
356 subscribers
106 photos
14 videos
5 files
57 links
نوشته‌هایی تا هستی را از زاویه‌ای دیگر ببینیم.

🏷⁩آمیگدال نام بخشی مهم در مغز است که کارش پردازش احساسات، یادگیری و حافظه است.

اما آمیگدِل، لابد باید بخشی از قلب باشد!

پیام ناشناس به من: forms.gle/BydthsSxBP84TxBh7
Download Telegram
🌐 سرگردانی

مدرنیسم که آمد، زندگی را راحت کرد. دیگر مسافت چند ماهه را می‌شد در چند ساعت طی کرد و با چند تا دکمه می‌شد به کتابخانه‌ای بی‌کران از اطلاعات وارد شد. دیگر غصه خیلی از مردم شخم زدن مزرعه و درست کردن کود از تاپاله‌ها نبود. کارها تقسیم شده بود، ماشین‌ها آمدند و خیلی از زحمت‌ها را از دوش آدم‌ها برداشتند و به سرعت و راحتی می‌شد به ملزومات زندگی دست یافت.
وقت انسان‌ها آزادتر شد. می‌توانستند به جای این که صبح تا شب را تا مرز بیهوشی کار کنند، فقط چند ساعت در روز کار کنند و در باقی ساعات، ذهنشان را رها کنند تا هرجا می‌خواهد برود و بچرخد.

همین موقع‌ها بود که این ذهن آزاد به یک سؤال ترسناکِ فراموش شده برخورد کرد: #معنای_زندگی چیست؟ اصلاً در زندگی باید دنبال چه باشیم؟ برای چه آمده‌ایم و چه می‌خواهیم؟
حالا ذهن چندی از مردم دنیا دوباره مشغول این سؤال شده بود. هرکس به فراخور شناختش پاسخی داشت که دیگری را قانع نمی‌کرد. انگار فکر بشری به غول مرحله آخر رسیده است و مستقیم در چشمانش زل زده است. جدی، جواب چه بود؟

بهشتی، بر خلاف تصور رایج، می‌گفت که معنای زندگی را عقلِ تنها درک نمی‌کند. « #عقل فقط به آدم حساب این را یاد می‌دهد که چطور بهتر بخورد، چطور بهتر بخوابد، چطور بهتر پلاسیده شود و چطور بهتر دل‌مرده باشد.»
او عقیده داشت که #انسانیت انسان در این است که آزاد، به دنبال شناخت و مطلوبش برود و در غل و زنجیرهای ذهنی محبوس نشده باشد.

#شهید_بهشتی می‌گفت «زندگی انسان اگر صرفاً بر پایه محاسبات و برنامه‌ریزی‌ها و جهت‌یابی‌های عقل حسابگر باشد، پوچ و بی‌معنی است.» جای دیگری باید دنبال معنی زندگی گشت. لابد جایی که عقل را به حریمش راهی نیست و سعایت عاقلان پشت سرش زیاد است.
بهشتی فریاد می‌زد: «برادرها، خواهرها! عاشق شوید! عقل به آدمی زندگی نمی‌دهد ... #عشق است که آتش زندگی را در درون انسان می‌افروزد.»

انسان عاشق دیگر از #هدف زندگی نمی‌پرسد؛ چون آن را با سلول به سلول بدنش لمس می‌کند. اما انسانی که عاشق هدفش نباشد، یک‌جا در میانه مسیر خسته می‌شود، به هدفش شک می‌کند و دوباره می‌پرسد «اصلاً معنی زندگی چه بود؟»

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند

آمیگدل @amigdel
🐱 گربه‌ها

نمی‌دانم فقط بعضی‌ها کمال‌گرا هستند یا کلاً آدمی‌زاد این‌طوری است. بعضی وقت‌ها به گربه‌ها غبطه می‌خورم. جدیداً زیاد. نگاهشان کنید، چقدر راحت می‌روند و می‌آیند. غذایشان را پیدا می‌کنند، جفت‌گیری می‌کنند، بازی می‌کنند و هر موقع وقتش برسد سرشان را می‌گذارند زمین.

بقیه حیوانات هم همین‌طور. نه به خیال تصرف جایی هستند، نه غر می‌زنند، نه خودکشی می‌کنند، نه تکنولوژی و پول و مافیا و قوای سه‌گانه و مرزهای جغرافیایی و کنوانسیون منع گسترش تسلیحات اتمی دارند. عین آدم زندگی‌شان را می‌کنند. بر عکس ما که هرقدر هم بهمان بدهند باز به غم چیزهایی هستیم که نداریم.

#عشق از کجا می‌آید؟ هر نوع عشقی منظورم است، عشق به معنی عام. یعنی یک عطش و طلب شدید و تند و تیز. به گمانم همان آرزوهای کوچک انسان را وقتی به او ندهند و محرومش کنند، کم کم بزرگ می‌شوند و بزرگ‌تر، تا اینکه تبدیل می‌شوند به عشق. فیلم Whiplash را ببینید. آن‌جا خوب نشان می‌دهد که چطور یک مربی موسیقی، با سرکوفت زدن و تحقیر بی‌اندازه‌ی کار شاگردانش، آن‌ها را تشنه این می‌کند که یک ابَرنوازنده بشوند.

گاهی آرزوهای کوچک ولی دور، آدم را بدجور کور می‌کنند. ایده پشت کتاب «فقر احمق می‌کند» هم توی همین مایه‌هاست. آن را هم اگر بخوانید خوب است. نویسنده می‌گوید این حماقت و کندذهنی نیست که آدم‌ها را به دام #فقر می‌اندازد. به عکس، فقر است که انسان را در حد دغدغه خورد و خوراک روزانه‌اش محدود نگه می‌دارد و نمی‌گذارد به چیزهای بالاتر فکر کند. تصویر آن بچه کوچک دست‌فروشی که حتی نمی‌دانست معنی «آرزو» چیست یادتان است؟ اگر ندیده‌اید بروید ببینیدش. با یک سرچ ساده پیدا می‌شود.
مزلو هم می‌گفت تا شکم سیر نباشد، دغدغه‌های متعالی توی انباری می‌مانند.

ما بعضی وقت‌ها آن‌قدر غرق در جست‌وجوی یک تمایل ساده‌ی تحریم‌شده می‌شویم که راه‌های ساده‌ای را که ما را می‌توانند به آن آرزو برسانند باور نمی‌کنیم؛ آن آرزوی بزرگ و این راه ساده؟!
برای خودمان یک بت و مقصد و مقصود می‌سازیم و سال‌ها عمر وقفش می‌کنیم. این‌ها هم همه ناهشیار و خزنده در زندگیمان اتفاق می‌افتد.
با خودمان خیال می‌کنیم: مگر می‌شود منِ آدمی‌زاد بتوانم به این خواسته عظیم که تمام جان و جهان من شده به این سادگی برسم؟ نه نه نه، حتماً باید راه بسیار سخت و پیچیده‌ای داشته باشد.

آن وقت است که برای پر کردن یک گلدان، می‌رویم دنبال بیل مکانیکی. آن وقت است که تجملات و سختگیری‌ها، دیسیپلین‌ها و آداب و رسوم دست و پاگیر توی جامعه رسوب می‌کند و زندگی کردن سخت و سخت‌تر می‌شود.

کاش یک پیامبر بیاید و این غل و زنجیرها را از ذهنمان باز کند. انگار دیگر کار از دست ما خارج شده.
انگار توی خونمان است که خودمان را خیلی گُنده بدانیم. اگر نه، مثل گربه‌ها می‌شدیم، آزاد و شاد.

آمیگدل @amigdel