آمیگــدِل
356 subscribers
106 photos
14 videos
5 files
57 links
نوشته‌هایی تا هستی را از زاویه‌ای دیگر ببینیم.

🏷⁩آمیگدال نام بخشی مهم در مغز است که کارش پردازش احساسات، یادگیری و حافظه است.

اما آمیگدِل، لابد باید بخشی از قلب باشد!

پیام ناشناس به من: forms.gle/BydthsSxBP84TxBh7
Download Telegram
@amigdel آمیگدل
🧿 تبعیدگاه علم

می‌خواهم حسابی شبه‌علم تحویلتان دهم. شاید واقعیت‌هایی که سازواره‌ی خودخواه علم آن‌ها را به تبعیدگاه شبه‌علم طرد کرده است تا نام حقیقت بر آن‌ها نیاید. اهمیتی ندارد. من نمی‌دانم فایرابند چه گفته ولی گاه به طریق درون‌بینی حس می‌کنم حقیقت به تنهایی نجات بخش نیست. انگار روان ما جز حقیقت، خوراک دیگری هم لازم دارد تا سالم بماند. می‌خواهی اسمش را آرمان بگذار، یا فریب، یا آرزو، یا خیال، یا همان شبه علم.
به هر حال نیاز دارد که چیزهایی را بخواهد، دوست داشته باشد، تخیل کند، واقعی بداند. هرچند فعلاً واقعیت نداشته باشد. شاید برای همین هم می‌رود پی داستان و فیلم. حقیقت محضِ عاری از عشق و آرمان، خشک و سرد است. به مزاج آدمی نمی‌سازد. مریضی می‌آورد.

جدیداً می‌گویند غیر از ماده و انرژی، شکل سومی هم از موجودات وجود دارد: اطلاعات. آگاهی تو به اینکه قدم بعدی‌ات توی چاه فرو می‌رود، مسیر راه رفتنت را تغییر می‌دهد. این آگاهی نه ماده است و نه انرژی. شاید جریانی از ماده و انرژی در رشته‌های اعصاب مرکزی، آگاهی را شکل بدهند. اما وقتی شکل می‌گیرد، ماهیتی کاملاً متمایز می‌یابد.

مگر از جریان آگاهی در مغز چه می‌دانیم جز روشن و خاموش شدن تعدادی از سیناپس‌ها؟ این هرگز رنگ و بوی آگاهی و احساس را ندارد. کار به جایی رسیده که پاره‌ای از دانشمندان برای توجیه ماهیت آگاهی به سرداب کوانتوم پناه برده‌اند. همان‌جایی که دنیای ماده به جهان انرژی متصل می‌شود. چه نسبتی بین آگاهی و انرژی وجود دارد؟

ببخشید یک لحظه!
انرژی چیست؟ توانایی انجام کار! ماده چیست؟ هرچیزی که جرم و حجم دارد. ممنون! ما حتی نمی‌توانیم یک تعریف روشن از ماده و انرژی بدهیم. فقط می‌دانیم اینترنت‌مان با تابش انرژی الکترومغناطیس وصل می‌شود و البته، بعضی وقت‌ها مردگان از همین راه با ما حرف می‌زنند. (ن.ک: پدیده EVP)

آیا ما جهان را شناخته‌ایم و تحت کنترل درآورده‌ایم؟ چند شب پیش زمین لرزه آمد. تا آمدم بفهمم چه شده، قطع شد. اگر قطع نمی‌شد شاید هفت متر زیرزمین و در آغوش فضولات انسانی پیدایم می‌کردند. آن هم در شرایطی که چند گرَم ویروس، اقتصاد فولادین هفت میلیارد انسان را راکد کرده. نقطه آبی کم‌رنگِ وُیِجِر یادتان است؟ اما شاید باز هم آگاهیِ ما باشد که ما را به جهان، راجح ساخته است.

اگر ما عالَم هستی را تمام و کمال از دریچه ذهن ادراک می‌کنیم، از کجا معلوم حتی ماده و انرژی هم زیرگونه‌های آگاهی نباشند؟ شاید چیزی جز آگاهی در جهان هستی جریان نداشته باشد. یا شاید این سه‌گانه «ماده، انرژی، اطلاعات» نامی دیگر برای سه‌گانه «ماده، مثال، عقل» باشد که از ابداعات فیلسوفان ایرانی است.

بی‌خیال. هرچه را گفتم فراموش کنید. اما بیایید فقط به یک سؤال فکر کنیم: چرا فهم جهان این‌قدر پیچیده است؟ آیا مسیرِ طولانی‌تر را انتخاب کرده‌ایم؟

آمیگدل @amigdel
🌪 سیاهچاله

دلم برای دوست‌هام تنگ شده. برای بعضی‌هاشان خیلی بیش‌تر. تنگ شده است دیگر. دلم برای سینما رفتن تنگ شده. برای استخر. دو تا بلیت گرفته بودم که یکیش ماند و سوخت. برای کتابخانه، صندلی جلوی جایگاه کتاب‌دار که همیشه ساعت ۱ به بعد آفتاب می‌گرفت. برای قطار قم تهران؛ برای پپسی‌های یک دیناری بغداد؛ برای داغی شن‌های ساحل کرفون؛ برای وهمِ جاده مه‌آلود آلاشت؛ برای کودکی که ساعتی قبل از سحر، در صحن گوهرشاد گم شد؛ برای شهربازی بوستان علوی که چند دختر کنار دیوارش گیتار می‌زدند؛ برای کفِ روی لاته‌ی کافه فیروزه؛ برای انعکاس نور نارنجی خورشید در ابرهای پف‌کرده‌ی توی افق که از بالای کوه خضر پیدا می‌شدند، همان روزی که سردار در بلوار پیامبر اعظم تشییع می‌شد.

می‌دانی؟ راستش دل که تنگ می‌شود دیگر به صغیر و کبیر رحم نمی‌کند. همین‌طوری می‌گیرد و می‌گیرد و می‌رود جلو و همه چیز گریه‌دار می‌شود. من حتی دلم برای «اِل» سریال Stranger Things هم تنگ شده. دلم برای قدیم‌های خودم تنگ شده. آن‌قدر تنگ شده که مچاله شده و رفته توی خودش و هی خودش را به داخل خودش می‌مَکَد، مثل یک سیاه‌چاله.

گاهی وقت‌ها از عقل و منطق و هرچه تکامل و بیگ بنگ و شرطی‌سازی پاولف و نظریه ریسمان و قانون هِب و این چیزها هست، حالم به هم می‌خورد و می‌روم یک جایی را پیدا کنم که بوی آدمی‌زاد بدهد. اما سیل پُل‌ها را با خودش کَنده و برده. برمی‌گردم و به ستاره‌ها خیره می‌شوم.

راستش همه چیز خوب است. ویروس‌ها هم بالأخره می‌روند. غذا توی یخچال هست، پول توی بانک، لباس توی کمد. قلب و کبد و کلیه هم توی شکم مشغول‌اند. اینترنت [فعلاً] وصل است و ماشین هم بنزین دارد. سقف سر جاش است و اگر چیزی را از قلم نینداخته‌ام، می‌خواهم بگویم که راستش همه چیز کم و بیش خوب است. آن‌قدر خوب که حوصله‌ات سر می‌رود.

پدرم از خاک بود اما، «از شبنم عشق، خاک آدم گِل شد.» به او رفته‌ام. در آشفتگی، پی آرامش و انضباط می‌گردم؛ در ثبات، پی انقلاب و برانداختن نظام‌ها می‌روم. من بلاتکلیفم، برادرانم هم. چپ به راست نسبتِ محافظه‌کاری و ستم‌گری می‌دهد. راست، چپ را آشوب‌گر می‌شمارد. انقلابی، کت و شلواری می‌شود. فرزندش انقلابی می‌شود (انقلاب با یک بطری ودکا در گرمای مجمع الجزایر کاناری.) مردان قوی، روزهای خوش را می‌سازند. روزهای خوش، مردان سست عنصر می‌پرورند. مردان سست عنصر، روزگار را دشوار می‌کنند، و روزهای سخت، مردان قوی تولید می‌کنند.

کجا هستم؟ در میان شما، برادرها و خواهرهایم. روی آونگی در نوسان، جایی میان ملال و هراس.

آمیگدل @amigdel
Kouli
Homayoun Shajarian
🎵 کولی
همایون شجریان

آمیگدل @amigdel
☀️ خورشید ساحل

[حاوی محتوای طنز با الفاظ ناشایست]

این انگلیسی‌زبان‌ها یک جورهایی عجیب غریب‌اند. مثل آدم‌هایی که به چیزهای الکی می‌خندند یا بلند بلند با خودشان حرف می‌زنند. انگلیسی‌ها هی فرت و فرت به همدیگر فحش می‌دهند، اما اصلاً فحش‌هایشان متناسب با موقعیت نیست. دیده‌ام که می‌گویم ها!

مثلاً وقتی بخواهند به کسی فحش ناموسی بدهند، می‌گویند «خورشید ساحل» (۱). عجیب نیست؟ این بیش‌تر به ستایش و پرستش شبیه است تا به فحش. ترامپ همین چند ماه پیش حاج قاسم را خورشید ساحل خطاب کرد. اما اگر چیز بدی بود، چند روز بعد به خودش همین فحش را نمی‌داد.

آمریکایی‌ها وقتی با یک موقعیت خیلی بد شوکه می‌شوند، می‌گویند «ای مدفوع مقدس!» (۲) درک نمی‌کنم که چرا مدفوع باید مقدس باشد؟! البته هنوز هم هستند آمریکایی‌هایی که موقع ترس می‌گویند «ای عیسی». (۳)

وقتی می‌خواهند به کسی بگویند که برود و گم شود، می‌گویند «ادرار را دور کن.» (۴) حداقل دو مرحله باید استعاره‌ها را معنا کنند تا از این جمله به مفهوم «برو گمشو» برسند.

بعد این‌که این‌ها به تناسب شخصیتشان، فرکانس‌شان در استفاده از کلمه Fuck فرق می‌کند. یک عده هر صد کلمه یک بار، بعضی هر ده کلمه، بعضی‌ها یک کلمه در میان، بعضی‌هایشان هم هر نیم کلمه یک بار. مثلاً می‌گویند Abso-fucking-lutely. یعنی مطـ-فاک-ـلقاً. عجیب‌اند به خدا.

وقتی می‌خواهند از کسی با عتاب و خستگی چیزی را درخواست کنند، می‌گویند «محض خاطر فاک». (۵) به قول یکی از رفقا، آدم حس زل زدن سیامک قاسمی به دوربین را پیدا می‌کند. (شب‌های برره)
حالا باز Fuck یک چیزی. بریتانیایی‌ها به جای این، از کلمه «خونی» (۶) استفاده می‌کنند که محض خاطر فاک، حتی یک پنس هم معنای مرتبط ندارد.

راستی انگلیسی‌ها از کلمه «باسن» (۷) خیلی خوششان می‌آید. حداقل ۳۰ اصطلاح را شمرده‌ام که توی آن از باسن استفاده می‌کنند. اما طبق معمول بی‌ربط! مثلاً به آدم احمق می‌گویند «جَک باسن» (۸) جک هم همان جَکی است که زیر ماشین می‌اندازند. یا به چیز شگفت‌انگیز می‌گویند «باسن کوب» (۹) یا مثلاً وقتی می‌خواهند بگویند با سختکوشی و شدت درس خوانده‌اند، می‌گویند «باسنم را به کناری درس خواندم.» (۱۰) این را دیگر انصافاً جن‌ها هم نمی‌توانند بفهمند. اصلاً یعنی چه؟ معنا ندارد.
شما از کار این‌ها سر درمی‌آورید؟


---
۱. Sun of a beach (Son of a bitch)
۲. Holy shit
۳. Jesus
۴. Piss off
۵. For fuck's sake
۶. Bloody
۷. Ass
۸. Jackass
۹. Kickass
۱۰. I studied my ass off

آمیگدل @amigdel
آمیگدل @amigdel
ماریانا {یک}

غرق در عرق از خواب می‌پری. آن‌قدر شب است که صدای جیرجیرک‌ها هم نمی‌آید. اتاق تاریکِ تاریک و ساکتِ ساکت است. صدای قلبت را می‌شنوی. چشم می‌بندی تا دوباره بخوابی. خوابت نمی‌برَد. از تخت بلند می‌شوی. کورمال کورمال دکمه چراغ را پیدا می‌کنی. نور به همه جا می‌پاشد. از شدت روشنی و درد، چشمانت را می‌بندی. قرمزی پشت پلکت را می‌توانی ببینی. کمی بعد، دوباره چشمت را باز می‌کنی.

قلبت هُرّی می‌ریزد. وسایل اتاق نیستند، هیچ‌کدام، به جز تخت خوابت. انگار ستون فقراتت تا بالای گردن خشک شده است. آرام چشم می‌چرخانی. این‌جا اتاق خودت نیست! پنجره‌ای ندارد. فقط یک درِ چوبیِ کوچک گوشه‌ی اتاق است. انگار که برای آدم کوچولوها ساخته شده باشد. یواش به سمت در می‌روی. دستگیره را می‌چرخانی. قفل است. در می‌زنی. محکم‌تر می‌زنی. «آهااای، یکی این درو باز کنه.» پنج دقیقه این‌طور می‌گذرد. صدایی نمی‌آید. خبری نمی‌شود.

چه کار می‌کنی؟

آمیگدل @amigdel
آمیگدل @amigdel
ماریانا {دو}

رو به روی در می‌ایستی. نفس عمیقی می‌کشی. به سمت در هجوم می‌بری. بار سوم صدای ترقّی می‌آید و بعد، در قیژقیژ کنان باز می‌شود.
با احتیاط پایت را بیرون از اتاق می‌گذاری. و خیلی زود قدم بعدی را. راهرویی است که از هر طرف کمِ کم صد متر ادامه دارد.

داخل راهرو هر چند قدم، یک اتاق با در مجزا وجود دارد. و بالای هر در، یک عکس پُرتره متفاوت قاب شده. بالای درِ اتاق خودت هم این عکس را زده‌اند.

ترجیح می‌دهی فعلا مزاحم همسایه‌ها نشوی. خب کمی هم می‌ترسی. یک سوی راهرو را می‌گیری و می‌روی. چند قدم جلوتر به یک تقاطع می‌رسی. یک راهروی دراز دیگر با ده‌ها اتاق دیگر.

ادامه می‌دهی. در انتهای راهرو به دری فلزی می‌رسی. ظاهراً آسانسور است. کمی تردید، نگاهی به پشت سر، بعد دکمه را می‌زنی. در باز می‌شود. خودت را در آینه‌ی آسانسور می‌بینی. نفست قطع می‌شود. خودت نیستی. کسی دیگر است. از درون خودت را حس می‌کنی، اما آینه شخصی دیگر را نشان می‌دهد. همان کسی که عکسش را بالای درِ اتاق دیده بودی.

چه کار می‌کنی؟

آمیگدل @amigdel
آمیگدل @amigdel
ماریانا {سه}

عکس‌های بالای درها را دید می‌زنی. مرد و زن، همه جوان. جلوی یکی از اتاق‌ها می‌ایستی. در می‌زنی. اتاق بعدی و بعدی و بعدی. درها قفل‌اند و کسی جواب نمی‌دهد. ربع ساعتی هست که داری راهروها و تقاطع‌های بی‌نهایت را می‌تابی. در این هزارتو همه چیز تکراری است. همه چیز جز همان عکس‌ها. ناگهان صدای تقّ بلندی در سالن می‌پیچد. چراغ سبزی بالای چندتا از عکس‌ها روشن می‌شود و درِ اتاق‌هایشان باز می‌شود. به سمت یکی از اتاق‌ها می‌روی. بین راه یک دفعه سوزشی در کمرت حس می‌کنی. پایت سنگین شده. راهروها می‌چرخند. تاریکی دامن می‌گسترد. زمین می‌خوری. از دور سایه‌هایی نزدیک می‌شوند. و تاریکی. دیگر چیزی یادت نمی‌آید.

داخل یک سالن روی صندلی نشسته‌ای. کنار بیست سی نفر دیگر. مرد جوان و خوش‌تیپی وارد اتاق می‌شود.
«سلام به همگی. من دکتر شریف هستم، رئیس اینجا. اینجا کجاست؟ مهم نیست. چون قراره فراموشش کنید. سال‌هاست که دنیای ما درگیر یک بیماریِ پیش‌رونده است. زمین اون‌قدر گرم شده که به ندرت برف می‌بینیم. خشکسالی‌های طولانی‌مدت، شیوع ویروس‌های خطرناک و بدتر از همه، افزایش اختلالات روانی و کندذهنی. دیگه هیچ قهرمانی وجود نداره. جهان توی رکود اقتصادیه و اگه از این‌جا خارج بشید، خیلی زود چندتا گدا میان سراغتون.»

همه با دقت دارند گوش می‌کنند. بطری آب‌معدنی را از کنار صندلی برمی‌داری و باز می‌کنی. «چند سال قبل ناسا به ما گزارش داد که ابر مرموزی از جنس ذرات خاص کوانتومی توی سراسر جوّ زمین جریان داره و مدام بزرگ‌تر می‌شه. این ابر شیطانی توازن انرژی زمین رو به هم ریخته و روند حیات رو مختل کرده. به سرعت دست به کار شدیم و دیدیم که می‌تونیم به واسطه‌ی امواج باهاش ارتباط برقرار کنیم و اوممم، یه جورایی حرف بزنیم. در نهایت کاشف به عمل اومد که اون ابر، تشخّص منفصل بعضی از مردگانه. ساده بگم، روح سرگردانِ افرادی که خودکشی کردن. هیچ راهی برای دور کردن این ابر کوانتومی وجود نداشت، به جز یک راه! بازگردوندن اون ارواح به بدن‌های تازه برای زندگی دوباره.»

حس می‌کنی دکتر شریف به تو خیره شده است. «خودکشی شما به نفع هیچ‌کس نبوده و نیست. بذارید دکمه بازیابی رو بزنیم. برای همه شما کارت ملی و اطلاعات هویتی صادر شده که تحویلتون می‌شه. خونه‌ی مستقل و حقوق ماهیانه هم خواهید داشت. به محض این‌که از این‌جا خارج بشید، حافظه شما درباره مکان این پایگاه و بعضی از جزئیات تحقیقات ما پاک می‌شه و دیگه ما رو نخواهید دید. ما از شما فقط یک چیز می‌خوایم: زندگی کنید.»

فولکس واگن شیشه دودی که اگزوزش صدای عجیبی دارد جلوی یک آپارتمان مجلّل توقف می‌‌کند. کلید خانه را به همراه یک کیف تحویلت می‌دهند و می‌روند.

چه کار می‌کنی؟

آمیگدل @amigdel
Alone With You
Canyon City
🎵 Alone with you
Canyon City

آمیگدل @amigdel
ماریانا {چهار}

قلبت تند می‌زند. ماشین دارد دور می‌شود. می‌پری و با دست باز جلوی یک تاکسی را می‌گیری. «دربست، لطفاً برید دنبال اون فولکس واگن، مرسی.» همین‌طور که دارید می‌روید، داخل کیف را زیر و رو می‌کنی. می‌روید و می‌روید. یک کتابچه، شناسنامه، کارت بانکی و مقداری پول نقد. می‌روید و می‌روید. تلفن همراه، سیگار و فندک، لوازم آرایشی، چند بروشور تبلیغاتی. می‌روید و می‌روید. هنوز سرت توی کیف است که یک دفعه راننده می‌گوید «خانم این ماشین کجا می‌خواد بره؟ انگار داره دور خیابونا می‌چرخه فقط.» موبایل را درمی‌آوری. قفل صفحه با چهره‌ات باز می‌شود. چشم‌هایت از تعجب باز می‌شود. عکسی از فولکس واگن می‌گیری. «لطفاً برگردید همون‌جا که سوار شدم.»

وارد ساختمان می‌شوی. آسانسور باز می‌شود. باز هم آینه. خودت را مثل یک غریبه در آینه نگاه می‌کنی. چهره‌ای صاف، بدون چین و لک، بدن متناسب، نه چاق و نه لاغر. ابروهایت از دیدن جذابیت خودت بالا می‌رود! پا در خانه می‌گذاری. روشنایی و تهویه هوشمند فعال می‌شود. این موزیک پلی می‌شود. خودت را روی کاناپه ولو می‌کنی. ماساژور برقی به کار می‌افتد. خنده‌ات می‌گیرد. گوشی را باز می‌کنی تا عکسی را که گرفته‌ای ببینی. یک دفعه زنگ در به صدا درمی‌آید. از سوراخ چشمی نگاه می‌کنی. پسری جوان با چهره‌ای معصوم. در را باز می‌کنی «سلام خانم. سفارش امروزتون.» تعجب نمی‌کنی. چون دیگر اینجا همه چیز عجیب است. «آممم ... ممنون. چ-چچ-چقدر می‌شه؟» «قابلی نداره. ۱۵ تومن. فاکتور و منو داخل بسته‌بندیه.»

غذا را باز می‌کنی. چشمت که به ته‌چین مرغ می‌افتد، سرت را عقب می‌بری. آخرین باری که یادت می‌آید ته‌چین مرغ خوردی، سیزده سالت بود. چسبناکی برنج له شده حالت را به هم می‌زد. اما انگار این دفعه فرق دارد. بیست دقیقه بعد، نه چیزی از ته‌چین مانده و نه سالاد شیرازی و نه دوغ نعنایی. آرام چشمانت بسته می‌شود. صدا تیک تاک ساعت محو می‌شود. وقتی چشم باز می‌کنی، صبح شده است. اولین صبح در بدن جدید.

چه کار می‌کنی؟

آمیگدل @amigdel
آمیگدل @amigdel
ماریانا {پنج}

از وقتی برگشتی مدام صحنه‌هایی به ذهنت خطور می‌کند. خاطراتی گنگ و آزارنده. یادت نمی‌آید. چشمت به کیف می‌افتد. دستت را به سمتش می‌بری، از روی میز سُر می‌خورد و سرازیر می‌شود. همه چیز بیرون می‌ریزد. یکی یکی برِشان می‌گردانی. یک بروشور چشمت را می‌گیرد. «باشگاه ورزشی آتنا» «یک ماه استفاده رایگان از باشگاه با ارائه این بروشور».

وارد باشگاه می‌شوی. پله‌ها را یکی یکی پایین می‌روی. به آخرین پله که می‌رسی، زن جوانی را در لباس گرم‌کن مارک اسکچرز می‌بینی که پشت میز نشسته، لیوان چایی را به دهانش برده و زیرچشمی تردمیل را نگاه می‌کند. «سلام.» چنان لبخندی می‌زند که دلت می‌خواهد عاشقش شوی. «سلام. خوش اومدی عزیزم. در خدمتم» «هنوزم این بروشورها اعتبار دارن؟» «آره دارن. این فرم رو پر کن.» سوال اول: نام و نام خانوادگی. اسمت چه بود؟ یادت نمی‌آید. کیف را خانه جا گذاشتی. با خودت فکر می‌کنی مگر اهمیتی دارد؟ یک چیزی می‌نویسم، بعداً اصلاحش می‌کنم. «شیما فخّار» اسم بدی به نظر نمی‌آید. برگه را تحویل می‌دهی. «راستی بیمه هم ماه اول رایگانه. بزنم برات؟» ظاهراً مجبوری قیدش را بزنی «امممم. نه ممنون اگه شد برای ماه بعد اقدام می‌کنم.»

[سه روز بعد]
دستگاه هاگ پا آن‌قدر نرم است که اگر خستگی نبود، دلت می‌خواست تا شب رویَش بمانی. می‌روی از کمد بطری آب را برداری. نگاهت به دختری می‌افتد که جلوی میز ایستاده و انگار برای ثبت نام آمده. آشناست. خیلی آشنا.

چه کار می‌کنی؟

آمیگدل @amigdel