♦️ایدز
(اعتماد، ایمان، خوشبینی و بدبینی)
بچهتر که بودم، مثلاً اواخر ابتدایی و اوائل راهنمایی (دبیرستان دوره اول شما)، تلویزیون دوره افتاده بود که درباره بیماریهایی مثل #ایدز آگاهسازی کند. همهش درباره ایدز برنامه پخش میکردند. من هم که خودتان میدانید عشق بحثهای پزشکی بودم. آنقدر از ایدز گفته بودند که من فوبیای ایدز پیدا کرده بودم. هر وقت دستم میخورد به جایی و زخم میشد مطمئن میشدم که ایدز گرفتهام. هر وقت دو سه روز سرفهام طول میکشید میرفتم توی فکر و کلی غصه میخوردم که چند سال بعد قرار است از ایدز بمیرم. بعدترها دیابت هم اضافه شده بود. خصوصاً زخم پای دیابتی. توی خانه روی فرش با پسرداییام فوتبال بازی میکردیم، هر وقت زمین میخوردم پایم را چک میکردم که زخم نشده باشد و زخم پای دیابتی نگیرم که مجبور بشوم پایم را قطع کنم. دیوانهای بودم برای خودم!
حالا یادش افتادم و خندهام گرفت اما مگر چیزی هست که واقعاً عوض شده باشد؟! هنوز هم دیوانگیهای بچگی هستند، فقط چند سانت قد کشیدهاند و ریش درآوردهاند. تاریخ تکرار میشود.
آن زمان مدام به فکر ایدز و قانقاریا بودم، برای همین هر زخم کوچکی را حمل میکردم بر عامل اچآیوی و زخم پای دیابتی. امروز نگرانیهایم عوض شده. مثلاً شاید نگرانم که در آینده #بیکار و فقیر و بیچاره بشوم، یا نگرانم که زندگی مشترک خوبی نصیبم نشود، یا کسانی را که دوستشان دارم از دست بدهم. نگرانی هنوز هست، بیاعتمادی هنوز هست، فقط قیافهاش عوض شده و این دردآورترین نگرانی است. فکرش را بکن، ده دوازده سال گذشته ولی تو هنوز همانی هستی که بودی. بدتر از آن، اگر حتی از آنچه بودی هم پایینتر رفته باشی.
چرا #ایمان؟ دغدغهام از سه چهار سال پیش به این طرف، به خصوص از هفت هشت ماه قبل سر این است که چرا ایمان میآوریم؟ #اعتماد کردن، #امیدوار بودن، چشم روی نقاط منفی بستن و دل به حرارت و عشقی بیمنطق و نامعقول دادن، چرا؟ چه اعتمادی هست به حرفهای پیغمبران؟ به وحیی که نه میدانیم چیست و نه دلیل عقلی داریم که چرا هست. چرا ایمان بیاوریم؟ روی چه منطقی قبول کنیم؟ به چه حساب دل بدهیم؟
صدها ساعت فکر کردهام، خواندهام، بحث کردهام. به قدری مشغولش بودهام که شاید دور و بریهایم حواسپرتی خاصی را در من میدیدهاند.
اما به تازگی چیز جدیدی حس کردهام. از آن حسهای خاص که هر چند سال یک بار میآید و تا مدتها خبری ازش نمیشود، مثل خورشید گرفتگی، مثل عبور ستاره دنبالهدار هالی.
حس جدید میگوید: زندگی، همهاش اعتماد است. از صبح که بیدار میشوی، به هستی، قوانینش و آدمهایش اعتماد میکنی. اعتماد میکنی که امروز هم مثل دیروز است، اعتماد میکنی به صندلی که اگر رویش بنشینی تو را رها نمیکند، اعتماد میکنی به زمین که اگر رویش پا بگذاری فرو نمیرود، اعتماد میکنی به همه چیزهایی که تجربه کردهای. تو اعتمادت را میکنی، بدون اینکه دلیلی عقلی و برهانی اعتمادهای تو را تأیید کند، مشکلی هم پیش نمیآید. عقل همیشه دیرتر از همه میآید، اما از همه مدّعیتر است. عقل میآید و قواعد این اعتماد، ایمان و اطمینان قلبی را شکسته پِکسته استخراج میکند، بعد میگوید فقط همین است و بس، دیگر هرچه غیر از این بود، غیرقابل اعتماد است.
ایمان و امید، ضروریِ زندگی است. ایمان به اینکه در ورای همه اتفاقهای خوب و بدی که میآیند و میگذرند و خاطره میشوند و فراموش میشوند، محبت و عشقی عظیم، بیپایان و نامشروط جریان دارد. تو را دوست دارند، هوایت را دارند، تنهایت نگذاشتهاند و نخواهند گذاشت، گاهی محبتشان را در غذای خوشمزهای که میخوری نشانت میدهند، گاهی در نمره خوبی که میگیری، گاهی در شاد بودن در کنار یک دوست، گاهی در تجربه جدیدی که به دست میآوری، گاهی هم اتفاقی نمیافتد ولی تو مطمئنی هنوز دوستت دارند و همین کافی است. اگر فقط خوشی روزهای خوب را ببینی، مجبور میشوی درد روزهای بد را هم تحمل کنی، اما اگر محبت و رحمت بیپایانِ پشت صحنه را ببینی، دیگر چیزی تو را آزار نخواهد داد. و این همان بازی دو سر بُرد است که در آن یادداشت حرفش را زده بودم.
آمیگدل @amigdel
(اعتماد، ایمان، خوشبینی و بدبینی)
بچهتر که بودم، مثلاً اواخر ابتدایی و اوائل راهنمایی (دبیرستان دوره اول شما)، تلویزیون دوره افتاده بود که درباره بیماریهایی مثل #ایدز آگاهسازی کند. همهش درباره ایدز برنامه پخش میکردند. من هم که خودتان میدانید عشق بحثهای پزشکی بودم. آنقدر از ایدز گفته بودند که من فوبیای ایدز پیدا کرده بودم. هر وقت دستم میخورد به جایی و زخم میشد مطمئن میشدم که ایدز گرفتهام. هر وقت دو سه روز سرفهام طول میکشید میرفتم توی فکر و کلی غصه میخوردم که چند سال بعد قرار است از ایدز بمیرم. بعدترها دیابت هم اضافه شده بود. خصوصاً زخم پای دیابتی. توی خانه روی فرش با پسرداییام فوتبال بازی میکردیم، هر وقت زمین میخوردم پایم را چک میکردم که زخم نشده باشد و زخم پای دیابتی نگیرم که مجبور بشوم پایم را قطع کنم. دیوانهای بودم برای خودم!
حالا یادش افتادم و خندهام گرفت اما مگر چیزی هست که واقعاً عوض شده باشد؟! هنوز هم دیوانگیهای بچگی هستند، فقط چند سانت قد کشیدهاند و ریش درآوردهاند. تاریخ تکرار میشود.
آن زمان مدام به فکر ایدز و قانقاریا بودم، برای همین هر زخم کوچکی را حمل میکردم بر عامل اچآیوی و زخم پای دیابتی. امروز نگرانیهایم عوض شده. مثلاً شاید نگرانم که در آینده #بیکار و فقیر و بیچاره بشوم، یا نگرانم که زندگی مشترک خوبی نصیبم نشود، یا کسانی را که دوستشان دارم از دست بدهم. نگرانی هنوز هست، بیاعتمادی هنوز هست، فقط قیافهاش عوض شده و این دردآورترین نگرانی است. فکرش را بکن، ده دوازده سال گذشته ولی تو هنوز همانی هستی که بودی. بدتر از آن، اگر حتی از آنچه بودی هم پایینتر رفته باشی.
چرا #ایمان؟ دغدغهام از سه چهار سال پیش به این طرف، به خصوص از هفت هشت ماه قبل سر این است که چرا ایمان میآوریم؟ #اعتماد کردن، #امیدوار بودن، چشم روی نقاط منفی بستن و دل به حرارت و عشقی بیمنطق و نامعقول دادن، چرا؟ چه اعتمادی هست به حرفهای پیغمبران؟ به وحیی که نه میدانیم چیست و نه دلیل عقلی داریم که چرا هست. چرا ایمان بیاوریم؟ روی چه منطقی قبول کنیم؟ به چه حساب دل بدهیم؟
صدها ساعت فکر کردهام، خواندهام، بحث کردهام. به قدری مشغولش بودهام که شاید دور و بریهایم حواسپرتی خاصی را در من میدیدهاند.
اما به تازگی چیز جدیدی حس کردهام. از آن حسهای خاص که هر چند سال یک بار میآید و تا مدتها خبری ازش نمیشود، مثل خورشید گرفتگی، مثل عبور ستاره دنبالهدار هالی.
حس جدید میگوید: زندگی، همهاش اعتماد است. از صبح که بیدار میشوی، به هستی، قوانینش و آدمهایش اعتماد میکنی. اعتماد میکنی که امروز هم مثل دیروز است، اعتماد میکنی به صندلی که اگر رویش بنشینی تو را رها نمیکند، اعتماد میکنی به زمین که اگر رویش پا بگذاری فرو نمیرود، اعتماد میکنی به همه چیزهایی که تجربه کردهای. تو اعتمادت را میکنی، بدون اینکه دلیلی عقلی و برهانی اعتمادهای تو را تأیید کند، مشکلی هم پیش نمیآید. عقل همیشه دیرتر از همه میآید، اما از همه مدّعیتر است. عقل میآید و قواعد این اعتماد، ایمان و اطمینان قلبی را شکسته پِکسته استخراج میکند، بعد میگوید فقط همین است و بس، دیگر هرچه غیر از این بود، غیرقابل اعتماد است.
ایمان و امید، ضروریِ زندگی است. ایمان به اینکه در ورای همه اتفاقهای خوب و بدی که میآیند و میگذرند و خاطره میشوند و فراموش میشوند، محبت و عشقی عظیم، بیپایان و نامشروط جریان دارد. تو را دوست دارند، هوایت را دارند، تنهایت نگذاشتهاند و نخواهند گذاشت، گاهی محبتشان را در غذای خوشمزهای که میخوری نشانت میدهند، گاهی در نمره خوبی که میگیری، گاهی در شاد بودن در کنار یک دوست، گاهی در تجربه جدیدی که به دست میآوری، گاهی هم اتفاقی نمیافتد ولی تو مطمئنی هنوز دوستت دارند و همین کافی است. اگر فقط خوشی روزهای خوب را ببینی، مجبور میشوی درد روزهای بد را هم تحمل کنی، اما اگر محبت و رحمت بیپایانِ پشت صحنه را ببینی، دیگر چیزی تو را آزار نخواهد داد. و این همان بازی دو سر بُرد است که در آن یادداشت حرفش را زده بودم.
آمیگدل @amigdel
Telegram
آمیگــدِل
🏐 یک بازی دو سر برد
(چطور تر و تازه زندگی کنیم؟)
امشب بازی #والیبال ایران-بلغارستان را نگاه میکردم. زمین مال بلغارستان بود اما بازیکنهای ایرانی راحت بازی میکردند. ستارههای تیم توی زمین نبودند. با اینکه گاهی اختلاف امتیازها چهارتا به ضرر ایران میشد،…
(چطور تر و تازه زندگی کنیم؟)
امشب بازی #والیبال ایران-بلغارستان را نگاه میکردم. زمین مال بلغارستان بود اما بازیکنهای ایرانی راحت بازی میکردند. ستارههای تیم توی زمین نبودند. با اینکه گاهی اختلاف امتیازها چهارتا به ضرر ایران میشد،…
👍1