Peshrawcpiran
922 subscribers
28.8K photos
15.1K videos
884 files
27.5K links
کانال رسمی حزب کمونیست ایران و کومه‌له در تلگرام

✉️پيام ها و تصاويرتان را به آی‌دی زیر ارسال کنید:
@ofogh_kargar

www.instagram.com/Peshrawcpiran

www.facebook.com/Peshrawcpiran

نشانی وب‌سایت حزب کمونیست ایران
cpiran.org
نشانی وب سایت کومەلە
komala.co
Download Telegram
#ماتریالیسم_دیالکتیک

#درس_پانزدهم

بخش سوم

 (3)
اندازه یا نسبت در اصطلاح فلسفی چیست؟ نسبت عبارت است از وحدت مختصات کمی و کیفی. بدین معنا که هر کیفیتی دارای برخی محتویات و مضامین کمی است با برخی مشخصات کمی معین پیوند دارد. این مضمون کمی نباید از حد معینی تجاوز کند و گرنه نسبت به هم می خورد و کیفیت قبلی به کیفیت تازه بدل می شود. اگر تغییرات کمی از حد و اندازه معینی گذشت آن وقت دیگر این تناسب به هم می خورد، پیوند بر جای نمی ماند این یا آن خاصیت شیئی و بالاخره مجموع خاصیت ها و تمام کیفیت شیئی تحول پیدا می کند مثلا آب شیئی است که در فشار معین هوا از صفر تا صد درجه سانتیگراد مایع است. اگر دما بالاتر یا از صفر درجه پایین تر آید آن وقت این خاصیت تغییر می کند، مایع تبدیل به گاز (بخار) یا جامد می شود. جیوه از 39- درجه تا 357 درجه مایع است، کمتر از 39- منجمد می شود و بالاتر از 357 درجه می جوشد و بخار می شود.
نقاط گرهی وحدت بین کمیت و کیفیت درجات صفر و صد در مورد آب و 39- و 357 در مورد جیوه است. با عبور از این اندازه ها و نسبت هاست که وحدت بین کمیت و کیفیت به هم می خورد و کیفیت تازه پیدا می شود. این همان نسبت یا اندازه به معنای فلسفی است. اندازه یا نسبت عبارت است از این مطلب که هر کیفیتی با ارزش ها و مقادیر و مشخصات کمی ویژه ای در چارچوب معینی در مرزهای معینی پیوستگی دارد اگر از این مرز گذشت و آن چارچوب در هم شکست تغییر و تبدیل کمی به تغییر کیفی منجر می شود.
اندازه مقوله فلسفی است که رابطه و پیوند بین کمیت و کیفیت را بیان می کند و تناسب و وحدت آن ها را در مورد هر شیئی و پدیده نشان می دهد.
پس تمام اشیاء و پدیده ها کیفیتی دارند که هر نوع کمیتی مناسب آن نیست بلکه کمیتی به نسبت و تا اندازه معینی.
(4)
اینک بپردازیم به قانون تغییرات کمی به کیفی. تغییر کمیت اگر از حدود معینی خارج شود لزوما به تغییرات کیفی می انجامد. علوم فیزیک و شیمی نشان می دهد که مثلا اگر تعداد الکترون ها عوض شود کیفیت جزء اولیه تغییر می کند. ئیدروژن یک الکترون دارد و ازت هفت، اکسیژن هشت الکترون دارد و اورانیوم نود و دو. اگر تعداد اتم ها و ملکول ها در داخل یک ترکیب شیمیایی تغییر کند اگر تغییرات کمی از نظر سطح انرژی یا تغییر میزان بار هسته حاصل شود اگر تغییرات کمی و عواملی نظیر حرارت و فشار و قوه جاذبه و میدان مغناطیسی و برقی به وجود آید، موجب پیدایش عنصر و جسم کیفیتا جدیدی می شود. نتیجه این که تغییرات کمی در آن سوی نسبت ها ( اندازه) به تغییرات کیفی مبدل می گردد.
به عبارت دیگر تغییرات کمی فقط در صورتی در کیفیت موثر خواهند شد که از حدود و اندازه معینی بگذرند و به نسبت معین باشند. این یک قانون عینی و عمومی تکامل دنیای مادی است که در تکامل جامعه هم صادق است. تا زمانی که ما با کمیت متغیر در چارچوب کیفیت نسبتا ثابت روبرو هستیم در پدیده پیوست وجود دارد. وقتی چارچوب در هم می شکند و تغییرات کمی از مرز و اندازه فراتر می رود گسست حاصل می شود. در اثر انتقال از تغییرات کمی به کیفی در جریان تکامل، گسست به وجود می آید چرا که کیفیتی نو، جدا از کیفیت سابق بروز می کند. همین پیوست و گسست است که شالوده وحدت و تنوع جهان است. تا زمانی که نسبت به معنای فلسفی آن یعنی وحدت مختصات کمی و کیفی باقی است کیفیت همان است که بود و این مرحله پیوست است. آن گاه که نسبت تغییر کند و وحدت مزبور دگرگون شود کیفیتی تازه به وجود می آید و این زمان گسست است. پیوست و گسست یک دیگر را مشروط می کنند و در هم متقابلا موثرند. پیوست دوران تدارک گسست است. گسست پایان ناگزیر روند پیوست است.
جهانی که در ماهیت مادی خود یگانه است بر اثر همین انتقال به کیفیت های تازه و عبور از مرز نسبت ها دارای تنوع است. قانون گذار از تغییرات کمی به تحولات کیفی این مطلب را بیان می کند که درجه معینی از تجمع و گرد آمدن تغییرات کمی و تدریجی و اغلب نامحسوس و آرام به علت عبور از مرز نسبت ( اندازه) منجر به تغییرات بنیادی و ریشه ای و دگرگونی در کیفیت می شود.
این قانون وحدت دیالکتیکی بین پیوست و گسست، بین تغییر تدریجی و آرام و تحول و تحول جهشی و سرشتی را بیان می کند.
جنبه دیگر قانون تبدیل تغییرات کمی به کیفی این است که به طور متقابل تغییرات کیفی موجب می شود کمیت تغییر یابد کاستی یا فزونی پذیرد. هر تغییر کیفی به نوبه خود تغییرات کمی معینی را بوجود می آورد.
هر کیفیت نویی با کمیت های ویژه خود می خواند و خود عرصه تغییرات جدید  کمی می شود.
#ماتریالیسم_دیالکتیک

#درس_پانزدهم

بخش چهارم
(5)
اینک می پردازیم به مسئله انواع جهش ها و تنوع اشکال گذار. جهش شکل عام نابودی کیفیت کهنه و ایجاد کیفیت نوین است. نشانه اصلی هر جهش عبارت است از تغییر عمیق و ریشه ای در تکامل و پیدایش کیفیت نو. ولی این جهت دارای تنوع فراوان است می تواند سریع و ناگهانی و تمام و کمال باشد، می تواند تدریجی و جزء به جزء با زوال تدریجی عناصر کیفیت کهنه باشد. جهش، جهش است یعنی یک تغییر عمیق کیفی است صرف نظر از این که تدریجی باشد یا ناگهانی.
جهش تدریجی را نباید با انباشته شدن تدریجی تغییرات کمی ( با مرحله انباشت تغییرات کمی که دوران پیوست و مداومت است) اشتباه کرد. جهش حتی اگر تدریجی هم باشد تغییری است در کیفیت و به مراتب عمیق تر از شدید ترین تغییر کمیت.
جهش به هر صورتی که انجام گیرد مربوط است به مقوله کیفیت مربوط است به از میان رفتن یک شیئی و پدیده و پیدایش یک شیئی یا پدیده تازه. تغییرات کمی تدریجی، ماهیت و طبیعت را عوض نمی کند در حالی که هر جهش و منجمله جهش تدریجی همیشه نقطه عطفی است در تکامل به وجود آورنده کیفیت نوینی است.
چند مثال: در فیزیک هسته ای و اتمی فعل و انفعالات مختلف از نظر زمانی و برای ابعاد عادی و معمولی بشر به صورت انفجار ناگهانی است در صورتی که در زیست شناسی      پیدایش انواع جدید حیوانات و گیاهان آرام و تدریجی و آهسته است. اولی را با هزارم ثانیه اندازه می گیرند دومی را با هزاران سال. ولی شک نیست که تفاوت کیفی یک نوع  جدید موجود زنده با نوع ماقبل آن کمتر از تفاوت مثلا فوتون با الکترون و پوزیترون قبلی نیست اگر چه شکل انجام جهش تفاوت دارد. انسان نیز خود در جریان یک تکامل طولانی و در چند جهش پدید آمده است. با این حال علی رغم خصلت تدریجی تبدیل میمون های انسان شکل به انسان این تبدیل جهشی است عظیم که خود نقطه عطفی در تاریخ تکامل دنیای جانوران و علامت آغاز پیدایش و تکامل جامعه بشری است.
علت این تنوع شکل جهش همان طور که از مثال ها نیز بر می آید آنست که خصلت پدیده های تکامل یابنده متفاوت است.
شکل جهش علاوه بر خصلت خود پدیده به شرایطی که جهش در آن انجام می گیرد نیز وابسته است. مثلا تبدیل انرژی اتمی به انرژی حرارتی می تواند به شکل انفجاری در بمب اتمی و هسته انجام شود یا به شکل تدریجی در مراکز برق اتمی. در هر دو صورت یک جهش کیفی انجام شده و پدیده جدید به دست می آید. در تکامل اجتماع نیز گذار کیفیت کهنه به کیفیت نو می تواند هم به صورت تغییرات سریع و طوفانی باشد و هم به صورت تغییرات تدریجی و طولانی. این تفاوت در ماهیت مسئله که کیفیتی نو به وجود می آید و جهش حاصل می شود تغییری نمی دهد. مثال بارز این انواع مختلف عبارت است از شکل های گوناگون گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم در کشورهای مختلف.
انقلاب به معنای نابودی و خراب کردن و اعمال جبر نظامی و بدنی نیست. انقلاب به معنای تغییر ماهیت و کیفیت نظام فرسوده سرمایه داری و ریشه کن کردن این نظام و جهش کیفی است. تدابیر حداکثر و اقدامات حاد حتما در صورتی لازم خواهد افتاد که شرایط مشخص این یا آن کشور آن را ایجاب کند و به ویژه در حالی که طبقه استثمارگر به قهر ضد انقلابی متوسل شود. آموزش مربوط به شیوه های مختلف گذار برای مارکسیسم تازگی ندارد. فردریک انگلس نوشته است که « نو به نحو آرام به جای کهنه خواهد نشست اگر کهنه قادر باشد بدون مقاومت جا تهی کند، ولی اگر در برابر این ضرورت مقاومت کند جانشینی جبر گونه و با شدت عمل همراه خواهد بود» طرد سرمایه داری در همه کشورها بدون استثنا فقط از راه انقلاب سوسیالیستی و جهش کیفی امکان پذیر است.
یعنی باید یک تغییر بنیادی کیفی، یک جهش عظیم تاریخی صورت گیرد و به عمر کهنه و فرسوده کیفیت قبلی، یعنی نظام سرمایه داری پایان دهد. نادیده گرفتن این اصل یعنی سازش و رفرمیسم و انحراف راست.
در عین حال انقلاب سوسیالیستی می تواند دارای اشکال مختلف باشد. در کشورهای مختلف وابسته به شرایط گوناگون کشورها و وابسته به مختصات و ویژگی های  اجتماعی مربوطه شکل انجام آن مختلف است. راه مشخص هر کشور این که جهش کیفی و عمیق مزبور چگونه انجام شود وابسته است به سطح تکامل و به آرایش نیروها، به درجه تشکل طبقه کارگر و متحدین آن، وابسته است به سنن
و خصوصیات ویژه هر کشور و به نیروی بورژوازی و درجه و شکل مقاومت او و یک رشته عوامل خارجی و داخلی. نادیده گرفتن اصل تنوع  جهش و مطلق کردن تنها یک شکل و آن هم شکل با ظاهری انفجاری یعنی دگماتیسم، کلیشه سازی و الگو پردازی تا حد ماجراجویی و انحراف «چپ».
پس جهش دارای انواع مختلف است و این تنوع یکی به علت ماهیت و سرشت خود پدیده تکامل یابنده یعنی بنا بر ماهیت تضادی است که باید حل شود و همچنین بنابر شرایط انجام تحول. نتیجه این که:
قانون گذار از تغییرات کمی به کیفی خصلت همگانی و عام دارد ولی شکل بروز و عمل آن در روند ها و پدیده
#ماتریالیسم_دیالکتیک_ماتریالیسم_تاریخی
#درس_دوم
بخش اول
فلسفه چیست؟ اجزاء متشکله فلسفه مارکسیستی کدام است ؟
1 ـ تعریف فلسفه
2 ـ موضوع علم فلسفه کدام است ؟
3 ـ فلسفه مارکسیسم ـ لنینیسم چیست و بخش های آن کدامند؟
4 ـ  خصلت های اساسی فلسفه مارکسیستی چیست؟
 
درس دوم ـ فلسفه چیست و اجزاء متشکله فلسفه مارکسیستی کدام است؟
 پس از توضیحات مقدماتی درس گذشته اینک می توانیم: اولا به طور خلاصه فلسفه را تعریف کنیم و ببینیم موضوع آن چیست، ثانیا ببینیم مقصود از فلسفه مارکسیستی ـ لنینیستی چیست و  بخش های آن و خصلت های اصلی آن کدام است.
(1)
تعریف فلسفه
واژه از یونانی ((فیلوسوفیا)) آمده است که به معنای خرد دوستی است. هر علمی زمینه بخصوصی از واقعیات را بررسی می کند ( مثلا زیست شناسی: گیاهان، جانوران، انسان، ستاره شناسی: ستارگان، کهکشان ها، کیهان ـ تاریخ: گذشته و حال جامعه انسانی) این دانش ها نمی توانند درباره مجموعه طبیعت درباره جهان به طور کلی به ما اطلاعاتی بدهند. در حالی که فلسفه می کوشد عام ترین مفاهیم و مقولات را بررسی نماید و کلی ترین قوانین جهان را. مطالعه کنند ولی می توان پرسید: آیا تمام دانش ها بر روی هم نمی توانند اندیشه عمومی درباره جهان را در اختیار ما بگذارند تا دیگر نیازی به فلسفه نباشد؟
         مسئله درست در همین جاست که داشتن دید کلی از جهان و بررسی عام ترین قوانین آن به هیچ وجه به معنای حاصل جمع ساده نظرگاه های جزئی و گردآوری قوانین در زمینه های مشخص جداگانه نیست. فلسفه البته به داده ها و معلومات حاصل از علوم تکیه می کند، از نتیجه گیری های جزئی و گردآوری قوانین در زمینه های مشخص جداگانه نیست. از نتیجه گیری های سایر علوم بهره برمی دارد ولی خود عام ترین مسائل را مطرح می کند، به عام ترین قانون مندی ها نظر دارد. کلی ترین روابط و مناسبات را بررسی می کند. در جستجوی پاسخ به این مسائل و کشف این روابط هر قدر فلسفه به علوم مختلف و به تجربه بشری و به واقعیت بیشتر متکی باشد به همان اندازه علمی تر است. پاسخش درست تر و به حقیقت نزدیک تر است و خود بیشتر به یک علم بدل می شود.
         پس فلسفه یک بحث و جدل بیهوده یا یک سرگرمی اضافی و از سر سیری نیست. بر عکس وظیفه بسیار مهمی به عهده دارد:
         طرح عامل ترین مسائل، بررسی کلی ترین روابط بین اشیاء و پدیده ها و روند ها، کشف عام ترین قانون های جهان هستی، اعم از طبیعت و جامعه و تفکر، این است وظیفه فلسفه.
         از جانب دیگر به همین علت که فلسفه به عام ترین قانون مندی ها و روابط نظر دارد آن چنان علمی است که نسبت به علوم دیگر در حکم اسلوب عام آنهاست. پس: فلسفه شکل خاصی از شعور اجتماعی است که عام ترین قانونمندی های جهان واقعی و شناخت انسانی و رابطه بین هستی و تفکر را بیان می کند.
         با فلسفه مارکسیستی ـ همچنانچه در درس های آینده خواهیم دید- فلسفه به یک علم تمام عیار بدل می شود. فلسفه مارکسیستی خود یک علم است که باید قوانین و مقولات آن را فرا گرفت و مثل هر علم دیگری مورد بررسی قرار داد و آموخت. این آموختن مانند هر علم دیگری دشواری هایی دارد و با مشکلات قرار گرفتن مفاهیم و قوانین ویژه ای همراه است ولی البته آن کس که در شوق آموختنش گام در جاده علم مارکسیستی می گذارد می تواند با تکرار و دقت، با جدیت و پی گیری بر دشواری ها غلبه کند. این اشاره به هیچ وجه به معنای آن نیست که این فلسفه مسائل بسیار غامض و غیر قابل درک را مطرح می کند و آن جاده پر از خار مغیلان است. برعکس فلسفه مارکسیستی علمی است کاملا قابل درک برای زحمتکشان، برای همه شیفتگان راه آزادی و سوسیالیسم.
         آموختن فلسفه مارکسیستی مانند هر علمی به گفته کارل مارکس جاده صاف و همواری نیست که در آن بی خیال و فارغ بال به جلو راند. ولی کسانی که دشواری های پیمودن راه و آشنایی با مسائل عمیق و ناشناخته را پذیرا گردند مسلما آن را خواهند پیمود و به این دانش دست خواهند یافت.
(2)
موضوع فلسفه، یعنی این امر که فلسفه به چه مسائلی نظر دارد و چه حیطه ای از شناخت را در بر می گیرد و کدام عرصه را مورد مطالعه قرار می دهد و در نتیجه جای فلسفه در طبقه بندی علوم کدام است؟
موضوع فلسفه در جریان تاریخ تغییر فراوان کرده است. فلسفه در دوران باستان (علم علوم) بود، جامع کل معارف بشری و گردآوری کلیه دانستی های انسان در زمینه های مختلف به شمار می رفت. یک فیلسوف کسی بود که به تمام رشته های علوم آن زمان آشنایی داشت و در همه زمینه ها صاحب نظر بود. ولی در جریان تکامل جامعه پراتیک و عمل بشری بیشتر و عمیق تر شد. رازهای جهان پیرامون بیشتر گشوده شد، دانستنی ها متنوع تر و ژرف تر، علم غنی تر و پر دامنه تر گردید. از آن علم( جامع کل) جدا شدند. نخست فیزیک و شیمی و طبیعیات و
#ماتریالیسم_دیالکتیک_ماتریالیسم_تاریخی
#درس_سوم مسئله اساسی فلسفه
بخش اول
 
1 ـ  مقصود از مفاهیم مادی و معنوی چیست ؟
2 ـ  جهت اول مسئله اساسی فلسفه کدام است؟
3 ـ جهت دوم مسئله اساسی فلسفه چیست؟

(1)از دوران باستان تاکنون در جهان عقاید فلسفی مختلفی پدید شده و فلاسفه متعددی نظریات گوناگونی پیرامون جهان و آنچه در آن است و پیرامون ماهیت اشیاء  و اندیشه و جامعه بشری و سرشت انسانی داشته اند. اگر هر یک از این مکاتب را به دقت بررسی کنیم می بینیم که همه بالاخره به این مسئله اساسی پاسخ گفته یا سعی در پاسخگویی داشته اند که چه رابطه ای بین ماده و روح ( یا شعور) وجود دارد . پس قبل از تشریح نظر فلاسفه باید نخست ببینیم مقصود از « ماده» و « روح» چیست. اول معنای کلمات و اصطلاحات را روشن کنیم تا چیزی در  ابهام نماند. همه می دانیم که کلیه اشیاء و پدیده ها و روندهای گیتی یا منشاء روحی دارند یا مادی به اصطلاح یا معنوی هستند یا مادی.     مادی، یعنی همه آنچه که در خارج از تفکر و ذهن انسانی وجود دارد و هستی آن ها مربوط به اندیشه انسانی نیست و مستقل از انسان، مستقل از ذهن و تفکر و محسوسات انسان است. بطور عینی ( ابژکتیو ) وجود دارد. اما پدیده های روحی ( معنوی ) یعنی هر آنچه که ناشی از فعالیت مغز انسانی است، مربوط به جریان شناخت بشر است و حاصل آن ها شعور ( آگاهی ) نامیده می شود. این پدیده ها نظیر همه افکار ( اندیشه ها ) و احساسات و خواست ها ( تمایلات ) بشری ذهنی (سوبژکتیو) بوده و مستقل از انسان و فعالیت روحی او نیستند. پس در جهان هم پدیده های عینی یا مادی وجود دارد و هم پدیده های ذهنی یا  روحی یا معنوی.
         حالا که مقصود از مفاهیم ماده و روح را به طور خیلی خلاصه و برای روشن بودن بحث دانستیم می توانیم به بیان مسئله اساسی فلسفه باز گردیم.
 
(2)اساس کلیه مکاتب فلسفی جهان آن است که رابطه بین پدیده های مادی و روحی ( بین ماده و شعور، بین هستی و آگاهی ) چیست؟ از بین این دو، ماده و روح کدام یک اولیه و کدام یک ثانوی است. از آن ها کدامین نخستین است و کدامین دومین؟ کدام یک خالق است و زاینده دیگری و کدامین مخلوق و زائیده دیگری است؟ آیا واقعیات عینی ناشی از تصورات ذهنی است یا بالعکس تصورات ذهنی ناشی از واقعیت عینی است؟ این است آن پرسشی که قرن ها اندیشه کاوشگر بشری را به خود مشغول داشته. این  است مسئله اساسی فلسفه یا  دقیق تر بگوییم  یکی از  دو جهت این مسئله.
         طرح مسئله اساسی فلسفه را فردریک انگلس یکی از بنیان گذاران فلسفه مارکسیستی بدست داده است. مسئله اساسی فلسفه رابطه فکر ( ذهن ) است با هستی ( عین ). به عبارت دیگر مسئله رابطه شعور انسانی است با جهان مادی خارج. این مسئله اساسی دارای دو جهت است. جهت اول مسئله تقدم ماده است بر شعور یا شعور بر ماده؟ یعنی همان مطالبی که تاکنون توضیح داده ایم. همه مکاتب فلسفی طبق پاسخی که به این مسئله اساسی می دهند به دو گروه بزرگ تقسیم می شوند. همه فلسفه علی رغم تنوع افکار فلسفی و گوناگونی مکاتب در حقیقت دو گروه بزرگ را تشکیل می دهند.
 
1 ـ کسانی که معتقدند ماده قبل از پیدایش شعور وجود داشته و شعور نتیجه تکامل طولانی ماده است ماتریالیست ها نام دارند. ماتریالیست ها اندیشه ها را زائیده و محصول فعالیت مغز انسانی می شمرند. خود مغز نیز عبارت است از یک جسم مادی در عالی ترین و بغرنج ترین سطح  تکامل. درباره ماتریالیست ها تقی ارانی می گوید: «ما طرفدار وجود ماده و زمان و مکان واقعی که بدون فکر هم وجود خارجی دارند می باشیم» و در جای دیگر توضیح می دهد: « وجود عالم و دنیای خارج مقدم به پیدایش انسان و موجد اوست. روح یا ذهن در اثر یک سلسله تغییرات مادی به ظهور رسیده و بنابر این نمی تواند موجد یا مولد آن باشد[1] ».
 
2 ـ کسانی که معتقدند شعور مقدم بر ماده و مستقل از ماده است و به صورت «عقل محض» یا به صورت «محسوسات و ذهنیات انسان» خالق جهان مادی است ایده آلیست ها نام دارند. آن ها اندیشه و شناخت را عامل اولیه و مبداء نخست و دارای تقدم می شمرند.
باید اضافه کرد که برای تحریف و به قصد فریب، گاه با ترجمه ساده ای ماتریالیست ها را مادیون و ایده آلیست ها را آرمان گرایان می خوانند و می گویند که مادیون یعنی کسانی که بدنبال منافع مادی هستند نظر به مادیات و سود شخصی دارند با حرص و آز به دنبال ثروت و شهرت می روند. ولی گویا ایده آلیست ها یعنی کسانی که نظر به معنویات دارند، چشم از جیفه دنیای فانی پوشیده اند و به دنبال آرمانی عالی بوده و خود را وقف ایده و اندیشه ای  نموده اند. واضح است که این گونه ترجمه و تعریف معانیماتریالیسم و ایده آلیسم نه فقط به کلی نادرست بلکه شدیدا مغرضانه است.
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک_ماتریالیسم_تاریخی
#درس_سوم مسئله اساسی فلسفه
بخش دوم

(3)
ولی مسئله اساسی فلسفه به جز این جهت ـ یعنی تقدم ماده یا روح (شعور) ـ جهت دیگری نیز دارد. جهت دوم مسئله اساسی فلسفه عبارت است از اعتبار معرفت انسانی. یعنی اینکه شناسایی بشر از جهان دارای اعتبار واقعی هست یا نه ؟ آیا خرد و شعور بشری می تواند جهان را بشناسد و به واقعیت پی ببرد و آن را به درستی منعکس نماید یا نه؟ پس در پژوهش مسئله اساسی فلسفه نه فقط باید دانست که بین ماده و شعور ( هستی و آگاهی ) کدام یک تقدم دارد بلکه باید به این سئوال نیز پاسخ داد که آیا شعور بشری برای دستیابی به اسرار طبیعت و هستی قاصر است یا قادر، در مقابل رموز طبیعت و برای شکافتن آن ناتوان است یا توانا؟
در مورد این جهت دوم مسئله اساسی فلسفه پاسخ ماتریالیست ها چنین است: آری می توان جهان را شناخت. عقل و دانش بشری قدرت آن را دارد که گام به گام ماهیت اشیاء و روندها را بشناسد و به سرشت پدیده ها پی برد. ماتریالیست ها بر آنند که شناخت، انعکاس جهان خارجی و لذا دارای محتوی واقعی است.
برعکس بسیاری از فلاسفه ایده آلیست یا منکر امکان شناسایی هستند یا در امکان شعور انسان برای درک واقعیت جهان تردید می کنند و یا قدرت عقل و تجربه را محدود و مقید می دانند یا معتقدند که فقط جزء سطحی وعوارض ظاهری را می توان شناخت و به گوهر و ذات اشیاء و پدیده ها دسترسی نمی توان یافت. بعضی از آن ها می گویند که فقط اندیشه ها و محسوسات خود را می توان شناخت و برخی دیگر مدعیند که روح مطلق و ما فوق الطبیعه قابل شناخت است. عده ای نیز معتقدند که اگر علمی هم برای انسان دست دهد جز از راه وحی و الهام و اشراق و جذبه ممکن نیست.
فلسفه مارکسیستی به هر دو جهت مسئله اساسی پاسخ علمی و ماتریالیستی می دهد یعنی به تقدم ماده بر شعور و به امکان شناخت جهان و معتبر بودن شناخت انسانی معتقد است.
 
(4)
هم ماتریالیسم و هم ایده آلیسم شکل های بسیار مختلف داشته اند و چه مشخصه مکاتب ماتریالیستی آن است که جهان را آن چنان که هست می بیند و در تمام طول تاریخ با علم پیوسته پیوند داشته است، به دستاوردهای علوم متکی بوده و در هر زمان مطابق با سطح تکامل علوم برای اثبات نظریه خود از آن بهره برده است در مقابل وجه مشخصه مکاتب مختلف ایده آلیستی در آن است که جهان واقعی را نادیده می گیرد، آن راتحریف می کند و با نتایج علم سر سازگاری ندارد زیرا که علوم بی پایگی آن را ثابت می کند.
به طور کلی مکاتب ایده آلیستی بر دو نوع عمده بوده اند: ایده آلیسم ابژکتیو ( یا عینی ) و ایده آلیسم سوبژکتیو ( یا ذهنی )
 
- ایده آلیست های ابژکتیو ( عینی ) مثل افلاطون فیلسوف شهیر یونان باستان 347-427 پیش از میلاد و از بین فلاسفه اخیر هگل اندیشمند بزرگ آلمانی 1831-1770 عقیده دارند خود شعور، البته به شکل کلی و خالص آن وجود عینی و خارجی دارد. برای ماتریالیست ها جهان واقعی عینی است. برای ایده آلیست های عینی شعور و اندیشه عینی است. ایده آلیست های ابژکتیو می گویند جهان واقعی نتیجه تکامل «عقل محض» یا «خرد مطلق» و یا انعکاس آنست که در سیر نزولی خود از گوهر خود بدر آمده و به جهان ناسوتی بدل شده و به صورت ماده در آمده است. یعنی مبدأ اولیه « ایده» است و سپس دوباره سیر صعودی را آغاز می کند و به خود باز می گردد.
 
- ایده آلیست های سوبژکتیو (ذهنی) (نظیر برکلی فیلسوف مشهور انگلیستی 1753-1685 میلادی ) اصلا منکر وجود جهان عینی و ماده خارج از ذهن بشر هستند و خارج از ذهن بشر هستند و معتقدند که تنها فرد (شخص متفکر) شعور و ذهن او وجود واقعی دارند یعنی اشیاء فقط در حدود و تا آنجا که توسط فرد حس می شوند وجود دارند. برکلی می گفت: « هستی یعنی محسوس و درک شده» به عبارت دیگر ایده آلیسم ذهنی معتقد است که جهان تنها در آگاهی، در محسوسات و ذهن بشر وجود دارد.
پس طبقه بندی مکاتب فلسفی طبق پاسخ به مسئله اساسی فلسفه صورت می گیرد. تمام مسائل دیگر و منجمله عقاید سیاسی و حقوقی و روش های اخلاقی و هنری و تمام سیستم عقاید و نظریات (ایدئولوژی) انسان ها وابسته به آن است که به این سئوال اصلی چگونه پاسخ داده شود. فلاسفه ای که به این سئوال پاسخ غلط می دهند و معتقدند که شعور مبدأ اولیه است در عرصه اجتماعی نیز اغلب به دفاع از منافع اقشار محافظه کار و طبقات ارتجاعی بر می خیزند. مکاتب آن ها به وسیله ای معنوی برای سرکوب  اندیشه ای و اخلاقی زحمتکشان و تخدیر آنان بدل می شود. افلاطون بردگی را توجیه می کرد و هگل سلطنت مطلقه پروسی را. ایده آلیست های معاصر از راه های گوناگون نظام اجتماعی ـ اقتصادی سرمایه داری رو به نابودی را توجیه می کنند و بیشتر فلاسفه معاصر ایده آلیست در صف اول ضد کمونیست ها جای دارند .
دکتر تقی ارائی می نویسد: « این گونه افکار( ایده آلیسم) مخصوص طبقات ارتجاعی است که برای
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک_ماتریالیسم_تاریخی
#درس_سوم مسئله اساسی فلسفه
بخش دوم

(3)
ولی مسئله اساسی فلسفه به جز این جهت ـ یعنی تقدم ماده یا روح (شعور) ـ جهت دیگری نیز دارد. جهت دوم مسئله اساسی فلسفه عبارت است از اعتبار معرفت انسانی. یعنی اینکه شناسایی بشر از جهان دارای اعتبار واقعی هست یا نه ؟ آیا خرد و شعور بشری می تواند جهان را بشناسد و به واقعیت پی ببرد و آن را به درستی منعکس نماید یا نه؟ پس در پژوهش مسئله اساسی فلسفه نه فقط باید دانست که بین ماده و شعور ( هستی و آگاهی ) کدام یک تقدم دارد بلکه باید به این سئوال نیز پاسخ داد که آیا شعور بشری برای دستیابی به اسرار طبیعت و هستی قاصر است یا قادر، در مقابل رموز طبیعت و برای شکافتن آن ناتوان است یا توانا؟
در مورد این جهت دوم مسئله اساسی فلسفه پاسخ ماتریالیست ها چنین است: آری می توان جهان را شناخت. عقل و دانش بشری قدرت آن را دارد که گام به گام ماهیت اشیاء و روندها را بشناسد و به سرشت پدیده ها پی برد. ماتریالیست ها بر آنند که شناخت، انعکاس جهان خارجی و لذا دارای محتوی واقعی است.
برعکس بسیاری از فلاسفه ایده آلیست یا منکر امکان شناسایی هستند یا در امکان شعور انسان برای درک واقعیت جهان تردید می کنند و یا قدرت عقل و تجربه را محدود و مقید می دانند یا معتقدند که فقط جزء سطحی وعوارض ظاهری را می توان شناخت و به گوهر و ذات اشیاء و پدیده ها دسترسی نمی توان یافت. بعضی از آن ها می گویند که فقط اندیشه ها و محسوسات خود را می توان شناخت و برخی دیگر مدعیند که روح مطلق و ما فوق الطبیعه قابل شناخت است. عده ای نیز معتقدند که اگر علمی هم برای انسان دست دهد جز از راه وحی و الهام و اشراق و جذبه ممکن نیست.
فلسفه مارکسیستی به هر دو جهت مسئله اساسی پاسخ علمی و ماتریالیستی می دهد یعنی به تقدم ماده بر شعور و به امکان شناخت جهان و معتبر بودن شناخت انسانی معتقد است.
 
(4)
هم ماتریالیسم و هم ایده آلیسم شکل های بسیار مختلف داشته اند و چه مشخصه مکاتب ماتریالیستی آن است که جهان را آن چنان که هست می بیند و در تمام طول تاریخ با علم پیوسته پیوند داشته است، به دستاوردهای علوم متکی بوده و در هر زمان مطابق با سطح تکامل علوم برای اثبات نظریه خود از آن بهره برده است در مقابل وجه مشخصه مکاتب مختلف ایده آلیستی در آن است که جهان واقعی را نادیده می گیرد، آن راتحریف می کند و با نتایج علم سر سازگاری ندارد زیرا که علوم بی پایگی آن را ثابت می کند.
به طور کلی مکاتب ایده آلیستی بر دو نوع عمده بوده اند: ایده آلیسم ابژکتیو ( یا عینی ) و ایده آلیسم سوبژکتیو ( یا ذهنی )
 
- ایده آلیست های ابژکتیو ( عینی ) مثل افلاطون فیلسوف شهیر یونان باستان 347-427 پیش از میلاد و از بین فلاسفه اخیر هگل اندیشمند بزرگ آلمانی 1831-1770 عقیده دارند خود شعور، البته به شکل کلی و خالص آن وجود عینی و خارجی دارد. برای ماتریالیست ها جهان واقعی عینی است. برای ایده آلیست های عینی شعور و اندیشه عینی است. ایده آلیست های ابژکتیو می گویند جهان واقعی نتیجه تکامل «عقل محض» یا «خرد مطلق» و یا انعکاس آنست که در سیر نزولی خود از گوهر خود بدر آمده و به جهان ناسوتی بدل شده و به صورت ماده در آمده است. یعنی مبدأ اولیه « ایده» است و سپس دوباره سیر صعودی را آغاز می کند و به خود باز می گردد.
 
- ایده آلیست های سوبژکتیو (ذهنی) (نظیر برکلی فیلسوف مشهور انگلیستی 1753-1685 میلادی ) اصلا منکر وجود جهان عینی و ماده خارج از ذهن بشر هستند و خارج از ذهن بشر هستند و معتقدند که تنها فرد (شخص متفکر) شعور و ذهن او وجود واقعی دارند یعنی اشیاء فقط در حدود و تا آنجا که توسط فرد حس می شوند وجود دارند. برکلی می گفت: « هستی یعنی محسوس و درک شده» به عبارت دیگر ایده آلیسم ذهنی معتقد است که جهان تنها در آگاهی، در محسوسات و ذهن بشر وجود دارد.
پس طبقه بندی مکاتب فلسفی طبق پاسخ به مسئله اساسی فلسفه صورت می گیرد. تمام مسائل دیگر و منجمله عقاید سیاسی و حقوقی و روش های اخلاقی و هنری و تمام سیستم عقاید و نظریات (ایدئولوژی) انسان ها وابسته به آن است که به این سئوال اصلی چگونه پاسخ داده شود. فلاسفه ای که به این سئوال پاسخ غلط می دهند و معتقدند که شعور مبدأ اولیه است در عرصه اجتماعی نیز اغلب به دفاع از منافع اقشار محافظه کار و طبقات ارتجاعی بر می خیزند. مکاتب آن ها به وسیله ای معنوی برای سرکوب  اندیشه ای و اخلاقی زحمتکشان و تخدیر آنان بدل می شود. افلاطون بردگی را توجیه می کرد و هگل سلطنت مطلقه پروسی را. ایده آلیست های معاصر از راه های گوناگون نظام اجتماعی ـ اقتصادی سرمایه داری رو به نابودی را توجیه می کنند و بیشتر فلاسفه معاصر ایده آلیست در صف اول ضد کمونیست ها جای دارند .
دکتر تقی ارائی می نویسد: « این گونه افکار( ایده آلیسم) مخصوص طبقات ارتجاعی است که برای
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک

#درس_چهارم
اسلوب در فلسفه
1 ـ  اسلوب یعنی چه؟
2 ـ  اسلوب در فلسفه یعنی چه؟
3 ـ  اسلوب دیالکتیکی به چه معناست؟
4 ـ  اسلوب متافیزیکی چیست؟
 
درس چهارم- اسلوب در فلسفه
 
مکاتب فلسفه علاوه بر پاسخ به مسئله اساسی فلسفه از طریق چگونگی شیوه شناسایی واقعیت و اسلوب تفکر و پژوهش ازهم متمایز می شوند . این مسئله مهمی در فلسفه است زیرا برای راه بردن به حقیقت و تدوین یک سیستم فکری فلسفی اسلوب دارای اهمیت خاصی است.
 
(1اسلوب چیست؟ اسلوب یعنی شیوه برخورد و پژوهش و پراتیک انسانی برای فرا گرفتن و شناختن یک موضوع معین.
ما انسان ها چه در فعالیت های مادی چه در تحقیقات علمی ، چه در جریان شناخت و چه در طی مبارزه اجتماعی خود هدف هایی داریم و وظایفی برای خود معین می کنیم. اما به جز تشخیص درست هدف و تعیین دقیق وظیفه مسئله بسیار مهم پیدا کردن راه درست و مناسب و تعیین شیوه کار و عمل برای رسیدن به این هدف ها و اجرای وظایف است. اسلوب در حقیقت عبارت است از همین راه رسیدن به هدف، مجموعه موازین و روش ها و شیوه ها چه برای تحقیق تئوریک و چه برای فعالیت پراتیک   مثلا هر علمی دارای شیوه بررسی مخصوص به خود است. دانشمند زیست شناس راه پژوهشی خاصی را می پیماید، از سیستم ها، مقولات و وسایل ویژه ای استفاده می کند و دانشمند فیزیک دان موازین و قواعد ویژه دیگری را در تحقیق پدیده های فیزیکی رعایت     می کند. همان طور که یک نفر شیمیدان برای شناختن ترکیب یک جسم باید حتما با اسلوب تجزیه شیمیایی آشنا باشد. یک نفر جامعه شناس یا یک مبارز انقلابی هم باید اسلوب تحلیل پدیده های اجتماعی را بداند و در بررسی یا پیکار خود آن را به کار برد. بیکن فیلسوف ماتریالیست انگلیسی به درستی اسلوب را با «چراغی فرا راه یک رهنورد» مقایسه کرده و می نویسد دانشمندی که فاقد یک اسلوب پژوهش باشد همچو مسافری است که در ظلمت شب عصا زنان راه می جوید.
         اسلوب در هر رشته و زمینه ای وابستگی کامل با خصلت پدیده های مورد مطالعه دارد. مثلا اسلوب فیزیک با شیمی و یا اسلوب زیست شناسی با جامعه شناسی کاملا متفاوت است. هر یک از این اسلوب ها وابسته به ماهیت پدیده های مربوط به موضوع و ناشی از قوانین خاص زمینه مورد نظر است. به عبارت دیگر اسلوب درست در هر زمینه ای از سرشت و طبیعت اشیاء و پدیده ها و روند های آن زمینه سرچشمه می گیرد. انتخاب اسلوب درست خودسرانه نیست. هر موضوعی اسلوب خویش را داراست. واضح است آن اسلوبی درست و علمی است که با قانونمندی ها و سرشت پدیده های مربوطه تطبیق کند و انسان را در پژوهش علمی یا در فعالیت عملی رهبری نماید و منعکس کننده قوانین عینی حیطه مورد نظر باشد .

(2)فلسفه نیز دارای اسلوب خاص خود می باشد. این اسلوب خاص باید با موضوع خاص فلسفه تطبیق کند و بتواند جهان پیرامون را در مجموع خویش و در تمام « بود» خود در برگیرد.
اسلوب فلسفی در طول تکامل تاریخ، با تعمیم نتایج پیشرفت های علوم و فعالیت های عملی انسان ها تکامل یافته است. در فلسفه دو اسلوب اساسی وجود دارد: یکی اسلوب دیالکتیکی و دیگری اسلوب متافیزیکی.
         به عبارت دیگر سیستم های فلسفی گوناگون برای بیان نظریات خود و برای ترسیم جهان، به طور عمده به دو اسلوب فلسفی متوسل می شوند.
 
1 ـ آن ها که پدیده های جهان را به هم مربوط می دانند و آن ها را در ارتباط متقابل و تأثیر متقابل می بینند و جهان و پدیده ها و روندهای آن را در حال تغییر و تکامل دائمی در نظر می گیرند دارای اسلوب دیالکتیکی هستند.
2 ـ آن دسته دیگری که جهان را مرکب از اشیاء و پدیده های مجزا از هم می شمرند که به هم مربوط نیستند و در یک دیگر تأثیر ندارند، در حال رکود و سکون هستند یا تغییرات آن ها تکرار مکرر و دور زدن های یک نواخت است، از اسلوب متافیزیکی استفاده می کنند.
 
البته در حال حاضر در شرایط تکامل سریع علوم و جامعه دیگر متفکری را نمی توان یافت که مطلقا از اسلوب اخیر استفاده کند یا بدان معترف باشد. قاعدتا این اسلوب زیر پوششی از بهره گیری ناپیگیر و مثله شده ای که اندیشه فلسفی ایده آلیستی گاه با اسلوب دیالکتیک همراه است (مثل سیستم هگل). ماتریالیسم نیز گاه با طرز تفکر متافیزیک همراه می شود ( مثل سیستم ماتریالیست های قرن هیجده فرانسه ). به علاوه انتخاب اسلوب دیالکتیکی گاه خود به خودی است یعنی مبتنی بر درک آگاهانه قوانین دیالکتیکی تکامل طبیعت و جامعه نیست. نمونه یک چنین اسلوب دیالکتیکی را در عقاید فلسفی هراکلیت فیلسوف بزرگ یونان باستان می توان یافت. او می گفت: در یک رودخانه دوبار نمی توان شنا کرد زیرا آب جاری است و همه چیز در آن نو می شود. « همه چیز جریان دارد، همه چیز حرکت می کند ».
 
(3)اسلوب فلسفی دیالکتیک دستاوردهای دانش بشری و فعالیت انسانی را در بر گرفته و به آن ها عمومیت می بخشد.
واژه دیالکتیک از زبان یونانی قدیم گرفته شده است.
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک

#درس_ششم
بخش_اول
شرایط سیاسی ـ اجتماعی و علمی ـ معرفتی پیدایش مارکسیسم
1 ـ  در کدام شرایط اجتماعی و سیاسی مارکسیسم پدید شد؟
2 ـ   دستاوردهای عمده علوم طبیعی در استانه پیدایش مارکسیسم کدامند؟
3 ـ   کامیابی های مهم فلسفه در آن زمان کدام ها بودند؟
4 ـ  نقش پیوند مارکسیستی انقلابی در فلسفه است و تفاوت کیفی آن با سیستم های قبلی چیست؟
 
         مارکسیسم در دوران نضج  انقلاب های بورژوایی در جوامع اروپایی به ویژه در اروپای باختری و بسط صفوف پرولتاریای صنعتی و مبارزه آن و گسترش مناسبات سرمایه داری و در مرحله معینی از تکامل سریع علوم طبیعی و تکنیک و علوم اجتماعی و فلسفه پدید شد. در نیمه قرن نوزدهم میلادی کلیه شرایط اعم از اجتماعی و معرفتی برای پیدایش یک جهش کیفی عظیم در تکامل فلسفه فراهم بود. فلسفه مارکسیست ثمره منطقی تحول زندگی اجتماعی علوم طبیعی و تفکر فلسفی بوده و خود انقلابی عمیق و ریشه ای به وجود آورد.
(1)
         از نظر شرایط اجتماعی در اواسط قرن گذشته سرمایه داری در یک رشته از کشورها جای فئودالیسم را گرفته و استقرار مناسبات نوین سرمایه داری که در آن موقع مترقی بود موجب اعتلای تولید و رشد جوشان تکنیک، دانش و فرهنگ شد. سرمایه داری در عین حال پرولتاریا یعنی طبقه کارگر فاقد وسائل تولید را نیز به وجود آورد که رسالت آن از بین بردن مناسبات سرمایه داری ایجاد تحول بنیادی در اجتماع و بنای جامعه سوسیالیستی است. در اوایل قرن نوزدهم تضادهای طبقاتی همواره شدت می یافت و اشکال متنوعی به خود می گرفت و به صورت یک رشته تظاهرات و مبارزات کارگری علیه نظام سرمایه داری تجلی می کرد ولی قیام ها و پیکارهای کارگری در آن موقع متشکل نبود و به صورت  خود به خودی انجام می گرفت. پرولتاریا هنوز به هدف های اساسی و نهایی خود و به طرق درست و وسایل موثر مبارزه آگاهی نداشت و دشمنان طبقاتی خود را نمی شناخت. همه این ها مانعی در راه جنبش کارگری بود. ضرورت شدید پیدایش تئوری علمی برای تشکل و بسیج و راهنمایی این جنبش احساس می شد. جامعه در راه تکامل بی وقفه خود نیازی عینی به تدوین یک تئوری یک سیستم تفکر و راهنمای عمل پیدا کرد تا که به پرولتاریا امکان دهد جامعه و قوانین آن را بشناسد، ناگزیر بودن زوا ل سرمایه داری را درک کند، نقش خود را به مثابه از بین برنده استثمار سرمایه داری و نجات دهنده زحمتکشان و ایجاد کننده جامعه نوین فارغ از ستم و بهره کشی به روشنی درک کند. به این ترتیب تکامل جنبش کارگری و رشد جامعه بشری خود وظیفه بسیار مهمی را برابر علم مطرح کرد و آن ایجاد تئوری انقلابی و به وجود آوردن سلاح اندیشه ای پرولتاریا در نبرد با سرمایه داری بود. تدوین سیستم نظریاتی که با نام خالق آن کارل مارکس به مارکسیسم موسوم شده به این نیاز حیاتی اجتماع به این وظیفه تاریخی پاسخ داد. فلسفه مارکسیستی یعنی ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی جزء متشکله و اساسی تئوریک آن است.
(2)
از نظر شرایط معرفتی و منابع طبیعی و تئوریک نیز در اواسط قرن نوزدهم روند تکامل اندیشه های علمی و کشفیات بزرگ دانش و پیشرفت های فن و فرهنگ به نوبه خود زمینه پیدایش فلسفه مارکسیستی را آماده ساخته بود. ماتریالیسم دیالکتیک در جریان پیدایش و تکوین اولیه خود بر یک مقدار محمل های علمی به ویژه در علوم طبیعی تکیه داشت. علوم طبیعی دیگر به جمع آوری فاکت ها و پژوهش ها در اشیاء و روندها به طور جداگانه نمی پرداخت بلکه با کشف قانونمندی های عام به علوم تئوریک تبدیل می گردید. در علوم طبیعی کشف ارتباطات و قوانین و درک چگونگی تکامل و تحول پدیده ها یعنی سبک دیالکتیکی بر پایه وحدت و تکامل جهان جای نحوه تفکر متافیزیکی را می گرفت. با شروع قرن نوزدهم به ویژه کشف بزرگ دورانساز علمی نقش بزرگی در این زمینه داشته اند:
- قانون بقا و تبدیل جرم و انرژی (لاوازیه، لومونوسف، جوئل مییر)
- کشف ساختمان یاخته ای ارگانیسم گیاهان و جانوران یا ساختمان سلولی بافت زنده (تئودوشوآن ، شلیدن)
- تئوری انتخاب طبیعی و تکامل انواع ( چارلز داروین، لامارک و ...)
         اگر به مضمون هر یک از این سه کشف دورانساز علمی توجه کنیم آن وقت پی می بریم که چه اهمیت عظیمی به مثابه محمل های علمی پیدایش فلسفه مارکسیستی داشته اند.
اول قانون بقا و تبدیل انرژی به مثابه مظهری از قانون عمومی بقا و تبدیل ماده و حرکت دلیل مقنمی بر وحدت مادی جهان و جنبش دائمی آن است نشانه آن است که ماده و حرکت جاودانی اند و هرگز نابود نمی شوند و در عین حال از نظر کیفیت متنوع و متغیرند و        می توانند از یک صورت به صورت دیگری درآیند. ثابت شد که حرکت نمی تواند از هیچ به وجود آید و نمی تواند به هیچ بدل شود و اثری از خود باقی نگذارد، ثابت شد که اشکال مختلف آن یکی به دیگری بدل می شود.
      
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک

#درس_نهم حرکت
بخش اول
1 ـ حرکت چیست
2 ـ انواع حرکت
3 ـ سکون چیست
4 ـ انرژی و مقوله فلسفی حرکت


فلسفه مارکسیستی حرکت را همچون نحوه موجودیت ماده، شیوه هستی ماده مطالعه می کند برای درک بهتر و عمیق تر سرشت مادی جهان لازم است این نحوه هستی ماده را که ماده جدا از آن وجود ندارد فراگیریم زیرا که ماده همواره در حرکتی جاودان در زمان و مکان قرار دارد.
(1حرکت چیست؟علوم فعالیت پراتیک بشری و زندگی روزمره ثابت می کند که ماده جهان و هر چه در آن است تنها به صورت متحرک و در حال تغییر و تکامل وجود دارد. هر کس با ابتدایی ترین اصول فیزیک مدرن آشنایی داشته باشد می داند که همه ذرات متشکله اتم چه در هسته آن و چه در پوسته الکترونی در حال حرکتند و بدون این جنبش جاوید اتم با آن شکل وجود نخواهد داشت. همچنین در داخل ملکول ها هم اتم ها در حال حرکتند و ملکول ها به نوبه خود در داخل همه اجسام و کلیه اشیاء و موجودات هم از اتم ها و ملکول ها ترکیب یافته اند.
در موجودات زنده نیز اگر این حرکت دائمی قطع شود و یا مبادله اشیاء بین موجود زنده و محیط مجاور متوقف بماند، زندگی مبدل به مرگ خواهد شد.
برخی از فلاسفه ایده آلیست می گویند برای آن که حرکت به وجود آید، لازمست که نیرویی خارجی و بیگانه از طبیعت و ماده یک قوه قاهر و برتر از هر چیز از برون، ماده بی حرکت بی شکل و بی جان را به تکان آورد از حالت سکون بدرآورده و به جنبش وادار سازد.
این مسئله مهمی در فلسفه است که آیا ماده برای جنبیدن نیاز به نیرویی برتر و خارج از خود و دریافت تکانه (امپولس) یا تلنگری از برون دارد؟ چنین نظری در اصل ناشی از آن است که حرکت را تنها یک تغییر مکان و جابجا شدن می شمارد. همه می دانیم که تا کسی سنگی را پرتاب نکند آن سنگ در نقطه معینی که جایش بود باقی می ماند. ولی تعمیم این حالت خاص حرکت مکانیکی سنگ منجر به نظریه ضد علمی درباره حرکت می گردد. نه تنها خود همان سنگ همراه با زمین در گردش وضعی و انتقالی است بلکه در داخلش هر اتم و مولکولش شاهد حرکت دائمی الکترون ها و پروتون ها ... است. پدیده های دیگری چون زایش و مرگ سلول ها جذب و دفع مواد غذایی مبادله با محیط پیرامون نیز هر کدام نوعی حرکتند. مسئله حرکت بسیار غامض تر از آن چیزی است که در نظر اول و به طور سطحی تصور می شود. همه اشیاء بی نهایت متفاوت زمینی و آسمانی در حال حرکتند. موجودات زنده در حال تغییر دائمی و جامعه بشری نیز در حال تکامل مداوم است.
برای درک مفهوم حرکت در وسیع ترین معنای آن در معنای فلسفی آن، باید دانست که چه نکته ای در آن عام و اساسی است چه عاملی در همه انواع حرکت مشترک و چه مشخصه همه آن ها است. در این باره است که انگلس می نویسد: « حرکت شامل همه روندها و جریان ها و همه دگرگونی هایی می شود که در جهان ماده روی می دهد، از تغییر مکان ساده گرفته تا تفکر» نتیجه این که:
کلیه تغییراتی را که در اشیاء و پدیده ها یعنی در سراسر جهان در ماده رخ می دهد حرکت می نامیم. حرکت عبارت است از دگرگونی و تغییری به طور کلی.
مفهوم « دگرگونی» یا « تغییر» وسیع تر و عام تر از مفهوم « تحول یا تکامل» است. تغییر می تواند پیشرونده باشد یا واپس رونده باشد، ارتجاعی یا مترقی باشد، می تواند تغییر جا در فضا باشد که صفات مترقی یا پسرفت در آن مصداق ندارد. تغییر و دگرگونی می تواند به سوی بغرنج تر شدن باشد یا به سوی ساده تر شدن ، به سوی شکل گیری باشد یا به سوی فروپاشی به جلو باشد یا به واپس. در نقطه ای از گیتی لایتناهی ماده و انرژی می تواند در حال بس گسترده شدن باشد در نقطه دیگر در حال تمرکز و گرد هم آیی.
آنچه مشترک و عام است دگرگونی و تغییر است حرکت دائمی و جهان شمول است.
ماده هیچوقت نمی تواند به صورت و در حالتی باشد که در آن هیچ تغییری رخ ندهد. چه قبل و چه بعد از پیداش انسان، چه قبل و چه بعد از پیدایش موجود زنده به طور کلی همواره اشکال مختلف حرکت وجود داشته است. ماده کاملا بی حرکت، بی جنبش، بی تغییر وجود نداشته و نمی توانسته وجود داشته باشد. به این علت است که می گوییم حرکت شیوه هستی ماده است. حرکت یک خاصیت سرشتی وناگسستنی یک خصلت همیشگی و جدایی ناپذیر ماده است به قول فلاسفه «صفت ذاتی» و یا«آتریبوت» ماده است. به وسیله حرکت است که اشیاء مادی موجودیت خود را نشان می دهند و روی حواس انسانی تأثیر می گذارند. انگلس می نویسد ما اشکال و جوانب مختلف ماده را تنها از طریق حرکت آن می شناسیم. توسط حرکت است که خواص هر شیئی و پدیده تجلی می کند. اگر حرکت نباشد ما چیزی از یک شیئی نخواهیم دانست. همانطور که ماده را نمی توان نابود کرد یا آفرید حرکت را هم نمی توان از بین برد یا از هیچ بوجود آورد. ماده بدون حرکت قابل تصور نیست. اگر حرکت نباشد جهان هم نیست. به نوشته فردریک انگلس
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک

#درس_نهم

بخش دوم
(2)
حالا مسئله انواع حرکت را بررسی می کنیم: هر نوع پیدایش و تباهی، پیشرفت یا پسرفت تغییر جا در فضا، فزونی و کاستی در مقدار، تحول و تبدل در کیفیت، انبساط یا انقباض، تغییر جوهر و ماهیت حرکت است. مفهوم حرکت شامل تمام انواع تغییر و دگرگونی ها می شود. هر شکل ویژه ماده حرکت ویژه خود را دارد. در جهان شکل و نوع حرکت ماده بی شمار است. ولی البته می توان آن ها را در گروه هایی تقسیم بندی کرد. تکامل علوم فیزیک و شیمی و بیولوژی و سپس جامعه شناسی نشان داد که حرکت چه اشکال متنوع و بغرنجی را می تواند در بر گیرد. با تکامل علوم نگرش یا دید بشر درباره حرکت که قبلا تنها به حرکت مکانیکی و جابجا شدن محدود می شد مرتبا گسترش یافت. ما پی بردیم که گرما ثمره جنبش ملکول ها است و این آگاهی به جنبشی بغرنج تر از حرکت مکانیکی جابه جا شدن بود. ما پی بردیم که جریان برق جنبش الکترون هاست و پی بردیم که تجزیه و ترکیب شیمیایی حرکت و ترکیبات عناصر و ذرات شیمیایی است یعنی بازهم آگاهی به شکل تازه و بغرنجتری از حرکت یافتیم. ما پی بردیم که زندگی خود عبارتست از تکامل مداوم و جذب و دفع پیاپی و زایش و نابودی پیاپی سلول ها و مبادله و مناسبات دائمی با محیط پیرامون یعنی باز شکل تازه تر و باز هم بغرنج تری از حرکت را شناختیم. ما پی بردیم که جامعه بشری نیز بی تغییر نیست. با روندهای مختلف آن و دگرگونی های آن آشنا شدیم، دیدیم که ساخت های اجتماعی تغییر می یابد و انسان عوض می شود با طبقات و مبارزه با آن ها آشنا شدیم که همه این ها اشکال نوین و بازهم بغرنج تری از حرکت را به ما آموخت. بنابر این، این دید و درک ما درباره اشکال و حرکت ماده با دستاوردهای علوم دم به دم غنی تر و گسترده تر می شود. با تعمیم این دستاوردهای علمی بود که فردریک انگلس در کتاب مشهور خود« دیالکتیک طبیعت» نوشت که انواع اساسی حرکت عبارتند از مکانیکی، فیزیکی، شیمیایی زیستی ( بیولوژیک ) و اجتماعی .
-حرکت مکانیکی یعنی تغییر جا در مکان که شامل کلیه موجودات مادی می شود و علم مکانیک که مانند هر علم دیگری دارای دیالکتیک درونی خویش است آن را مطالعه می کند.
-حرکت فیزیکی شامل انواع حرکات حرارتی و نورانی و برقی و مغناطیسی و داخل اتمی و داخل هسته ای و غیره می شود .
-شکل شیمیایی حرکت مربوط به ترکیب اتم ها یعنی تشکیل ملکول های مختلف است. این شکل حرکت پوسته فوقانی اتم ها در تلفیق با یکدیگر (ترکیب یون ها) یا خارجی ترین حلقه الکترونی را برای تولید مواد مختلف شیمیایی در بر می گیرد .
-شکل زیستی یا بیولوژیک حرکت مربوط به موجودات زنده است و اساس آن بر مبادله مواد بین موجود زنده و محیط قرار دارد و خصلت مهم آن نوزایی مداوم ترکیبات شیمیایی خویش است. این شکل حرکت، رشد و نمو توارث و اکتساب، جذب و دفع و غیره را در بر می گیرد. روند اجتماعی یا تاریخ جامعه بشری یک شکل عالی تر حرکت ماده است و نسبت به اشکال قبلی دارای تفاوت اساسی است. خصلت اصلی این شکل حرکت کار و فعالیت تولیدی انسان و جریان تکامل تولید نعمات مادی است که بر سایر جنبه های زندگی اجتماعی تأثیر می گذارد و پایه همه تغییرات جامعه بشری به شمار می رود. این شکل حرکت مبارزه طبقاتی، انقلاب اجتماعی و پیشرفت جامعه را در بر می گیرد. به این انواع حرکت می توان حرکت در فکر یا شکل لوژیک حرکت را اضافه کرد که خود نوعی از حرکت اجتماعی است. همه این اشکال حرکت متقابلا با یکدیگر وابسته بوده و در عین حال هیچ یک از آن ها را نمی توان با دیگری مخلوط و اشتباه کرد و قوانین مربوط به یکی را در مورد دیگری به کار برد.
یادآوری کنیم که بر اساس تکامل معاصر علوم لازم شمرده می شود که تقسیم بندی انگلس در مورد انواع حرکت تکامل می یابد. البته اساس این تقسیم بندی( یعنی قبول تفاوت های کیفی بین انواع حرکت بر اساس دستاوردهای علوم زمان ) همچنان معتبر است ولی چون معلومات ما درباره این انواع در نتیجه تازه ترین موفقیت های دانش غنی تر و عمیق تر شده، دقیق تر و کامل تر کردن طبقه بندی انگلس ضرور گردیده است. حتی لنین نوشته است که چنینتغییری را خود مارکسیسم مصرانه می طلبد. در این مورد برخی ها تقسیم به فقط سه
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک

#درس_دهم زمان و مکان

بخش اول
1 ـ توضیح مقولات زمان و مکان
2 ـ نسبی بودن زمان ومکان
3 ـ عینی بودن زمان و مکان
(1)
زمان و مکان¨ شکل های اساسی هستی ماده هستند. اشیاء نه تنها در حال حرکتند یعنی دائما در تغییرند بلکه هر یک دارای ابعاد خاص، طول و عرض و ارتفاع، سطح و حجم خاصی هستند و نسبت به یکدیگر در وضع معینی قرار گرفته اند.
مفهوم فلسفی مکان عبارت است از همین خاصیت عمومی کلیه اشیاء مادی یعنی اشغال جای خاص و داشتن بعد و وضع ویژه نسبت به سایر اشیاء. همه اشیاء در مکان وجود دارند و نمی توانند بدون آن وجود داشته باشند.
مکان شکل هستی ماده است.
به علاوه اشیاء یکی پس از دیگری و در ترتیب خاص قرار دارند. یکی جای دیگری را می گیرد و سپس جای خود را به یکی دیگر می دهد. شیئی تغییر می کند ـ دارای مدت موجودیت خاص خود ـ دارای آغاز و فرجام است. در دوران موجودیت و تکامل هر شیئی مراحل خاص دیده می شود. برخی ها از بین می روند، بعضی پدید می گردند، برخی شکوفان و بالنده و در حال رشد و نمو و برخی دیگر کهنه و فرسوده در سراشیب تباهی و زوال. همه حرکت می کنند و این حرکت در زمان صورت می گیرد. هیچ شیئی نیست که خارج از زمان و مستغنی از آن باشد.
زمان شکل دیگر هستی ماده است.
مفهوم فلسفی زمان عبارت است از همین خاصیت عمومی اشیاء و جریانات مادی که یکی پس از دیگری به وقوع می پیوندند و دارای ترتیب خاص معینی بوده و دارای مراحل تکامل هستند. به عبارت دیگر:
زمان و مکان مقولات فلسفی هستند که شکل های عینی و عام هستی ماده متحرک را بیان می کنند.
مقوله مکان نظم بین اشیاء جهان مادی و موقعیت و وضع و فاصله آن ها را نسبت به یکدیگر و بعد و شکل و حجم و گستردگی آن ها را بیان می کند.
مقوله زمان تناوب و توالی، همزمانی و جانشینی مراحل مختلف روزهای مادی و گذار یکی به دیگری را بیان می کند.
ولادیمیر ایلیچ لنین می گوید: « در سراسر گیتی چیزی به جز ماده در حال حرکت وجود ندارد و این ماده متحرک جز در زمان و مکان نمی تواند حرکت کند».
هر شیئی در هر لحظه معین در جای معین قرار دارد. زمان و مکان و موجودیت را نمی توان از هم و از ماده جدا کرد. کجا؟ کی؟ این دو سئوال همراه یکدیگرند. نه زمان بدون مکان و نه مکان بدون زمان وجود ندارد.
زمان و مکان به طورناگسستنی به هم پیوند دارند.
ابدی بودن زمان و لایتناهی بودن مکان وابسته است به ابدیت و بی انتها بودن ماده که خود واقعیت عینی مستقل از شعور است. جهان در مکان و مکان نامحدود است. آلات و دستگاه های علمی ما بیش از پیش در ژرفای کیهان به کاوش می پردازند تاکنون دانشمندان بیش از 300 هزار میلیارد برابر فاصله زمین تا خورشید را «دیده» و مطالعه کرده اند. کهکشان ما قریب به 150 میلیارد ستاره دارد. بنا به آخرین پژوهش های علمی ماوراء سحابی (متاگالاکسی) که کهکشان ما جزو آن است خود از 27 سحابی (گالاکسی) ترکیب یافته است. تاکنون میلیون ها کهکشان کشف شده و ما تازه در آغاز کشفیات بزرگ کیهان شناسی هستیم. ماده پایان ناپذیر است. همان طور که ماده را که یک مقوله فلسفی است نمی بایست با اندیشه ها و نظریات علوم طبیعی درباره شکل اشیاء مادی و خواص مشخص آن ها اشتباه کرد، مقولات فلسفی زمان و مکان را نیز نباید با خواص زمانی و مکانی اشیاء مختلف مادی که علم با تکامل خود مدام جنبه های مرتبا عمیق تری از آن را کشف می کند و یا با تصورات روزمره و عادی شده ما از ابعاد و اندازه ها و وقت قابل قیاس با زندگی و گذران معمولی بشر که با آن ها خو گرفته ایم اشتباه نمود.
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک

#درس_دوازدهم

بخش دوم
(3)
مقصود از اسلوب فلسفی آن شیوه و وسیله معین شناخت است که امکان دهد قوانین عام همه روندهای طبیعی و اجتماعی تحقیق، کشف و بیان گردد و در نتیجه تعیین شود که چه اقدام و روشی باید برای نیل به هدف معین بر اساس تحقیق و کشفی که شده انجام پذیرد.
دیالکتیک ماتریالیستی یک چنین اسلوب علمی را به دست می دهد. ماتریالیسم دیالکتیک در مجموعه خود هم یک تئوری است و هم یک اسلوب عمومی شناخت. نقش ویژه دیالکتیک در این میان عبارت است از تدوین عام ترین و کلی ترین مقولات و قوانین و در ضمن تدوین پایه های یک اسلوب علمی و اجرای آن در تمام رشته های فعالیت انسانی.
فلسفه بورژوایی به علت خصلت ارتجاعی و ضد علمی خود از تدوین یک اسلوب فلسفی واحد علمی و جامع عاجز است. ریشه این عجز در آن است که ایده آلیسم جهان مادی را از روند شناخت و تجربه جدا می کند. فلسفه بورژوایی در واقع مرکب از بخش هایی به کلی مجزا از هم و آئین های جدا و ناهمگون است که در بخش مسائل و قوانین وجود ( اونتولوژی ) در بخش دیگر مسائل شناخت (گنوسئولوژی) در جایی قوانین و اشکال تفکر (منطق) و در جای دیگر تئوری ارزش ها (اکسیولوژی ) مورد بحث قرار می گیرد. این جدایی و عدم رابطه بین واقعیت عینی و تفکر و تجربه بشری  نشانی از حاکمیت اسلوب متافیزیک در فلسفه معاصر بورژوایی است . 
مقصود از متافیزیک در اینجا اسلوب فلسفی ضد دیالکتیکی است. بنابر این تعریف متافیزیک بر یک جهان بینی ذهن گرا، غیر فعال و غیر جامع متکی است، ارتباطات ضرور و سرچشمه درونی حرکت و در نتیجه دورنمای تکامل را نمی بیند. به همین علل نمی تواند به شناخت کامل روند های طبیعت و جامعه بیانجامد و راهنمای عمل باشد.
در عصر ما مسائل اسلوبی اهمیت فزاینده ای می یابند. نقش اسلوب علمی دیالکتیک ماتریالیستی به علت دو روند مهم جهان معاصر که با یکدیگر پیوند نزدیک دارند پیوسته رو به افزایش است، یکی روند انقلاب اجتماعی و دیگری روند انقلاب علمی و فنی.
- روند نخست گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم در مقیاس جهانی است که خود نشانی است از شناخت قوانین عینی اجتماعی و کار بست آن ها توسط انسان و مرحله جدیدی است از قدرت انسان بر مناسبات اجتماعی.
-روند دوم تحولات بنیادی و به کلی نویی است که در دانش ها و تکنیک جریان دارد و ثمره کیفیتا تازه شناخت قوانین عینی طبیعت و مرحله جدیدی است از تسلط انسان بر قوای طبیعت.
این دو روند و رویدادهای دورانساز وابسته به آنها از یک سو خصلت دیالکتیک همه پدیده ها و روندهای طبیعت و اجتماع و تفکر را نشان می دهد و از سوی دیگر صحت بی تردید و اهمیت درجه اول اسلوب (متدلوژی ) مارکسیستی را به اثبات می رساند.
متدلوژی علمی عبارت است از بکار بردن اصول ماتریالیسم دیالکتیک در مورد روند شناخت و پراتیک اجتماعی .
(4)
مارکسیسم تئوری را از پراتیک اخذ می کند و آن را برای تغییر انقلابی جهان به کار می برد. دیالکتیک ماتریالیستی واقعیت را به طور عینی و علمی تجزیه و تحلیل می کند و در زمینه اجتماعی جوانب مختلف زندگی جامعه را در تحول آن مطالعه می کند. اهمیت انقلابی و انتقادی دیالکتیک ماتریالیستی و تباین آن با هر گونه اپورتونیسم از همین جا ناشی می شود. دیالکتیک زنده و پویای مارکسیستی در زمینه اجتماعی نقش و رسالت پرولتاریا و نابودی حتمی سرمایه داری و پیروزی قطعی سوسیالیسم را در مقیاس جهانی ثابت می کند. دیالکتیک ماتریالیستی قوانین پیشرفت اجتماعی دورنمای نبرد انقلابی خلق ها، راه ها و وسایل نیلی به هدف های مبارزه آزادی بخش را روشن می کند.به همین جهت دیالکتیک روح و هسته انقلابی مارکسیسم تئوری انقلابی تکامل و در عین حال شیوه شناخت و تغییر واقعیت است.در زمان ما بویژه آموختن شیوه علمی و بکار بردن درست مقولات و قوانین دیالکتیک اهمیت فراوان دارد.
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک
#درس_سیزدهم

اصول و قوانین دیالکتیک

بخش اول

1_محمل های عمومی و راهنما
2_دیالکتیک آموزش تکامل
3_دیالکتیک آموزش ارتباطات و پیوندها
4_اصل بررسی عینی
5_اصل بررسی مشخص و تاریخی

(1)
اصول یک علم عبارت است از شالوده ها و ستون های اساسی و احکام پایه ای آن. اصول فلسفی نیز عبارت است از مجموعه ای از محمل های عمومی و شالوده های راهنما و اساسی که ( در سطح معین شناخت و در شرایط معین تاریخی- اجتماعی ) سیمای یک جهان بینی را مشخص می سازد. از جمله اصول اساسی فلسفه مارکسیستی مثلا می توان اصول مادی بودن جهان، جانبدار بودن فلسفه، یگانگی تئوری و پراتیک و غیره را نام برد.
اصول مشخص علم دیالکتیک کلی ترین جنبه های دیالکتیک عینی است. یک اصل مشعر بر آن است که دیالکتیک آموزش تکامل دائمی جهان است و اصل دیگر این که دیالکتیک آموزش بهم پیوستگی و ارتباطات متقابل کلیه اشیاء و پدیده ها است.
سپس دو اصل بررسی عینی و بررسی مشخص و تاریخی که خصلت اسلوبی دارند و از دو اصل اول ناشی می شوند. این دو اصل اصولی دیالکتیک می طلبند که بررسی و مطالعه واقعیت اولا به طور عینی ثانیا به طور مشخص و تاریخی صورت گیرد. این اصول را توضیح می دهیم.
(2)
اصل اساسی اول دیالکتیک آموزش تکامل است. دیالکتیک مارکسیستی جهان را بدان گونه که هست یعنی در حرکت و تغییر و رشد و گسترش دائمی آن مطالعه می کند. لنین می گوید: برای شناخت واقعی شیئی باید آن را در تکامل و حرکت و تغییر در نظر گرفت. این واقعیت یعنی تغییر و تحول دائمی همه اشیاء و پدیده های جهان را علوم مختلف و تجربه روزمره و فعالیت اجتماعی تاریخی بشر به اثبات می رساند. در جهان همه چیز تغییر می کند. در حال حرکت است و تکامل می یابد. هیچ چیز ابدی و لایزال نیست. اجرام آسمانی منظومه شمسی، کره زمین، کلیه موجودات بی جان و جاندار، همه در حال تغییر و نتیجه تکامل دائمی ماده هستند. طی همین تکامل است که انسان پدید می شود. جامعه بشری نیز در حال تکامل و پیشرفت دائمی است. تاریخ جوامع بشری و همین دوران جوشان ما و عصر پرخروش تحولات اجتماعی و پیکار ملل که هیچ نیرویی را در جهان یارای بازداشتن آن نیست، همین شش دهه سده اخیر که شاهد انقلاب اجتماعی و گذار جامعه بشری به سوسیالیسم و انقلاب عظیم علمی و فنی است، خود بهترین نشانه این تحول و تکامل است. اندیشه ها و جهان بینی ها نیز در جریان این تحول دائمی قرار دارند و در طول تاریخ تغییرمی یابند.
پس برای شناخت هر شیئی و پدیده و در نتیجه برای امکان تغییر آن در درجه اول لازم است که آن را در تکامل و تحول دائمی اش – در پویایی (دینامیسم) آن را مطالعه می کنیم.
تکامل چگونه صورت می گیرد؟ دیالکتیک مارکسیستی تکامل را آن چنان که هست یعنی یک تکامل درونی و خود رشدی یک روند بی انتها، یک جریان انقلابی با جهش کیفی می دارد و منشأ و سرچشمه تکامل را در تضادهای داخلی و ماهوی اشیاء و پدیده ها می شمارد که طی آن عنصر کهنه رو به زوال و تباهی می رود و عنصر نو می روید و شکوفان می شود. در این اصل اساسی جوانب مختلف دیالکتیک بیان شده است که ما طی بحث قوانین و مقولات این علم آن ها را یکایک فرا خواهیم گرفت.
تغییرات در جهان همه یک شکل نیستند. یک خصلت و یک سمت ندارند. برخی از ساده به بغرنج و از پست به عالی می روند و سیری متعالی و بالارونده، مترقی و بالنده دارند. برخی دیگر به سوی ساده شدن گرایش دارند، تجزیه می شوند، دارای سیری نزولی و رو به زوال هستند.
دو مفهوم حرکت و رشد معمولا با معنای واحدی به کار برده می شود. در واقع هم این دو مفهوم نکات مشترک متعددی دارند با این حال باید به تفاوت های آن ها نیز توجه کرد. حرکت هر تغییری را به طور کلی صرفنظر از خصلت، سمت و شکل و نتیجه آن بیان می کند. مفهوم رشد یا تکامل حیطه تنگ تری از مفهوم حرکت دارد زیرا همه انواع حرکت های واقع در جهان را در بر نمی گیرد، بلکه حرکتی است با سمت معین، به سوی تعالی ( بدون آنکه لحظات پس رفت را نفی کند ) شامل تغییرکیفی پدیده، نفی کهنه و استقرار نو، افزایش و کاهش و تکرار نیست، بلکه به معنای ثمره وحدت و مبارزه اضداد است که سرچشمه تکامل اند و پیدایش نو را در درون روند تکامل یابنده نشان می دهد.
مفهوم نو از مقولات گرهی دیالکتیک و مبعث تکامل است. چه در طبیعت و چه در جامعه همواره اشکال کهنه و فرسوده جای خود را به اشکال نوین و بالنده می دهند. عنصر نو، مترقی، شکوفان، آن چیزی است که آینده با اوست، دائما رشد می یابد پیدایش و نضج و پیروزی آن را قوانین عینی مربوطه ایجاب می کند و این عنصر ناگزیر دیر یا زود در نبرد با کهنه ظفرمند خواهد شد.
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک

#درس_سیزدهم

اصول و قوانین دیالکتیک
بخش دوم
(3)

اصل اساسی دوم دیالکتیک آموزش پیوند و به هم پیوستگی و ارتباطات متقابل است. اسلوب دیالکتیک مارکسیستی جهان را نه تنها در تکامل دائمی بلکه در ارتباط و به هم پیوستگی یگانه ای در نظر می گیرد. همان طور که واقعا نیز هست. اشیاء و پدیده ها جدا از یکدیگر و به طور مجزا تکامل نمی یابند بلکه در ارتباط و پیوند با دیگر اشیاء و پدیده ها هستند. هر یک بر دیگری تأثیر می کند و به نوبه خود زیر تأثیر دیگری قرار دارد. علوم مختلف در کلیه زمینه های وجود بدون استثناء این واقعیت را به اثبات رسانده است.
دیالکتیک علمی ماتریالیستی جهان را به مثابه یک سیستم به هم پیوسته و یگانه و پدیده های مختلف را در پیوند و کنش و واکنش متقابل مطالعه می کند و مناسبات بین اشیاء و پدیده ها را نیز همزمان با تکامل آن ها مورد بررسی قرار می دهد..
البته اشیاء و پدیده ها دارای انواع و اقسام تأثیر و ارتباط و عمل متقابل بر روی یکدیگرند. بررسی و مطالعه هر نوع و دسته از پیوندها موضوع این یا آن علم مشخص در رشته مربوطه است. اسلوب دیالکتیک همه این ارتباطات را بررسی نمی کند بلکه وظیفه اش پژوهش عام ترین آنهاست. دیالکتیک ماتریالیستی عمومی ترین پیوند ها را که در تمام روندهای جهان عینی مشترک است مطالعه می کند. به ویژه به هنگام مطالعه می کوشد ارتباطات اساسی را از غیر اساسی پیوند مستقیم را از غیر مستقیم داخلی را از خارجی عمده را از فرعی تمیز و تشخیص دهد و شناخت هر پدیده و منجمله پدیده ها و مسائل اجتماعی را با تعیین انواع این ارتباطات انجام دهد. به عبارت دیگر جهان و هر سیستم موجود در آن دستگاهی متنوع ولی یگانه که در آن کلیه اجزاء یکدیگر را از درون و بیرون متقابلا مشروط می سازند مستقیم و غیر مستقیم در هم موثرند. ولی تنها یک رشته از این مناسبات و تأثیرات هستند که نقش عمده و ویژه را حائزند و در تعیین محتوی و سرشت هر پدیده عامل قاطع هستند. این ها قوانین مربوط به آن پدیده را تشکیل می دهند.
در طبیعت وجود پیوندها را در همه موارد و مراحل تکامل در بین اشیاء بی جان در پیدایش زندگی در بین جانوران در عمل متقابل حیوانات و گیاهان و ارگانیسم زنده و وابستگی آنان با محیط زیست پیرامون و همچنین در تأثیرمتقابل بین پدیده های روانی با پدیده های مادی به عیان می بینیم. طبیعت همچون یک مجموعه کامل و متنوع و بسیار بغرنج از روندها و پدیده های وابسته به یکدیگر جلوه گری می کند.
در جامعه بشری ارتباطات باز هم بیشتر متنوع تر می شود. شالوده پیوند همگانی را در اجتماع مداومت تکامل مادی و تکامل بی وقفه نیروهای مولده تشکیل می دهد. تمام جوانب مختلف زندگی اجتماعی با هم در ارتباطند و بر هم تأثیر می گذارند. بین جوامع بشری و دولت ها و سیستم های سیاسی و اجتماعی و نهادهای مختلف و روندهای اقتصادی و سیاسی و ایدئولوژیک و فرهنگی و غیره انواع پیوندها و ارتباطات موجود است.
(4)
اصل سوم که ناشی از دو اصل یاد شده است و دارای خصلت اسلوبی است اصل بررسی عینی اشیاء و پدیده هاست – اشیاء و پدیده های متحرک و تکامل یابنده، مستقل از انسان و خواست و اراده او وجود دارند، عینی هستند. این اصل دیالکتیک می طلبد که سرشت عینی پدیده ها و روندها در نظر گرفته شود. تنها دلیل درستی اندیشه ها تطابق آن ها با واقعیت عینی طبیعت و تاریخ است.
اصل بررسی عینی اسلوب دیالکتیک ماتریالیستی را به کلی از ذهنی گرایی(سوبژکتیویسم) و در عین حال از عین گرایی ( ابژکتیویسم ) یک جانبه و سطحی بورژوایی متمایز می سازد. بررسی عینی پدیده ها و گرایش های اجتماعی و نیروهای طبقاتی امکان می دهد که با ماهیت و مضمون آشنا شویم. سمت اساسی تکامل را دریابیم، خصوصیات اساسی و شرایط تاریخ را بشناسیم و نتایج درست عملی برای فعالیت انقلابی بگیریم.
اسناد کن
فرانس های جهانی احزاب کمونیست و کارگری نمونه یک چنین بررسی هستند. به خصوص با افزایش روز افزون نقش عامل ذهنی در تحولات اجتماعی توجه دقیق و ضرور به اصل بررسی عینی و مراعات کامل آن اهمیت کسب می کند.
(5)
اصل چهارم که آن نیز دارای خصلت اسلوبی است اصل تحلیل مشخص و تاریخی است. حرکت مداوم جهان مرتبا جنبه ها و جوانب تازه، طبیعت ها و خصلت های جدید، ارتباطات و پیوندهای نویی را در اشیاء و پدیده ها به وجود می آورد. پس لازم است که بررسی و تحلیل پدیده های طبیعی و اجتماعی نیز به طور مشخص و تاریخی با شناخت شرایط ویژه زمانی و مکانی صورت گیرد. این یک تز مهم دیالکتیک ماتریالیستی است و دارای اهمیت عظیم اصولی و عملی است.
لنین تحلیل مشخص و وضع مشخص را به عنوان اسلوب بررسی پدیده های واقعیت توصیه می کند و می نویسد روح مارکسیسم و سیستم آن را می طلبد که هر تزی
الف ) تنها از زاویه تاریخی،
ب ) تنها در ارتباط با سایرین،
ج) تنها در پیوند با تجربه مشخص تاریخی بررسی شود.
بررسی مشخص و تاریخی با هرگونه
#ماتریالیسم_دیالکتیک
 
اصول و قوانین دیالکتیک
 
#درس_چهاردهم
قانون وحدت و مبارزه اضداد
 
بخش اول

1 ـ تضاد چیست؟
2 ـ وحدت اضداد
3 ـ مبارزه اضداد
4 ـ تکامل و تغییر اضداد
5 ـ تضادهای داخلی و خارجی
6 ـ تضادهای اصلی و فرعی
7 ـ تضادهای آشتی ناپذیر
 
برای درک این قانون مهم که یکی از سه قانون اساسی دیالکتیک است و لنین آن را جوهر و روح مارکسیسم نام نهاده اول می بینیم اصولا به چه معنایی مفهوم تضاد را به کار می بریم و اضداد یا دو قطب متضاد یا ضدین یعنی چه. سپس وحدت و مبارزه اضداد را مطالعه خواهیم کرد و خواهیم دید که چرا این قانون منشأ حرکت و تکامل را نشان می دهد و سپس می پردازیم به انواع تضادها و توضیح آنها.
(1)
اگر کسی ادعا کند که در این عقاید سیاسی آزاد است و بعد اضافه کند که پیروان مارکسیسم باید زندانی شوند. هر کسی خواهد گفت که در حرف او تضاد و تناقض وجود دارد. زیرا که مارکسیسم هم عقیده و مسلک سیاسی و فلسفی است و اگر پیروان آن زندانی و تبعید شوند معنایش این است که داشتن عقاید سیاسی آزاد نیست. پس دو ادعا به هم نمی خواند و فقط یکی از آنها می تواند درست باشد. یعنی در گفت مدعی تضاد وجود دارد. در نتیجه ادعای او رد می شود.
تفکر و بیان ما وقتی صحیح است که گرفتار این گونه تضادها نباشد. کشف این گونه تضادها و تناقض گویی ها در گفته ها و عقاید طرف یکی از طرق مباحثه و رد نظریات مخالف است. همه این ها مربوط به علمی است موسوم به منطق صوری که قواعد و موازین تفکر صحیح را می آموزد و ما را از چنین تضادگویی ها و ناپی گیری ها در استدلال بر حذر می دارد. حکم و برهانی که حاوی تضاد و دو نکته متناقض و متقابل یکدیگر باشد درست نیست، غلط و اشتباه است. به این معناست که در منطق صوری جمع اضداد را محال می دانند.
این یک معنای تضاد است ولی بحث ما بر سر آن نیست آن را یادآوری کردیم تا متوجه باشیم مقصود از تضاد و وحدت اضداد که یک قانون اساسی دیالکتیک است به کلی چیز دیگری است.
بشر در زندگی و تجربه خود دیده است و علوم مختلف ثابت کرده اند که در همه  چیز در همه پدیده و اشیاء و روندها دو قطب مخالف دو جهت متضاد با یکدیگر وجود دارد و هر قطب در پیوند با دیگری است در حالی که در تناقض و مبارزه نیز هست.
برای نشان دادن وجود اضداد در هر پدیده و شیئی نمونه های زیادی می توان ذکر کرد. یکی از این نمونه ها که معمولا به علت وضوح کامل به عنوان مثال آورده می شود وجود قطبین جدایی ناپذیر مثبت و منفی در آهن ربا یا دو قطب شمال و جنوب کره زمین است. در هر شیئی وپدیده ای چنین پیوند درونی بین دو جهت دو قطب موجود است در حالی که یکی بودن دیگری نمی تواند باشد و در عین حال درست نقطه مقابل و ضد آن است. چند مثال دیگر:
ـ هر یک از اجزاء اولیه نظیر الکترون و پروتون و غیره دارای دو قطب و دو جهت هستند: خواص متضاد موجی و ذره ای،
ـ هر یک از اجزاء اولیه دارای ضد خود هستند که آن ها را ضد جزء می نامند و فیزیک مدرن به کشف آن ها نائل آمده است.
ـ در اتم دو قطب را به شکل خواص متضاد هسته یا بار الکتریکی مثبت و پوشش الکترونی با بار الکتریکی منفی مشاهده می کنیم:
ـ در الکتریسیته بار مثبت و منفی وجود دارد که خود علت وجودی جریان برق است.
ـ در فعل و انفعالات شیمیایی دو خاصیت مغایر تجزیه و ترکیب مولکول ها را می بینیم که از هم جدایی ناپذیرند.
ـ در جهان غیر ارگانیک (غیرآلی) همچنین جذب و دفع بین اجسام را مشاهده می کنیم که در همه موارد عمومیت دارد،
ـ در جهان ارگانیک (آلی) جذب و دفع که اساس زندگی و مبادله با محیط است دو جهت متضاد در یک روند را نشان می دهد،
ـ سلول های موجودات زنده در عین حال هم رشد می کنند و هم نابود می شوند،
ـ در موجودات زنده دو خاصیت متضاد اصل وراثت از یک سو و قابلیت تطبیق با محیط از سوی دیگر دیده می شود که اولی پایه حفظ و مداومت خواص و دیگری پایه اکتساب و تغییر خواص است.
ـ در فعالیت های روانی دو قطب مخالف را به شکل قابلیت بر انگیزاننده (محرکه) و بازدارنده (ماسکه) سیستم عصبی می بینیم،
ـ در جوامع منقسم به طبقات متخاصم دو قطب و دو جهت متضاد را در وجود طبقات اجتماعی در حال ستیز مشاهده می کنیم. مثلا بردگان و برده داران در جامعه برده داری، اربابان و رعایا در جامعه فئودالی سرمایه داران و کارگران در جامعه سرمایه داری.
اضداد، گرایش ها و جوانب اساسی درونی هر شیئی و پدیده ای هستند که متقابلا یکدیگر را طرد می کنند و یکدیگر را فرا می خوانند.     
همه این ها نمونه هائی از وجود همگانی و بدون استثنای دو قطب مخالف در همه اشکال هستی جهان و شواهدی از وجود دو جنبه، دو جهت، دو قطب وابسته به به یکدیگر و نافی یکدیگر در هر پدیده و شیئی است پس:
وجود تضادها همگانی عام و بدون استثناست. 
مسئله تضاد از مدت ها قبل اندیشه فلاسفه و دانشمندان را به خود جلب کرده است. طرفداران مکتب متافیزیک که به حق می دیدند نباید تضاد در منطق صوری وجود
#ماتریالیسم_دیالکتیک

#درس_چهاردهم قانون وحدت و مبارزه اضداد
بخش دوم
(3)
 نبرد بین اضداد، برخورد بین دو قطب متضاد، نتیجه وحدت و تباین آن هاست. هر جا اضداد باشند، نبرد بین آنها نیز ناگزیر است. در این مبارزه هر یک ازجنبه ها هر قطبی گرایش دارد که خود عامل اصلی و قطعی، جنبه تعیین کننده و مقدم در روند یا پدیده مربوطه شود. وجود و هستی شیئی یا پدیده یعنی همین نبرد دائمی و وحدت و پیوند دو جنبه. جذب و دفع در هماوردی هستند و زندگی یعنی همین مبارزه. آن گاه که یکی از دو قطب کلا غالب گردد، تضاد ازبین رفته و آن پدیده نابود می شود.
         پس در هر شیئی و پدیده هم وحدت اضداد هست و هم مبارزه آن ها. باید دید در روند تکامل کدام یک نقش قاطع دارند، وحدت یا مبارزه؟ هگل دیالکتیسین بزرگ در این زمینه معتقد بود که یگانگی ضدین نکته اساسی است. ولی در حقیقت مبارزه بین ضدین است که نقش اساسی را دارد. یگانگی و رابطه بین خصلت های موجی و ذره ای در هر جزء اولیه درمغایر بودن آن ها با یکدیگر، در نفی یکدیگر، در نبرد با یکدیگر نهفته است. وحدت آن ها چیزی جز مبارزه آن ها نیست. اصل مبارزه آن ها است. وحدت در رابطه بین وراثت و اکتساب ، بین جذب و دفع، بین پرولتاریا و بورژوازی و همه پدیده ها رابطه ای است ناشی از نبرد آن ها، مخالفت و برخورد آن ها. پس در مناسبات بین اضداد، وجه مشخصه مسئله اصلی نکته عمده مبارزه آن ها است.
         نبرد اضداد دائمی است، مطلق است، وحدت آن ها نسبی است، گذرا و موقتی است.
لنین می نویسد: «مبارزه بین اضداد مطلق است همچنانکه حرکت و تکامل مطلق اند». البته تعیین نقش قاطع و اساسی مبارزه اضداد، پی بردن به مطلق بودن مبارزه و نسبی بودن وحدت در جریان تکامل به هیچ وجه از اهمیت وحدت آن ها نمی کاهد. مسئله بر سر یک رابطه دیالکتیکی است. وحدت اضداد شرط لازم  مبارزه آن ها است.
سرچشمه علت و منشاء حرکت و تکامل نیز همین مبارزه درونی، همین مبارزه اضداد است. آنچه روینده و شکوفان است از سویی و آن چه که میرنده و رو به تباهی است از سوی دیگر با یکدیگر در تضاد و مبارزه در می آیند. این، علت جنبش ماده و شعور، طبیعت و تاریخ و محرک درونی رشد از ساده به بغرنج از نازل به عالی است.
دو مثال برای روشن شدن مطلب:
تکامل موجودات زنده ناشی از مبارزه دو خاصیت توارث خواص قدیم در هر نوع بیولوژیک و اکتساب خواص جدید است. اولی مداومت را و تشابه را تأمین می کند و دومی تغییر پذیری و پیدایش کیفیت نوین را.
         بر اثر نبرد دائمی این دو جنبه از روندی یگانه، انواع موجودات زنده تکامل می یابند.
تکامل جامعه بشری ناشی از تضاد بین مناسبات تولیدی و خصلت نیروهای مولده است. اولی بیانگر تغییر و مبشر پیدایش کیفیت نوین است دومی بیانگر مداومت اجتماع و تولید مادی.
مبارزه بین این دو جنبه از یک روند یگانه، موجب پیشرفت اجتماع و پیدایش صورت بندی های اجتماعی – اقتصادی هر چه تکامل یافته تر می شود.
بنابر این در روند تکامل و برای حرکت اشیاء و پدیده ها هیچ نیرویی مافوق طبیعت و آسمانی عمل نمی کند. هیچ آفرینشی از هیچ صورت نمی گیرد، بلکه قانون وحدت و مبارزه اضداد عمل می کند. (مثلا تئوری انتخاب طبیعی داروین برای انواع در زیست شناسی و تئوری تغییر صورت بندی های اجتماعی در جامعه شناسی )
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک

اصول و قوانین دیالکتیک

#موریس_کنفورت

#درس_چهاردهم

بخش سوم

(4)
اضداد (دو قلب متضاد) جنبه ها و گرایش های خشک و منجمد و منفعل نیستند بلکه متحرک زنده، فعال و تغییر یابنده اند. این تغییر در چارچوب شرایط معین زمانی و مکانی روی می دهد و می تواند سمت های مختلف به خود بگیرد. مثلا از موقعی که تمدن بشری رو به ترقی گذاشت بین دو شکل اساسی مسکن انسانی شهر و ده نخست متفاوت و سپس تضاد پیدا شد. هر یک از این دو جنبه متحرک زنده و متغیر است. نقش هر یک از این دو قطب در رابطه دیالکتیکی متضاد آن ها در جوامع بشری به نسبت شرایط مشخص و زیر تأثیر عوامل مختلف فرق می کند.
         مثلا در جامعه کلاسیک فئودالی تضاد به شکل استثمار شهر (پیشه وران و صنعتگران) توسط فئودال مالک دهات بزرگ بروز کرد و شهر وابسته و تابع ده بود. در جامعه سرمایه داری بر عکس این تضاد به شکل استثمار ده توسط بورژوازی شهر بروز می کند. ده وابسته و تابع شهر است. تحول نقش هر جنبه از ضدین وابسته به شرایط معین زمانی و مکانی و مناسبات اجتماعی و اقتصادی در هر جامعه متکی بر استثمار است.
مثال دیگر: در جامعه سرمایه داری دو قطب بورژوازی و پرولتاریا وجود دارد، هر یک فعال و پویا در حال تغییر، تغییر و تحول ضدین در اینجا نیز وابسته به شرایط مشخص هر زمان و هر کشور و هر مرحله از تکامل جامعه سرمایه داری است. طبقه بورژوازی که زمانی مترقی و حامل پیشرفت اجتماعی بود و پیشاپیش خلق قرار می گرفت، به عامل ترمز کننده اجتماع به عنصر ارتجاعی بدل می شود و در دشمنی با خلق قرار می گیرد. پرولتاریا نیز که نخست فاقد آگاهی طبقاتی بود و به رسالت و نقش و نیروی خود آشنایی نداشت به طبقه ای آگاه به منافع اساسی و طبقاتی خویش و مبارزه برای بنای جامعه نوین فارغ از بهره کشی بدل می شود. تضاد رشد می یابد و از درجات مختلفی می گذرد زیرا رابطه بین اضداد تغییر می کند.
تضادها به نسبت مراحل مختلف تکامل و به نسبت سرشت پدیده تکامل یابنده خصلت، سمت، شدت های متفاوت دارند.
هر تضاد خود دارای تاریخی است. در مرحله اول رشد هر تضاد تنها یک تفاوت بین دو جهت، یک تمایز بین ضدین دیده می شود. این اولین درجه رشد تضاد، یا تضاد هنوز رشد نیافته است.
دو گانه شدن مجموعه واحد، قطبی شدن جنبه های مخالف هم (باصطلاح فلسفی انقطاب یا پولاریزاسیون) تفاوت را بیشتر و تمایز را عمیق تر می کند و آن را سرشتی و اساسی می سازد.
تفاوت سرشتی نیز تکامل یافته و بالاخره شکل اضداد را به خود می گیرد. اضداد به نوبه خود به مثابه شکلی از تضاد رشد و تکامل می یابند و برخورد آنها مرتبا خصلت شدید تر پیدا می کند.
همان مثال شهر و ده را در جامعه بشری دنبال کنیم: نخست تنها یک شکل مسکن جمعی مصنوعی بشر (اجتماع کلبه ها) وجود داشت. با رشد تولید و مناسبات طبقاتی نخست تفاوت های بسیار ناچیز و نامحسوس بین مراکز بزرگتر زندگی و مراکز کوچکتر حاصل   می شود. سپس این تفاوت های ساده به تفاوت های سرشتی بدل می گردد و تقسیم کار عمیق تری بین ساکنان این مراکز به وجود می آید. بعدها شهر و ده به دو قطب مقابل هم و متضاد هم بدل شدند و بالاخره کار آن به تخاصم می رسد. پس از گذار از جوامع متکی بر استثمار در جامعه طبقه کارگر و دهقانان از ریشه عوض می شود. بر اساس محو استثمار، تضاد، تخاصم بین شهر و ده، ریشه کن می شود. شرایط برای تغییر آن به تقابل و سپس به تفاوت های سرشتی فراهم می گردد. تا بالاخره همراه با ساختمان جامعه کمونیستی به تفاوت های ساده و ناچیز بین مراکز سکونت بشری در جامعه پیشرفته کمونیستی منجر شود و تضاد بین شهر و ده از میان بر می خیزد.
تعیین مدراج مشخص رشد هر تضاد و چگونگی تحول و تغییر اضداد به ویژه در زمینه اجتماعی اهمیت عظیمی برای عمل انقلابی دارد.
(5)
دیالکتیک ماتریالیستی انواع تضادها را بر حسب ویژگی های هر یک و خصلت و نقش آن ها در روند تکامل تشخیص می دهد. انواع تضادها بی شمارند، همان طور که متضادها بی شمارند. ولی مهم ترین آن ها عبارتند از تضادهای داخلی و خارجی، اصلی و فرعی، آشتی ناپذیر (متخاصم) و آشتی پذیر( غیر متخاصم).تضادهای درونی یا داخلی به آن تضادهایی می گوییم که مناسبات متقابل بین جنبه ها و گرایش های متضاد در درون یک سیستم، یک شیئی یا یک پدیده را بیان می کند. این تضادها نقش اصلی را در خود جنبی اشیاء و پدیده ایفا می کنند.
تضاد برونی یا خارجی به آن تضادهایی می گوییم که بین اشیاء و پدیده ها و با محیط پیرامون یا جوانبی از آن ها وجود دارد. این تضادها نقش شرایط  را ایفا می کنند، چارچوب روند خود جنبی هستند.
تضادهای برونی و درونی بر روی هم تأثیر می کنند ولی در تکامل پدیده یا مجموع پدیده ها و سیستم ها، عامل اساسی تضادهای درونی است.
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک

اصولو قوانین و دیالکتیک
#درس_چهاردهم
بخش چهارم
(6)
اشیاء و پدیده ها عرصه نبرد و جدال چندین تضاد در آن واحدند. جنبه ها وگرایش های گوناگون در آن ها در حال ستیزند ولی در هر مورد مشخص باید آن تضاد اساسی را که نقش قاطع ایفا می کند و سمت تکامل پدیده را معین می کند از دیگر تضادها که فرعی هستند تمیز داد.
تضاد اصلی به آن گونه تضاد داخلی می گوییم که رابطه بین جنبه ها و گرایش های  اساسی و قطعی و تعیین کننده یک شیئی با پدیده را بیان می کند.
بدون حل این گونه تضادهای اصلی(اساسی) کیفیت نوین پدید نمی گردد. مثلا تضاد اصلی در جامعه سرمایه داری عبارت است از خصلت اجتماعی کار در برابر مالکیت خصوصی ثمره کار. از این تضاد اساسی مبارزه طبقاتی بین کارگران و سرمایه داری ناشی می شود. این تضاد به جنبه اساسی و قطعی و تعیین کننده جامعه سرمایه داری مربوط است و حل آن جامعه را از بنیان دگرگون می کند و شیوه تولید جدیدی را جانشین شیوه تولید سرمایه داری می نماید.
تضاد فرعی (غیر اصلی) رابطه بین جنبه های غیر اساسی را بیان می کند. حل این گونه تضادها در سرشت شیئی و پدیده تغییری نمی دهد سرنوشت پدیده بسته به چگونگی تکامل و تغییر و حل آن ها نیست.
مثلا بین بورژوازی صنعتی و بانکی و کشاورزی و تجاری در جامعه سرمایه داری تضادهایی وجود دارد که گاه حتی شکل حاد و شدید هم به خود می گیرد. ولی در هر حال تکامل و حل آن ها به تغییر سرشت و ماهیت جامعه سرمایه داری نمی انجامد و شیوه تولید سرمایه داری را عوض نمی کند.
برای استراتژی و تاکتیک انقلابی تمیز بین تضاد اصلی و تضاد فرعی اهمیت فراوان دارد.
خصوصیات تضاد اصلی در تکامل اجتماع عبارتند از: در اجتماعی که به طبقات تقسیم شده تضاد اصلی تضاد اجتماعی ـ اقتصادی است. این تضاد اصلی همه جوانب و شئون تکامل جامعه را تعیین می کند. همزمان با آن تضاد اصلی انواع تضادهای دیگر در مراحل مختلف رشد در شئون گوناگون حیات اجتماعی وجود دارند.
تعیین تضاد اصلی و تمیز آن از سایر تضادهای موجود دارای اهمیت خاص برای مبارزان انقلابی است. زیرا که از این طریق است که می توان سیاست درست را برگزید و در پیچیدگی های زندگی اجتماعی راه درست را یافت و به طور موثری در جهت حل تضاد اصلی مبارزه را سازمان داد.
(7)
یکی از خصوصیات تضادهای مربوط به جامعه آن است که برخی از آن ها با هم متخاصم اند ، آشتی ناپذیر یا ناهمسازند و برخی دیگر آشتی ناپذیر و همسازند.
         تضاد های آشتی ناپذیر مخصوص مواردی است که استثمار در جامعه وجود دارد یعنی در مواردی که مناسبات تولیدی بر شالوده سلطه و ستم و بهره کشی استوار است. پایه عینی و شالوده اقتصادی معین تضادهای آشتی ناپذیر همین است.
         جوامع متکی بر استثمار سرشار از این گونه تضادهاست. خصلت آشتی ناپذیر تضاد ناشی از چگونگی حل یک تضاد یا طرز تفکر ما نسبت به آن نیست بلکه ناشی از پایه عینی و خصلت خود آن و شالوده اقتصادی معین آن است. راه حل این گونه تضادها ناشی از خصلت آشتی ناپذیر آن هاست نه برعکس. تضادهای اجتماعی آشتی ناپذیر از راه برخوردهای اجتماعی و در آخرین تحلیل از راه محو پایگاه اقتصادی جامعه کهن حل می شود. برای حل تضاد آشتی ناپذیر نیروهایی که در سمت تکامل تاریخ گام بر می دارند باید نیروهایی را که این تکامل را سد و ترمز می کنند از بین ببرند.
هدف های نهایی گرایش ها و منافع اساسی طبقه بورژوازی و طبقه پرولتاریا به هیچ وجه آشتی ناپذیر نیستند. انقلاب راه حل قطعی تضاد آشتی ناپذیر بین طبقه بورژوازی و طبقه پرولتاریا است که به استثمار و مالکیت سرمایه داری یعنی سرچشمه تضاد پایان خواهد داد.

  در مقابل این نظرگاه علمی و طبقاتی، اندیشه پردازان بورژوازی عقیده صلح طبقاتی، آشتی منافع، کاهش تضادها و حتی یگانگی عاطفی را رواج می دهند. دیالکتیک ماتریالیستی نشان می دهد که حل تضاد آشتی ناپذیر در چارچوب نظام اجتماعی ـ اقتصادی مربوطه امکان پذیر نیست.
تضادهای آشتی پذیر در جامعه مناسبات بین جنبه ها و گرایش هایی را بیان می کنند که بر پایه اقتصادی استثمار استوار نیست.
حل اینگونه تضادها حتما به برخورد و خصومت و نبردی بی امان نمی انجامد. تضادهای آشتی پذیر منعکس کننده منافع متفاوت طبقاتی انسان ها هستند نه منافع متضاد طبقاتی، حل این تضادها محو طبقه یا گروه اجتماعی یا شالوده اقتصادی را ایجاب نمی کند.
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک

#درس_پانزدهم

بخش سوم

 (3)
اندازه یا نسبت در اصطلاح فلسفی چیست؟ نسبت عبارت است از وحدت مختصات کمی و کیفی. بدین معنا که هر کیفیتی دارای برخی محتویات و مضامین کمی است با برخی مشخصات کمی معین پیوند دارد. این مضمون کمی نباید از حد معینی تجاوز کند و گرنه نسبت به هم می خورد و کیفیت قبلی به کیفیت تازه بدل می شود. اگر تغییرات کمی از حد و اندازه معینی گذشت آن وقت دیگر این تناسب به هم می خورد، پیوند بر جای نمی ماند این یا آن خاصیت شیئی و بالاخره مجموع خاصیت ها و تمام کیفیت شیئی تحول پیدا می کند مثلا آب شیئی است که در فشار معین هوا از صفر تا صد درجه سانتیگراد مایع است. اگر دما بالاتر یا از صفر درجه پایین تر آید آن وقت این خاصیت تغییر می کند، مایع تبدیل به گاز (بخار) یا جامد می شود. جیوه از 39- درجه تا 357 درجه مایع است، کمتر از 39- منجمد می شود و بالاتر از 357 درجه می جوشد و بخار می شود.
نقاط گرهی وحدت بین کمیت و کیفیت درجات صفر و صد در مورد آب و 39- و 357 در مورد جیوه است. با عبور از این اندازه ها و نسبت هاست که وحدت بین کمیت و کیفیت به هم می خورد و کیفیت تازه پیدا می شود. این همان نسبت یا اندازه به معنای فلسفی است. اندازه یا نسبت عبارت است از این مطلب که هر کیفیتی با ارزش ها و مقادیر و مشخصات کمی ویژه ای در چارچوب معینی در مرزهای معینی پیوستگی دارد اگر از این مرز گذشت و آن چارچوب در هم شکست تغییر و تبدیل کمی به تغییر کیفی منجر می شود.
اندازه مقوله فلسفی است که رابطه و پیوند بین کمیت و کیفیت را بیان می کند و تناسب و وحدت آن ها را در مورد هر شیئی و پدیده نشان می دهد.
پس تمام اشیاء و پدیده ها کیفیتی دارند که هر نوع کمیتی مناسب آن نیست بلکه کمیتی به نسبت و تا اندازه معینی.
(4)
اینک بپردازیم به قانون تغییرات کمی به کیفی. تغییر کمیت اگر از حدود معینی خارج شود لزوما به تغییرات کیفی می انجامد. علوم فیزیک و شیمی نشان می دهد که مثلا اگر تعداد الکترون ها عوض شود کیفیت جزء اولیه تغییر می کند. ئیدروژن یک الکترون دارد و ازت هفت، اکسیژن هشت الکترون دارد و اورانیوم نود و دو. اگر تعداد اتم ها و ملکول ها در داخل یک ترکیب شیمیایی تغییر کند اگر تغییرات کمی از نظر سطح انرژی یا تغییر میزان بار هسته حاصل شود اگر تغییرات کمی و عواملی نظیر حرارت و فشار و قوه جاذبه و میدان مغناطیسی و برقی به وجود آید، موجب پیدایش عنصر و جسم کیفیتا جدیدی می شود. نتیجه این که تغییرات کمی در آن سوی نسبت ها ( اندازه) به تغییرات کیفی مبدل می گردد.
به عبارت دیگر تغییرات کمی فقط در صورتی در کیفیت موثر خواهند شد که از حدود و اندازه معینی بگذرند و به نسبت معین باشند. این یک قانون عینی و عمومی تکامل دنیای مادی است که در تکامل جامعه هم صادق است. تا زمانی که ما با کمیت متغیر در چارچوب کیفیت نسبتا ثابت روبرو هستیم در پدیده پیوست وجود دارد. وقتی چارچوب در هم می شکند و تغییرات کمی از مرز و اندازه فراتر می رود گسست حاصل می شود. در اثر انتقال از تغییرات کمی به کیفی در جریان تکامل، گسست به وجود می آید چرا که کیفیتی نو، جدا از کیفیت سابق بروز می کند. همین پیوست و گسست است که شالوده وحدت و تنوع جهان است. تا زمانی که نسبت به معنای فلسفی آن یعنی وحدت مختصات کمی و کیفی باقی است کیفیت همان است که بود و این مرحله پیوست است. آن گاه که نسبت تغییر کند و وحدت مزبور دگرگون شود کیفیتی تازه به وجود می آید و این زمان گسست است. پیوست و گسست یک دیگر را مشروط می کنند و در هم متقابلا موثرند. پیوست دوران تدارک گسست است. گسست پایان ناگزیر روند پیوست است.
جهانی که در ماهیت مادی خود یگانه است بر اثر همین انتقال به کیفیت های تازه و عبور از مرز نسبت ها دارای تنوع است. قانون گذار از تغییرات کمی به تحولات کیفی این مطلب را بیان می کند که درجه معینی از تجمع و گرد آمدن تغییرات کمی و تدریجی و اغلب نامحسوس و آرام به علت عبور از مرز نسبت ( اندازه) منجر به تغییرات بنیادی و ریشه ای و دگرگونی در کیفیت می شود.
این قانون وحدت دیالکتیکی بین پیوست و گسست، بین تغییر تدریجی و آرام و تحول و تحول جهشی و سرشتی را بیان می کند.
جنبه دیگر قانون تبدیل تغییرات کمی به کیفی این است که به طور متقابل تغییرات کیفی موجب می شود کمیت تغییر یابد کاستی یا فزونی پذیرد. هر تغییر کیفی به نوبه خود تغییرات کمی معینی را بوجود می آورد.
هر کیفیت نویی با کمیت های ویژه خود می خواند و خود عرصه تغییرات جدید  کمی می شود.
🆔 @peshrawcpiran
#ماتریالیسم_دیالکتیک

#درس_پانزدهم

بخش چهارم
(5)
اینک می پردازیم به مسئله انواع جهش ها و تنوع اشکال گذار. جهش شکل عام نابودی کیفیت کهنه و ایجاد کیفیت نوین است. نشانه اصلی هر جهش عبارت است از تغییر عمیق و ریشه ای در تکامل و پیدایش کیفیت نو. ولی این جهت دارای تنوع فراوان است می تواند سریع و ناگهانی و تمام و کمال باشد، می تواند تدریجی و جزء به جزء با زوال تدریجی عناصر کیفیت کهنه باشد. جهش، جهش است یعنی یک تغییر عمیق کیفی است صرف نظر از این که تدریجی باشد یا ناگهانی.
جهش تدریجی را نباید با انباشته شدن تدریجی تغییرات کمی ( با مرحله انباشت تغییرات کمی که دوران پیوست و مداومت است) اشتباه کرد. جهش حتی اگر تدریجی هم باشد تغییری است در کیفیت و به مراتب عمیق تر از شدید ترین تغییر کمیت.
جهش به هر صورتی که انجام گیرد مربوط است به مقوله کیفیت مربوط است به از میان رفتن یک شیئی و پدیده و پیدایش یک شیئی یا پدیده تازه. تغییرات کمی تدریجی، ماهیت و طبیعت را عوض نمی کند در حالی که هر جهش و منجمله جهش تدریجی همیشه نقطه عطفی است در تکامل به وجود آورنده کیفیت نوینی است.
چند مثال: در فیزیک هسته ای و اتمی فعل و انفعالات مختلف از نظر زمانی و برای ابعاد عادی و معمولی بشر به صورت انفجار ناگهانی است در صورتی که در زیست شناسی      پیدایش انواع جدید حیوانات و گیاهان آرام و تدریجی و آهسته است. اولی را با هزارم ثانیه اندازه می گیرند دومی را با هزاران سال. ولی شک نیست که تفاوت کیفی یک نوع  جدید موجود زنده با نوع ماقبل آن کمتر از تفاوت مثلا فوتون با الکترون و پوزیترون قبلی نیست اگر چه شکل انجام جهش تفاوت دارد. انسان نیز خود در جریان یک تکامل طولانی و در چند جهش پدید آمده است. با این حال علی رغم خصلت تدریجی تبدیل میمون های انسان شکل به انسان این تبدیل جهشی است عظیم که خود نقطه عطفی در تاریخ تکامل دنیای جانوران و علامت آغاز پیدایش و تکامل جامعه بشری است.
علت این تنوع شکل جهش همان طور که از مثال ها نیز بر می آید آنست که خصلت پدیده های تکامل یابنده متفاوت است.
شکل جهش علاوه بر خصلت خود پدیده به شرایطی که جهش در آن انجام می گیرد نیز وابسته است. مثلا تبدیل انرژی اتمی به انرژی حرارتی می تواند به شکل انفجاری در بمب اتمی و هسته انجام شود یا به شکل تدریجی در مراکز برق اتمی. در هر دو صورت یک جهش کیفی انجام شده و پدیده جدید به دست می آید. در تکامل اجتماع نیز گذار کیفیت کهنه به کیفیت نو می تواند هم به صورت تغییرات سریع و طوفانی باشد و هم به صورت تغییرات تدریجی و طولانی. این تفاوت در ماهیت مسئله که کیفیتی نو به وجود می آید و جهش حاصل می شود تغییری نمی دهد. مثال بارز این انواع مختلف عبارت است از شکل های گوناگون گذار از سرمایه داری به سوسیالیسم در کشورهای مختلف.
انقلاب به معنای نابودی و خراب کردن و اعمال جبر نظامی و بدنی نیست. انقلاب به معنای تغییر ماهیت و کیفیت نظام فرسوده سرمایه داری و ریشه کن کردن این نظام و جهش کیفی است. تدابیر حداکثر و اقدامات حاد حتما در صورتی لازم خواهد افتاد که شرایط مشخص این یا آن کشور آن را ایجاب کند و به ویژه در حالی که طبقه استثمارگر به قهر ضد انقلابی متوسل شود. آموزش مربوط به شیوه های مختلف گذار برای مارکسیسم تازگی ندارد. فردریک انگلس نوشته است که « نو به نحو آرام به جای کهنه خواهد نشست اگر کهنه قادر باشد بدون مقاومت جا تهی کند، ولی اگر در برابر این ضرورت مقاومت کند جانشینی جبر گونه و با شدت عمل همراه خواهد بود» طرد سرمایه داری در همه کشورها بدون استثنا فقط از راه انقلاب سوسیالیستی و جهش کیفی امکان پذیر است.
یعنی باید یک تغییر بنیادی کیفی، یک جهش عظیم تاریخی صورت گیرد و به عمر کهنه و فرسوده کیفیت قبلی، یعنی نظام سرمایه داری پایان دهد. نادیده گرفتن این اصل یعنی سازش و رفرمیسم و انحراف راست.
در عین حال انقلاب سوسیالیستی می تواند دارای اشکال مختلف باشد. در کشورهای مختلف وابسته به شرایط گوناگون کشورها و وابسته به مختصات و ویژگی های  اجتماعی مربوطه شکل انجام آن مختلف است. راه مشخص هر کشور این که جهش کیفی و عمیق مزبور چگونه انجام شود وابسته است به سطح تکامل و به آرایش نیروها، به درجه تشکل طبقه کارگر و متحدین آن، وابسته است به سنن
و خصوصیات ویژه هر کشور و به نیروی بورژوازی و درجه و شکل مقاومت او و یک رشته عوامل خارجی و داخلی. نادیده گرفتن اصل تنوع  جهش و مطلق کردن تنها یک شکل و آن هم شکل با ظاهری انفجاری یعنی دگماتیسم، کلیشه سازی و الگو پردازی تا حد ماجراجویی و انحراف «چپ».
پس جهش دارای انواع مختلف است و این تنوع یکی به علت ماهیت و سرشت خود پدیده تکامل یابنده یعنی بنا بر ماهیت تضادی است که باید حل شود و همچنین بنابر شرایط انجام تحول. نتیجه این که:
قانون گذار از تغییرات کمی به کیفی خصلت همگانی و عام دارد ولی شکل بروز و عمل آن در روند ها و پدیده