ghrmzejiiigh🫀
Macan Band – Raft
یاد حرف یکی از بیمارانم چندروز پیش افتادم که یک مرد پنجاه ساله داشت به من میگفت از وقتی قیمت دوا(هروئین) و شیشه زیاد شده باید از پوست و گوشتت بکنی دوا بخری.
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
وقتی ناگهان با دنیای وحشی بیرون از خودت آشنا میشوی، احتمال میدهی که باید براثر ضربهٔ این لحظهٔ رویارویی، درهم بشکنی اما نمیشکنی چون محکمتر از آنچه فکر میکردی، بودی.
میایستی و از زخمهایت مرهم میسازی.
تو یک شفادهندهٔ زخمخوردهای.
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
میایستی و از زخمهایت مرهم میسازی.
تو یک شفادهندهٔ زخمخوردهای.
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
وقتی کسی را برای خودت بت میکنی و تا مرز شکستن ارزشهایت میپرستیاش، ناگهان لحظهای فرا میرسد که بتساز، بتشکن میشود.
تمام بتخانه را درهم میشکنی.
از همهٔ این داستانها فاصله میگیری.دیگر برایت اهمیتی ندارد کدام خواننده آلبوم جدید منتشر کرده است.
حرف من تنها از دور نگاه کردن به جریان است.من آنقدر نزدیک بودهام که دوری را انتخاب کنم.
خستهام.تمام این آهنگها را با غصه گوش میدهم.گاهی حتی با آنها اشک میریزم.با همین آهنگی که شاید تو فکر کنی با آن میرقصم.
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
تمام بتخانه را درهم میشکنی.
از همهٔ این داستانها فاصله میگیری.دیگر برایت اهمیتی ندارد کدام خواننده آلبوم جدید منتشر کرده است.
حرف من تنها از دور نگاه کردن به جریان است.من آنقدر نزدیک بودهام که دوری را انتخاب کنم.
خستهام.تمام این آهنگها را با غصه گوش میدهم.گاهی حتی با آنها اشک میریزم.با همین آهنگی که شاید تو فکر کنی با آن میرقصم.
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
Instagram
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
وهاب به ماه تمام، فراز کاج خیره شد:«این جماعت غربتم را به نهایت میرسانند.»
یونس تبسمی کرد:«پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی.در گریختن رستگاریای نیست.بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.»
#خانه_ادریسی_ها
#غزاله_علیزاده
این کتاب برای من شده مثل دیوان حافظ! هرچندوقت بهش تفأل میزنم و یه فصل میخونم.
@ghrmzejiiigh
یونس تبسمی کرد:«پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی.در گریختن رستگاریای نیست.بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.»
#خانه_ادریسی_ها
#غزاله_علیزاده
این کتاب برای من شده مثل دیوان حافظ! هرچندوقت بهش تفأل میزنم و یه فصل میخونم.
@ghrmzejiiigh
هربار که یادش میافتم انگار خنجری در قلبم فرو میکند و درمیآورد اما میدانم میدانم که زنده میمانم و او مدتهاست که مرده.
🥰1
Forwarded from Dr. Parisa Fouji
✒ #معرفی_کتاب #سقوط #آلبر_کامو
.
این کتاب را وقتی شروع کردم که یک نفر برای همیشه از چشمم افتاد(سقوط کرد).
با خواندن هرجملهٔ آن لذت بردم و خیلی خندیدم! :)چون شناختن آدمهای خاکستری آنهم با قلم کامو، دلایل مرا برای کنار گذاشتنشان محکمتر میکند و هم به من تلنگر میزند که خودم جزء این گروه نباشم.
.
«ژان بابتیست کلمانس» وکیل مدافعی ست سرشناس و به غایت غره و خودشیفته.او معتقد است نه تنها در حرفهاش که در جزئیات روزمره هم تک و تنها ست و بهتر از دیگران عمل میکند.برای مثال جلوتر از همه به نابینایی برای عبور از خیابان کمک میکند با وجود این در دلش به نابینایان ناسزا میگوید.هرجا نشانی از پایمال شدن حق کسی میبیند، به ویژه زنان، یک لحظه هم برای دفاع از حقوق آنها تردید نمیکند.شاید او وکیل مدافع خودش باشد! از تمام کارهایی که کرده، از خودش در برابر زنانی که احساسشان را به بازی گرفته است، دفاع میکند تا در نهایت همهچیز و همهکس خودشیفتگی افسارگسیختهٔ او را ارضا کنند.کسانی دیدهام که در حق ناحق کردن استادند اما برای سرپوش گذاشتن بر اعمالشان از پشت همان گروه درمیآیند!کسی که از شکستن حریم اشخاص و تجاوز و تعرض ابایی ندارد، دیدهام که با چه هیاهویی سنگ آزاردیدگان را به سینهاش میزند.
ژان بابتیست هم چنین است.در نیمهٔ اول کتاب شرح اخلاق حسنهٔ او را میخوانیم.با طریقهٔ تبرئهٔ خودش از رها کردن زنانی که تنها برای چند دقیقه لذت، دلشان را به چه خفتی به دست میآورد، آشنا میشویم.
اما نیمهٔ دوم کتاب با اتفاقی آغاز میشود.با افتادن حجمی، حضوری، بودنی در «آب»!
ژان خودشیفته که متوجه حضور آدمها نیست و بودنشان ذرهای برایش اهمیت ندارد، ژانی که تنها خودش را در آینه میبیند و بس! ناگهان انگار او هم از بلندی میافتد.از بهشتی کذایی که برای خودش ساخته بود، به برزخ خندهای جنونآمیز هبوط میکند.صدایی که همچون ناقوس کلیسا سالها در گوشش زنگ میزند و نمیتواند با پشیمانیاش آن را ساکت کند.چون خیلی دیر است.خیلی دیر.
در نیمهٔ دوم داستان، او وکیل توبهکار میشود.میپرسی قاضی توبهدهنده چهکار میکند؟ همان کاری که وجدان با انسان میکند: مدام اعمال گذشته و «شیرجههای نزده» را یادآور میشود تا حس پشیمانی به او دست دهد و در صدد جبران برآید.البته اگر وجدانی درکار باشد.
بیشتر اوقات هم بازگشتن و جبران گذشته، امکانناپذیر است.ژان آرزو میکند که ای کاش آندختر خودش را دوباره در «آب» بیاندازد تا بلکه بخت به ژان رو کند و اینبار هردویشان را نجات دهد.
آیا فرصت دوباره برایت کافی نبود؟
گمان میکنی بار سومی(هزارمی) هم در کار خواهد بود؟!
آیا خاطره اولین و آخرین بوسه برای تو دردآورتر است یا حسرت "بوسههای نزده"؟!
آیا هرگز حسرت شیرجه نزدهات را خواهی خورد؟!
یا صدای من هم در تلاطم رودخانه احساسم، محو خواهد شد؟!
"همیشه خیلی دیر خواهد بود، خیلی دیر. خوشبختانه!"
نویسنده: #پریسا_فوجی
هفدهم اسفندماه ۱۳۹۹
@barayeadab
https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
https://www.instagram.com/p/CMSWMWpBdAh/?igsh=MTJlbWxja2lkaHUyZQ==
.
این کتاب را وقتی شروع کردم که یک نفر برای همیشه از چشمم افتاد(سقوط کرد).
با خواندن هرجملهٔ آن لذت بردم و خیلی خندیدم! :)چون شناختن آدمهای خاکستری آنهم با قلم کامو، دلایل مرا برای کنار گذاشتنشان محکمتر میکند و هم به من تلنگر میزند که خودم جزء این گروه نباشم.
.
«ژان بابتیست کلمانس» وکیل مدافعی ست سرشناس و به غایت غره و خودشیفته.او معتقد است نه تنها در حرفهاش که در جزئیات روزمره هم تک و تنها ست و بهتر از دیگران عمل میکند.برای مثال جلوتر از همه به نابینایی برای عبور از خیابان کمک میکند با وجود این در دلش به نابینایان ناسزا میگوید.هرجا نشانی از پایمال شدن حق کسی میبیند، به ویژه زنان، یک لحظه هم برای دفاع از حقوق آنها تردید نمیکند.شاید او وکیل مدافع خودش باشد! از تمام کارهایی که کرده، از خودش در برابر زنانی که احساسشان را به بازی گرفته است، دفاع میکند تا در نهایت همهچیز و همهکس خودشیفتگی افسارگسیختهٔ او را ارضا کنند.کسانی دیدهام که در حق ناحق کردن استادند اما برای سرپوش گذاشتن بر اعمالشان از پشت همان گروه درمیآیند!کسی که از شکستن حریم اشخاص و تجاوز و تعرض ابایی ندارد، دیدهام که با چه هیاهویی سنگ آزاردیدگان را به سینهاش میزند.
ژان بابتیست هم چنین است.در نیمهٔ اول کتاب شرح اخلاق حسنهٔ او را میخوانیم.با طریقهٔ تبرئهٔ خودش از رها کردن زنانی که تنها برای چند دقیقه لذت، دلشان را به چه خفتی به دست میآورد، آشنا میشویم.
اما نیمهٔ دوم کتاب با اتفاقی آغاز میشود.با افتادن حجمی، حضوری، بودنی در «آب»!
ژان خودشیفته که متوجه حضور آدمها نیست و بودنشان ذرهای برایش اهمیت ندارد، ژانی که تنها خودش را در آینه میبیند و بس! ناگهان انگار او هم از بلندی میافتد.از بهشتی کذایی که برای خودش ساخته بود، به برزخ خندهای جنونآمیز هبوط میکند.صدایی که همچون ناقوس کلیسا سالها در گوشش زنگ میزند و نمیتواند با پشیمانیاش آن را ساکت کند.چون خیلی دیر است.خیلی دیر.
در نیمهٔ دوم داستان، او وکیل توبهکار میشود.میپرسی قاضی توبهدهنده چهکار میکند؟ همان کاری که وجدان با انسان میکند: مدام اعمال گذشته و «شیرجههای نزده» را یادآور میشود تا حس پشیمانی به او دست دهد و در صدد جبران برآید.البته اگر وجدانی درکار باشد.
بیشتر اوقات هم بازگشتن و جبران گذشته، امکانناپذیر است.ژان آرزو میکند که ای کاش آندختر خودش را دوباره در «آب» بیاندازد تا بلکه بخت به ژان رو کند و اینبار هردویشان را نجات دهد.
آیا فرصت دوباره برایت کافی نبود؟
گمان میکنی بار سومی(هزارمی) هم در کار خواهد بود؟!
آیا خاطره اولین و آخرین بوسه برای تو دردآورتر است یا حسرت "بوسههای نزده"؟!
آیا هرگز حسرت شیرجه نزدهات را خواهی خورد؟!
یا صدای من هم در تلاطم رودخانه احساسم، محو خواهد شد؟!
"همیشه خیلی دیر خواهد بود، خیلی دیر. خوشبختانه!"
نویسنده: #پریسا_فوجی
هفدهم اسفندماه ۱۳۹۹
@barayeadab
https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
https://www.instagram.com/p/CMSWMWpBdAh/?igsh=MTJlbWxja2lkaHUyZQ==
👍1
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
✒
#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم)
#مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال
(بخش دوم)
.
خودم را پشت سر گذاشته بودم و حالا میتوانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم.
انگار در رینگ با خودم مبارزه میکردم و آنها مرا برای کوباندن و شکستن بیشتر خودم تشویق میکردند.
وقتی خودم را زمین زدم فقط خودم بودم که میتوانستم دستم را بگیرم و بلند شوم.
دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت چون نگاه تو بود که به آن معنا میبخشید.
«بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت.»
تو نگاهت را از من دزدیدی.
تو معنای زندگی را از من ربودی.
زندگیام شد نمایشی تکنفره که خودم تماشاگرش بودم.میدانی اگر زندهام به خاطر ذرهای ایمان ست که هنوز در من نمرده.امیدوار نیستم اما به ناامیدی هم مشکوکم.من به شک یقین دارم.
(به «چرا»یی همیشگی مصلوب
از یقین همیشگیت به شک!
سیدمهدی موسوی)
احساس میکنم مرا نگاه میکنی و مراقبم هستی.مانند آخرینضربهای که با خودم میگویم:«محکمتر بزن!»
اگر بازهم به این تئاتر ابزورد ادامه دادهام چون از دید سوم شخص خودم را مینگرم.
من، هنوز هم سوم شخص است.
اول شخص، ماییم.
اول شخص، لحظهای ست تاریک و نمناک.
سیاهیِ لذت است.
بیهیچ پیشینه و آیندهای.
.
برزخ . [ ب َ زَ ] (ع اِ)
حائل و بازداشت میان دوچیز.
از همهچیز و همهکس فاصله دارم.
حتی از خودم.
اینجا که ایستادهام عشق هم طعمی برزخی دارد:
عشق، مکثی ست قبل بیداری...
انتخابی میان جبر و جبر
جام سم تووی دست لرزانت،
تیغ هم روی گردنت باشد
#سید_مهدی_موسوی
برایت نوشته بودم خیلیوقت است فهمیدهام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من میترسم بمیرم.میترسم تمامت کنم اما انتظار هم کم از مردن ندارد.
(سوز یک «آه»... بین مرگ و مرگ!
همهٔ زندگی من، این بود-سیدمهدی موسوی)
#پریسا_فوجی
https://www.instagram.com/tv/CZXPiNvhZ44erK7Mct5XjAvqrB3ndMLKUHAmXw0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=
#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم)
#مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال
(بخش دوم)
.
خودم را پشت سر گذاشته بودم و حالا میتوانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم.
انگار در رینگ با خودم مبارزه میکردم و آنها مرا برای کوباندن و شکستن بیشتر خودم تشویق میکردند.
وقتی خودم را زمین زدم فقط خودم بودم که میتوانستم دستم را بگیرم و بلند شوم.
دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت چون نگاه تو بود که به آن معنا میبخشید.
«بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت.»
تو نگاهت را از من دزدیدی.
تو معنای زندگی را از من ربودی.
زندگیام شد نمایشی تکنفره که خودم تماشاگرش بودم.میدانی اگر زندهام به خاطر ذرهای ایمان ست که هنوز در من نمرده.امیدوار نیستم اما به ناامیدی هم مشکوکم.من به شک یقین دارم.
(به «چرا»یی همیشگی مصلوب
از یقین همیشگیت به شک!
سیدمهدی موسوی)
احساس میکنم مرا نگاه میکنی و مراقبم هستی.مانند آخرینضربهای که با خودم میگویم:«محکمتر بزن!»
اگر بازهم به این تئاتر ابزورد ادامه دادهام چون از دید سوم شخص خودم را مینگرم.
من، هنوز هم سوم شخص است.
اول شخص، ماییم.
اول شخص، لحظهای ست تاریک و نمناک.
سیاهیِ لذت است.
بیهیچ پیشینه و آیندهای.
.
برزخ . [ ب َ زَ ] (ع اِ)
حائل و بازداشت میان دوچیز.
از همهچیز و همهکس فاصله دارم.
حتی از خودم.
اینجا که ایستادهام عشق هم طعمی برزخی دارد:
عشق، مکثی ست قبل بیداری...
انتخابی میان جبر و جبر
جام سم تووی دست لرزانت،
تیغ هم روی گردنت باشد
#سید_مهدی_موسوی
برایت نوشته بودم خیلیوقت است فهمیدهام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من میترسم بمیرم.میترسم تمامت کنم اما انتظار هم کم از مردن ندارد.
(سوز یک «آه»... بین مرگ و مرگ!
همهٔ زندگی من، این بود-سیدمهدی موسوی)
#پریسا_فوجی
https://www.instagram.com/tv/CZXPiNvhZ44erK7Mct5XjAvqrB3ndMLKUHAmXw0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=
ghrmzejiiigh🫀
✒ #پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم) #مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال (بخش دوم) . خودم را پشت سر گذاشته بودم و حالا میتوانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم. انگار در رینگ با خودم مبارزه میکردم و آنها مرا برای کوباندن و شکستن بیشتر خودم تشویق میکردند.…
Derakht
Ebi~گیتار موزیک
👆موسیقی این متن👆
من به فکر خستگیهای پر پرندههام
تو بزن تبر بزن
من به فکر غربت مسافرام
آخرین ضربه رو محکمتر بزن!
@ghrmzejiiigh
من به فکر خستگیهای پر پرندههام
تو بزن تبر بزن
من به فکر غربت مسافرام
آخرین ضربه رو محکمتر بزن!
@ghrmzejiiigh
ghrmzejiiigh🫀
✒ #پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم) #مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال (بخش دوم) . خودم را پشت سر گذاشته بودم و حالا میتوانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم. انگار در رینگ با خودم مبارزه میکردم و آنها مرا برای کوباندن و شکستن بیشتر خودم تشویق میکردند.…
نوشته بودم تو مانند آخرین ضربهای
که با خودم میگویم:"بزن! محکمتر بزن!"
نوشته بودم باید بمیرم تا تو بمیری.
من از مردن میهراسیدم، از تمام شدن تو
ولی انتظار هم کم از مردن نداشت.
حالا من سوختهام و منی تازه از خاکسترم بلند شده.
هربار که به یادت میافتم انگار خنجری در قلبم فرو میبری و برمیآوری اما میدانم میدانم که اینبار هم تاب میآورم.
زنده میمانم و تو مدتها ست که مردهای.
#پریسا_فوجی @ghrmzejiiigh
که با خودم میگویم:"بزن! محکمتر بزن!"
نوشته بودم باید بمیرم تا تو بمیری.
من از مردن میهراسیدم، از تمام شدن تو
ولی انتظار هم کم از مردن نداشت.
حالا من سوختهام و منی تازه از خاکسترم بلند شده.
هربار که به یادت میافتم انگار خنجری در قلبم فرو میبری و برمیآوری اما میدانم میدانم که اینبار هم تاب میآورم.
زنده میمانم و تو مدتها ست که مردهای.
#پریسا_فوجی @ghrmzejiiigh
👏1
Creep
Radiohead
❤1🥰1👏1
ghrmzejiiigh🫀
Radiohead – Creep
عمیقا درک میکنم راوی دارد از چه شرمی حرف میزند!
از خودت شرمگینی چون حالا فهمیدهای
چه احمقانه منتظر رسیدن آن روزی بودی که میبینیاش!
مضطرب بودی و نمیدانستی کدام لباست را انتخاب کنی.
بهترین لباست را که برای خودت هم نپوشیده بودی، برتن کردی و
تمام اجزای استایلت را با رنگ آبی آسمان هماهنگ.
همان آبیای که داشت از شیشه ماشین غروب میکرد و میدانم که تو هم مرا
با دیدن گرگ و میش هوا به خاطر میآوری.
با دیدن آبی دریا، با دیدن آبی آسمانی که بالای سرت
هرجا بروی همین رنگ است.
اما من، تو را با آن جاده طولانی که برایت پیمودم؛
راهی که هیچ پایانی نداشت...با آن سگلرز زدنهای دم صبح به یاد میآورم.
آنروز من زیباترین پری دنیا بودم تا قبل از این که بایستی و سیگاری بگیرانی. یکلحظه خودم را در آینهای قدی دیدم: پری کوچک زیبای سرخورده
غمگین
#هزاران_خورشید_تابان ☀️
#athousandsplendidsuns ☀️
از خودت شرمگینی چون حالا فهمیدهای
چه احمقانه منتظر رسیدن آن روزی بودی که میبینیاش!
مضطرب بودی و نمیدانستی کدام لباست را انتخاب کنی.
بهترین لباست را که برای خودت هم نپوشیده بودی، برتن کردی و
تمام اجزای استایلت را با رنگ آبی آسمان هماهنگ.
همان آبیای که داشت از شیشه ماشین غروب میکرد و میدانم که تو هم مرا
با دیدن گرگ و میش هوا به خاطر میآوری.
با دیدن آبی دریا، با دیدن آبی آسمانی که بالای سرت
هرجا بروی همین رنگ است.
اما من، تو را با آن جاده طولانی که برایت پیمودم؛
راهی که هیچ پایانی نداشت...با آن سگلرز زدنهای دم صبح به یاد میآورم.
آنروز من زیباترین پری دنیا بودم تا قبل از این که بایستی و سیگاری بگیرانی. یکلحظه خودم را در آینهای قدی دیدم: پری کوچک زیبای سرخورده
غمگین
#هزاران_خورشید_تابان ☀️
#athousandsplendidsuns ☀️
🤯1
جاتون خالی😌
با اولین مهمون هاستلم نیلو از تهران🥹🫶
.
فنجون جدیدم که امروز از بازار بیهق خریدم.🧡
با اولین مهمون هاستلم نیلو از تهران🥹🫶
.
فنجون جدیدم که امروز از بازار بیهق خریدم.🧡
🥰3🔥1😍1