Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
غریبه! سلام!
آدمها مرا هم مثل خودشان آب کردند.
من هرروز بیشتر فرورفتم و
آنها چون آب روان از من عبور کردند.
#پریسا_فوجی
آدمها مرا هم مثل خودشان آب کردند.
من هرروز بیشتر فرورفتم و
آنها چون آب روان از من عبور کردند.
#پریسا_فوجی
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
یادت بماند که هرکسی شایستهٔ صفت «دوست» نیست.هرکسی را در میدان توجه خود جا نده تا خودش را «عزیز» تو بپندارد وقتی دوستیاش با دشمنی توفیری ندارد.بگذار تو را «دشمن» خود بپندارد آن که دوستی خالصانه را از دشمنی تشخیص نمیدهد.
تو اولین دوست حقیقتا «صمیمی» خودت هستی.پس ترسی از تنها ماندن نداشته باش آنگونه که تاکنون بودهای! حواست باشد قلبت برای که میتپد! تپشهای معصومانهٔ قلبت را برای کسی «خرج» نکن که همهچیز را با پول میسنجد! بله! راست هم میگویند! لطفا قبل از حراج کردن احساس و وقتت دو دوتا چهارتا یادت نرود.حتی بعضی از حیوانات(چون صفات انسانی ندارند!) نمیتوانند شریک باشند و تو را در همین شراکت هم ناامید میکنند.
اضافهکاری نکن و تا پیش از «درخواست» دیگری برای کمک یا نظر دادن، دایهٔ مهربانتر از مادر نباش و نگذار فقط هنگام تنهایی، بیحوصلگی و نالیدن سراغت را بگیرند.آخ! کاش دلیل سلام گرگ فقط همین میبود که کسی را پیدا نکرده باشد برای گذران وقت.
این را از یاد مبر که دیو هم زمانی فرشته بود.کسی که سیرت دیو دارد زود باشد که صورت دیو پیدا کند! و چنین موجودی برای چه کسی میتواند «جذاب» باشد غیر از یک دیو سیرت شبیه خودش؟!
#پریسا_فوجی
#نه_صورت_زیبا_دارد_و_نه_سیرت_زیبا
#مبادله_کالا_با_کالا
@ghrmzejiiigh
تو اولین دوست حقیقتا «صمیمی» خودت هستی.پس ترسی از تنها ماندن نداشته باش آنگونه که تاکنون بودهای! حواست باشد قلبت برای که میتپد! تپشهای معصومانهٔ قلبت را برای کسی «خرج» نکن که همهچیز را با پول میسنجد! بله! راست هم میگویند! لطفا قبل از حراج کردن احساس و وقتت دو دوتا چهارتا یادت نرود.حتی بعضی از حیوانات(چون صفات انسانی ندارند!) نمیتوانند شریک باشند و تو را در همین شراکت هم ناامید میکنند.
اضافهکاری نکن و تا پیش از «درخواست» دیگری برای کمک یا نظر دادن، دایهٔ مهربانتر از مادر نباش و نگذار فقط هنگام تنهایی، بیحوصلگی و نالیدن سراغت را بگیرند.آخ! کاش دلیل سلام گرگ فقط همین میبود که کسی را پیدا نکرده باشد برای گذران وقت.
این را از یاد مبر که دیو هم زمانی فرشته بود.کسی که سیرت دیو دارد زود باشد که صورت دیو پیدا کند! و چنین موجودی برای چه کسی میتواند «جذاب» باشد غیر از یک دیو سیرت شبیه خودش؟!
#پریسا_فوجی
#نه_صورت_زیبا_دارد_و_نه_سیرت_زیبا
#مبادله_کالا_با_کالا
@ghrmzejiiigh
💭✒
#معرفی_کتاب
#جنایت_و_مکافات (قسمت سوم)
.
«گاهی میان اشخاص کاملا ناشناس برخوردهایی روی میدهد که پیش از آن که کلمهای بگویند در همان نظر اول احساس کشش به سوی هم میکنند.راسکلنیکف بعدا بارها این اثر اولیه را به یاد میآورد و آن را به نوعی الهام یا احساس درونی نسبت میدهد.»
او پیش از ارتکاب جرم در کافهای دودزده با مردی میخواره آشنا میشود که از جبر فقر و فداکاری دختر بزرگش مینالد.دختری که هرشب برای سیر کردن شکم خواهر و برادر کوچکترش، تنش را میفروشد.
دستهای راسکلنیکف هنوز به خون آلوده نشده بود که «سونیا» دستهای او را گرفت.
شبی پس از واقعه، رودیا به دامان ناپاک اینزن میافتد، به مظهر تمام رنجهای بشری بوسه میزند و به گناه خویش در برابر گناهکاری دیگر اعتراف میکند.
سونیا معتقد است که باید عواقب را هرچه که باشد، پذیرفت اما هرگز نخواهد گذاشت رودیا به تنهایی زیر این بار کمر خم کند.او تا سیبری و اردوگاه کار اجباری همراه راسکلنیکف میرود.
به مرور این زن بدکاره جایگاهی همپای مریم مجدلیه میان زندانیان و جانیان اردوگاه پیدا میکند.
تا روزی که چادرهای کوچنشینان از دور نظر رودیا را به خود جلب کرد.گویی در آنجا زمان متوقف شده و هنوز عصر ابراهیم و چوپانان بود.
ناگهان سونیا پیدایش شد و با تردید دستش را به سوی رودیا دراز کرد.برای اولینبار دستانشان از هم جدا نشد.چه پیش آمد خود راسکلنیکف هم نمیداند.
او که پیش از این گمان میکرد پیامبران به نام عدالت! لزوما باید خون بریزند و نخبگانی همچون ناپلئون حتما از حدود و قوانین اجتماعی پا را فراتر میگذارند؛ ناگهان از جا برخاست.به پای سونیا افتاد و با اشکهایش، غبار خستگی را از آنها شست.
سونیا، پیامبری بود که در کشیدن بار مکافات همراه گناهکاری چون خودش شد و هنوز هم به ببخش و رستگاری امید داشت.
#پریسا_فوجی
ادامه دارد
https://www.instagram.com/p/CerMGipqrbXQV9G7D5xf-9I0wvQPcEKtakNi600/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#معرفی_کتاب
#جنایت_و_مکافات (قسمت سوم)
.
«گاهی میان اشخاص کاملا ناشناس برخوردهایی روی میدهد که پیش از آن که کلمهای بگویند در همان نظر اول احساس کشش به سوی هم میکنند.راسکلنیکف بعدا بارها این اثر اولیه را به یاد میآورد و آن را به نوعی الهام یا احساس درونی نسبت میدهد.»
او پیش از ارتکاب جرم در کافهای دودزده با مردی میخواره آشنا میشود که از جبر فقر و فداکاری دختر بزرگش مینالد.دختری که هرشب برای سیر کردن شکم خواهر و برادر کوچکترش، تنش را میفروشد.
دستهای راسکلنیکف هنوز به خون آلوده نشده بود که «سونیا» دستهای او را گرفت.
شبی پس از واقعه، رودیا به دامان ناپاک اینزن میافتد، به مظهر تمام رنجهای بشری بوسه میزند و به گناه خویش در برابر گناهکاری دیگر اعتراف میکند.
سونیا معتقد است که باید عواقب را هرچه که باشد، پذیرفت اما هرگز نخواهد گذاشت رودیا به تنهایی زیر این بار کمر خم کند.او تا سیبری و اردوگاه کار اجباری همراه راسکلنیکف میرود.
به مرور این زن بدکاره جایگاهی همپای مریم مجدلیه میان زندانیان و جانیان اردوگاه پیدا میکند.
تا روزی که چادرهای کوچنشینان از دور نظر رودیا را به خود جلب کرد.گویی در آنجا زمان متوقف شده و هنوز عصر ابراهیم و چوپانان بود.
ناگهان سونیا پیدایش شد و با تردید دستش را به سوی رودیا دراز کرد.برای اولینبار دستانشان از هم جدا نشد.چه پیش آمد خود راسکلنیکف هم نمیداند.
او که پیش از این گمان میکرد پیامبران به نام عدالت! لزوما باید خون بریزند و نخبگانی همچون ناپلئون حتما از حدود و قوانین اجتماعی پا را فراتر میگذارند؛ ناگهان از جا برخاست.به پای سونیا افتاد و با اشکهایش، غبار خستگی را از آنها شست.
سونیا، پیامبری بود که در کشیدن بار مکافات همراه گناهکاری چون خودش شد و هنوز هم به ببخش و رستگاری امید داشت.
#پریسا_فوجی
ادامه دارد
https://www.instagram.com/p/CerMGipqrbXQV9G7D5xf-9I0wvQPcEKtakNi600/?igshid=MDJmNzVkMjY=
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد
بوی مرا این آب و صابونها نخواهد برد
#مهدی_موسوی
http://t.me/ghrmzejiiigh
بوی مرا این آب و صابونها نخواهد برد
#مهدی_موسوی
http://t.me/ghrmzejiiigh
Telegram
ghrmzejiiigh
برای دل خودم و برای ادبیات 🎧✏
#پری_کوچک_غمگین #پریسا_فوجی
نوشتههای من را اینجا بخوانید!
http://www.parisafouji.blogfa.com
http://www.instagram.com/parisafouji
👥Join Groups:
Literature General: t.me/barayeadab
Book Club: https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
#پری_کوچک_غمگین #پریسا_فوجی
نوشتههای من را اینجا بخوانید!
http://www.parisafouji.blogfa.com
http://www.instagram.com/parisafouji
👥Join Groups:
Literature General: t.me/barayeadab
Book Club: https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
وقتی هستی نمیتوانم بنویسم.اصلا از چه بنویسم؟! از تو؟ تویی که وقتی هستی حالم آنقدر خوب است که نیازی به نوشتن نداشته باشم.نوشتن حالم را بهتر میکند، تو بیشتر.
اما من هم تو را میخواهم هم نوشتن را.
وقتی نیستی از تو مینویسم.اینطور هردویتان را باهم خواهم داشت.
پس نباش!
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
اما من هم تو را میخواهم هم نوشتن را.
وقتی نیستی از تو مینویسم.اینطور هردویتان را باهم خواهم داشت.
پس نباش!
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
نوشتن «خودآزاری» است.
مگر میشود قلم به دست بگیری و با زخمهای گذشته-گاه زخمهای بازی که هنوز چرکآلود است- بازی نکنی؟!
میشود دردهای کهنه و نوی خودت و جامعه، سوژههای هربارهٔ نوشتههایت نباشند؟ حتی اگر آنها را ننویسی.
اما آیا همه آنقدر شجاع هستند که عریان بنویسند؟
به نظر من تا کسی قلم را عریان نچرخاند، نمیشود نام نویسنده بر او گذاشت.
من حرفهای دلم را سانسور میکنم.
مغزم نخستین سانسورچی افکار من است!
سکوتم را بشنو!
«سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است!»*
من آنقدر شجاع نیستم که بیپرده بنویسم.
حرفهایی در قلبم مانده است که حتی برای خودم ننوشتهام.
#پریسا_فوجی
*احمد شاملو
@ghrmzejiiigh
مگر میشود قلم به دست بگیری و با زخمهای گذشته-گاه زخمهای بازی که هنوز چرکآلود است- بازی نکنی؟!
میشود دردهای کهنه و نوی خودت و جامعه، سوژههای هربارهٔ نوشتههایت نباشند؟ حتی اگر آنها را ننویسی.
اما آیا همه آنقدر شجاع هستند که عریان بنویسند؟
به نظر من تا کسی قلم را عریان نچرخاند، نمیشود نام نویسنده بر او گذاشت.
من حرفهای دلم را سانسور میکنم.
مغزم نخستین سانسورچی افکار من است!
سکوتم را بشنو!
«سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است!»*
من آنقدر شجاع نیستم که بیپرده بنویسم.
حرفهایی در قلبم مانده است که حتی برای خودم ننوشتهام.
#پریسا_فوجی
*احمد شاملو
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
تنها حرفهای تو در اینروزهای سرد، مرا گرم میکنند.همیشه در کنار خاطرات بد، خاطرات خوب هم وجود دارد.همدلی در دلمردگی معنا مییابد.در کنار هر نبودنی بودن هست.تو هستی و من میخواهم از اینروزها تو را به یاد بیاورم.
.
این یادداشت را یکسال پیش همین روزها در کانالم نوشتم.اکنون که به آن حرفهای سراسر دروغ فکر میکنم باز هم گرم میشوم اما از آتش خشمم!
برای من امروز تاریخ افتادن نقابها و نمایان شدن چهرهٔ کریه دیو و دد است.شیاطینی که یک عمر از بازگو کردن جنایتها و کثافتکاریهایشان هیچ ابایی نداشتند.
اگر بخواهم تنها به همین یکسالی که گذشت نگاهی بیاندازم، بسیار دروغ شنیدم و دورنگی.دورنگی نه، هزار رنگی!
با شیطانکهایی در گوشه و کنار زندگی روزمرهام دست و پنجه نرم کردم که خودشان را دلسوز و معترض نشان میدهند.سنگ هر رودخانهٔ در جریانی را به سینه میزنند اما قدرت بالادستان وقیحشان را ندارند و اگر برآنها چیره نشوم تبدیل میشوند به بتی غولپیکر از جنس ابتذال!
#پریسا_فوجی
«هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش، از ابتذال، شکنندهتر بود.
هراس من -باری- همه از مردن در سرزمینی است که
در آن مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزونتر باشد.»
#احمد_شاملو
#176🕊🖤
@ghrmzejiiigh
https://www.instagram.com/p/CJwKH9NpQyo/?igshid=12i0qi7o9lr1y
.
این یادداشت را یکسال پیش همین روزها در کانالم نوشتم.اکنون که به آن حرفهای سراسر دروغ فکر میکنم باز هم گرم میشوم اما از آتش خشمم!
برای من امروز تاریخ افتادن نقابها و نمایان شدن چهرهٔ کریه دیو و دد است.شیاطینی که یک عمر از بازگو کردن جنایتها و کثافتکاریهایشان هیچ ابایی نداشتند.
اگر بخواهم تنها به همین یکسالی که گذشت نگاهی بیاندازم، بسیار دروغ شنیدم و دورنگی.دورنگی نه، هزار رنگی!
با شیطانکهایی در گوشه و کنار زندگی روزمرهام دست و پنجه نرم کردم که خودشان را دلسوز و معترض نشان میدهند.سنگ هر رودخانهٔ در جریانی را به سینه میزنند اما قدرت بالادستان وقیحشان را ندارند و اگر برآنها چیره نشوم تبدیل میشوند به بتی غولپیکر از جنس ابتذال!
#پریسا_فوجی
«هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش، از ابتذال، شکنندهتر بود.
هراس من -باری- همه از مردن در سرزمینی است که
در آن مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزونتر باشد.»
#احمد_شاملو
#176🕊🖤
@ghrmzejiiigh
https://www.instagram.com/p/CJwKH9NpQyo/?igshid=12i0qi7o9lr1y
Instagram
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
عشق و نفرت هردو از جنس آتشند.به هم تبدیل میشوند و تنها یک جرقه برای تا ابد شعلهور بودن آدمی کافی ست.
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh
بعد از تو اینخانه چه دارد؟
پاکتهای خالی سیگار
کبریتهای نم زده
قاب عکس خاک گرفته
ساعت به خواب رفته
و زنی
شب تا صبح
کنار پنجره
خاطراتت را دود میکند...
بعد از تو اینخانه چیزی کم ندارد!
#پریسا_فوجی
قدیمی
پاکتهای خالی سیگار
کبریتهای نم زده
قاب عکس خاک گرفته
ساعت به خواب رفته
و زنی
شب تا صبح
کنار پنجره
خاطراتت را دود میکند...
بعد از تو اینخانه چیزی کم ندارد!
#پریسا_فوجی
قدیمی
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
✒
ظهر یکروز داشتم از بازار رسولی برمیگشتم خوابگاه.از شیشهٔ تاکسی به آسمان آرام و آبی با ابرهای سفید پنبهمانند نگاه میکردم.همینطور که رانندهٔ تاکسی میپرسید شما دانشجویی؟چندساله اینجایی؟ باخودم گفتم چقدر دلم برای این شهر آرام و مردم خونگرمش، تنگ میشود!!
چقدر این شهر به آسمان پشت شیشه شبیه است!
.
روز بعد از برگشتنم به مشهد، بلوچستان ناآرام شد.من صفحهٔ حوادث نیستم که بتوانم تمام اتفاقات ناگوار و دلخراشی که هرلحظه در این کشور و هرجای جهان رخ میدهد، پوشش دهم و نمیتوانم باشم.کاری که از من و امثال من برمیآید، کمک کردن به خودمان یعنی مطالعه و آگاهی ست تا حداقل زودباور نباشیم و دیگرکار، خدمت به مردم است.
سهلانگاری است اگر گمان کنیم تنها اتفاقی که در بلوچستان میافتد، همین ماجرای امروز است و بس!
اما میتوانیم در فضای مجازی همراه و همدل باشیم.جایی خواندم مردم نیازهای اولیهشان! را از طریق نت و چت! برآورده میکنند، حالا نوبت به پویشهای مجازی و هشتگ زدن رسید، اینترنت بیفایده شد؟!
به نظرم حرفش درست آمد.یک روز همین ابراز انزجارهای مجازی به واقعیت میپیوندد.
نمیگویم که بدون مطالعه راجع به همهچیز نظر داد اما میتوان خشم و احساس خود را بروز داد.
چند نکته:
اول این که بعضی از ما هنوز باید دیدگاهمان را تغییر دهیم! که وقتی کسی میگوید زاهدان تحصیل میکند، برنگردیم بگوییم برای یک دختر تنها سخت نیست؟! اولین حرفی که من از بیشتر افراد شنیدم و میخواهم پاسخ دهم بله برای من دوری راه و خوابگاهی بودن خیلی سخت بود اما چه بسا تهران بسیار سختتر و آزاردهندهتر برای آدم تنهایی مثل من میبود.
دوم: نکند «آنقدر عزا بر سرمان ریختهاند که فرصت زاری نداریم» بهانهای شود که چشمانتظار عزای بعدی باشیم!
آنها که میپندارند با داغ روی داغ، مردم را سرگرم میکنند تا به دزدی و فساد خود بپردازند، درحقیقت بر خشم فروخوردهٔ ما دریادریا میافزایند و نمیدانند بالاخره یکروز این کاسهٔ صبر لبریز میشود و این خشم جاری و هرچه بر سر راهش باشد با خود خواهد برد.
.
رانندهٔ تاکسی جوان بلوچی بود که آهنگهای رپ زیرخاکی گذاشته و سلیقهٔ موسیقیاش بد نبود.بعد از بهرام، همینطور که داشتم باخودم فکر میکردم، ضبط ماشین هیچکس میخواند:
ما از همون رگ و خونیم، از همون نژاد
بریم سوی سازندگی اگه دلتون بخواد
خجالت داره اگه که ساکت باشین...
#پریسا_فوجی
#تسلیت_بلوچستان #سراوان
#سراوان_تنها_نیست #بلوچستان
https://www.instagram.com/p/CL4rkq6ju_-/?igshid=n51vakyx1yk5
ظهر یکروز داشتم از بازار رسولی برمیگشتم خوابگاه.از شیشهٔ تاکسی به آسمان آرام و آبی با ابرهای سفید پنبهمانند نگاه میکردم.همینطور که رانندهٔ تاکسی میپرسید شما دانشجویی؟چندساله اینجایی؟ باخودم گفتم چقدر دلم برای این شهر آرام و مردم خونگرمش، تنگ میشود!!
چقدر این شهر به آسمان پشت شیشه شبیه است!
.
روز بعد از برگشتنم به مشهد، بلوچستان ناآرام شد.من صفحهٔ حوادث نیستم که بتوانم تمام اتفاقات ناگوار و دلخراشی که هرلحظه در این کشور و هرجای جهان رخ میدهد، پوشش دهم و نمیتوانم باشم.کاری که از من و امثال من برمیآید، کمک کردن به خودمان یعنی مطالعه و آگاهی ست تا حداقل زودباور نباشیم و دیگرکار، خدمت به مردم است.
سهلانگاری است اگر گمان کنیم تنها اتفاقی که در بلوچستان میافتد، همین ماجرای امروز است و بس!
اما میتوانیم در فضای مجازی همراه و همدل باشیم.جایی خواندم مردم نیازهای اولیهشان! را از طریق نت و چت! برآورده میکنند، حالا نوبت به پویشهای مجازی و هشتگ زدن رسید، اینترنت بیفایده شد؟!
به نظرم حرفش درست آمد.یک روز همین ابراز انزجارهای مجازی به واقعیت میپیوندد.
نمیگویم که بدون مطالعه راجع به همهچیز نظر داد اما میتوان خشم و احساس خود را بروز داد.
چند نکته:
اول این که بعضی از ما هنوز باید دیدگاهمان را تغییر دهیم! که وقتی کسی میگوید زاهدان تحصیل میکند، برنگردیم بگوییم برای یک دختر تنها سخت نیست؟! اولین حرفی که من از بیشتر افراد شنیدم و میخواهم پاسخ دهم بله برای من دوری راه و خوابگاهی بودن خیلی سخت بود اما چه بسا تهران بسیار سختتر و آزاردهندهتر برای آدم تنهایی مثل من میبود.
دوم: نکند «آنقدر عزا بر سرمان ریختهاند که فرصت زاری نداریم» بهانهای شود که چشمانتظار عزای بعدی باشیم!
آنها که میپندارند با داغ روی داغ، مردم را سرگرم میکنند تا به دزدی و فساد خود بپردازند، درحقیقت بر خشم فروخوردهٔ ما دریادریا میافزایند و نمیدانند بالاخره یکروز این کاسهٔ صبر لبریز میشود و این خشم جاری و هرچه بر سر راهش باشد با خود خواهد برد.
.
رانندهٔ تاکسی جوان بلوچی بود که آهنگهای رپ زیرخاکی گذاشته و سلیقهٔ موسیقیاش بد نبود.بعد از بهرام، همینطور که داشتم باخودم فکر میکردم، ضبط ماشین هیچکس میخواند:
ما از همون رگ و خونیم، از همون نژاد
بریم سوی سازندگی اگه دلتون بخواد
خجالت داره اگه که ساکت باشین...
#پریسا_فوجی
#تسلیت_بلوچستان #سراوان
#سراوان_تنها_نیست #بلوچستان
https://www.instagram.com/p/CL4rkq6ju_-/?igshid=n51vakyx1yk5
Instagram
Instagram
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
به این لحظهها اعتماد ندارم.به ثانیههایی که با ابرهای آسمان میگذرند و بارانی که در راه است.به حرفهای تو برای من و حرفهای من برای تو،به حرفهای من برای تو اعتماد ندارم.ته دلم خالی است و ذهنم.وقتی حرفی میزنم احساس یک پر در حال سقوط دارم همانقدر سبک همانقدر آرام در فکر فرو میروم.در حسی که نامش تردید است.تردید بین خوب و بد و اصلا خوب و بد چیست؟ خوب و بد را چه کسی تعیین میکند؟ تردید بین ماندن و نماندن که دلم به هیچکدام رضا نمیدهد.بین ماندن و نماندن گیر افتادهام.با دستهای خودم پلهای پشت سرم را خراب میکنم و با پاهای خودم دلم میخواهد که برگردم.دنیا فقط حس مبهم پوچی است بعد از تو و دیگر برگشتنی وجود نخواهد داشت و نه فایده.
معلق ماندهام بین سالهایی که گذشته و نبودم و اینسالها که میگذرد هستم ولی میخواهم که برگردم.
#پریسا_فوجی
#بداهه از پاییز ۹۷
معلق ماندهام بین سالهایی که گذشته و نبودم و اینسالها که میگذرد هستم ولی میخواهم که برگردم.
#پریسا_فوجی
#بداهه از پاییز ۹۷
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
وقتی ناگهان با دنیای وحشی بیرون از خودت آشنا میشوی، احتمال میدهی که باید براثر ضربهٔ این لحظهٔ رویارویی، درهم بشکنی اما نمیشکنی چون محکمتر از آنچه فکر میکردی، بودی.
میایستی و از زخمهایت مرهم میسازی.
تو یک شفادهندهٔ زخمخوردهای.
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
میایستی و از زخمهایت مرهم میسازی.
تو یک شفادهندهٔ زخمخوردهای.
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
وقتی کسی را برای خودت بت میکنی و تا مرز شکستن ارزشهایت میپرستیاش، ناگهان لحظهای فرا میرسد که بتساز، بتشکن میشود.
تمام بتخانه را درهم میشکنی.
از همهٔ این داستانها فاصله میگیری.دیگر برایت اهمیتی ندارد کدام خواننده آلبوم جدید منتشر کرده است.
حرف من تنها از دور نگاه کردن به جریان است.من آنقدر نزدیک بودهام که دوری را انتخاب کنم.
خستهام.تمام این آهنگها را با غصه گوش میدهم.گاهی حتی با آنها اشک میریزم.با همین آهنگی که شاید تو فکر کنی با آن میرقصم.
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
تمام بتخانه را درهم میشکنی.
از همهٔ این داستانها فاصله میگیری.دیگر برایت اهمیتی ندارد کدام خواننده آلبوم جدید منتشر کرده است.
حرف من تنها از دور نگاه کردن به جریان است.من آنقدر نزدیک بودهام که دوری را انتخاب کنم.
خستهام.تمام این آهنگها را با غصه گوش میدهم.گاهی حتی با آنها اشک میریزم.با همین آهنگی که شاید تو فکر کنی با آن میرقصم.
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
Forwarded from Parisa
✒ #معرفی_کتاب #سقوط #آلبر_کامو
.
این کتاب را وقتی شروع کردم که یک نفر برای همیشه از چشمم افتاد(سقوط کرد).
با خواندن هرجملهٔ آن لذت بردم و خیلی خندیدم! :)چون شناختن آدمهای خاکستری آنهم با قلم کامو، دلایل مرا برای کنار گذاشتنشان محکمتر میکند و هم به من تلنگر میزند که خودم جزء این گروه نباشم.
.
«ژان بابتیست کلمانس» وکیل مدافعی ست سرشناس و به غایت غره و خودشیفته.او معتقد است نه تنها در حرفهاش که در جزئیات روزمره هم تک و تنها ست و بهتر از دیگران عمل میکند.برای مثال جلوتر از همه به نابینایی برای عبور از خیابان کمک میکند با وجود این در دلش به نابینایان ناسزا میگوید.هرجا نشانی از پایمال شدن حق کسی میبیند، به ویژه زنان، یک لحظه هم برای دفاع از حقوق آنها تردید نمیکند.شاید او وکیل مدافع خودش باشد! از تمام کارهایی که کرده، از خودش در برابر زنانی که احساسشان را به بازی گرفته است، دفاع میکند تا در نهایت همهچیز و همهکس خودشیفتگی افسارگسیختهٔ او را ارضا کنند.کسانی دیدهام که در حق ناحق کردن استادند اما برای سرپوش گذاشتن بر اعمالشان از پشت همان گروه درمیآیند!کسی که از شکستن حریم اشخاص و تجاوز و تعرض ابایی ندارد، دیدهام که با چه هیاهویی سنگ آزاردیدگان را به سینهاش میزند.
ژان بابتیست هم چنین است.در نیمهٔ اول کتاب شرح اخلاق حسنهٔ او را میخوانیم.با طریقهٔ تبرئهٔ خودش از رها کردن زنانی که تنها برای چند دقیقه لذت، دلشان را به چه خفتی به دست میآورد، آشنا میشویم.
اما نیمهٔ دوم کتاب با اتفاقی آغاز میشود.با افتادن حجمی، حضوری، بودنی در «آب»!
ژان خودشیفته که متوجه حضور آدمها نیست و بودنشان ذرهای برایش اهمیت ندارد، ژانی که تنها خودش را در آینه میبیند و بس! ناگهان انگار او هم از بلندی میافتد.از بهشتی کذایی که برای خودش ساخته بود، به برزخ خندهای جنونآمیز هبوط میکند.صدایی که همچون ناقوس کلیسا سالها در گوشش زنگ میزند و نمیتواند با پشیمانیاش آن را ساکت کند.چون خیلی دیر است.خیلی دیر.
در نیمهٔ دوم داستان، او وکیل توبهکار میشود.میپرسی قاضی توبهدهنده چهکار میکند؟ همان کاری که وجدان با انسان میکند: مدام اعمال گذشته و «شیرجههای نزده» را یادآور میشود تا حس پشیمانی به او دست دهد و در صدد جبران برآید.البته اگر وجدانی درکار باشد.
بیشتر اوقات هم بازگشتن و جبران گذشته، امکانناپذیر است.ژان آرزو میکند که ای کاش آندختر خودش را دوباره در «آب» بیاندازد تا بلکه بخت به ژان رو کند و اینبار هردویشان را نجات دهد.
آیا فرصت دوباره برایت کافی نبود؟
گمان میکنی بار سومی(هزارمی) هم در کار خواهد بود؟!
آیا خاطره اولین و آخرین بوسه برای تو دردآورتر است یا حسرت "بوسههای نزده"؟!
آیا هرگز حسرت شیرجه نزدهات را خواهی خورد؟!
یا صدای من هم در تلاطم رودخانه احساسم، محو خواهد شد؟!
"همیشه خیلی دیر خواهد بود، خیلی دیر. خوشبختانه!"
نویسنده: #پریسا_فوجی
هفدهم اسفندماه ۱۳۹۹
@barayeadab
https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
https://www.instagram.com/p/CMSWMWpBdAh/?igsh=MTJlbWxja2lkaHUyZQ==
.
این کتاب را وقتی شروع کردم که یک نفر برای همیشه از چشمم افتاد(سقوط کرد).
با خواندن هرجملهٔ آن لذت بردم و خیلی خندیدم! :)چون شناختن آدمهای خاکستری آنهم با قلم کامو، دلایل مرا برای کنار گذاشتنشان محکمتر میکند و هم به من تلنگر میزند که خودم جزء این گروه نباشم.
.
«ژان بابتیست کلمانس» وکیل مدافعی ست سرشناس و به غایت غره و خودشیفته.او معتقد است نه تنها در حرفهاش که در جزئیات روزمره هم تک و تنها ست و بهتر از دیگران عمل میکند.برای مثال جلوتر از همه به نابینایی برای عبور از خیابان کمک میکند با وجود این در دلش به نابینایان ناسزا میگوید.هرجا نشانی از پایمال شدن حق کسی میبیند، به ویژه زنان، یک لحظه هم برای دفاع از حقوق آنها تردید نمیکند.شاید او وکیل مدافع خودش باشد! از تمام کارهایی که کرده، از خودش در برابر زنانی که احساسشان را به بازی گرفته است، دفاع میکند تا در نهایت همهچیز و همهکس خودشیفتگی افسارگسیختهٔ او را ارضا کنند.کسانی دیدهام که در حق ناحق کردن استادند اما برای سرپوش گذاشتن بر اعمالشان از پشت همان گروه درمیآیند!کسی که از شکستن حریم اشخاص و تجاوز و تعرض ابایی ندارد، دیدهام که با چه هیاهویی سنگ آزاردیدگان را به سینهاش میزند.
ژان بابتیست هم چنین است.در نیمهٔ اول کتاب شرح اخلاق حسنهٔ او را میخوانیم.با طریقهٔ تبرئهٔ خودش از رها کردن زنانی که تنها برای چند دقیقه لذت، دلشان را به چه خفتی به دست میآورد، آشنا میشویم.
اما نیمهٔ دوم کتاب با اتفاقی آغاز میشود.با افتادن حجمی، حضوری، بودنی در «آب»!
ژان خودشیفته که متوجه حضور آدمها نیست و بودنشان ذرهای برایش اهمیت ندارد، ژانی که تنها خودش را در آینه میبیند و بس! ناگهان انگار او هم از بلندی میافتد.از بهشتی کذایی که برای خودش ساخته بود، به برزخ خندهای جنونآمیز هبوط میکند.صدایی که همچون ناقوس کلیسا سالها در گوشش زنگ میزند و نمیتواند با پشیمانیاش آن را ساکت کند.چون خیلی دیر است.خیلی دیر.
در نیمهٔ دوم داستان، او وکیل توبهکار میشود.میپرسی قاضی توبهدهنده چهکار میکند؟ همان کاری که وجدان با انسان میکند: مدام اعمال گذشته و «شیرجههای نزده» را یادآور میشود تا حس پشیمانی به او دست دهد و در صدد جبران برآید.البته اگر وجدانی درکار باشد.
بیشتر اوقات هم بازگشتن و جبران گذشته، امکانناپذیر است.ژان آرزو میکند که ای کاش آندختر خودش را دوباره در «آب» بیاندازد تا بلکه بخت به ژان رو کند و اینبار هردویشان را نجات دهد.
آیا فرصت دوباره برایت کافی نبود؟
گمان میکنی بار سومی(هزارمی) هم در کار خواهد بود؟!
آیا خاطره اولین و آخرین بوسه برای تو دردآورتر است یا حسرت "بوسههای نزده"؟!
آیا هرگز حسرت شیرجه نزدهات را خواهی خورد؟!
یا صدای من هم در تلاطم رودخانه احساسم، محو خواهد شد؟!
"همیشه خیلی دیر خواهد بود، خیلی دیر. خوشبختانه!"
نویسنده: #پریسا_فوجی
هفدهم اسفندماه ۱۳۹۹
@barayeadab
https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
https://www.instagram.com/p/CMSWMWpBdAh/?igsh=MTJlbWxja2lkaHUyZQ==
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
✒
#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم)
#مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال
(بخش دوم)
.
خودم را پشت سر گذاشته بودم و حالا میتوانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم.
انگار در رینگ با خودم مبارزه میکردم و آنها مرا برای کوباندن و شکستن بیشتر خودم تشویق میکردند.
وقتی خودم را زمین زدم فقط خودم بودم که میتوانستم دستم را بگیرم و بلند شوم.
دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت چون نگاه تو بود که به آن معنا میبخشید.
«بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت.»
تو نگاهت را از من دزدیدی.
تو معنای زندگی را از من ربودی.
زندگیام شد نمایشی تکنفره که خودم تماشاگرش بودم.میدانی اگر زندهام به خاطر ذرهای ایمان ست که هنوز در من نمرده.امیدوار نیستم اما به ناامیدی هم مشکوکم.من به شک یقین دارم.
(به «چرا»یی همیشگی مصلوب
از یقین همیشگیت به شک!
سیدمهدی موسوی)
احساس میکنم مرا نگاه میکنی و مراقبم هستی.مانند آخرینضربهای که با خودم میگویم:«محکمتر بزن!»
اگر بازهم به این تئاتر ابزورد ادامه دادهام چون از دید سوم شخص خودم را مینگرم.
من، هنوز هم سوم شخص است.
اول شخص، ماییم.
اول شخص، لحظهای ست تاریک و نمناک.
سیاهیِ لذت است.
بیهیچ پیشینه و آیندهای.
.
برزخ . [ ب َ زَ ] (ع اِ)
حائل و بازداشت میان دوچیز.
از همهچیز و همهکس فاصله دارم.
حتی از خودم.
اینجا که ایستادهام عشق هم طعمی برزخی دارد:
عشق، مکثی ست قبل بیداری...
انتخابی میان جبر و جبر
جام سم تووی دست لرزانت،
تیغ هم روی گردنت باشد
#سید_مهدی_موسوی
برایت نوشته بودم خیلیوقت است فهمیدهام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من میترسم بمیرم.میترسم تمامت کنم اما انتظار هم کم از مردن ندارد.
(سوز یک «آه»... بین مرگ و مرگ!
همهٔ زندگی من، این بود-سیدمهدی موسوی)
#پریسا_فوجی
https://www.instagram.com/tv/CZXPiNvhZ44erK7Mct5XjAvqrB3ndMLKUHAmXw0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=
#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم)
#مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال
(بخش دوم)
.
خودم را پشت سر گذاشته بودم و حالا میتوانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم.
انگار در رینگ با خودم مبارزه میکردم و آنها مرا برای کوباندن و شکستن بیشتر خودم تشویق میکردند.
وقتی خودم را زمین زدم فقط خودم بودم که میتوانستم دستم را بگیرم و بلند شوم.
دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت چون نگاه تو بود که به آن معنا میبخشید.
«بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت.»
تو نگاهت را از من دزدیدی.
تو معنای زندگی را از من ربودی.
زندگیام شد نمایشی تکنفره که خودم تماشاگرش بودم.میدانی اگر زندهام به خاطر ذرهای ایمان ست که هنوز در من نمرده.امیدوار نیستم اما به ناامیدی هم مشکوکم.من به شک یقین دارم.
(به «چرا»یی همیشگی مصلوب
از یقین همیشگیت به شک!
سیدمهدی موسوی)
احساس میکنم مرا نگاه میکنی و مراقبم هستی.مانند آخرینضربهای که با خودم میگویم:«محکمتر بزن!»
اگر بازهم به این تئاتر ابزورد ادامه دادهام چون از دید سوم شخص خودم را مینگرم.
من، هنوز هم سوم شخص است.
اول شخص، ماییم.
اول شخص، لحظهای ست تاریک و نمناک.
سیاهیِ لذت است.
بیهیچ پیشینه و آیندهای.
.
برزخ . [ ب َ زَ ] (ع اِ)
حائل و بازداشت میان دوچیز.
از همهچیز و همهکس فاصله دارم.
حتی از خودم.
اینجا که ایستادهام عشق هم طعمی برزخی دارد:
عشق، مکثی ست قبل بیداری...
انتخابی میان جبر و جبر
جام سم تووی دست لرزانت،
تیغ هم روی گردنت باشد
#سید_مهدی_موسوی
برایت نوشته بودم خیلیوقت است فهمیدهام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من میترسم بمیرم.میترسم تمامت کنم اما انتظار هم کم از مردن ندارد.
(سوز یک «آه»... بین مرگ و مرگ!
همهٔ زندگی من، این بود-سیدمهدی موسوی)
#پریسا_فوجی
https://www.instagram.com/tv/CZXPiNvhZ44erK7Mct5XjAvqrB3ndMLKUHAmXw0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=
ghrmzejiiigh
✒ #پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم) #مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال (بخش دوم) . خودم را پشت سر گذاشته بودم و حالا میتوانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم. انگار در رینگ با خودم مبارزه میکردم و آنها مرا برای کوباندن و شکستن بیشتر خودم تشویق میکردند.…
نوشته بودم تو مانند آخرین ضربهای
که با خودم میگویم:"بزن! محکمتر بزن!"
نوشته بودم باید بمیرم تا تو بمیری.
من از مردن میهراسیدم، از تمام شدن تو
ولی انتظار هم کم از مردن نداشت.
حالا من سوختهام و منی تازه از خاکسترم بلند شده.
هربار که به یادت میافتم انگار خنجری در قلبم فرو میبری و برمیآوری اما میدانم میدانم که اینبار هم تاب میآورم.
زنده میمانم و تو مدتها ست که مردهای.
#پریسا_فوجی @ghrmzejiiigh
که با خودم میگویم:"بزن! محکمتر بزن!"
نوشته بودم باید بمیرم تا تو بمیری.
من از مردن میهراسیدم، از تمام شدن تو
ولی انتظار هم کم از مردن نداشت.
حالا من سوختهام و منی تازه از خاکسترم بلند شده.
هربار که به یادت میافتم انگار خنجری در قلبم فرو میبری و برمیآوری اما میدانم میدانم که اینبار هم تاب میآورم.
زنده میمانم و تو مدتها ست که مردهای.
#پریسا_فوجی @ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
حالا دیگر میخواهم با این متن آقای ابراهیمی موافق نباشم!
میخواهم با آدمهای تازه و متفاوتی آشنا شوم و آنقدر نامم را با صدای آنها بشنوم که تشنهٔ شنیدن نامم با صدای تو نباشم.
آنقدر به غریبهها سلام میکنم تا زهر خداحافظیها را بگیرم.
نه، دیگر در این قلب به روی همه باز است.
کلیدت بیشتر از این راهگشا نیست.
گرچه تو هم مانند همهٔ این آدمها در قلبم جای خودت را داری.
بگذار اندوه آشناییها در من انبار شود.
اندوه «هیچوقت ندیدی و نخواستیام» مرا شکست.
#پریسا_فوجی
#بداهه
@ghrmzejiiigh
میخواهم با آدمهای تازه و متفاوتی آشنا شوم و آنقدر نامم را با صدای آنها بشنوم که تشنهٔ شنیدن نامم با صدای تو نباشم.
آنقدر به غریبهها سلام میکنم تا زهر خداحافظیها را بگیرم.
نه، دیگر در این قلب به روی همه باز است.
کلیدت بیشتر از این راهگشا نیست.
گرچه تو هم مانند همهٔ این آدمها در قلبم جای خودت را داری.
بگذار اندوه آشناییها در من انبار شود.
اندوه «هیچوقت ندیدی و نخواستیام» مرا شکست.
#پریسا_فوجی
#بداهه
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh (Parisa)
«برف»، «ردپا» و «شالگردن».اینها کلیدواژههایی هستند که برای من یادآور لحظاتی دردناکند.دردآلود از این جهت که دوست داشتم وقتی آنواژهها را به کار میبرد، به من هم فکر میکرد.مثل خیلی از آهنگها، مکانها و...که فقط غباری از غم با دیدن و شنیدنشان روی دلم مینشیند.مثل اسمش.
«شالگردن» میبافم با این که به طور معمول استفاده نمیکنم.یعنی خیلی خواستنی نیست که بنشینم برای خودم شالگردن ببافم اما میبافم تا دستهایم سرگرم باشند که اگر لحظهای به حال خود رهایشان کنم، میچسبند به رشتهٔ پوسیدهٔ افکار.به زور آدمهایی را در ذهنم میچپانند که خیلی وقت است از قلبم بیرون رفتهاند.مینویسم تا دستهایم سرگرم باشند و همیشه وقتی نقطهٔ پایان را میگذارم آدمها به فکرم هجوم میآورند.
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
«شالگردن» میبافم با این که به طور معمول استفاده نمیکنم.یعنی خیلی خواستنی نیست که بنشینم برای خودم شالگردن ببافم اما میبافم تا دستهایم سرگرم باشند که اگر لحظهای به حال خود رهایشان کنم، میچسبند به رشتهٔ پوسیدهٔ افکار.به زور آدمهایی را در ذهنم میچپانند که خیلی وقت است از قلبم بیرون رفتهاند.مینویسم تا دستهایم سرگرم باشند و همیشه وقتی نقطهٔ پایان را میگذارم آدمها به فکرم هجوم میآورند.
#پریسا_فوجی
@ghrmzejiiigh
ghrmzejiiigh
✒ #معرفی_کتاب #سقوط #آلبر_کامو . این کتاب را وقتی شروع کردم که یک نفر برای همیشه از چشمم افتاد(سقوط کرد). با خواندن هرجملهٔ آن لذت بردم و خیلی خندیدم! :)چون شناختن آدمهای خاکستری آنهم با قلم کامو، دلایل مرا برای کنار گذاشتنشان محکمتر میکند و هم به من تلنگر…
کتاب"سقوط" کامو را برای دومین بار دست گرفتم.نیلو هم کتاب را روی میزم دیده بود و او که معتقد است حوصلهاش نمیگذارد کتابی بخواند، سقوط را روزهایی که من کشیک بودم، شروع کرده بود!
(به قول بشری که امروز در اورژانس باهم درباره علایق و ارزشهایمان گفتگو میکردیم و تأثیرگذاری ارزش مشترکمان بود:همیشه دوست داشتم تاثیرگذار باشم.)
مدتی این بین به خواندن کتابهای دیگر گذشت: #هزاران_خورشید_تابان و #مادمازل_شنل (برای دومین بار! با دیدن سریال #the_new_look )
خوشحالم که در کشیک طاقتفرسای روز شنبه دوباره سقوط را شروع کردم و اینبار به هیچ وجه عذاب وجدان امتحان نگرفتم.
امروز که بازهم کشیکم و کتاب را ادامه دادم فهمیدم چه اندازه با بالارفتن سن و تجربه و دانش البته نگرشت و توجهات به جزئیات تغییر میکند!!!
بار اول که میخواندم اصلا نمیتوانستم متوجه بشوم که کامو دارد از زبان یک اسکیزوفرن سخن میگوید! و جملات با ظرافت قلم کامو دارند این حقیقت را فریاد میزنند!
داستان راجع به یک وکیل خودشیفته و اسکیزوفرن است که هذیان "خودبزرگ بینی" دارد.فکر میکند خدا ست و رو دست ندارد.
#پریسا_فوجی
#معرفی_کتاب
#ادامه_دارد
@ghrmzejiiigh
(به قول بشری که امروز در اورژانس باهم درباره علایق و ارزشهایمان گفتگو میکردیم و تأثیرگذاری ارزش مشترکمان بود:همیشه دوست داشتم تاثیرگذار باشم.)
مدتی این بین به خواندن کتابهای دیگر گذشت: #هزاران_خورشید_تابان و #مادمازل_شنل (برای دومین بار! با دیدن سریال #the_new_look )
خوشحالم که در کشیک طاقتفرسای روز شنبه دوباره سقوط را شروع کردم و اینبار به هیچ وجه عذاب وجدان امتحان نگرفتم.
امروز که بازهم کشیکم و کتاب را ادامه دادم فهمیدم چه اندازه با بالارفتن سن و تجربه و دانش البته نگرشت و توجهات به جزئیات تغییر میکند!!!
بار اول که میخواندم اصلا نمیتوانستم متوجه بشوم که کامو دارد از زبان یک اسکیزوفرن سخن میگوید! و جملات با ظرافت قلم کامو دارند این حقیقت را فریاد میزنند!
داستان راجع به یک وکیل خودشیفته و اسکیزوفرن است که هذیان "خودبزرگ بینی" دارد.فکر میکند خدا ست و رو دست ندارد.
#پریسا_فوجی
#معرفی_کتاب
#ادامه_دارد
@ghrmzejiiigh
"من هنووووز زندهام!"
#داستانک براساس تجربه واقعی!
☆
وای! که برای چندلحظه فکر کردم دارم خواب میبینم.
چه تجربه عجیبیییییی!!!!!
دشیب کشیک بودم و صبح یکبار اسنپ گرفتم رفتم ولی به دلایلی مجبور شدم حدود یکساعتی پیادهروی کنم و دوباره برگردم بیمارستان. جلوی در منتظر اسنپ ایستاده بودم که ناگاه پسربچهای دهساله با لباس بلوچی نو و اتوکشیده به رنگ آبی نفتی پیش آمد و با آوایی نامفهوم اما پرهیجان، توجهام را به خودش جلب کرد.پسرک ناشنوا بود.
دیدم چقدر قیافهاش آشنا ست.لبخند زد.سلام کردم و دست حنازدهاش را بامرام در هوا تابی داد و باهم محکم دست دادیم.
پرسیدم:"خب کدوم دستت بود؟"
♡
اشاره کرد به قلبش!
♡
وااااای🥹
یادم آمد!!! من قفسهسینهاش را بخیه زده بودم.
انسانی! به او زده و فرار کرده بود و از آنجا که نه پدری داشت و نه مادری؛ زنان همسایه دلشان به حال پسرک سوخته بود و او را به اورژانس آورده بودند اما اجازه عکس رنگی و ادامه کارهای درمانش را که البته هزینهبر بود، نمیدادند.
حتی بازویش بدون بخیه ماند.
استاد به همراهش هشدار داد که ریه بچه سوراخ شده و حتما میمیرد. حداقل بگذارید قفسهسینهاش سوچور بشود و اگر بدانید استاد
با چه بدبختی و زوری درحالی که بیمار دست و پا میزد، بیحسش کرد تا من سوچور بزنم.
با دیدن مکرر چنین صحنههایی ست که گاه باخود میاندیشی:
پزشک ، همان #سیزیف است و پزشکی غلتاندن سختسنگی ست که تا به قله برسد، باری دیگر فروغلتد.
☆
هیجانزده و انگار که این یک نشانه از خدا ست در پاسخ به فکری در دلم،
با خوشحالی شانهاش را تکان دادم و گفتم:
تو هنوووووووز زندهای!!!!!
ایولا!
...
اسنپ لعنتی دم در ایستاده بود وگرنه میگفتم آه پسرم بگذار باهم یک عکس یادگاری بیاندازیم.(نه این که بگویم آه پسر جوان خود را باری دیگر جلوی ماشین بیانداز تا این بار بخت به من روی بیاورد و هردویمان را نجات دهم نه! چون شیرجهای را که باید میزدم، زدهام!)
چرا که "شیرجههای نرفته، گاه کوفتگیهای عجیبی برجای میگذارند."
☆
دوباره دستان حناشدهاش را در دستانم فشردم 🤝🏻
و باهم خداحافظی کردیم.
نامش "سَدوس" بود.
.
#پریسا_فوجی
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
کشیک طب اورژانس(عیدفطر)
بیمارستان خاتم زاهدان
سیستان و بلوچستان
.
اشک در چشمانم حلقه زد و کاش میتوانستم دوباره ببینمش
و این لحظه دوباره تکرار میشد.
#داستانک براساس تجربه واقعی!
☆
وای! که برای چندلحظه فکر کردم دارم خواب میبینم.
چه تجربه عجیبیییییی!!!!!
دشیب کشیک بودم و صبح یکبار اسنپ گرفتم رفتم ولی به دلایلی مجبور شدم حدود یکساعتی پیادهروی کنم و دوباره برگردم بیمارستان. جلوی در منتظر اسنپ ایستاده بودم که ناگاه پسربچهای دهساله با لباس بلوچی نو و اتوکشیده به رنگ آبی نفتی پیش آمد و با آوایی نامفهوم اما پرهیجان، توجهام را به خودش جلب کرد.پسرک ناشنوا بود.
دیدم چقدر قیافهاش آشنا ست.لبخند زد.سلام کردم و دست حنازدهاش را بامرام در هوا تابی داد و باهم محکم دست دادیم.
پرسیدم:"خب کدوم دستت بود؟"
♡
اشاره کرد به قلبش!
♡
وااااای🥹
یادم آمد!!! من قفسهسینهاش را بخیه زده بودم.
انسانی! به او زده و فرار کرده بود و از آنجا که نه پدری داشت و نه مادری؛ زنان همسایه دلشان به حال پسرک سوخته بود و او را به اورژانس آورده بودند اما اجازه عکس رنگی و ادامه کارهای درمانش را که البته هزینهبر بود، نمیدادند.
حتی بازویش بدون بخیه ماند.
استاد به همراهش هشدار داد که ریه بچه سوراخ شده و حتما میمیرد. حداقل بگذارید قفسهسینهاش سوچور بشود و اگر بدانید استاد
با چه بدبختی و زوری درحالی که بیمار دست و پا میزد، بیحسش کرد تا من سوچور بزنم.
با دیدن مکرر چنین صحنههایی ست که گاه باخود میاندیشی:
پزشک ، همان #سیزیف است و پزشکی غلتاندن سختسنگی ست که تا به قله برسد، باری دیگر فروغلتد.
☆
هیجانزده و انگار که این یک نشانه از خدا ست در پاسخ به فکری در دلم،
با خوشحالی شانهاش را تکان دادم و گفتم:
تو هنوووووووز زندهای!!!!!
ایولا!
...
اسنپ لعنتی دم در ایستاده بود وگرنه میگفتم آه پسرم بگذار باهم یک عکس یادگاری بیاندازیم.(نه این که بگویم آه پسر جوان خود را باری دیگر جلوی ماشین بیانداز تا این بار بخت به من روی بیاورد و هردویمان را نجات دهم نه! چون شیرجهای را که باید میزدم، زدهام!)
چرا که "شیرجههای نرفته، گاه کوفتگیهای عجیبی برجای میگذارند."
☆
دوباره دستان حناشدهاش را در دستانم فشردم 🤝🏻
و باهم خداحافظی کردیم.
نامش "سَدوس" بود.
.
#پریسا_فوجی
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
کشیک طب اورژانس(عیدفطر)
بیمارستان خاتم زاهدان
سیستان و بلوچستان
.
اشک در چشمانم حلقه زد و کاش میتوانستم دوباره ببینمش
و این لحظه دوباره تکرار میشد.