دستمزد
يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش ميرفت تا اين كه مدرسه ها باز شد.
در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه پسر بچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف میزدند، هر چيزی را كه در خيابان افتاده بود شوت میكردند و سر و صدای عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار میشد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.
روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين كه میبينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم، من هم به سن شما که بودم همين كارها را ميكردم، حالا مي خواهم لطفي در حق من بكنيد. من روزی هزار تومان به هر كدام از شما میدهم كه هر روز بياييد اينجا و همين كارها را بكنيد.»
بچهها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند؛ چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: «ببينيد بچهها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من تغییراتی دادهاند و من نمیتوانم بیشتر از روزی صد تومان به شما بدهم، از نظر شما اشكالي ندارد؟»
بچهها گفتند: « صد تومان؟ اگر فكر ميكنی ما به خاطر روزي فقط صد تومان حاضريم اين همه بطري نوشابه و چيزهاي ديگر را شوت كنيم، كور خواندهای. ما نيستيم!»
و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.
#مهارتهای_ارتباطی #مهارتهای_رهبری
#تفکر
يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد. يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش ميرفت تا اين كه مدرسه ها باز شد.
در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه پسر بچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف میزدند، هر چيزی را كه در خيابان افتاده بود شوت میكردند و سر و صدای عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار میشد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند.
روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين كه میبينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم، من هم به سن شما که بودم همين كارها را ميكردم، حالا مي خواهم لطفي در حق من بكنيد. من روزی هزار تومان به هر كدام از شما میدهم كه هر روز بياييد اينجا و همين كارها را بكنيد.»
بچهها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند؛ چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: «ببينيد بچهها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من تغییراتی دادهاند و من نمیتوانم بیشتر از روزی صد تومان به شما بدهم، از نظر شما اشكالي ندارد؟»
بچهها گفتند: « صد تومان؟ اگر فكر ميكنی ما به خاطر روزي فقط صد تومان حاضريم اين همه بطري نوشابه و چيزهاي ديگر را شوت كنيم، كور خواندهای. ما نيستيم!»
و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.
#مهارتهای_ارتباطی #مهارتهای_رهبری
#تفکر
#معرفی_فیلم
کودا CODA
کشور: آمریکا
ژانر: کمدی - درام
نویسنده و کارگردان: شان هیدر
سال: 2021
این فیلم بازسازی فیلم فرانسوی زبان خانواده بلیر (۲۰۱۴) است و به داستان تنها عضو شنوا از یک خانواده ناشنوا میپردازد که کسبوکارشان در معرض تهدید قرار گرفتهاست.
کودا CODA
کشور: آمریکا
ژانر: کمدی - درام
نویسنده و کارگردان: شان هیدر
سال: 2021
این فیلم بازسازی فیلم فرانسوی زبان خانواده بلیر (۲۰۱۴) است و به داستان تنها عضو شنوا از یک خانواده ناشنوا میپردازد که کسبوکارشان در معرض تهدید قرار گرفتهاست.
👍1
#معرفی_فیلم
ویپلش Whiplash (شلاق)
کشور: آمریکا
ژانر: درام
سال: 2014
نویسنده و کارگردان: دیمین شزل
شزل فیلمنامه این فیلم را بر پایه تجربیات خود در باند دبیرستان پرینستون نوشته است. در این فیلم مایلز تلر در نقش دانشآموزی بازی میکند که نوازندهٔ درام است و سعی دارد تا استاد خودش، ترنس فلچر با بازی جی. کی. سیمونز را تحت تأثیر قرار دهد.
ویپلش Whiplash (شلاق)
کشور: آمریکا
ژانر: درام
سال: 2014
نویسنده و کارگردان: دیمین شزل
شزل فیلمنامه این فیلم را بر پایه تجربیات خود در باند دبیرستان پرینستون نوشته است. در این فیلم مایلز تلر در نقش دانشآموزی بازی میکند که نوازندهٔ درام است و سعی دارد تا استاد خودش، ترنس فلچر با بازی جی. کی. سیمونز را تحت تأثیر قرار دهد.
هر روز یک بهبود در یک رابطه
reza joshan
🏋 چالش بهره وری
هر روز یک بهبود در یک رابطه
برای پیوستن به این چالش، کافیست از امروز به مدت سی روز، بصورت روزانه بهدنبال بهبودهای کوچک در روابط خود باشید؛ راهحلهایش را پیدا کنید و انجامش دهید.
با آرزوی بهبود رابطهها و آرامش دلها
#چالش
هر روز یک بهبود در یک رابطه
برای پیوستن به این چالش، کافیست از امروز به مدت سی روز، بصورت روزانه بهدنبال بهبودهای کوچک در روابط خود باشید؛ راهحلهایش را پیدا کنید و انجامش دهید.
با آرزوی بهبود رابطهها و آرامش دلها
#چالش
👍1
اپیزود ۷۰ #آکادمی_بهره_وری
زندگی موزون
( چگونه می توان از زندگی لذت برد و در آینده پشیمان نبود؟ )
فایل آموزشی زندگی موزون منتشر شد؛ این فایل برای اعضای آکادمیبهرهوری ارسال شد و سایر عزیزان میتوانند آنرا در کانال آکادمی بهره وری گوش کنند.
#مهارت_های_زندگی
کد z14
مقدمه این آموزش در ادامه آمده است 👇
زندگی موزون
( چگونه می توان از زندگی لذت برد و در آینده پشیمان نبود؟ )
فایل آموزشی زندگی موزون منتشر شد؛ این فایل برای اعضای آکادمیبهرهوری ارسال شد و سایر عزیزان میتوانند آنرا در کانال آکادمی بهره وری گوش کنند.
#مهارت_های_زندگی
کد z14
مقدمه این آموزش در ادامه آمده است 👇
رضا جوشن
reza joshan – مقدمه زندگی موزون
پیرو موضوعی که توی آموزش زندگی موزون بهش اشاره کرده بودم در رابطه با اینکه دنبال کنجکاویهامون باشیم، این فیلم و عکسها رو گرفتم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
جایگاه توسعه فردی در زندگی
1⃣ چه موقع باید بهدنبال مباحث توسعهفردی برویم؟
2⃣ این مباحث چه کمکی میتونن به ما بکنن؟
3⃣ از کجا باید شروع کنیم؟
اپیزود مربی چه کمکی میکنه؟ هم در همین ارتباط است.
#کلیپ_آموزشی
[از اینجا شما میتونین پرسشنامه سنجش بهرهوری رو تکمیل کنین و سطح فعلی خودتونو ببینید.]
1⃣ چه موقع باید بهدنبال مباحث توسعهفردی برویم؟
2⃣ این مباحث چه کمکی میتونن به ما بکنن؟
3⃣ از کجا باید شروع کنیم؟
اپیزود مربی چه کمکی میکنه؟ هم در همین ارتباط است.
#کلیپ_آموزشی
[از اینجا شما میتونین پرسشنامه سنجش بهرهوری رو تکمیل کنین و سطح فعلی خودتونو ببینید.]
بازاریابی و بازارسازی در روابط انسانی
✍ #رضا_جوشن
همانطور که می دانید بازار جایی است که در آن عرضه و تقاضا اتفاق می افتد؛ یعنی مشتری، تقاضای خود را اعلام می کند و فروشنده، کالا یا خدمت مورد نظر را به او عرضه می کند؛
روستای کوچک و کم جمعیتی را در نظر بگیرید که یک خواربارفروشی دارد و آقای فروشنده بنا به تجربه می داند که ظرفیت مصرف ماست در روستا، روزانه ده ظرف است و بر اساس همین اطلاعات، روزانه ده ظرف ماست برای فروش تهیه می کند. در این بازار فروشنده هیچ تلاش خاصی برای فروش ماست هایش نباید بکند و به صورت عادی و روتین، فرآیند فروش انجام می شود و تا وقتی که رقیبی پیدا نشود و یا جمعیت روستا تغییری نکند، وضعیت به همین منوال پیش می رود؛ اما اگر سر و کله خواربارفروش دیگری پیدا شود، فروشنده اول مجبور است برای فروش ماست هایش، تمهیداتی بیندیشد و دست به بازاریابی بزند وگرنه باید ظرفیت فروشش را کاهش دهد. همین اتفاق باید برای فروشنده جدید هم بیفتد، یعنی او هم برای جا افتادن در بازار روستا باید دست به بازاریابی بزند و سیاست های جدیدی برای قیمت گذاری ماست و . . . در پیش بگیرد.
در واقع بازاریابی یعنی محصولی وجود دارد و مشتری به خوبی آن را می شناسد و فروشنده باید با روش های مختلف (سنتی و علمی) تلاش کند که مشتری بیشتر از او بخرد تا از سایر فروشندگان؛ و یا به منطقه ای دیگر (مثلا روستای دیگری) برود که فروشندگان کمتری در آنجا هستند.
اما فرض کنید که فروشنده دوم بجای فروش ماست به روش قدیمی، قرص هایی را تولید کند که دقیقا از هر لحاظ همان خواص ماست را داشته باشد و به لحاظ اقتصادی هم به صرفه باشد؛ به نظر شما آیا می تواند مردم روستا را متقاعد کند که قرص ها را جایگزین ماست بکنند؟
مردم روستا، سالهاست که با شیوه قدیمی، ماست را تهیه و مصرف کرده اند و به لحاظ فرهنگی و نحوه مصرف، نمی توانند با قرص های ماستی هیچ ارتباطی برقرار کنند.
حالا فرض دوم را هم در نظر بگیرید و تصور کنید که فروشنده دوم تمام دارایی خودش را برای تولید این قرص های ماستی ریسک کرده است و هیچ راهی به جز موفق شدن ندارد و از لحاظ اخلاقی هم فرد معتقدی است و به قرص هایش ایمان دارد و نمی خواهد وعده و وعید دروغی به مردم بدهد. فقط تلاشش این است که بتواند در مسیر درستی موفق شود.
به نظر شما چه کار یا کارهایی در این راستا می تواند انجام دهد؟
بهترین روش برای موفقیت در چنین شرایطی، ایجاد نیاز در مردم روستاست؛ مردم باید نسبت به محصول جدید احساس نیاز کنند تا حاضر شوند ریسک کنند و از قرص های ماستی این فروشنده مصرف کنند و سپس به مرور زمان به فروشنده و محصولش اعتماد کنند؛ اقداماتی که منجر به ایجاد نیازی جدید در مشتریان می شود، از نظر من نوعی بازارسازی است؛
در واقع بازارسازی یعنی ایجاد بازاری جدید در خصوص نیازی از مشتریان که خودشان به آن آگاه نبوده اند.
این دقیقاً همان کاری است که افرادی مثل بیل گیتس و استیو جابز انجام داده اند، شرکت اپل گوشی هایی را روانه بازار کرد که غولی مثل نوکیا یارای مبارزه با آن را نداشت؛ و شاید بتوان گفت این محصول جدید، اصلاً شباهتی با محصولات قدیمی و سنتی نداشت و مقایسه این دو محصول با هم احتمالاً درست نباشد و بنابراین رقابت بین این دو هم مفهومی نخواهد داشت!
مردم چیزی که نیاز دارند را به دست می آورند، به هر نحوی که باشد و با هر قیمتی که باشد؛ استیوجابز هم اگر نیازش را در مردم به وجود نیاورده بود، محصولش به هیچ دردی نمی خورد مثل بسیاری از اختراعات دیگری در دنیا که فقط در اسناد اداره اختراعات باقی مانده است.
در بازار، مشتری در نقش سلطان است و اوست که مشخص می کند چه محصولی به چه میزان و به چه شکلی عرضه گردد!
اگر می بینید در کشور ما، پزشکان جایگاه و درآمد خوبی دارند برای این است که ما جامعۀ بیماری هستیم؛ اگر می بینید صاحبان رستوران ها دائماً در حال توسعۀ شعب خودشان هستند برای این است که ما جامعۀ پرخوری هستیم؛
اگر می بینید صاحبان صنایع ما در حال نابودی هستند برای این است که ما اجناس خارجی را ترجیح می دهیم و به آنها بیشتر از صنایع داخلی اعتماد داریم.
اگر می بینید معلمین ما وضعیت رفاهی مناسبی ندارند برای این است که خدماتی را ارائه می کنند که مردم ما الآن نیازی به آن ندارند! اگر هنرمندان ما از شرایط مناسبی برخوردار نیستند برای این است که مردم خریدار هنر آنها نیستند!
اگر می بینید موسسات کنکور و آموزش تست زنی، درآمدهای خوبی دارند برای این است که نیازی را در مردم ایجاد کرده اند و از آن بهره می برند.
تمامی فروشندگان و ارائه دهندگان خدمات، به لحاظ بازار و به لحاظ اقتصادی دارند کار درست را انجام می دهند، آنها برای کسب سود و درآمد بیشتر دارند تلاش می کنند و این کاملاً امری طبیعی است؛
#تفکر
ادامه 👇
✍ #رضا_جوشن
همانطور که می دانید بازار جایی است که در آن عرضه و تقاضا اتفاق می افتد؛ یعنی مشتری، تقاضای خود را اعلام می کند و فروشنده، کالا یا خدمت مورد نظر را به او عرضه می کند؛
روستای کوچک و کم جمعیتی را در نظر بگیرید که یک خواربارفروشی دارد و آقای فروشنده بنا به تجربه می داند که ظرفیت مصرف ماست در روستا، روزانه ده ظرف است و بر اساس همین اطلاعات، روزانه ده ظرف ماست برای فروش تهیه می کند. در این بازار فروشنده هیچ تلاش خاصی برای فروش ماست هایش نباید بکند و به صورت عادی و روتین، فرآیند فروش انجام می شود و تا وقتی که رقیبی پیدا نشود و یا جمعیت روستا تغییری نکند، وضعیت به همین منوال پیش می رود؛ اما اگر سر و کله خواربارفروش دیگری پیدا شود، فروشنده اول مجبور است برای فروش ماست هایش، تمهیداتی بیندیشد و دست به بازاریابی بزند وگرنه باید ظرفیت فروشش را کاهش دهد. همین اتفاق باید برای فروشنده جدید هم بیفتد، یعنی او هم برای جا افتادن در بازار روستا باید دست به بازاریابی بزند و سیاست های جدیدی برای قیمت گذاری ماست و . . . در پیش بگیرد.
در واقع بازاریابی یعنی محصولی وجود دارد و مشتری به خوبی آن را می شناسد و فروشنده باید با روش های مختلف (سنتی و علمی) تلاش کند که مشتری بیشتر از او بخرد تا از سایر فروشندگان؛ و یا به منطقه ای دیگر (مثلا روستای دیگری) برود که فروشندگان کمتری در آنجا هستند.
اما فرض کنید که فروشنده دوم بجای فروش ماست به روش قدیمی، قرص هایی را تولید کند که دقیقا از هر لحاظ همان خواص ماست را داشته باشد و به لحاظ اقتصادی هم به صرفه باشد؛ به نظر شما آیا می تواند مردم روستا را متقاعد کند که قرص ها را جایگزین ماست بکنند؟
مردم روستا، سالهاست که با شیوه قدیمی، ماست را تهیه و مصرف کرده اند و به لحاظ فرهنگی و نحوه مصرف، نمی توانند با قرص های ماستی هیچ ارتباطی برقرار کنند.
حالا فرض دوم را هم در نظر بگیرید و تصور کنید که فروشنده دوم تمام دارایی خودش را برای تولید این قرص های ماستی ریسک کرده است و هیچ راهی به جز موفق شدن ندارد و از لحاظ اخلاقی هم فرد معتقدی است و به قرص هایش ایمان دارد و نمی خواهد وعده و وعید دروغی به مردم بدهد. فقط تلاشش این است که بتواند در مسیر درستی موفق شود.
به نظر شما چه کار یا کارهایی در این راستا می تواند انجام دهد؟
بهترین روش برای موفقیت در چنین شرایطی، ایجاد نیاز در مردم روستاست؛ مردم باید نسبت به محصول جدید احساس نیاز کنند تا حاضر شوند ریسک کنند و از قرص های ماستی این فروشنده مصرف کنند و سپس به مرور زمان به فروشنده و محصولش اعتماد کنند؛ اقداماتی که منجر به ایجاد نیازی جدید در مشتریان می شود، از نظر من نوعی بازارسازی است؛
در واقع بازارسازی یعنی ایجاد بازاری جدید در خصوص نیازی از مشتریان که خودشان به آن آگاه نبوده اند.
این دقیقاً همان کاری است که افرادی مثل بیل گیتس و استیو جابز انجام داده اند، شرکت اپل گوشی هایی را روانه بازار کرد که غولی مثل نوکیا یارای مبارزه با آن را نداشت؛ و شاید بتوان گفت این محصول جدید، اصلاً شباهتی با محصولات قدیمی و سنتی نداشت و مقایسه این دو محصول با هم احتمالاً درست نباشد و بنابراین رقابت بین این دو هم مفهومی نخواهد داشت!
مردم چیزی که نیاز دارند را به دست می آورند، به هر نحوی که باشد و با هر قیمتی که باشد؛ استیوجابز هم اگر نیازش را در مردم به وجود نیاورده بود، محصولش به هیچ دردی نمی خورد مثل بسیاری از اختراعات دیگری در دنیا که فقط در اسناد اداره اختراعات باقی مانده است.
در بازار، مشتری در نقش سلطان است و اوست که مشخص می کند چه محصولی به چه میزان و به چه شکلی عرضه گردد!
اگر می بینید در کشور ما، پزشکان جایگاه و درآمد خوبی دارند برای این است که ما جامعۀ بیماری هستیم؛ اگر می بینید صاحبان رستوران ها دائماً در حال توسعۀ شعب خودشان هستند برای این است که ما جامعۀ پرخوری هستیم؛
اگر می بینید صاحبان صنایع ما در حال نابودی هستند برای این است که ما اجناس خارجی را ترجیح می دهیم و به آنها بیشتر از صنایع داخلی اعتماد داریم.
اگر می بینید معلمین ما وضعیت رفاهی مناسبی ندارند برای این است که خدماتی را ارائه می کنند که مردم ما الآن نیازی به آن ندارند! اگر هنرمندان ما از شرایط مناسبی برخوردار نیستند برای این است که مردم خریدار هنر آنها نیستند!
اگر می بینید موسسات کنکور و آموزش تست زنی، درآمدهای خوبی دارند برای این است که نیازی را در مردم ایجاد کرده اند و از آن بهره می برند.
تمامی فروشندگان و ارائه دهندگان خدمات، به لحاظ بازار و به لحاظ اقتصادی دارند کار درست را انجام می دهند، آنها برای کسب سود و درآمد بیشتر دارند تلاش می کنند و این کاملاً امری طبیعی است؛
#تفکر
ادامه 👇
رضا جوشن
بازاریابی و بازارسازی در روابط انسانی ✍ #رضا_جوشن همانطور که می دانید بازار جایی است که در آن عرضه و تقاضا اتفاق می افتد؛ یعنی مشتری، تقاضای خود را اعلام می کند و فروشنده، کالا یا خدمت مورد نظر را به او عرضه می کند؛ روستای کوچک و کم جمعیتی را در نظر…
👈ادامه:
اما روی صحبتم با خودمان است! ما مردم! ما مشتریان!
آیا می دانید چرا تولید کننده ها و فروشندگان به راحتی در ما نیازهای جدیدی ایجاد می کنند؟! چون ما از خودمان سبک زندگی مشخص و اهداف روشنی نداریم! چون ما دچار نوعی سردرگمی مزمنی شده ایم که اتفاقاً این سردرگمی بسیار به نفع فروشنده ها است.
آیا می خواهید هزینه کمتری به پزشکان بپردازید؟ باید ورزش کنید!
آیا از استرس و اضطراب رنج می برید؟ می خواهید پول کمتری به روانشناسان و . . . بپردازید؟ باید به هنر بپردازید! موسیقی گوش کنید. به سینما بروید و . . .
آیا از تجملات و هزینه کردن برای آن خسته اید؟ باید به دل طبیعت بزنید!
و . . .
می بینید . . . ؟
به همین راحتی . . .
ما به عنوان مردم آب در آسیاب هر فروشنده ای بریزیم همان صنعت را بیشتر به حرکت در می آوریم و این کاملاً طبیعی است.
من متخصص بازاریابی و بازارسازی نیستم و هدف دیگری را از بیان این مقدمه دنبال می کنم:
تا اینجای داستان بیشتر می خواستم بگویم که در بسیاری از اوقات لازم نیست روی محصولات و روش های قدیمی خودمان تعصب داشته باشیم وگرنه محکوم به نابودی خواهیم شد، اما این داستان را می خواهم به موضوع روابط انسانی وصل کنم:
واقعیت این است که در ارتباطات هم دقیقاً مشابه همین اتفاق دارد برای ما می افتد یعنی ما رفتارهایی را از دیگران می بینیم که مجوزش را خودمان صادر کرده ایم!
ما اجازه می دهیم که دیگران ما را سرزنش کنند !
ما اجازه می دهیم که دیگران به ما احترام نگذارند !
ما اجازه می دهیم که دیگران به ما توهین کنند !
ما اجازه می دهیم که دیگران به ما فشار بیاورند !
ما اجازه می دهیم که دیگران کارهای ما را بی ارزش جلوه دهند !
ما اجازه می دهیم که دیگران ما را نادیده بگیرند !
و . . .
دیگران دقیقاً همان رفتاری را با ما می کنند که ما از آنها درخواست می کنیم و موضوع جالب اینکه در بیشتر اوقات ما در ظاهر اصرار داریم که این رفتاری نیست که من توقع دارم در حالیکه واقعیت چیز دیگری است! ما در این رفتارهایی که از دیگران سر می زند اصولاً از درون به یک آرامش عمیقی می رسیم ! چرا ؟ چون احتمالاً باورهایی داریم که با این نوع رفتار بیشتر می توانیم آنها را در ذهن خود ثابت کنیم!
مثلاً فردی را می شناسم که معتقد است در همۀ عمرش از طرف دیگران مورد ظلم و ستم قرار گرفته است و باور دارد که اکثر مردم بویی از انسانیت نبرده اند، این فرد هر بار که من را می بیند خاطره جدیدی از ظلمی که اخیراً به او شده برایم تعریف می کند و در پایان با لبخندی از سر رضایت به من می گوید " دیدی گفتم همه ظالمند؟!"
خب مسلم است که این فرد نمی خواهد متقاعد شود که اکثر مردم ظالم نیستند، چون با این کار، باوری در او متزلزل خواهد شد و این برایش عذاب آور است!
بر این اساس می خواهم واقعیت دردناکی را با شما در میان بگذارم و آن اینکه همۀ ما همین الآن در جایی قرار گرفته ایم که دوستش داریم! درست مثل جریان آبی که آنقدر حرکت می کند تا به پایین ترین سطح روی زمین برسد (گودال ، چاله ، برکه ، . . . ) و آنجا آرام می گیرد ما هم دقیقاً آنقدر رفتارهای مختلف را امتحان می کنیم تا به آرام ترین سطح ذهنی خود برسیم و در همان جا خودمان را تثبیت می کنیم.
و یک واقعیت دیگر هم اینکه اگر واقعاً آرام نیستید یا احساس خوبی ندارید (تکرار می کنم اگر واقعاً اینچنین است؛ زیرا همانطور که گفتم خیلی از ما وقتی آرام نیستیم حالمان خوب است! و هیچ کس به جز خودمان نمی تواند به راحتی این را تشخیص دهد) به هر حال اگر واقعاً در زندگی احساس درد دارید، ممکن است معنایش این باشد که هنوز جای خود را پیدا نکرده اید و به گودال یا برکۀ خود نرسیده اید؛ پس احتمالاً باید مسیر خود و سبک زندگیتان را تغییر دهید. در چنین مواردی درد داشتن یک جور هشدار است برای شروع تغییر!
در داستان ابتدائی هم موضوع همین بود: ما فکر می کنیم که اختیارمان دست فروشنده هاست در حالیکه واقعیت این است که فروشنده ها چیزی را می فروشند که ما آن را می خواهیم!
حتی فروشنده ای که نیازی را در ما به وجود می آورد هم تنها هنرش این است که این کار را درست انجام می دهد یعنی باز هم نیازی را در ما ایجاد کرده است و اگر ما آن نیاز را جدی نگیریم ، قطعاً فروشنده محصولش را تغییر می دهد؛
علمای روانشناسی حوزۀ کودک معتقدند اگر کودکتان برای به دست آوردن چیزی، گریه کرد آن چیز را برایش نخرید، چون با این کار به او یاد داده اید هر چیزی را با گریه می تواند به دست بیاورد؛
ادامه 👇
اما روی صحبتم با خودمان است! ما مردم! ما مشتریان!
آیا می دانید چرا تولید کننده ها و فروشندگان به راحتی در ما نیازهای جدیدی ایجاد می کنند؟! چون ما از خودمان سبک زندگی مشخص و اهداف روشنی نداریم! چون ما دچار نوعی سردرگمی مزمنی شده ایم که اتفاقاً این سردرگمی بسیار به نفع فروشنده ها است.
آیا می خواهید هزینه کمتری به پزشکان بپردازید؟ باید ورزش کنید!
آیا از استرس و اضطراب رنج می برید؟ می خواهید پول کمتری به روانشناسان و . . . بپردازید؟ باید به هنر بپردازید! موسیقی گوش کنید. به سینما بروید و . . .
آیا از تجملات و هزینه کردن برای آن خسته اید؟ باید به دل طبیعت بزنید!
و . . .
می بینید . . . ؟
به همین راحتی . . .
ما به عنوان مردم آب در آسیاب هر فروشنده ای بریزیم همان صنعت را بیشتر به حرکت در می آوریم و این کاملاً طبیعی است.
من متخصص بازاریابی و بازارسازی نیستم و هدف دیگری را از بیان این مقدمه دنبال می کنم:
تا اینجای داستان بیشتر می خواستم بگویم که در بسیاری از اوقات لازم نیست روی محصولات و روش های قدیمی خودمان تعصب داشته باشیم وگرنه محکوم به نابودی خواهیم شد، اما این داستان را می خواهم به موضوع روابط انسانی وصل کنم:
واقعیت این است که در ارتباطات هم دقیقاً مشابه همین اتفاق دارد برای ما می افتد یعنی ما رفتارهایی را از دیگران می بینیم که مجوزش را خودمان صادر کرده ایم!
ما اجازه می دهیم که دیگران ما را سرزنش کنند !
ما اجازه می دهیم که دیگران به ما احترام نگذارند !
ما اجازه می دهیم که دیگران به ما توهین کنند !
ما اجازه می دهیم که دیگران به ما فشار بیاورند !
ما اجازه می دهیم که دیگران کارهای ما را بی ارزش جلوه دهند !
ما اجازه می دهیم که دیگران ما را نادیده بگیرند !
و . . .
دیگران دقیقاً همان رفتاری را با ما می کنند که ما از آنها درخواست می کنیم و موضوع جالب اینکه در بیشتر اوقات ما در ظاهر اصرار داریم که این رفتاری نیست که من توقع دارم در حالیکه واقعیت چیز دیگری است! ما در این رفتارهایی که از دیگران سر می زند اصولاً از درون به یک آرامش عمیقی می رسیم ! چرا ؟ چون احتمالاً باورهایی داریم که با این نوع رفتار بیشتر می توانیم آنها را در ذهن خود ثابت کنیم!
مثلاً فردی را می شناسم که معتقد است در همۀ عمرش از طرف دیگران مورد ظلم و ستم قرار گرفته است و باور دارد که اکثر مردم بویی از انسانیت نبرده اند، این فرد هر بار که من را می بیند خاطره جدیدی از ظلمی که اخیراً به او شده برایم تعریف می کند و در پایان با لبخندی از سر رضایت به من می گوید " دیدی گفتم همه ظالمند؟!"
خب مسلم است که این فرد نمی خواهد متقاعد شود که اکثر مردم ظالم نیستند، چون با این کار، باوری در او متزلزل خواهد شد و این برایش عذاب آور است!
بر این اساس می خواهم واقعیت دردناکی را با شما در میان بگذارم و آن اینکه همۀ ما همین الآن در جایی قرار گرفته ایم که دوستش داریم! درست مثل جریان آبی که آنقدر حرکت می کند تا به پایین ترین سطح روی زمین برسد (گودال ، چاله ، برکه ، . . . ) و آنجا آرام می گیرد ما هم دقیقاً آنقدر رفتارهای مختلف را امتحان می کنیم تا به آرام ترین سطح ذهنی خود برسیم و در همان جا خودمان را تثبیت می کنیم.
و یک واقعیت دیگر هم اینکه اگر واقعاً آرام نیستید یا احساس خوبی ندارید (تکرار می کنم اگر واقعاً اینچنین است؛ زیرا همانطور که گفتم خیلی از ما وقتی آرام نیستیم حالمان خوب است! و هیچ کس به جز خودمان نمی تواند به راحتی این را تشخیص دهد) به هر حال اگر واقعاً در زندگی احساس درد دارید، ممکن است معنایش این باشد که هنوز جای خود را پیدا نکرده اید و به گودال یا برکۀ خود نرسیده اید؛ پس احتمالاً باید مسیر خود و سبک زندگیتان را تغییر دهید. در چنین مواردی درد داشتن یک جور هشدار است برای شروع تغییر!
در داستان ابتدائی هم موضوع همین بود: ما فکر می کنیم که اختیارمان دست فروشنده هاست در حالیکه واقعیت این است که فروشنده ها چیزی را می فروشند که ما آن را می خواهیم!
حتی فروشنده ای که نیازی را در ما به وجود می آورد هم تنها هنرش این است که این کار را درست انجام می دهد یعنی باز هم نیازی را در ما ایجاد کرده است و اگر ما آن نیاز را جدی نگیریم ، قطعاً فروشنده محصولش را تغییر می دهد؛
علمای روانشناسی حوزۀ کودک معتقدند اگر کودکتان برای به دست آوردن چیزی، گریه کرد آن چیز را برایش نخرید، چون با این کار به او یاد داده اید هر چیزی را با گریه می تواند به دست بیاورد؛
ادامه 👇