رضا جوشن
483 subscribers
611 photos
237 videos
12 files
308 links
(CMC)مشاور بین‌المللی مدیریت
و مربی بهره وری
@joshanreza
Download Telegram
چقدر لبخند به هم بدهکاریم؟
نویسنده: نامعلوم

ايستاده‌ام توي صف ساندويچي که ناهار امروزم را سرپايي و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعي که خوردن، فقط براي سير شدن است و قرار نيست از آن چيزي که مي‌جوي و مي‌بلعي لذت ببري، بيزارم.

به اعتقاد من حتي وقتي درب باک ماشين را باز مي‌کني تا معده‌اش را از بنزين پر کني، ماشين چنان لذتي مي‌برد و چنان کيفي مي‌کند که اگر مي‌توانست چيزي بگويد، حداقلش يک "آخيش!" يا "به به!" بود.

حالا من ايستاده‌ام توي صف ساندويچي،‌ فقط براي اين که خودم را سير کنم و بدون آخيش و به به برگردم سر کارم. نوبتم که مي‌شود فروشنده با لبخندي که صورتش را دوست داشتني کرده سفارش غذا را مي‌گيرد و بدون آن که قبضي دستم بدهد مي‌رود سراغ نفر بعدي. مي‌ايستم کنار، زير سايه يک درخت و به جمعيتي که جلوي اين اغذيه فروشي کوچک جمع شده‌اند نگاه مي‌کنم که آيا اينها هم مثل من فقط براي سير شدن آمده‌اند يا واقعا از خوردن يک ساندويچ معمولي لذت مي‌برند.

آقاي فروشندهء خندان صدايم مي‌کنم و غذايم را مي‌دهد، بدون آن که حرفي از پول بزند. با عجله غذا را، سرپا و زير همان درخت، مي‌خورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقيقه دير برسم کل پروژه‌هاي اين مملکت از خواب بيدار و بعدش به اغما مي‌روند.

مي‌روم روبروي آقاي فروشنده خندان که در آن شلوغي فهرست غذا به همراه اضافاتي که خورده‌ام را به خاطر سپرده است. مي‌شود ۲۷۲۰۰ تومان؛ سه عدد ١٠ هزار توماني مي‌دهم و منتظر باقي پولم مي‌شوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر مي‌گرداند.

مي‌گويم ٢٠٠ توماني ندارم. مي‌گويد اندازه ٢٠٠ تومان لبخند بزن!
خنده‌ام مي‌گيرد. خنده‌اش مي‌گيرد و مي‌گويد: "اين که بيشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظي مي‌کنم و موقع رفتن با او دست مي‌دهم.

انگار هنوز هم از اين آدم‌ها پيدا مي‌شوند، آدم‌هايي که هنوز معتقدند لبخند زدن زيبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را مي‌کنم توي جيبم و آهسته به سمت شرکت بر مي‌گردم و توي راه بازگشت آرام زير لب مي‌گويم: "آخيش! به به!"

منبع: روزنه آنلاین
#تفکر
   ذهن های گرسنه
#رضا_جوشن

داستان زیر توسط یکی از دوستان عزیز بدستم رسید:
👨‍🏫 یک ﻣﻌﻠﻢ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ خیلی ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﻮﺩ؛ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﺧﺪﻣﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ داشتنی به نحوی ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﭽﮕﯿﻤﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ نمی خواستیم ناراحتیش رو ببینیم ﻭ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻰ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﮔﻮﺵ می کردیم.
ﻫﻤﯿﺸﻪ می گفت: ﻫﺮ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ، ﺑﻠﺪ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻡ مطالعه میکنم جواب میدم.
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻛﺮﻳﺎﻯ ﺭﺍﺯﻯ قصد ساختنش را داشتند.
ﺯﮐﺮﯾﺎﯼ ﺭﺍﺯﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﻬﺎﺭ تکه ﮔﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ، ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪ ﻫﻤاﻧﺠﺎ ﺩﺭﻣاﻧﮕﺎﻩ ﺭا بسازید .
ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍلهاﯼ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ:

بچه ها : ﺳﮕﺎ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ. 

بچه ها : ﺩﺯﺩﺍ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ.

بچه ها :  ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻛﻪ ﺑﺮﺍی ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ، ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺒﻮﺩ؟
معلم: ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ، ﭼﻬﺎﺭ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻛﻪ ﻓﺎﺳﺪ بشه.

بچه ها : ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ، ﮐﺠﺎ ﺩﺭﻣﻮﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ میسازند؟
معلم: ﺳﻮﺍﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﺻﺒﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﮐﺪﻭﻡ ﺗﻴﻜﻪ ﮔﻮﺷﺖ  زودتر فاسد میشود.

بچه ها : ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﺭﻭ ﺁﺧﺮﺵ ﻣﻴﺨﻮﺭﻧﺪ؟
معلم:  ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻥ ﺩﻳﮕﻪ.

😡 ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕر ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺯ ﺟﺎیش بلند شد…

ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺖ در ﮐﻼﺱ کمی ﻛﻪ ﺁﺭاﻡ ﺷﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﻣﺘﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺸود، ﺑﻪ آخر ﻋﻤﺮﻡ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻧماﻧﺪه وﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺴﻮﺯد برای ﻣﻤﻠﮑﺘﻢ ﮐﻪ ﺫﻫﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺶ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ.

همه ﻧﮕﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﯾﮏ نفر ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ چه ﺷﺪ؟
ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ؟ ﻧﺸﺪ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﻄﻮﺭ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﺴﺎﺯند؟
ﻣﻌﻠﻮم است در ذهنهایی ﮐﻪ از ﻓﻘﺮ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ، ﺟﺎﯾﯽ برای ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻭ ﺭﺷﺪ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻭﻃﻦ باقی نمی ماند.

ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺨﻮﺭد ﺳﺮﺵ ﺭا ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺎنش ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺁﺭاﻡ ﺑﺮوید ﺗﻮی ﺣﯿﺎﻁ.
ﻭﻟﻰ ﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘﯿﻢ.

ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ چه ﮔﻔﺖ ﻭ چه ﺷﺪ.
ﻓﻘﻂ آﻧﻘﺪﺭ ساکت ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﻌﻠﻢ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ. 😢

👈داستان بالا با عنوان ذهن های گرسنه که به دستم رسید، حسابی ذهنم را مشغول کرد؛

انگار این ذهن های گرسنه همه جا و همیشه همراه بسیاری از ما هست، فقط ممکن است نوع گرسنگی فرق کرده باشد:

◀️ در آموزش ها وقتی راجع به بهبود سازمان و جامعه صحبت می کنم، بسیارند افرادی که از ساعت اضافه کارشان برای حضور در آموزش سوال می کنند.

◀️ بسیار دیدم کارشناسانی که بدلیل اینکه معتقدند بر اساس شایستگی هایشان، به پست های مدیریتی نرسیده اند، هیچ کار مؤثری در شرکت انجام نمی دهند، شاید آنها هم ذهنشان گرسنه است؛ گرسنه مدیر شدن!

◀️ کارمندانی که از ارباب رجوع رشوه می گیرند تا کاری که وظیفه شان هست را برایش انجام دهند.

◀️ شرکت هایی را دیده ام که حقوق پرسنل را دیرتر پرداخت می کنند تا از انباشت آن، سود بیشتری از بانک بگیرند.

◀️ مدیرانی می شناسم که اضافه کار و پاداش افرادشان را کسر می کنند تا جلوی مدیر عاملشان، خودشیرینی کرده باشند.

◀️ دولتمردان عالی رتبه ای که به خاطر ذهن های گرسنه شان، ثروت کشور را از بین برده اند و یا با خود برده اند.

◀️ با پدرها و مادرهایی برخورد داشته ام که از ترس و احساس نا امنی نسبت به آینده، نمی گذارند فرزندشان به دنبال علائقش برود و مجبورش می کنند که رشته خاصی را ادامه دهد.

◀️ محصلین و دانشجویانی که با تقلب و پول و پارتی بازی، درس هایشان را پاس کرده اند بدون آنکه بدانند مقصدشان کجاست و چه می خواهند از زندگی.

◀️ اساتید و مدرسانی را دیده ام که عظمت، ارزش و تقدس علم و دانش و نام دانشگاهشان را به مبالغ ناچیزی فروخته اند. 

◀️ و . . .

داستان ارسالی بالا را که خواندم، ناخودآگاه همه این مثال ها در ذهنم شروع به چرخیدن کرد.

و چقدر زیادند ذهن های گرسنه در مملکت ما . . . 

و چقدر حقیرند این ذهن ها . . . !

❤️ بیایید ذهن گرسنه مان را آرام کنیم تا مملکت مان را بسازیم.

👈 هیچ یک از ما دوست نداشته و نداریم که ذهن گرسنه ای داشته باشیم، اما شرایط به گونه ای رقم خورده که به اینجا رسیده ایم، شاید این درد مشترک بسیاری از ما باشد؛
اما این درد تنها یک راه دارد و راهش این است که مسئولیت بپذیریم و تغییر را از خودمان شروع کنیم.

#تفکر

فایل صوتی این نوشته در ادامه آمده است 👇
قانون دانه

نگاهي به درخت ســـيب بيندازيد. شايد پانـــصد ســـيب به درخت باشد که هر کدام حاوی ده دانه است.
خيلي دانه دارد، نه؟
ممکن است بپرسيم: «چرا اين همه دانه لازم است تا فقط چند درخت ديگر اضافه شود؟»
اينجا طبيعت به ماچيزی ياد می‌دهد. به ما می‌گويد:
«اکثر دانه ها هرگز رشد نمی‌کنند. اگر واقعاً می‌خواهيد چيزی اتفاق بيفتد، بهتر است بيش از يکبار تلاش کنيد.»

از اين مطلب مي توان اين نتايج را بدست آورد:
- بايد در بيست مصاحبه شرکت کنی تا يک شغل بدست بياوری.
- بايد با چهل نفر مصاحبه کنی تا يک فرد مناسب استخدام کنی.
- بايد با پنجاه نفر صحبت کنی تا يک ماشين، خانه، جاروبرقی، بيمه و يا حتی ايده‌ات را بفروشي.
- بايد با صد نفر آشنا شوی تا يک رفيق شفيق پيدا کنی.
وقتی که «قانون دانه» را درک کنيم ديگر نااميد نمی‌شويم و به راحتی احساس شکست نمی‌کنيم.

قوانين طبيعت را بايد درک کرد و از آنها درس گرفت!

در يک کلام:
افرادموفق هر چه بيشتر شکست می‌خورند، دانه‌های بيشتری می‌کارند.

#اعتماد_به_نفس
#موفقیت
#تفکر
رسیدن به کمال
نویسنده: نامعلوم

در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود ...
او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟
هرچیزی که خدا می آفریند کامل است.
اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.
بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.
کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ...
پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند!
و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که من و شایا در پارکی قدم می زدیم تعدادی بچه را دیدیم که بیسبال بازی می کردند.
شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟!
پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه.
پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟!
اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است.
فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم ....

درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه ... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند.
توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت.
شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد ... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!!
تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید.
وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید.
دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند ...
همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه ...

پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند ...
شایا واسطه‌ای شده بود برای رسیدن اون 18 نفر به کمال !


این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیم
هیچ کدوم از ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریم
اطرافیان ما هم همین طورند؛

بیایید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیم، همه‌ی این ناتوانی‌ها و نقص‌ها می‌تواند برای به کمال رسیدن ما و بقیه باشد!
با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو.
#تفکر

👈کدوم نقص یا ناتوانی در همسر یا همکارتان، شما رو اذیت یا کلافه و عصبی میکنه؟
امروز به این فکر کنید که شما از طریق همون نقطه‌ضعفی که در طرف مقابلتون قرار داره، چجوری میتونین در مسیر کمال قرار بگیرید ؟
#مدیریت_بر_خویشتن #مهارتهای_ارتباطی
#مهارتهای_رهبری
شيشه مربای من كجاست؟

در دوران دانشجویی، پنیرتان را از یخچال مشترک خوابگاه کش رفته اند؟
راستش را بگویید آن سال ها با دیدن شیشه مربای هویج متعلق به یکی از دانشجویان، بی‌آنکه به او بگویید، کمی از آن را نخورده اید؟!

نه شما "دزد" بودید و نه آن دانشجو یا دانشجویانی که پنیرتان را یواشکی برداشته بودند.
اگر به جای پنیر یا مربا، داخل یخچال "پول" دیده بودید، آن را بر نمی داشتید و آن دانشجویان هم همین طور.

این، موضوعِ آزمایش دکتر دن آریلی است که در زمینه اقتصاد رفتاری پژوهش می کند.
او در تعدادی از یخچال های خوابگاه دانشجویی دانشگاه MIT آمریکا ۶ بسته کوکاکولا قرار داد. همه نوشابه ها ظرف ۷۲ ساعت توسط دانشجویان برداشته شدند.

آریلی در ادامه به جای نوشابه، پول در یخچال ها گذاشت؛ همان دانشجویانی که نوشابه ها را برداشته و خورده بودند، به پول ها دست نزدند و سرانجام خود دکتر آریلی پول ها را جمع کرد.

او آزمایش های بیشتری انجام داد:
مثلاً در یک آزمایش به دانشجویان تعدادی سوال دادند؛ به آنها گفته شد به ازای هر پاسخ صحیح، مبلغی پول نقد می گیرند،
به گروه دیگر گفته شد در قبال هر پاسخ صحیح، ژتونی می گیرند و می توانند آن ژتون را در همان اتاق، به پول نقد تبدیل کنند.
نکته این بود که هر دانشجو، خودش تعداد پاسخ های صحیح اش را می شمرد و به ممتحن اعلام می کرد و بر اساس خوداظهاری، «پول» یا «ژتون قابل تبدیل به پول» می گرفت.

فکر می کنید دانشجویان کدام گروه بیشتر مرتکب تقلب شدند؟
دانشجویانی که قرار بود پول بگیرند، کمتر تقلب کردند ولی گروه دیگر با ناراستی، نمرات خود را بیش از واقعیت اعلام کردند.
علت این بود که انسان ها نسبت به "پول" حساسیت بیشتری دارند و اگر درستکار باشند، هرگز به "پول" دیگران تعدی نمی کنند اما این حساسیت در قبال اشیاء دیگری که آنها نیز ارزش پولی دارند، کمتر می شود؛ شاید اسم این پدیده را بتوان "دزدی ملایم" گذاشت.

آزمایش دانشجویان و پول و ژتون را مرور کنید: وقتی قرار بود "پول" بگیرند، کمتر تقلب می کردند ولی وقتی قرار بود "ژتون" بگیرند بیشتر تقلب کردند و حال آن که می دانستند می توانند آن ژتون ها را در همان اتاق تحویل دهند و در مقابلش پول بگیرند.

پیشنهاد فردی:
به عنوان یک انسان درستکار، حواس تان به این باشد که ممکن است در قبال اموال غیر پولی دیگران، حساسیت کمتری داشته باشید و ناخودآگاه به حقوق آنها تعدی کنید.

مثلاً وقتی حواس رئیس تان نیست، ممکن نیست یواشکی از جیب اش ۱۰ هزار تومان بردارید (اصلاً در شأن شما نیست و حتی فکر کردن به آن هم توهین آمیز است) اما بارها و بارها از تلفن اداره برای کار شخصی تان استفاده کرده اید در حالی که تلفن همراه تان روی میزتان قرار داشت.

در واقع با این کار، از جیب مدیرتان حتی بیش از ۱۰ هزار تومان نیز برای تلفن های شخصی تان برداشت کرده اید اما غیر مستقیم.

شما ممکن نیست از حسابداری شرکت تان ۵ هزار تومان پول بردارید، ولی به راحتی یک دسته کاغذ را به خانه می برید.

مثال‌های دیگر: کارگری که پولی را مستقیم نمی دزدد ولی کم کاری می کند، مسافری که از پتوی مسافرتی که داخل پرواز به او داده اند خوشش آمده و آن را درون کیفش می گذارد، یک مشتری که کتی را می خرد و از آن خوشش نمی آید و آن را بدون کندن اتیکت به فروشنده بر می گرداند ولی نمی گوید که وقتی کت دستش بوده، گوشه ای از آن به لبه میز گرفته و نخ کش شده است، ناشری که کتاب دیگری را بدون اجازه اش چاپ می کند و ... دهها مثال دیگر.

یادمان باشد که هر آنچه ارزش مالی دارد، درست مانند خود پول است و همان طور که در قبال پول و دزدی آن، حساس هستیم درباره دیگر چیزهایی که ارزش پولی دارند نیز حساس باشیم.

پیشنهاد سازمانی:
به عنوان صاحب یک کار و کسب، ساز و کارهای سازمانی را طوری بچینید که مراقبت از اموال سازمان نیز همانند مراقبت های پولی به رسمیت شناخته شود. به یاد داشته باشید که بسیاری از انسان های درستکار و شریف، در برابر اموال دیگران به اندازه پول دیگران حساس نیستند.

یک آمار نشان می دهد که زیان وارده از محل تقلب در بازگرداندن لباس ها به فروشگاه های لباس فروشی، از کل خرده دزدی ها در آمریکا بیشتر است.

پیشنهاد تربیتی:
به فرزندان خود، حفظ حقوق دیگران را به طور مشخص و با تعیین مصداق ها و گفتن مثال ها یاد دهید؛ به آنها بگویید که هر آنچه مشخصاً متعلق به خودشان نیست، اعم از پول و اشیاء دیگر، قطعاً متعلق به دیگری است و تنها با اجازه مشخص صاحبان آنها می توانند از آنها استفاده کنند.

منبع: کتاب نابخردی‌های پیش‌بینی پذیر؛ نوشته دن آریلی، ترجمه رامین رامبد، نشر مازیار

#تفکر
عظمت در چگونه دیدن است
داستانکی از تئودور میخائیلوویچ داستایوفسکی:

دختر دانش‌آموزی، صورتی زشت داشت. دندان‌هایی نامتناسب با گونه‌هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره‌ای تیره؛
روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.
نقطه‌ی مقابل او دختر زیبارو و پول‌داری بود که مورد توجه همه قرار داشت.
دختر زیبا در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
می‌دونی زشت‌ترین دختر این کلاسی؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید...
بعضی‌ها هم اغراق‌آمیزتر می‌خندیدند.
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله‌ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه‌ای در میان همه و از جمله من پیدا کند:
" اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی "

او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان‌ترین فردی است که می‌توان به او اعتماد کرد.
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می‌خواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام زیبا و متناسبی انتخاب کرده بود؛ به یکی می‌گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق‌ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب‌ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
آری ویژگی برجسته‌ی او در تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرف‌هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه‌های مثبت فرد اشاره می‌کرد؛
مثلاً به من می‌گفت بزرگ‌ترین نویسنده‌ی دنیا و به خواهرم می‌گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت؛ آشپزی خواهرم حرف نداشت.
و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته‌ی اول چگونه این را فهمیده بود!
سال‌ها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم.
و بدون توجه به صورت ظاهری‌اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری‌اش رفتم، دلیل علاقه‌ام را جذابیت سحر آمیزش می‌دانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی‌اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود!
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیبا است و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
همسرم جواب داد: من زیبایی چهره‌ی دخترم را مدیون خانواده‌ی پدری او هستم.
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.

تئودور داستایوفسکی:
عظمت در دیدن نیست،
عظمت در چگونگی دیدن است.

#تفکر
ما در زندگی هیچ اشتباهی مرتکب نمی‌شویم !

مغز ما تصمیم اشتباهی نمی‌گیرد!
وظیفه مغز ما حفظ بقاست و بر همین اساس بهترین تصمیم ممکن در هر لحظه را برای ما می‌گیرد!
اشتباه بودنِ یک تصمیم، در آینده معلوم می‌شود!
پشیمانی، حسرت خوردن و سرزنشِ خود را کنار بگذارید؛
افسوس نخورید که چرا فلان تصمیم را در گذشته گرفته‌اید؛ احتمالا هر کسِ دیگری هم در همان وضعیت و همان شرایط بود، همان تصمیم را می‌گرفت!

این نحوه‌ی تفکر به شما جسارت و شجاعت بیشتری برای رشد و پیشرفت خواهد داد.
#عزت_نفس #رضا_جوشن
#تفکر
[عکس‌نوشته‌ای در همین رابطه]
درد

درد با اینکه خوشایند نیست اما چیز خوبیه !
چون به ما میگه که یه چیزی سر جای خودش نیست و یه جای کار میلنگه؛
معنیش اینه که شرایط از حالت نرمال خارج شده و ما باید یه کاری بکنیم،
درد اگه وجود نداشت، ممکن بود دستمان بشکند و ما متوجهش نشویم و استخوان‌ شکسته‌مان دیگه کارایی اولیه رو نخواهد داشت؛
درد باید باشد تا ما بفهمیم که باید اقدامی بکنیم!

استرس و حال بد هم همینطور است!
استرس به ما میگه که باید تغییری بدهی
باید اقدامی بکنی
باید شروع کنی
هرجای زندگی دیدیم که حال‌مان خوب نیست باید تصمیم جدیدی بگیریم!
به استرس و اضطراب و حال بد، عادت نکنیم!
#مدیریت_بر_خویشتن #تغییر #رضا_جوشن
#تفکر
چرا موبایل را از فرزندمان می‌گیریم؟

اگر پدر و مادری هستید که معتقدید گوشی موبایل را باید از فرزندتان بگیرید تا او بیشتر درس بخواند؛
اگر پدر و مادری هستید که فکر می‌کنید باید فرزندتان به همان روش شما درس بخواند و رشته و شغل مطابق با سلیقه شما را انتخاب کند؛
اگر پدر و مادری هستید که باور دارید فرزندتان تنبل یا منزوی یا بی نظم یا بداخلاق است و به اندازه دوران کودکی یا نوجوانی شما تلاش نمی‌کند و پشتکار ندارد؛
اگر پدر و مادری هستید که برای تنبیه یا جریمه فرزندتان وسایل بازی یا تفریحی او را می‌گیرید و تحریمش می‌کنید؛
اگر معلم، ناظم یا مدیری هستید که ورود موبایل به مدرسه و کلاس را ممنوع می‌کنید تا دانش‌آموزتان حواسش را به درس بدهد؛
اگر ....
شما دقیقا همانند کشورهایی دارید عمل می‌کنید که تلگرام و یوتیوب و فیسبوک و واتساپ و اینستاگرام را برای مردمشان ممنوع و فیلتر می‌کنند؛ آنها هم مثل شما با خودشان فکر می‌کنند که خیر و صلاح مردم را می‌خواهند !

پیشنهاد می‌کنم بجای تحریم و تنبیه و فیلتر، یاد بگیریم که همراه با نسل جدید و تکنولوژی‌هایشان رشد کنیم و به‌روز شویم؛
یاد بگیریم که چگونه از موبایل فرزندمان در راستای آموزش و تربیتش بهره ببریم؛
#مهارتهای_زندگی
#مهارتهای_رهبری
#رضا_جوشن
#تفکر
می دانید چرا در دنیا هیچگاه مسابقه  خرسواری برگزار نمی شود؟
رابرت کیوساکی

پس از انجام تحقیقات میدانی و عملی بسیار جانورشناسان، مشخص شد که اسب ها در میدان مسابقه فقط در خط راست و مستقیم حرکت کرده و نه تنها مانع جلو رفتن و تاختن سایر اسبها به جلو نمی شوند، بلکه هرگاه سوارکار خودشان یا سایر اسبها به زمین بیفتد، تا حد امکان که بتوانند آن سوارکار سقوط کرده را لگد نمی کنند.
اما خرها وقتی در خط مسابقه قرار می گیرند، پس از استارت اصلا توجهی به جلو و ادامه مسیر مسابقه به صورت مستقیم نداشته و فقط به خر رقیب که در جناح چپ و یا راستش قرار دارد، پرداخته و تمام تمرکزش، ممانعت از کار دیگران است.
یعنی تنها هدفشان این است که مانع رسیدن خر دیگر به خط پایان شوند!
حتی به این قیمت که خودشان به خط پایان نرسند.
🔹امروزه از این موضوع در علم مدیریت بسیار استفاده می شود و بدین معناست که افراد ناتوان که می دانند خود به خط پایان نمی رسند، با سنگ اندازی و ایجاد مشکلات و چوب لای چرخ دیگران گذاشتن، به بهانه مختلف، مانع رسیدن دیگران به اهدافشان می شوند و در اصطلاح میگویند: "فلانی، مسابقه خر سواری راه انداخته است.
[منبع: اقتصاد آنلاین]

#مهارتهای_رهبری
#تفکر
به آدمهای دور و برمان امنیت بدهیم
نویسنده : نامعلوم

استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی که تلاش می‌کرد حرف‌های درشت اجتماعی را به گونه‌ای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.
روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بی‌مقدمه و بدون حال‌و‌احوال‌پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:
" اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت می‌گفت زیپت بازه، چی کار می‌کردی؟ "
پسره گفت: " زود چک‌اش می‌کردم. "
استاد گفت:
" اگر نفر دوم هم می‌گفت زیپت بازه، چطور؟ "
پسره گفت: " با شک، دوباره زیپم رو چک می‌کردم. "
استاد پرسید: " اگر تا نفر دهمی که می‌دیدی، می‌گفت زیپت بازه، چطور؟ "
پسره گفت: " شاید دیگه محل نمی‌ذاشتم. "
استاد ادامه داد‌: " فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد می‌شد، یه نگاه به زیپت می‌انداخت و می‌خندید. اون موقع چی‌کار می‌کردی؟ "
پسره هاج و واج گفت‌:
" شاید لباسم رو می‌انداختم روی شلوارم. "
استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :
" حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟ "
پسره گفت: " نه! ترجیح می‌دم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه. "
استاد یهو برگشت با حالتی خنده‌دار گفت:
" دِ لامصبا! انسان این‌جوریه که اگر هی بهش بگن داری گند می‌زنی، حالا هرچی باشه، باورش می‌شه داره گند می‌زنه.
امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد می‌شد، کلی بوق و چراغ می‌زد. آخر سر هم با صدای بلند داد می‌زد که: بتمرگ تو خونه‌ات با این دست فرمونت. خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دست‌فرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا می‌ره!
پس‌فردا می‌خواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگی‌تون یه دختر بی‌اعتماد‌به‌نفس باشه یا یکی که اعتمادبه‌نفسش به شما انرژی بده؟ "

بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:
"حواس‌تون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم می‌کنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب می‌کنید."

دو سال بود دانشجو بودیم، هیچ‌وقت نشده‌ بود این‌جوری به قضیه نگاه کنیم.
یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگی‌مون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیش‌ترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون.
جهانی که برای زنان جای بهتری باشد، آن جهان برای مردان نیز جای بهتری خواهد بود.

  اصلاح جامعه از من و تو آغاز می‌شود...

۸ مارس روز جهانی زن خجسته باد🌺

#مهارتهای_ارتباطی #مهارتهای_رهبری
#مسئولیت_پذیری
#تفکر
چرﺍ ﺍﻓﮑﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻧﻤﯽ ﺭﺳﺪ؟

ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﺏ ﻫﺎﯼ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ ، برخی جاری می‌شوند،
ﺑﺮﺧﯽ ﺗﺒﺨﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ،
برخی هم ﺟﺬﺏ ﺯﻣﯿﻦ شده و به فراموشی سپرده می‌شوند.

ﭼه‌ﮑﺎﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ ؟
ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﺋﯿﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﻣﺤﺼﻮﻻﺗﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺁﺏ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﺎﻧﺎﻝ ﺑﺴﺎﺯﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﺁﺏ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑه‌ﺴﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ.

ﻣﯽ‌ﮔﻮیید ﮐﺎﻧﺎﻝ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮐﺎﻧﺎﻝ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ ﺷﺪﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﻓﮑﺮ، ﯾﮏ ﻫﺪﻑ ﮐﺎﻣﻼً ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺷﺪﻩ.

ﯾﮏ ﻓﮑﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﯾﮏ ﺑﺬﺭ؛
ﺍﯾﻦ ﺑﺬﺭ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺁﺑﯿﺎﺭﯼ ﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺭﺷﺪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺛﻤﺮ ﻧﺸﯿﻨﺪ.

نگذارید ﮔﯿﺎﻫﺘﺎﻥ ‏(ﻫﺪﻓﺘﺎﻥ) ﺧﺸﮏ ﺷوﺪ!
ﻗﺪﺭﺕ ﻓﮑﺮﺗﺎﻥ ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺭﺵ ﺍﺳﺖ ﻓﻘﻂ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺠﺎﯼ ﭘﺮﺳﻪ ﺯﺩﻥ ﺩﺭ ﺗﻔﮑﺮﺍت ﻣﻮﻫﻮﻡ ‏(ﭼﺮﻧﺪ ﻭ ﭘﺮﻧﺪ) ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻧﺎﺑﻮﺩﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭﺕ ﻣﯽﺷﻮد، ﺍﯾﻦ ﻧﯿﺮﻭ ﺭﺍ ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﻫﺪﻑ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﺑﯿﺎﻧﺪﯾﺸﯿﺪ؛
ﯾﺎﺩﺗﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ﮔﻔﺘﻢ ‏«ﻫﺮ ﺭﻭﺯ‏»
ﺍﺻﻞ ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺩﺭ ﻓﯿﺰﯾﮏ، ﭘﺎﯾﻪ ﺳﺎﺧت ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ‌ﺗﺮﯾﻦ ﺳﻼﺡ ﺑﺸﺮ ﺷﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﯿﺰﺭ.

ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻬﻨﺪﺳﯽ ﺫﻫﻦ

#موفقیت
#تفکر
رمز موفقیت از زبان سقراط
پسر جوانی از سقراط پرسید:
رمز و راز موفقیت چیست ؟
سقراط به او گفت: فردا به کنار نهر آب بیا تا رمز موفقیت را به تو بگویم،
صبح فردا پسر جوان مشتاقانه به کنار رود رفت، سقراط از او خواست که به‌دنبالش به راه بیفتد و جوان با او به راه افتاد.
به لبه رودخانه رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید؛
ناگهان سقراط سر پسر جوان را گرفت و به زیر آب فرو برد،
جوان تلاش می‌کرد تا خود را رها کند، اما سقراط تنومند و قوی بود و محکم او را نگه داشته بود،
پسر جوان زیر آب مانده و رنگش کبود شده بود اما در آخر با هر زحمتی بود خودش را از دست سقراط نجات داد و سرش را از آب بیرون آورد؛
همین‌که به روی آب آمد، شروع کرد به نفس‌نفس زدن و بالاخره توانست نفس عمیقی بکشد و هوا را به اعماق ریه‌اش بفرستد؛
سقراط از او پرسید: در زیر آب به چه چیزی بیش از هر چیز مشتاق بودی؟
پسر جوان پاسخ داد: هوا !
سقراط گفت: هر موقع به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی، موفقیت را مشتاق بودی، همینقدر تلاش خواهی کرد تا آنرا بدست آوری؛ موفقیت رمز دیگری ندارد!
#موفقیت
#تفکر
آفرین !
نویسنده: نامعلوم

خیلی کار خوبی کردی. من می‌دونم موفق می‌شی.
تو لیاقتش رو داری ...!

می‌بینید این جملات کوتاه و قاطع چه باری از انرژی مثبت رو همراه خودشون دارن؟
ممکنه دوستتون برای کار جدیدش به هیچ کمکی از طرف شما نیاز نداشته باشه، اما می‌تونید نقشی طلایی برای تصمیمش بازی کنید!
جمله‌های تشویق گر شما ممکنه زندگی یکی رو زیر و رو کنه. قدرت تشویق و کلمه‌های حمایتگرتون رو دست‌کم نگیرید…
یه هورا برای تصمیم مثبت آدمای اطراف‌تون بکشید و با لبخند منتظر نتیجه درخشان تشویقتون بمونید.
شاید موتوری که تو باکش بنزین ریختید، موتور موشکی بود که قصد کهکشان کرده…

#مهارتهای_رهبری #مهارتهای_ارتباطی
#تفکر
بلوغ انسان
نویسنده: نامعلوم

من تا این سن آموخته‌ام که :

همیشه کسی هست که به ما احتیاج دارد؛
هیچ وقت قضاوت نکنم؛
انسانهای بزرگ هم اشتباه می کنند؛
همیشه بخندم؛
هرگز نگذارم کسی عصبانیتم را ببیند؛
به انسانها مانند سکوی پرتاپ نگاه نکنم؛
هر گاه که ترسیده ام، شکست خورده ام؛
غرور انسانها را نشکنم؛
هرگز به کسی وابسته نباشم؛
زمان زیادی نیاز است تا من به آن شخصی تبدیل شوم که آرزویش را دارم؛
یا تو رفتارت را کنترل می کنی یا رفتار تو را کنترل می کند؛
گاهی اوقات از کسانی که انتظار دارم در هنگام شکست مرا یاری کنند، سخت ترین ضربه را خواهم خورد؛
گاهی اوقات حق دارم عصبانی شوم اما این حق را ندارم که ظالم و ستمکار باشم؛
زندگی را از طبیعت بیاموزم؛
اگر مایلم پیام عشق را بشنوم، خود نیز باید آنرا ارسال کنم؛

#مهارتهای_زندگی
#مدیریت_بر_خویشتن
#تفکر
افراد موفق، توی ذوق ما نمی‌زنند

عده‌ای از افراد اصولا ترجیح می‌دهند که بگویند:
نمی‌توانی
نمی‌شود
امکان ندارد
بعید است
خیلی سخت است
فلانی هم نتوانست
عاقلانه و منطقی نیست
این ایده را من هم داشتم، اما توی شرایط فعلی نشدنی است
اگر شکست بخوری، آبرویت می‌رود
این چیزها برای آقازاده‌هاست
بیخود خودت را خسته نکن
و . . .

چرا ترجیح می‌دهند که در برابر ایده‌های ما چنین واکنش‌هایی داشته باشند؟
چون اگر چنین چیزهایی در ذهنشان نبود، خودشان تا الان انجامش داده بودند و موفق شده بودند و اگر موفق می‌شدند دیگر چنین ادبیاتی نداشتند !

اگر دقت کنید می‌بینید که افراد شاد و موفقی که عزت نفس و اعتماد به نفس دارند، اصولا چنین ادبیاتی ندارند،
آنها تشویق و ترغیب می‌کنند
آنها تائید و حمایت می‌کنند
آنها جسارت و شجاعت می‌دهند

توی ذوق‌زدن و ادبیات منفی، کار افراد معمولی است!
لطفا آنها را زیاد جدی نگیرید؛
به خودتان اعتماد کنید
نگران قضاوت‌ها نباشید
و از شکست نترسید

#موفقیت #تفکر
#رضا_جوشن
سلطان محمود و ایاز

سلطان محمود غلامی به نام اياز داشت كه خيلی برايش احترام قائل بود و در بسياری از امور مهم نظر او را هم می‌پرسيد و اين كار سلطان به مذاق درباريان و خصوصاً وزيران خوش نمی‌آمد و دنبال فرصتی می‌گشتند تا از سلطان گلايه كنند. تا اينكه روزی كه همه وزيران و درباريان با سلطان به شكار رفته بودند، وزير اعظم به نمايندگی از بقيه پيش سلطان محمود رفت و گفت:
چرا شما اياز را با وزيران خود در يك مرتبه قرار می‌دهيد و از او در امور بسيار مهم مشورت می‌کنید و اسرار حكومتی را به او می‌گوييد؟
سلطان گفت: آيا واقعاً می‌خواهيد دليلش را بدانيد؟ وزير جواب داد: بله. 
سلطان محمود گفت: پس تماشا كن.
سپس اياز را صدا زد و گفت: شمشيرت را بردار و برو شاخه‌های آن درخت را كه با اينجا فاصله دارد ببُر و تا صدايت نكرده‌ام سرت را هم بر نگردان، اياز اطاعت كرد.
سپس سلطان رو به وزير اولش كرد و گفت:
آيا آن كاروان را می‌بينی كه دارد از جاده عبور می‌كند، برو و از آنها بپرس كه از كجا می‌آيند و به كجا می‌روند.
وزير رفت و برگشت و گفت: كاروان از مرو می‌آيد و عازم ری است.
سلطان محمود گفت: آيا پرسيدی چند روز است كه از مرو راه افتاده اند؟ وزير گفت: نه.
سلطان به وزير دومش گفت: برو بپرس.              
  وزير دوم رفت و پس از بازگشت گفت: يك هفته است كه از مرو حركت كرده‌اند.
سلطان محمود گفت: آيا پرسيدی بارشان چيست؟ وزير گفت: نه.
سلطان به وزير سوم گفت: برو بپرس.
وزير سوم رفت و پس از بازگشت گفت: پارچه و ادويه جات هندی به ری می‌برند.
سلطان محمود گفت:
آيا پرسيدی چند نفرند و ... به همين ترتيب سلطان محمود كليه وزيران را به نزد كاروان فرستاد تا از كاروان اطلاعات جمع كند.
سپس گفت: حال اياز را صدا بزنيد تا بيايد و اياز كه بی‌خبر از همه جا مشغول بريدن درخت و شاخه هايش بود، آمد.
سلطان رو به اياز كرد و گفت:
آيا آن كاروان را می‌بینی كه دارد از جاده عبور می‌كند برو و از آنها بپرس كه از كجا می‌آيند و به كجا می‌روند.
اياز رفت و برگشت و گفت: كاروان از مرو می‌آيد و عازم ری است.
سلطان محمود گفت: آيا پرسيدی چند روز است كه از مرو راه افتاده اند؟
اياز گفت: آری، پرسيدم؛ يك هفته است كه حركت كرده‌اند.
سلطان گفت: آيا پرسيدی بارشان چه بود؟
اياز گفت: آری، پرسيدم؛ پارچه و ادويه جات هندی به ری می‌برند و بدين ترتيب اياز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اينكه دوباره نزد كاروان برود جواب داد . . .
در پايان سلطان محمود به وزيرانش گفت: حال فهميديد چرا اياز را دوست می‌دارم؟

🔹 امروزه، سازمان‌ها به افراد کارآفرین نیاز دارند.
دوران "بله قربان گویی" گذشته است.
کارآفرینی درون سازمانی را مورد تشویق قرار دهید.

منظورم از این داستان این نیست که همه باید در همه امور دخالت کنند و نظم و سیستم سازمان را بر هم بزنند، بلکه مدیران امروز نیازمند افراد خلاق و باهوش با تخصص و مهارت‌های بالا هستند که لازم نباشد جزء به جزء کار را به آنها دیکته کرد!
و البته جوان‌های امروز هم در دنیای کسب و کار، حوصله مدیران وسواسی و جزئی‌نگر را ندارند و دلشان می‌خواهد در محیطی فعالیت کنند که فضا برای خلاقیت و تغییر داشته باشند!

#تفکر #مهارتهای_رهبری
عشق یا وابستگی؟
#رضا_جوشن

🔷️ عشق و وابستگی، دو روی یک سکه هستند که ما اصولا آنها را با هم اشتباه می گیریم
در بسیاری از اوقات فکر می کنیم ما عاشق هستیم و طرف مقابل به ما وابسته است که این ذهنیت خیلی از اوقات می تواند برعکس باشد،
🔹️ مادری که فکر می کند فرزندش به او وابسته است اما می گوید اگر یک روز فرزندم از من دور بشود من می میرم!

🔷️ این وابستگی فقط در روابط نیست، موارد زیر هم می توانند از انواع وابستگی باشند:
🔹️ فردی که به شغلش اعتیاد دارد یا فردی که به مطالعه اعتیاد دارد
🔹️ فرد معتاد به الکل یا موارد مخدر
🔹️ فردی که به خانواده اش وابستگی مالی یا عاطفی دارد، وابستگی از نوع اعتیاد گونه ! از نوع آویزان بودن !

🔷️ وابستگی به خودی خود و در حد نرمالش بد نیست و می تواند قسمتی از دوست داشتن باشد
اما از زمانی سخت و خطرناک می شود که اگر نباشد ما میمیریم ! مثل وابستگی انسان به هوا و ماهی به آب!
🔹️ مردی را می شناسم که وقتی ماشینش را در یک تصادف از دست داد به خودکشی فکر کرد
🔹️ پسری را می شناسم که وقتی از دانشگاه اخراج شد، به مواد مخدر پناه برد
🔹️ خانمی را می شناسم که وقتی به خاطر ازدواج و مهاجرت، از والدینش دور شد، والدینش دچار افسردگی شدند
🔹️ زوجی را می شناسم که به خاطر گم شدن حیوان خانگی شان، هر دو به الکل پناه برده بودند و تمام پیشنهادات مهمانی و سفر با دوستانشان را رد می کردند.
🔹️ مردی را می شناسم که با وجود وضعیت مالی خوب، هر چقدر همسر و فرزندانش اصرار به تغییر محل سکونت می کردند، او با اینکه حرفشان را قبول داشت، اما نمی توانست از خانه و محله قدیمی اش دل بکند، او به آن شرایط هر چند سخت عادت کرده بود و از تغییرش هراس داشت
🔹️ کارمندی را می شناسم که آنچنان به شغل و درآمد آن شغل وابسته بود که فقط و فقط برای اینکه شغلش را از دست ندهد، به طرز چندش آوری، چاپلوسی مدیرانش را می کرد
و . . .

🔷️ عزت نفس یعنی من مرز بین عشق و وابستگی را می شناسم و آنرا مدیریت می کنم
نه به بهانه عشق، به کسی یا چیزی آویزان می شوم و نه می گذارم کسی به من آویزان بشود
من به استقلال خودم و دیگران احترام می گذارم
🔷️ خودباوری یعنی باور به اینکه تا وقتی چیزی را دارم، از آن نهایت استفاده و لذت را می برم و اگر به هر دلیلی آنرا از دست دادم نه افسرده می شوم نه دیوانه می شوم و نه خودکشی می کنم!
من به طرز اعتیادگونه ای به شرایط عادت نمی کنم و هر جا لازم باشد از تغییر شرایط نمی ترسم یا سعی می کنم ترس را کنترل کنم و برای تغییراتی که لازم است انجام شود، اقدام می کنم.

🔶️ تمرین:
چه کسی یا چه چیزی در زندگی شما وجود دارد که نمی توانید زندگی بدون او یا آن چیز (عامل وابستگی) را تصور کنید؟
ببینید این وابستگی چقدر زندگی را برای شما یا او سخت کرده است؟
مثلا اگر فرزندتان با دوستانش به یک سفر رفته باشد، چقدر به خودتان فشار می آورید؟ چقدر نگرانی و استرستان را روی او (با تماس های مکرر)  و یا بقیه (با بیان دائمی نگرانی) خالی می کنید؟ آیا از اینکه او بدون شما در حال لذت بردن در کنار دوستانش است خوشحالید یا از اینکه بدون شما می تواند خوش بگذراند، دلشوره می گیرید؟
اگر به هر دلیلی مجبور شده باشید ماشینتان را به دوستتان امانت بدهید، آیا شب می توانید راحت و بی دغدغه بخوابید یا تا صبح خودخوری می کنید؟
اگر چند روزی شغلتان تعطیل باشد یا به مسافرت بروید، آیا می توانید بدون فکر کردن به شغلتان از کنار خانواده تان لذت ببرید یا احساس می کنید گم کرده ای دارید؟ و نمی توانید با اعضای خانواده ارتباط برقرار کنید؟
و . . .
تلاش کنید تا زندگیِ خود را از حالت آویزان بودن به کسی یا چیزی در آورید؛ جایگزین هایی برای خودتان دست و پا کنید که نبودِ عامل وابستگی شما را عصبی و کلافه نکند؛ مثلا بجای اینکه دائما به فرزندتان زنگ بزنید، سعی کنید یک فیلم سینمایی دو ساعته (اگر به تماشای فیلم علاقه دارید یا چیزی شبیه به آن) را تمام کنید بدون اینکه تا پایان آن فیلم، به او زنگ بزنید.
از یک ساعت تا یک روز و یک هفته و . . . شروع کنید و بدون رفتارهای قبلی تان که وابستگی شما را تقویت می کرد (مثل تماس گرفتن مکرر با فرزند)، زندگی را سپری کنید و سعی کنید از وجود خودتان و پرداختن به علاقه های شخصی تان لذت ببرید.
#عزت_نفس
#تفکر
دیدگاه ایلان ماسک راجع به ثروت
منبع و نویسنده: نامعلوم

چند سال پیش کنفرانسی در ایالات متحده در مورد سرمایه‌گذاری و امور مالی برگزار شد.
یکی از سخنرانان، ایلان ماسک بود و در جلسه پرسش و پاسخ، سوالی از او پرسیده شد:
آیا شما بعنوان ثروتمندترین مرد جهان، اجازه می‌دهید دخترتان با یک مرد فقیر ازدواج کند؟
پاسخ او تعبیر جدیدی از ثروت در جهان ایجاد کرد!
ایلان ماسک: اول از همه، این را درک کنید که ثروت به معنای داشتن حساب بانکی چاق نیست، ثروت در درجه اول، توانایی خلق ثروت است. کسی که در لاتاری یا قمار برنده می‌شود، حتی اگر ۱۰۰ میلیون برنده شود ثروتمند نیست، بلکه او یک مرد فقیر با پول زیاد است. به همین دلیل است که ۹۰ درصد میلیونرهای لاتاری، بعد از ۵ سال دوباره فقیر می‌شوند. شما افراد ثروتمندی هم دارید که پول ندارند. مثل اکثر کارآفرینان! آنها در حال حاضر در مسیر ثروت هستند حتی اگر پولی نداشته باشند، زیرا در حال توسعه هوش مالی خود هستند و آن ثروت است.
فقیر و غنی چه تفاوتی با هم دارند؟ به بیان ساده، ثروتمند ممکن است بمیرد تا ثروتمند شود، در حالی که فقیر ممکن است بکشد تا ثروتمند شود.
اگر جوانی را دیدید که تصمیم دارد تمرین کند، چیزهای جدید بیاموزد و دائماً خود را بهبود ببخشد بدانید که او ثروتمند است، ولی اگر جوانی را دیدید که فکر می‌کند مشکل از دولت است، ثروتمندان همه دزدند و مدام انتقاد می‌کند، بدانید که او یک فقیر است.
ثروتمندان متقاعد شده‌اند که فقط به اطلاعات و آموزش نیاز دارند تا پرواز کنند. ولی فقرا فکر می‌کنند که دیگران باید به آنها پول بدهند تا بلند شوند.
در خاتمه، وقتی می‌گویم دخترم با مرد فقیر ازدواج نمی‌کند، من در مورد پول صحبت نمی‌کنم، در مورد توانایی ایجاد ثروت صحبت می‌کنم.
بیشتر جنایتکاران مردم فقیری هستند! وقتی حریصانه فقط بدنبال پول می‌دوند، عقل‌شان را از دست می‌دهند، به همین دلیل دزدی می‌کنند و ... برای آنها این یک افتخار است، زیرا نمی‌دانند چگونه می‌توانند به تنهایی درآمد کسب کنند.
یک روز نگهبان یک بانک، کیسه‌ای پر از پول پیدا کرد، کیف را برداشت و آن را به مدیر بانک داد. دیگران وقتی شنیدند، این مرد را احمق خطاب کردند، اما در واقع این مرد فقط یک مرد ثروتمند بود که پول نداشت! یک سال بعد، بانک به او پیشنهاد شغل پذیرش مشتریان داد، سه سال بعد او بخاطر کسب امتیازات عالی، مدیر بخش مشتریان شد و ده سال بعد مدیریت منطقه‌ای این بانک را برعهده گرفت. او اکنون صدها کارمند را مدیریت می‌کند و پاداش سالانه او، بیش از مبلغی است که می‌توانست دزدیده باشد.
ثروت، یک حالت ذهنی و ثروتمندی، یک منش است!
#عزت_نفس #مسئولیت_پذیری
#تفکر
ادامه:
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمی طولانی تر شده بود:
"دکتر تئودور استوارد".
بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و ازخانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟
او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگينها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد. 
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: "خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمی هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم."
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: "تدى، تو اشتباه می‌کنى. اين تو بودى که به من آموختى که می‌توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم."

"تدى استوارد" هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است.

نسبت به همکاران و به خصوص افراد زیر مجموعه خود چه حسی داریم؟
بیایید سعی کنیم با رفتارمان معلم مؤثری برای همکارانمان باشیم؛
معلم «زندگی» و «عشق به همنوع»!

#تفکر