همیشه میگویند سرنوشت انسان را انتخابهایش میسازد. سرنوشت مرا اما انتخابهایی شکل داد که قبل از تولدم به این جهان گرفته شده بودند. سرنوشتی آکنده از حسرت، درد و زحمهایی که آثارش روزها و هفتهها روی پوست تنم رژه رفتند و روح آزادم را در حسرت لحظهای ازعشق تشنه نگه داشتند.
شکل گیری من در بطن مادر با برچسبهایی چون حرامزاده و نامشروع همراه بود. برچسبهایی که تا سالهای زیادی از زندگیام ادامه داشت و با گذشت هر روز زخم عمیقتری را شکل داد. نوجوانیام در خم و پیچ سالونهای دادگاه گذشت. دادگاههایی که حکم هر کدام جز تلخ کردن کام زندگی من و خانوادهام نتیجهی دیگری در پی نداشت.
خانواده؛ واژهای که هیچ تصویر مثبتی را در ذهنم تداعی نمیکند. بهخصوص هنگامی که اسم پدر میآید، جز آهی جگرسوز و زخمی بیدرمان حس دیگری را در من خلق نمیکند.
من نازنین هستم. ۱۹ ساله، با کولهباری از تجاربِ تلخِ شکنجه، رنج، به فروش گذاشته شدن و انبوهی از آسیبهای روحی و جسمی. آسیبهایی که کابوس شبانهام شده و خواب را از چشمانم ربودهاند.
#خانواده
#دو_دهه
#رنج_درد
#حسرت
#پدر
#روایت
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت...
@gowharshadmedia
شکل گیری من در بطن مادر با برچسبهایی چون حرامزاده و نامشروع همراه بود. برچسبهایی که تا سالهای زیادی از زندگیام ادامه داشت و با گذشت هر روز زخم عمیقتری را شکل داد. نوجوانیام در خم و پیچ سالونهای دادگاه گذشت. دادگاههایی که حکم هر کدام جز تلخ کردن کام زندگی من و خانوادهام نتیجهی دیگری در پی نداشت.
خانواده؛ واژهای که هیچ تصویر مثبتی را در ذهنم تداعی نمیکند. بهخصوص هنگامی که اسم پدر میآید، جز آهی جگرسوز و زخمی بیدرمان حس دیگری را در من خلق نمیکند.
من نازنین هستم. ۱۹ ساله، با کولهباری از تجاربِ تلخِ شکنجه، رنج، به فروش گذاشته شدن و انبوهی از آسیبهای روحی و جسمی. آسیبهایی که کابوس شبانهام شده و خواب را از چشمانم ربودهاند.
#خانواده
#دو_دهه
#رنج_درد
#حسرت
#پدر
#روایت
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت...
@gowharshadmedia
در یکی از همین روزهایی که به دادگاه میرفتیم پدرم بار دیگر بهانهای دست و پا کرد و در برابر نگاههای همه چنان از موهایم کشید که از زمین فاصله گرفتم. او مرا با موهایم تا آخر سالون کشید و در نهایت با خشمی فراوان مرا به دیوار کوبید. پدربزرگ و حتی غریبهها برای کمک جلو آمده بودند تا مرا از دست او نجات دهند اما گویا هیچ کس حریف پدرم نشد که موهایم را از دستش رها کند. من زیر مشت و لگدهای پیاپی او در خود میپیچیدم و او انگار از صداهای «نزن تروخدا پدر» من انرژی میگرفت و قویتر از لحظهی قبل مرا شکنجه میکرد. هنگامی که جسم بیجانم را دید که دیگر قادر نبودم کوچکترین حرکتی انجام دهم، دست از سرم برداشت.
نامفهوم حرفهای مردمی که دورم جمع شده بودند را میشنیدم که میگفتند این طفلک چه کاری کرده که اینگونه او را لت و کوب کردند؟ یکی از دیگری میپرسید این کی بود که این طفل معصوم را زد؟ دیگری جواب میداد نمیدانم میگویند پدرش بوده است. یکی گفت پدرش؟
#خشونت
#زنان_افغان
#روایت
#رسانه_گوهرشاد
ادامه مطلب...
@gowharshadmedia
نامفهوم حرفهای مردمی که دورم جمع شده بودند را میشنیدم که میگفتند این طفلک چه کاری کرده که اینگونه او را لت و کوب کردند؟ یکی از دیگری میپرسید این کی بود که این طفل معصوم را زد؟ دیگری جواب میداد نمیدانم میگویند پدرش بوده است. یکی گفت پدرش؟
#خشونت
#زنان_افغان
#روایت
#رسانه_گوهرشاد
ادامه مطلب...
@gowharshadmedia
سرپیچی شیرین؛ روایتی از یک دانشآموز دختر
✍️ معصومه پارسا
هوا نسبتا خشک بود، گرد و غباری که با پاهای ساره بلند شده بود، در هوا میچرخید. برخلاف چرخشهای بازیگوش غبار در فصل بادبادکبازی، آسمان ابری آن روز، هوای سنگین و ظالمانهای را در خود نگه داشته بود. ساره ۱۴ ساله که حالا باید مشغول کتابهای درسیاش میبود و معادلات ریاضی، فیزیک شاید هم آزمایشهای مضمون کیمیا را حل میکرد، اما سبدی سنگینی از لباسهای شسته شده را به سمت بازار شلوغ حمل میکرد، وزن رویاهای ازدست رفتهاش از لباسهای نمدار داخل سبد، سنگینتر بود.
بازگشت حکومت فعلی، قالیچه را از زیر پای دنیای ساره ربوده بود. مکتب از جنب و جوش دانشآموزان، پچ پچ دختران، هیاهوی رقابتهای درسی ساکت شده بود و دیگر از کتابهای درسی که زمانی همراهان او در سفرهای اکتشافی بودند، خبری نبود. دلش برای آن زمزمههای درون صنفی با همصنفیهایش تنگ شده بود، رویاهای مشترک پزشک، معلم و نویسنده شدن. دیگر از آن رویا و آرزوها خبری نبود، گویا کسی تمام آنها را از روزگار ساره دزدیده بود. مثل هوای سنگین آن روز، پر از بغض بود.
در بازار، او به طرز ماهرانهای در میان انبوه مردم حرکت میکرد و چشمانش روی چهرههای آشنا میچرخید. ننه عایشه، چراغ مهربانی در منظرهای خشن، در گوشه همیشگی خود نشسته و سخت مشغول ترمیم لباسها بود. ساره زیر لب سلامی گفت، نگاه هر دو درد را فریاد میزد. ساره در دستان چروکیده ننه عایشه، انعکاسی از آرزوهای ازدست رفتهاش را دید.
#هشت_مارچ
#روایت
#زنان_دختران
#آموزش
#مکتب_دانشگاه
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/67y-3/
✍️ معصومه پارسا
هوا نسبتا خشک بود، گرد و غباری که با پاهای ساره بلند شده بود، در هوا میچرخید. برخلاف چرخشهای بازیگوش غبار در فصل بادبادکبازی، آسمان ابری آن روز، هوای سنگین و ظالمانهای را در خود نگه داشته بود. ساره ۱۴ ساله که حالا باید مشغول کتابهای درسیاش میبود و معادلات ریاضی، فیزیک شاید هم آزمایشهای مضمون کیمیا را حل میکرد، اما سبدی سنگینی از لباسهای شسته شده را به سمت بازار شلوغ حمل میکرد، وزن رویاهای ازدست رفتهاش از لباسهای نمدار داخل سبد، سنگینتر بود.
بازگشت حکومت فعلی، قالیچه را از زیر پای دنیای ساره ربوده بود. مکتب از جنب و جوش دانشآموزان، پچ پچ دختران، هیاهوی رقابتهای درسی ساکت شده بود و دیگر از کتابهای درسی که زمانی همراهان او در سفرهای اکتشافی بودند، خبری نبود. دلش برای آن زمزمههای درون صنفی با همصنفیهایش تنگ شده بود، رویاهای مشترک پزشک، معلم و نویسنده شدن. دیگر از آن رویا و آرزوها خبری نبود، گویا کسی تمام آنها را از روزگار ساره دزدیده بود. مثل هوای سنگین آن روز، پر از بغض بود.
در بازار، او به طرز ماهرانهای در میان انبوه مردم حرکت میکرد و چشمانش روی چهرههای آشنا میچرخید. ننه عایشه، چراغ مهربانی در منظرهای خشن، در گوشه همیشگی خود نشسته و سخت مشغول ترمیم لباسها بود. ساره زیر لب سلامی گفت، نگاه هر دو درد را فریاد میزد. ساره در دستان چروکیده ننه عایشه، انعکاسی از آرزوهای ازدست رفتهاش را دید.
#هشت_مارچ
#روایت
#زنان_دختران
#آموزش
#مکتب_دانشگاه
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/67y-3/
رسانه گوهرشاد
سرپیچی شیرین؛ روایتی از یک دانشآموز دختر - رسانه گوهرشاد
هوا نسبتا خشک بود، گرد و غباری که با پاهای ساره بلند شده بود، در هوا میچرخید. برخلاف چرخشهای بازیگوش غبار در فصل بادبادکبازی، آسمان ابری آن روز، هوای سنگین و ظالمانهای را در خود نگه داشته بود. ساره ۱۴ ساله که حالا باید مشغول کتابهای درسیاش میبود و…
روایتی از کابل؛ «نان، از هرکجا که آید مقدس است»
چند روز پس از هفتم و هشتم ثور بهار امسال، گذرم به چهارراهی پُلسرخ میافتد. طرف ریاست پاسپورت میروم. همینطور که پیش میروم، به چهار اطرافم نظر میاندازم. رنگوبوی همهچیز و همهکس در پلسرخ تبدیل شده؛ پلسرخ مرکز آدمهای فرهنگی کابل، در نظام پیشین بود. کافههای شیک، رستورانتهای مجلل، کتابفروشیهای بزرگ و مراکز فرهنگی بسیاری در پلسرخ فعالیت میکردند و شب و روز، میزبان آدمهای فرهنگی، برنامههای فرهنگی و جوانانی بودند که به جز ادبیات، سینما، شعر و فلسفه به چیز دیگری نمیاندیشیدند. همهچیز را از عینک روشنفکریشان میدیدند. از شاملو، شکسپیر، آرنت، حراری و محفوظ میگفتند.
«اسامه»، «بودا از شرم فرو ریخت» و «نیمهشب در پاریس» را تحلیل میکردند. از مکتبهای سیاسی میگفتند، نظریههای دانشمندان را مطرح میکردند و نسخههای بسیاری برای دولت و نظام موفق میپیچیدند. جنبوجوش، فضای آن روزها و آدمهای فرهنگی پلسرخ، تمامی کسانی که گذرشان به کابل افتاده بود، آن روزگار را به یاد دارند. کسی را نمیتوان سراغ داشت که کابل را در آن روزها و این روزها دیده باشد، از فضای پلسرخ، مرکزهای فرهنگی و آدمهایش چیزی نگوید و تاسف نخورد.
به سر پل پلسرخ میرسم. روی پُل، مردان بسیاری با دوچرخههایشان در قسمت پیادهرو پل، چشم بهراه ایستادهاند. روی پل ایستادن کار هر روزهی شان است. بعضی از آن مردان، بیل، کلنگ و وسایل رنگ با خود دارند و تعدادی هم، ابزار چاهکنی. بدون استثنا همهی شان کارگر اند. آدمهای روی پل تا گرم شدن هوا آنجا میمانند، هوا که گرم میشود، سبزیفروشها و میوهفروشها با آن بلندگوهای همیشه روشنشان به جمع کارگران روی پل میپیوندند و تا شب نرخ میوهها و سبزیهایشان را تبلیغ میکنند.
با زبان ساده و عام فهم، هر کدام واژه «لیلام» را در تبلیغ محصولشان استفاده میکنند. مقصد همهی آدمهای روی پُل یکیست: نان! یکی چشم بهراه مشتری است و دیگری چشم بهراه کار. و صد البته حکومتیها هم دنبال اخاذی از این قشر همیشه گرسنه.
#روایت
#نان
#پل_سرخ
#کابل
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت رسانهی گوهرشاد بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/87e/
چند روز پس از هفتم و هشتم ثور بهار امسال، گذرم به چهارراهی پُلسرخ میافتد. طرف ریاست پاسپورت میروم. همینطور که پیش میروم، به چهار اطرافم نظر میاندازم. رنگوبوی همهچیز و همهکس در پلسرخ تبدیل شده؛ پلسرخ مرکز آدمهای فرهنگی کابل، در نظام پیشین بود. کافههای شیک، رستورانتهای مجلل، کتابفروشیهای بزرگ و مراکز فرهنگی بسیاری در پلسرخ فعالیت میکردند و شب و روز، میزبان آدمهای فرهنگی، برنامههای فرهنگی و جوانانی بودند که به جز ادبیات، سینما، شعر و فلسفه به چیز دیگری نمیاندیشیدند. همهچیز را از عینک روشنفکریشان میدیدند. از شاملو، شکسپیر، آرنت، حراری و محفوظ میگفتند.
«اسامه»، «بودا از شرم فرو ریخت» و «نیمهشب در پاریس» را تحلیل میکردند. از مکتبهای سیاسی میگفتند، نظریههای دانشمندان را مطرح میکردند و نسخههای بسیاری برای دولت و نظام موفق میپیچیدند. جنبوجوش، فضای آن روزها و آدمهای فرهنگی پلسرخ، تمامی کسانی که گذرشان به کابل افتاده بود، آن روزگار را به یاد دارند. کسی را نمیتوان سراغ داشت که کابل را در آن روزها و این روزها دیده باشد، از فضای پلسرخ، مرکزهای فرهنگی و آدمهایش چیزی نگوید و تاسف نخورد.
به سر پل پلسرخ میرسم. روی پُل، مردان بسیاری با دوچرخههایشان در قسمت پیادهرو پل، چشم بهراه ایستادهاند. روی پل ایستادن کار هر روزهی شان است. بعضی از آن مردان، بیل، کلنگ و وسایل رنگ با خود دارند و تعدادی هم، ابزار چاهکنی. بدون استثنا همهی شان کارگر اند. آدمهای روی پل تا گرم شدن هوا آنجا میمانند، هوا که گرم میشود، سبزیفروشها و میوهفروشها با آن بلندگوهای همیشه روشنشان به جمع کارگران روی پل میپیوندند و تا شب نرخ میوهها و سبزیهایشان را تبلیغ میکنند.
با زبان ساده و عام فهم، هر کدام واژه «لیلام» را در تبلیغ محصولشان استفاده میکنند. مقصد همهی آدمهای روی پُل یکیست: نان! یکی چشم بهراه مشتری است و دیگری چشم بهراه کار. و صد البته حکومتیها هم دنبال اخاذی از این قشر همیشه گرسنه.
#روایت
#نان
#پل_سرخ
#کابل
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت رسانهی گوهرشاد بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/87e/
رسانه گوهرشاد
روایتی از کابل؛ «نان، از هرکجا که آید مقدس است» - رسانه گوهرشاد
چند روز پس از هفتم و هشتم ثور بهار امسال، گذرم به چهارراهی پُلسرخ میافتد. طرف ریاست پاسپورت میروم. همینطور که پیش میروم، به چهار اطرافم نظر میاندازم. رنگوبوی همهچیز و همهکس در پلسرخ تبدیل شده؛ پلسرخ مرکز آدمهای فرهنگی کابل، در نظام پیشین بود.…
سفر در زمان؛ روایتی از افغانستان پس از سقوط
✍️ ماه نور روشن
چه کسی میگوید نمیتوان در زمان سفر کرد؟ ممکن است بسیار تخیلی و غیر ممکن به نظر برسد. اما برای ما اتفاق افتاد. وقتی ما میگویم منظورم من و سی و اندی میلیون انسانی هست که یک شبه و بی آنکه بخواهیم طعمهی سفری در زمان شدیم. سفری که چنان روزگارمان را تغییر داد که هیچ کسی قبل از آن به گمانش هم نمیگنجید.
قبول دارم که قرار نیست تمام سفرها خوب باشد اما میتوانست اینقدر هم بد نباشد. اینقدر که بعد از آن، روزهایمان را چون زندانی حبس ابد خورده، بشماریم و امیدی برای روز بعد نداشته باشیم.
مثل روز روشن، هنوز خاطرات قبل از این سفر اجیاری را به خاطر دارم؛ مثل تمام شبهای معمولی عمرم، خوابیدم تا طبق معمول فردا صبح به مکتب بروم. قرار بود برای امتحان چهار و نیم ماهه مکتب آمادگی بگیرم. اما هرگز صبح نشد. حداقل نه آن صبحی که من به امید آن خوابیده بودم.
من تنها نبودم؛ یکی به این امید که فردا به کارهایش برسد، دیگری که از قضا هم جنس من بود، به این امید خوابید که فردا به دانشگاه برود.
اما صبح ما هرگز نیامد، ما دقیقا همان شب، شبانه به آغوش سفری اجباری رفتیم که تا همین حالا که دارم خاطرات قبل از سفر را مینویسم، ادامه دارد.
راستش را بخواهید ما بیدار شدیم، زمين، همان زمين بود، همان آبی آسمان، همان پرندهها، حیوانات، خانهها، کوچهها و آدمها. اما همه چیز با ما غریبه بود. افغانستان دیگر آن افغانستان نبود، عشق، از خانههای ما رفته بود، آزادی ترک مان کرده بود و ما را چون اسیری در بند، رها کرده و رفته بود، شهرها دیگر بوی زندگی نمیدادند، خیابانها دیگر با ما رفیق نبودند، گویی تمام آن خاطراتی که با هم داشتیم، یک شبه دود شده بود، همه چیز متلاشی بود، همانند چهرهی نابود شده پس از سونامی. از آدمها بگویم، این مهمترین بخشش است.
#زنان_دختران
#آموزش
#مکتب_دانشگاه
#روایت_سقوط
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت رسانهی گوهرشاد بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/93e/
✍️ ماه نور روشن
چه کسی میگوید نمیتوان در زمان سفر کرد؟ ممکن است بسیار تخیلی و غیر ممکن به نظر برسد. اما برای ما اتفاق افتاد. وقتی ما میگویم منظورم من و سی و اندی میلیون انسانی هست که یک شبه و بی آنکه بخواهیم طعمهی سفری در زمان شدیم. سفری که چنان روزگارمان را تغییر داد که هیچ کسی قبل از آن به گمانش هم نمیگنجید.
قبول دارم که قرار نیست تمام سفرها خوب باشد اما میتوانست اینقدر هم بد نباشد. اینقدر که بعد از آن، روزهایمان را چون زندانی حبس ابد خورده، بشماریم و امیدی برای روز بعد نداشته باشیم.
مثل روز روشن، هنوز خاطرات قبل از این سفر اجیاری را به خاطر دارم؛ مثل تمام شبهای معمولی عمرم، خوابیدم تا طبق معمول فردا صبح به مکتب بروم. قرار بود برای امتحان چهار و نیم ماهه مکتب آمادگی بگیرم. اما هرگز صبح نشد. حداقل نه آن صبحی که من به امید آن خوابیده بودم.
من تنها نبودم؛ یکی به این امید که فردا به کارهایش برسد، دیگری که از قضا هم جنس من بود، به این امید خوابید که فردا به دانشگاه برود.
اما صبح ما هرگز نیامد، ما دقیقا همان شب، شبانه به آغوش سفری اجباری رفتیم که تا همین حالا که دارم خاطرات قبل از سفر را مینویسم، ادامه دارد.
راستش را بخواهید ما بیدار شدیم، زمين، همان زمين بود، همان آبی آسمان، همان پرندهها، حیوانات، خانهها، کوچهها و آدمها. اما همه چیز با ما غریبه بود. افغانستان دیگر آن افغانستان نبود، عشق، از خانههای ما رفته بود، آزادی ترک مان کرده بود و ما را چون اسیری در بند، رها کرده و رفته بود، شهرها دیگر بوی زندگی نمیدادند، خیابانها دیگر با ما رفیق نبودند، گویی تمام آن خاطراتی که با هم داشتیم، یک شبه دود شده بود، همه چیز متلاشی بود، همانند چهرهی نابود شده پس از سونامی. از آدمها بگویم، این مهمترین بخشش است.
#زنان_دختران
#آموزش
#مکتب_دانشگاه
#روایت_سقوط
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت رسانهی گوهرشاد بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/93e/
رسانه گوهرشاد
سفر در زمان؛ روایتی از افغانستان پس از سقوط - رسانه گوهرشاد
چه کسی میگوید نمیتوان در زمان سفر کرد؟ ممکن است بسیار تخیلی و غیر ممکن به نظر برسد. اما برای ما اتفاق افتاد. وقتی ما میگویم منظورم من و سی و اندی میلیون انسانی هست که یک شبه و بی آنکه بخواهیم طعمهی سفری در زمان شدیم. سفری که چنان روزگارمان را تغییر داد…
شدن؛ روایتی از بانوی کاخ نشین
✍️ قدسیه امینی
گاهی به این چیزها فکر میکردم و سرگیجه میگرفتم. به شیوهی خودم سعی میکردم تشریفات آنجا را کمتر کنم. برای خدمتکاران روشن کرده بودم که دخترها درست مثل زمانی که در شیکاگو بودیم، هر روز صبح خودشان تختشان را باید مرتب کنند. همچنین به مالیا و ساشا گفتم مثل سابق رفتار کنند، مؤدب و مهربان باشند و چیزی بیش از نیاز خود سفارش ندهند. برایم مهم بود که دخترها از هر گونه تشریفات داخلی اینجا در امان باشند.
به آنها گفتم بله میتوانید در راهرو توپبازی کنید. میتوانید در آشپزخانه بهدنبال خوراکی بگردید. مطمئن شدم که آنها میدانند برای بیرون رفتن و بازی کردن مجبور به گرفتن اجازه نیستند .یک روز بعدازظهر وقتی از لای پنجره دو دخترم را که روی چمنهای جنوبی سورتمه بازی میکردند دیدم، خوشحال و دلگرم شدم. برای سورتمه رفتن در شیب زمین چمن از چند سینی پلاستیکی استفاده میکردند که کارکنان آشپزخانه به آنها داده بودند.
حقیقت این بود که من و دخترها در تمام این مسائل از مزایا و تجملاتی که در اختیار باراک گذاشته شده بود قدردانی میکردیم و این مهم بود چون سعادت و دلخوشی ما به سعادت او وابسته بود. ما به یک دلیل امنیت داشتیم و آن این بود که اگر امنیت ما به خطر میافتاد، او نمیتوانست به خوبی فکر کرده و مملکت را اداره کند. انسان متوجه میشود که کاخسفید با این مقصود کار میکند که سلامتی و کارایی و قدرت یک شخص را تضمین کند و آن شخص رییس جمهور است.
#میشل_اوباما
#کتاب_شدن
#کتاب
#روایت
#کاخ_نشین
#رسانه_گوهرشاد
ادامه مطلب را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=17462
✍️ قدسیه امینی
گاهی به این چیزها فکر میکردم و سرگیجه میگرفتم. به شیوهی خودم سعی میکردم تشریفات آنجا را کمتر کنم. برای خدمتکاران روشن کرده بودم که دخترها درست مثل زمانی که در شیکاگو بودیم، هر روز صبح خودشان تختشان را باید مرتب کنند. همچنین به مالیا و ساشا گفتم مثل سابق رفتار کنند، مؤدب و مهربان باشند و چیزی بیش از نیاز خود سفارش ندهند. برایم مهم بود که دخترها از هر گونه تشریفات داخلی اینجا در امان باشند.
به آنها گفتم بله میتوانید در راهرو توپبازی کنید. میتوانید در آشپزخانه بهدنبال خوراکی بگردید. مطمئن شدم که آنها میدانند برای بیرون رفتن و بازی کردن مجبور به گرفتن اجازه نیستند .یک روز بعدازظهر وقتی از لای پنجره دو دخترم را که روی چمنهای جنوبی سورتمه بازی میکردند دیدم، خوشحال و دلگرم شدم. برای سورتمه رفتن در شیب زمین چمن از چند سینی پلاستیکی استفاده میکردند که کارکنان آشپزخانه به آنها داده بودند.
حقیقت این بود که من و دخترها در تمام این مسائل از مزایا و تجملاتی که در اختیار باراک گذاشته شده بود قدردانی میکردیم و این مهم بود چون سعادت و دلخوشی ما به سعادت او وابسته بود. ما به یک دلیل امنیت داشتیم و آن این بود که اگر امنیت ما به خطر میافتاد، او نمیتوانست به خوبی فکر کرده و مملکت را اداره کند. انسان متوجه میشود که کاخسفید با این مقصود کار میکند که سلامتی و کارایی و قدرت یک شخص را تضمین کند و آن شخص رییس جمهور است.
#میشل_اوباما
#کتاب_شدن
#کتاب
#روایت
#کاخ_نشین
#رسانه_گوهرشاد
ادامه مطلب را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=17462
رسانه گوهرشاد
شدن؛ روایتی از بانوی کاخ نشین - رسانه گوهرشاد
کتاب شدن اثر میشل اوباما، در نخستین ماه انتشارش رکورد فروش را شکست! این کتاب که عنوان پرفروشترین کتاب سال آمریکا را نصیب خود کرد، زندگی شخصی همسر اولین رییسجمهور آمریکا را قبل و بعد از ورود به کاخ سفید روایت میکند. میشل لاوون رابینسون اوباما، نویسنده و…
چراغها را من خاموش میکنم؛ حکایتی از خود فراموشی زنان
✍️ قدسیه امینی
رمان داستان زنی است ارمنی به نام کلاریس که در دههٔ چهل آبادان به همراه خانواده؛ آرتوش همسرش، پسر بزرگش آرمن و دوقلوهای دخترش آرسینه و آرمینه زندگی میکند. مادر و خواهرش و دوستان دیگری هم در زندگی او در حال رفتوآمدند. زندگی روال عادی خود را دارد، همراه با دلمشغولیهای زنانهٔ کلاریس. تا اینکه همسایهی جدیدی در آن طرف خیابان پیدایش میشود و به واسطهی دوستی فرزندان کلاریس با دختر آنها امیلی، رفتوآمد خانوادگی هم شکل میگیرد و در کنار دیگر مسائل زندگی کلاریس، حالا یک ارتباط عاطفی هم در ذهن او نسبت به پدر امیلی پیدا شده است و روال عادی و روزمرگی کلاریس را تحت شعاع قرار میدهد. دیگر زندگی برای او مانند گذشته نیست و رویکردهای جدیدی پیش رویش باز میشوند.
راوی کلاریس است. زنی که در زندگی معمولی خود غرق شده است. او با آشپزی و گذراندن بیشترین وقت خود در آشپزخانه، با نظافت روزانهی خانه، خیاطی، خرید خانه، درس بچهها، تربیت آنها و مهمانیهای گاهوبیگاه زندگی میکند. بزرگترین مشکلات کلاریس؛ رابطه با همسرش، مادر بهانهگیرش، خواهر مجردش که همیشه دنبال شوهر میگردد، درس و مشق بچهها و دعواهایشان و سیاسیبازیهای هرازگاهی همسرش است. اما زندگی برای او با ورود همسایهٔ جدید، وارد مرحلهٔ تازهای میشود و آشفتگیهای جدید و ناشناخته را با خود به زندگی کلاریس سرازیر میکند.
#روایت
#زنان
#حکایت
#رمان
#زندگی
#رسانه_گوهرشاد
ادامه مطلب را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=19367
✍️ قدسیه امینی
رمان داستان زنی است ارمنی به نام کلاریس که در دههٔ چهل آبادان به همراه خانواده؛ آرتوش همسرش، پسر بزرگش آرمن و دوقلوهای دخترش آرسینه و آرمینه زندگی میکند. مادر و خواهرش و دوستان دیگری هم در زندگی او در حال رفتوآمدند. زندگی روال عادی خود را دارد، همراه با دلمشغولیهای زنانهٔ کلاریس. تا اینکه همسایهی جدیدی در آن طرف خیابان پیدایش میشود و به واسطهی دوستی فرزندان کلاریس با دختر آنها امیلی، رفتوآمد خانوادگی هم شکل میگیرد و در کنار دیگر مسائل زندگی کلاریس، حالا یک ارتباط عاطفی هم در ذهن او نسبت به پدر امیلی پیدا شده است و روال عادی و روزمرگی کلاریس را تحت شعاع قرار میدهد. دیگر زندگی برای او مانند گذشته نیست و رویکردهای جدیدی پیش رویش باز میشوند.
راوی کلاریس است. زنی که در زندگی معمولی خود غرق شده است. او با آشپزی و گذراندن بیشترین وقت خود در آشپزخانه، با نظافت روزانهی خانه، خیاطی، خرید خانه، درس بچهها، تربیت آنها و مهمانیهای گاهوبیگاه زندگی میکند. بزرگترین مشکلات کلاریس؛ رابطه با همسرش، مادر بهانهگیرش، خواهر مجردش که همیشه دنبال شوهر میگردد، درس و مشق بچهها و دعواهایشان و سیاسیبازیهای هرازگاهی همسرش است. اما زندگی برای او با ورود همسایهٔ جدید، وارد مرحلهٔ تازهای میشود و آشفتگیهای جدید و ناشناخته را با خود به زندگی کلاریس سرازیر میکند.
#روایت
#زنان
#حکایت
#رمان
#زندگی
#رسانه_گوهرشاد
ادامه مطلب را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=19367
رسانه گوهرشاد
چراغها را من خاموش میکنم؛ حکایتی از خود فراموشی زنان - رسانه گوهرشاد
زویا پیرزاد، نویسنده و داستاننویس معاصر ایرانی، در سال ۱۳۳۱ از مادری ارمنی و پدری روستبار در شهر آبادان به دنیا آمد و دوران تحصیل را نیز در همان شهر گذراند. وی بعدها در پی مهاجرت به تهران، در این شهر ازدواج کرد و از این ازدواج صاحب دو فرزند به نامهای ساشا…
کوه چهل دختران؛ راوی خود را برنده جایزه کرد
✍️ قدسیه امینی
موفقیت شعر «چهل اسم» از خانم پروانه فیاض در رقابتهای شعر انگلستان، از طرفی موفقیت روایتهای زنانه افغانستان است که توانسته فراتر از بوم فرهنگی خویش خوانده شود و از طرفی موفقیت تلاشهای زنان افغانستان است که با کسب مهارتهای امروزی میتوانند مخاطبان جهانی داشته باشند.
پروانه در لندن بعد از سفرهای بسیار و شنیدن قصههای مادرش و قصههای دیگر مادران با زحمت بسیار دست به خلاقیت زده است و در قالب شعر به روایت قصه مادرش از گذشته پرداخته است. قصهای که مادران برای دخترانشان بارها بازگو کردهاند. قصه حفظ حیثیت و نباختن به حریف، قصه مقاومت علیه ظلم، قصه مادرانی که برای گریز از بغاوت و ظلم روایت شده است، قصه کوه «چهلدختران» که قصه محوری زنان و مردانی است که برای گریز از ظلم عبدالرحمن(خانی) بخشی از حقیقت آن دوره بوده است و امروزه قصه زندگی ما شده است تا نجابت، شرم و فداکاری را به هم نسلان ما بیاموزد.
او با زبان شاعرانهای در این مورد گفت: «من برنده نشدهام، شعری که نوشتهام برنده شده و کلمات و کوهها و افسانه این شعر برنده شدهاند و افسانهای که از پدر و مادرم شنیده بودم، آنها برنده شده اند. من فقط آن را نوشتهام.»
#روایت
#پروانه_فیاض
#کوه_چهل_دختران
#خشونت
#مهاجرت_اجباری
#رسانه_گوهرشاد
ادامه مطلب را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=19509
✍️ قدسیه امینی
موفقیت شعر «چهل اسم» از خانم پروانه فیاض در رقابتهای شعر انگلستان، از طرفی موفقیت روایتهای زنانه افغانستان است که توانسته فراتر از بوم فرهنگی خویش خوانده شود و از طرفی موفقیت تلاشهای زنان افغانستان است که با کسب مهارتهای امروزی میتوانند مخاطبان جهانی داشته باشند.
پروانه در لندن بعد از سفرهای بسیار و شنیدن قصههای مادرش و قصههای دیگر مادران با زحمت بسیار دست به خلاقیت زده است و در قالب شعر به روایت قصه مادرش از گذشته پرداخته است. قصهای که مادران برای دخترانشان بارها بازگو کردهاند. قصه حفظ حیثیت و نباختن به حریف، قصه مقاومت علیه ظلم، قصه مادرانی که برای گریز از بغاوت و ظلم روایت شده است، قصه کوه «چهلدختران» که قصه محوری زنان و مردانی است که برای گریز از ظلم عبدالرحمن(خانی) بخشی از حقیقت آن دوره بوده است و امروزه قصه زندگی ما شده است تا نجابت، شرم و فداکاری را به هم نسلان ما بیاموزد.
او با زبان شاعرانهای در این مورد گفت: «من برنده نشدهام، شعری که نوشتهام برنده شده و کلمات و کوهها و افسانه این شعر برنده شدهاند و افسانهای که از پدر و مادرم شنیده بودم، آنها برنده شده اند. من فقط آن را نوشتهام.»
#روایت
#پروانه_فیاض
#کوه_چهل_دختران
#خشونت
#مهاجرت_اجباری
#رسانه_گوهرشاد
ادامه مطلب را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=19509
رسانه گوهرشاد
کوه چهل دختران؛ راوی خود را برنده جایزه کرد - رسانه گوهرشاد
«پروانه فیاض» بانوی ۲۹ سالهی است که در کابل به دنیا آمد و سپس همراه خانوادهاش به پاکستان مهاجرت کرد. وی سپس برای تحصیل به بنگلادش و بعد از آن به آمریکا رفت. شعر «چهل اسم» سرودهی «پروانه فیاض» روایت چهل دختری است که از بیم تجاوز لشکریانی که به شهر هجوم…