در انتهای عالم
دشتی است بی کرانه
فروخفته زیر برف
با آسمان بسته مه آلود
با کاج های لرزان آواره در افق
با جنگل برهنه
با آبگیر یخ
زده
با کلبه های خاموش
بی هیچ کورسویی
بی هیچ های و هوئی
با خیل زاغهای پریشان
خنیاگران ظلمت و غربت
از چنگ تازیانه بوران گریخته
پرها گسیخته
با زوزه های گرگ گرسنه
در زمهریر برف
در پرده های ذهن من از عهد کودکی
سرمای سخت بهمن و
اسفند
اینگونه نقش بسته است
اهریمنی
اما همیشه در پی اسفند
هنگامه طلوع بهار است و ایمنی
شب هر چه تیره تر شود آخر سحر شود
اینک شکوه نوروز
آن سان که یاد دارمش از سالهای دور
و انگار قرن هاست که در انتظارمش
آن سوی دشت خالی اسفند
کوهی است شکل کوه دماوند
یک شب که مردمان همه خوابند ناگهان
از دور دست ها
آواز و ساز و هلهله ای می رسد به گوش
طبل بزرگ رعد
بر می کشد خروش
شلاق سرخ برق
خون فسرده در دل ابر فشرده را
می آورد به جوش
باران مهربان
بوی خوش طراوت و رحمت
آن گاه
دریای روشنایی در نیلی سپهر
معراج شاعرانه پروانگان نور
در هاله بزرگ سپیده
ظهور مهر
گردونه طلایی خورشید
با اسب های سرکش
با یالهای افشان
با صد هزار نیزه زرین بیدمشک
بر روی کوهسار پدیدار می شود
دیو سپید برف
از
خواب سهمگینش
بیدار می شود
تا دست میبرد که بجنبد ز جای خویش
در چنگ آفتاب گرفتار می شود
در قله دماوند بر دار می شود
آنک بهار
کز زیر طاق نصرت رنگین کمان
چون جان روان به کوچه و بازار می شود
دشت بزرگ
از نفس تازه نسیم
گلزار می شود
بار دگر زمانه
از عطر از شکوفه
از بوسه از ترانه
وز مهر جاودانه
سرشار می شود
#فریدون_مشیری
دشتی است بی کرانه
فروخفته زیر برف
با آسمان بسته مه آلود
با کاج های لرزان آواره در افق
با جنگل برهنه
با آبگیر یخ
زده
با کلبه های خاموش
بی هیچ کورسویی
بی هیچ های و هوئی
با خیل زاغهای پریشان
خنیاگران ظلمت و غربت
از چنگ تازیانه بوران گریخته
پرها گسیخته
با زوزه های گرگ گرسنه
در زمهریر برف
در پرده های ذهن من از عهد کودکی
سرمای سخت بهمن و
اسفند
اینگونه نقش بسته است
اهریمنی
اما همیشه در پی اسفند
هنگامه طلوع بهار است و ایمنی
شب هر چه تیره تر شود آخر سحر شود
اینک شکوه نوروز
آن سان که یاد دارمش از سالهای دور
و انگار قرن هاست که در انتظارمش
آن سوی دشت خالی اسفند
کوهی است شکل کوه دماوند
یک شب که مردمان همه خوابند ناگهان
از دور دست ها
آواز و ساز و هلهله ای می رسد به گوش
طبل بزرگ رعد
بر می کشد خروش
شلاق سرخ برق
خون فسرده در دل ابر فشرده را
می آورد به جوش
باران مهربان
بوی خوش طراوت و رحمت
آن گاه
دریای روشنایی در نیلی سپهر
معراج شاعرانه پروانگان نور
در هاله بزرگ سپیده
ظهور مهر
گردونه طلایی خورشید
با اسب های سرکش
با یالهای افشان
با صد هزار نیزه زرین بیدمشک
بر روی کوهسار پدیدار می شود
دیو سپید برف
از
خواب سهمگینش
بیدار می شود
تا دست میبرد که بجنبد ز جای خویش
در چنگ آفتاب گرفتار می شود
در قله دماوند بر دار می شود
آنک بهار
کز زیر طاق نصرت رنگین کمان
چون جان روان به کوچه و بازار می شود
دشت بزرگ
از نفس تازه نسیم
گلزار می شود
بار دگر زمانه
از عطر از شکوفه
از بوسه از ترانه
وز مهر جاودانه
سرشار می شود
#فریدون_مشیری
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
زِ عشق آغاز کن،
تا نقشِ گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد
نقشِ گردون را دگرگونش
به مهر آویز و جان را
روشنایی ده که این آیین،
همه شادیست فرمانش،
همه یاریست قانونش
#فریدون_مشیری
💫پایان یک برنامه سنگین خط الراسی با همنوردان قدرتمند چکاد 💫
☀️چکاد مجری قدرتمند و ایمن برنامه های خط الراسی ☺️💪
تا نقشِ گردون را بگردانی
که تنها عشق سازد
نقشِ گردون را دگرگونش
به مهر آویز و جان را
روشنایی ده که این آیین،
همه شادیست فرمانش،
همه یاریست قانونش
#فریدون_مشیری
💫پایان یک برنامه سنگین خط الراسی با همنوردان قدرتمند چکاد 💫
☀️چکاد مجری قدرتمند و ایمن برنامه های خط الراسی ☺️💪
ای ستارهها که از جهان دور
چشمتان به چشم بیفروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیدهاید؟
در میان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیدهاید؟
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پیتباهی شماست!
گوشتان اگر به نالهٔ من آشناست،
از سفینهای که میرود به سوی ماه،
از مسافری که میرسد ز گرد راه،
از زمین فتنهگر حذر کنید!
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستارهای که پیش دیدهٔ منی
باورت نمیشود که در زمین،
هرکجا به هر که میرسی،
خنجری میان پشت خود نهفته است!
پشت هر شکوفهٔ تبسمی،
خار جانگزای حیلهای شکفته است!
آنکه با تو میزند صلای مهر،
جز به فکر غارت دل تو نیست!
گر چراغ روشنی به راه توست،
چشم گرگ جاودان گرسنهای است!
ای ستاره
ما سلاممان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است!
در زمین زبان حق بریدهاند،
حق، زبان تازیانه است!
وانکه با تو صادقانه درددل کند،
های های گریهٔ شبانه است!
ای ستاره باورت نمیشود:
در میان باغ بیترانهٔ زمین
ساقههای سبز آشتی شکسته است
لالههای سرخ دوستی فسرده است
غنچههای نورس امید
لب به خنده وانکرده، مرده است!
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است!
ای ستاره، باورت نمیشود:
آن سپیدهدم که با صفا و ناز
در فضای بیکرانه میدمید،
دیگر از زمین رمیده است
این سپیدهها سپیده نیست
رنگ چهرهٔ زمین پریده است!
آن شقایق شفق که میشکفت
عصرها میان موج نور،
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است!
دود و آتش به آسمان رسیده است!
ابرهای روشنی که چون حریر،
بستر عروس ماه بود،
پنبههای داغهای کهنه است!
ای ستاره، ای ستارهٔ غریب!
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعرهٔ گلولههای آتشین
از صفای گونههای آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجههای دردناک
از زوال چهرههای نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بیپناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیدهٔ خداست
از لهیب کورهها و کوه نعشها
از غریو زندهها میان شعلهها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره، ای ستارهٔ غریب!
ما اگر ز خاطر خدا نرفتهایم
پس چرا به داد ما نمیرسد؟
ما صدای گریهمان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد؟
بگذریم ازین ترانههای درد
بگذریم ازین فسانههای تلخ
بگذر از من ای ستاره، شب گذشت
قصهٔ سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بینیاز تو!
ای که دست من به دامنت نمیرسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خستهٔ تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقدههای گریهٔ شبانهام
در گلو شکسته میشود...
#فریدون مشیری
۳۰ شهریور زادروز شاعر شعرهای ناب
و #روز_جهانی صلح (21 سپتامبر)
🕊 به امید آینده ای بدون #جنگ و #خونریزی 🕊
چشمتان به چشم بیفروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیدهاید؟
در میان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیدهاید؟
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پیتباهی شماست!
گوشتان اگر به نالهٔ من آشناست،
از سفینهای که میرود به سوی ماه،
از مسافری که میرسد ز گرد راه،
از زمین فتنهگر حذر کنید!
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستارهای که پیش دیدهٔ منی
باورت نمیشود که در زمین،
هرکجا به هر که میرسی،
خنجری میان پشت خود نهفته است!
پشت هر شکوفهٔ تبسمی،
خار جانگزای حیلهای شکفته است!
آنکه با تو میزند صلای مهر،
جز به فکر غارت دل تو نیست!
گر چراغ روشنی به راه توست،
چشم گرگ جاودان گرسنهای است!
ای ستاره
ما سلاممان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است!
در زمین زبان حق بریدهاند،
حق، زبان تازیانه است!
وانکه با تو صادقانه درددل کند،
های های گریهٔ شبانه است!
ای ستاره باورت نمیشود:
در میان باغ بیترانهٔ زمین
ساقههای سبز آشتی شکسته است
لالههای سرخ دوستی فسرده است
غنچههای نورس امید
لب به خنده وانکرده، مرده است!
پرچم بلند سرو راستی
سر به خاک غم سپرده است!
ای ستاره، باورت نمیشود:
آن سپیدهدم که با صفا و ناز
در فضای بیکرانه میدمید،
دیگر از زمین رمیده است
این سپیدهها سپیده نیست
رنگ چهرهٔ زمین پریده است!
آن شقایق شفق که میشکفت
عصرها میان موج نور،
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خاک و خون تپیده است!
دود و آتش به آسمان رسیده است!
ابرهای روشنی که چون حریر،
بستر عروس ماه بود،
پنبههای داغهای کهنه است!
ای ستاره، ای ستارهٔ غریب!
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعرهٔ گلولههای آتشین
از صفای گونههای آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجههای دردناک
از زوال چهرههای نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بیپناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیدهٔ خداست
از لهیب کورهها و کوه نعشها
از غریو زندهها میان شعلهها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره، ای ستارهٔ غریب!
ما اگر ز خاطر خدا نرفتهایم
پس چرا به داد ما نمیرسد؟
ما صدای گریهمان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمیرسد؟
بگذریم ازین ترانههای درد
بگذریم ازین فسانههای تلخ
بگذر از من ای ستاره، شب گذشت
قصهٔ سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بینیاز تو!
ای که دست من به دامنت نمیرسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خستهٔ تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقدههای گریهٔ شبانهام
در گلو شکسته میشود...
#فریدون مشیری
۳۰ شهریور زادروز شاعر شعرهای ناب
و #روز_جهانی صلح (21 سپتامبر)
🕊 به امید آینده ای بدون #جنگ و #خونریزی 🕊
بانگ بلند اوست٬
از پشت قرن ها:
«دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی»
بانگ بلند اوست که اینک جهانیان
هرجا به احترام ازو نام می برند:
فرزندان یک پدر و مادرند خلق
اعضای یک تن اند٬ که یک پیکرند خلق
از یک تبار و یک گهرند و برابرند
از یکدیگر نه هیچ فروتر نه برترند.
در روزگار ما که «بنی آدم»- ای دریغ-
چون گرگ یکدگر را
هر روز میدرند؛
بر من چو آفتاب جهانتاب روشن است
دنیا به این تباهی و درماندگی نبود٬
یک بار اگر نصیحت او را شنیده بود! (اشاره به سعدی)
#فریدون_مشیری
در سال ۱۹۴۸ ، ۱۰ دسامبر به نام #روز_جهانی_حقوق_بشر نامگذاری شد.
براساس پیمان حقوق بشرهمه انسانها مستحق داشتن حقوقی برابر هستند . . .!
همه انسانها فارغ از جنسیت، قومیت، نژاد، دین و . . .باید از حقوق اساسی و انسانی
برخوردار باشند.
تلاش کنیم از تعصبات و خودبرتر بینی هایمان
دست برداریم.بگذاریم حقوق بشر
سبک زندگیمان باشد . . .!
10 دسامبر (۱۹ آذر)
#روز_جهانی_حقوق_بشر
از پشت قرن ها:
«دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی»
بانگ بلند اوست که اینک جهانیان
هرجا به احترام ازو نام می برند:
فرزندان یک پدر و مادرند خلق
اعضای یک تن اند٬ که یک پیکرند خلق
از یک تبار و یک گهرند و برابرند
از یکدیگر نه هیچ فروتر نه برترند.
در روزگار ما که «بنی آدم»- ای دریغ-
چون گرگ یکدگر را
هر روز میدرند؛
بر من چو آفتاب جهانتاب روشن است
دنیا به این تباهی و درماندگی نبود٬
یک بار اگر نصیحت او را شنیده بود! (اشاره به سعدی)
#فریدون_مشیری
در سال ۱۹۴۸ ، ۱۰ دسامبر به نام #روز_جهانی_حقوق_بشر نامگذاری شد.
براساس پیمان حقوق بشرهمه انسانها مستحق داشتن حقوقی برابر هستند . . .!
همه انسانها فارغ از جنسیت، قومیت، نژاد، دین و . . .باید از حقوق اساسی و انسانی
برخوردار باشند.
تلاش کنیم از تعصبات و خودبرتر بینی هایمان
دست برداریم.بگذاریم حقوق بشر
سبک زندگیمان باشد . . .!
10 دسامبر (۱۹ آذر)
#روز_جهانی_حقوق_بشر
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبح از دریچه سر به درون میکشد به ناز
وز مشرقِ خیال
تو، صبح تابناکتری را
_سر در کنار من_
با چهرۀ شکفته چو گلهای نسترن
لبخند میزنی.
من ، آفتاب پاکتری را
در نوشخندِ مهر تو میبینم
در مطلعِ بلندِ شکفتن.
من، روز خویش را
با آفتاب روی تو،
کز مشرقِ خیال دمیدهست
آغاز میکنم.
من با تو مینویسم و میخوانم
من با تو راه میروم و حرف میزنم
وز شوقِ این محال:
_که دستم به دست توست!_
من، جای راه رفتن،
پرواز می کنم!
آن لحظهها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش مینشینم:
موسیقیِ نگاه تو را گوش میکنم.
گاهی میان مردم؛ در ازدحام شهر
غیر از تو، هر چه هست فراموش میکنم.
گویند این و آن به هم _آهسته_ :
-هان و هان!
دیوانه را ببینید!
بیخود، چو کودکان،
لبخند می زند!
با خود، چگونه گرم سخن گفتن است؟! _آه،
من، دور از این ملامت بیگاه،
همچنان،
سرمست،
در فضای پریخانههای راز
شاد از شکوه طالع و بخت موافقم.
آخر، چگونه بانگ برآرم که: -عاقلان!
دیوانه نیستم،
به خدا سخت عاشقم!
#فریدون_مشیری
#چقدر_خوبند_آدمهایی_که_تخصص_دارند_درخوب_کردن_حال_آدمها
#حال_دلتون_خوب_خوب
وز مشرقِ خیال
تو، صبح تابناکتری را
_سر در کنار من_
با چهرۀ شکفته چو گلهای نسترن
لبخند میزنی.
من ، آفتاب پاکتری را
در نوشخندِ مهر تو میبینم
در مطلعِ بلندِ شکفتن.
من، روز خویش را
با آفتاب روی تو،
کز مشرقِ خیال دمیدهست
آغاز میکنم.
من با تو مینویسم و میخوانم
من با تو راه میروم و حرف میزنم
وز شوقِ این محال:
_که دستم به دست توست!_
من، جای راه رفتن،
پرواز می کنم!
آن لحظهها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش مینشینم:
موسیقیِ نگاه تو را گوش میکنم.
گاهی میان مردم؛ در ازدحام شهر
غیر از تو، هر چه هست فراموش میکنم.
گویند این و آن به هم _آهسته_ :
-هان و هان!
دیوانه را ببینید!
بیخود، چو کودکان،
لبخند می زند!
با خود، چگونه گرم سخن گفتن است؟! _آه،
من، دور از این ملامت بیگاه،
همچنان،
سرمست،
در فضای پریخانههای راز
شاد از شکوه طالع و بخت موافقم.
آخر، چگونه بانگ برآرم که: -عاقلان!
دیوانه نیستم،
به خدا سخت عاشقم!
#فریدون_مشیری
#چقدر_خوبند_آدمهایی_که_تخصص_دارند_درخوب_کردن_حال_آدمها
#حال_دلتون_خوب_خوب
۳۰ شهریور #زادروز
#فریدون_مشیری شاعر شعرهای ناب
شرمتان باد ای خداوندان قدرت، بس کنید!
بس کنید از این همه ظلم و قساوت بس کنید!
ای نگهبانان آزادی!
نگهداران صلح!
ای جهان را لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون،
سرب داغ است این که میبارید بر دلهای مردم،
سرب داغ!
موج خون است این، که میرانید بر آن کشتی خودکامگی
موج خون!
گر نه کورید و نه کر،
گر مسلسلهایتان یک لحظه ساکت میشوند،
بشنوید و بنگرید:
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است،
کاندرین شب های وحشت، سوگواری میکنند!
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است
کز ستمهای شما هر گوشه زاری میکنند.
بنگرید این کشتزاران را که مزدورانتان
روز و شب با خون مردم ،آبیاری میکنند.
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر،
بیدادتان را، بردباری میکنند!
دستها از دستتان ای سنگ چشمان! بر خداست!
گرچه میدانم
آنچه بیداری ندارد،
خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست!
با تمام اشکهایم ،باز،- نومیدانه- خواهش میکنم:
بس کنید!
بس کنید!
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید!
بس کنید.
#فریدون_مشیری
#جنگ_بازی_نیست
به جنگ ها ، به درگیری های خشونت بار و به همه مناقشات مسلحانه باید پایان داد. این خواست ، نیاز و رویای جامعه بشری است.
#فریدون_مشیری شاعر شعرهای ناب
شرمتان باد ای خداوندان قدرت، بس کنید!
بس کنید از این همه ظلم و قساوت بس کنید!
ای نگهبانان آزادی!
نگهداران صلح!
ای جهان را لطفتان تا قعر دوزخ رهنمون،
سرب داغ است این که میبارید بر دلهای مردم،
سرب داغ!
موج خون است این، که میرانید بر آن کشتی خودکامگی
موج خون!
گر نه کورید و نه کر،
گر مسلسلهایتان یک لحظه ساکت میشوند،
بشنوید و بنگرید:
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است،
کاندرین شب های وحشت، سوگواری میکنند!
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است
کز ستمهای شما هر گوشه زاری میکنند.
بنگرید این کشتزاران را که مزدورانتان
روز و شب با خون مردم ،آبیاری میکنند.
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر،
بیدادتان را، بردباری میکنند!
دستها از دستتان ای سنگ چشمان! بر خداست!
گرچه میدانم
آنچه بیداری ندارد،
خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست!
با تمام اشکهایم ،باز،- نومیدانه- خواهش میکنم:
بس کنید!
بس کنید!
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید!
بس کنید.
#فریدون_مشیری
#جنگ_بازی_نیست
به جنگ ها ، به درگیری های خشونت بار و به همه مناقشات مسلحانه باید پایان داد. این خواست ، نیاز و رویای جامعه بشری است.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد، پای به هر جا توان نهاد!
گنجشک پر شکستۀ باغِ محبّتم
تا کی در این بیابان، سر زیر پر نهم!
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم، نغمه سر دهم...!
من بیقرار و تشنۀ پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم...!
امّا... بگو کجاست؟
آنجا که، زیر بال تو_ در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود.
#فریدون_مشیری
#عصرتان_بزیبایی_دوستیهای_ماندگار
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد، پای به هر جا توان نهاد!
گنجشک پر شکستۀ باغِ محبّتم
تا کی در این بیابان، سر زیر پر نهم!
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم، نغمه سر دهم...!
من بیقرار و تشنۀ پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم...!
امّا... بگو کجاست؟
آنجا که، زیر بال تو_ در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود.
#فریدون_مشیری
#عصرتان_بزیبایی_دوستیهای_ماندگار
نوشدارو اهنگی از میروحید رادفر شاعر فریدون مشیری
#فریدون_مشیری
(۳ آبان سالروز درگذشت «شاعر لحظه ها »)
من نیز هر صبح
اینجا کنار پنجره، پَر بسته، دلتنگ
شعری ... سرودی میسرایم....
#فریدون_مشیری شاعری است كه عشق را میستاید، انسان را مـیسـتاید و در دنیـایی كـه حریفانش غزل را فریاد میزنند، عشق را فاجعه میسازند و زیبایی را بی سیرت میكنند او همچنان نجابت احساس و صدق و صفای شاعرانه اش را كه شایسته و نـشانه ی یـك هنرمند واقعی است حفظ میكند. عشق را زمزمه میكند و از دیار دوستی، از دیار آشتی یک پیام انسانیت برای ما میخواند.
«نوشدارو»
#میروحید_رادفر
شعر #فریدون_مشیری
«مکتب تنبور باستان»
(۳ آبان سالروز درگذشت «شاعر لحظه ها »)
من نیز هر صبح
اینجا کنار پنجره، پَر بسته، دلتنگ
شعری ... سرودی میسرایم....
#فریدون_مشیری شاعری است كه عشق را میستاید، انسان را مـیسـتاید و در دنیـایی كـه حریفانش غزل را فریاد میزنند، عشق را فاجعه میسازند و زیبایی را بی سیرت میكنند او همچنان نجابت احساس و صدق و صفای شاعرانه اش را كه شایسته و نـشانه ی یـك هنرمند واقعی است حفظ میكند. عشق را زمزمه میكند و از دیار دوستی، از دیار آشتی یک پیام انسانیت برای ما میخواند.
«نوشدارو»
#میروحید_رادفر
شعر #فریدون_مشیری
«مکتب تنبور باستان»
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
صبح از دریچه سر به درون میکشد به ناز
وز مشرقِ خیال
تو، صبح تابناکتری را
_سر در کنار من_
با چهرۀ شکفته چو گلهای نسترن
لبخند میزنی.
من ، آفتاب پاکتری را
در نوشخندِ مهر تو میبینم
در مطلعِ بلندِ شکفتن.
من، روز خویش را
با آفتاب روی تو،
کز مشرقِ خیال دمیدهست
آغاز میکنم.
من با تو مینویسم و میخوانم
من با تو راه میروم و حرف میزنم
وز شوقِ این محال:
_که دستم به دست توست!_
من، جای راه رفتن،
پرواز می کنم!
آن لحظهها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش مینشینم:
موسیقیِ نگاه تو را گوش میکنم.
گاهی میان مردم؛ در ازدحام شهر
غیر از تو، هر چه هست فراموش میکنم.
گویند این و آن به هم _آهسته_ :
-هان و هان!
دیوانه را ببینید!
بیخود، چو کودکان،
لبخند می زند!
با خود، چگونه گرم سخن گفتن است؟! _آه،
من، دور از این ملامت بیگاه،
همچنان،
سرمست،
در فضای پریخانههای راز
شاد از شکوه طالع و بخت موافقم.
آخر، چگونه بانگ برآرم که: -عاقلان!
دیوانه نیستم،
به خدا سخت عاشقم!
#فریدون_مشیری
#چقدر_خوبند_آدمهایی_که_تخصص_دارند_درخوب_کردن_حال_آدمها
#حال_دلتون_خوب_خوب
صبح از دریچه سر به درون میکشد به ناز
وز مشرقِ خیال
تو، صبح تابناکتری را
_سر در کنار من_
با چهرۀ شکفته چو گلهای نسترن
لبخند میزنی.
من ، آفتاب پاکتری را
در نوشخندِ مهر تو میبینم
در مطلعِ بلندِ شکفتن.
من، روز خویش را
با آفتاب روی تو،
کز مشرقِ خیال دمیدهست
آغاز میکنم.
من با تو مینویسم و میخوانم
من با تو راه میروم و حرف میزنم
وز شوقِ این محال:
_که دستم به دست توست!_
من، جای راه رفتن،
پرواز می کنم!
آن لحظهها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش مینشینم:
موسیقیِ نگاه تو را گوش میکنم.
گاهی میان مردم؛ در ازدحام شهر
غیر از تو، هر چه هست فراموش میکنم.
گویند این و آن به هم _آهسته_ :
-هان و هان!
دیوانه را ببینید!
بیخود، چو کودکان،
لبخند می زند!
با خود، چگونه گرم سخن گفتن است؟! _آه،
من، دور از این ملامت بیگاه،
همچنان،
سرمست،
در فضای پریخانههای راز
شاد از شکوه طالع و بخت موافقم.
آخر، چگونه بانگ برآرم که: -عاقلان!
دیوانه نیستم،
به خدا سخت عاشقم!
#فریدون_مشیری
#چقدر_خوبند_آدمهایی_که_تخصص_دارند_درخوب_کردن_حال_آدمها
#حال_دلتون_خوب_خوب
📚 ۲۴ آبان ، روز ملی کتاب و کتابخوانی گرامی باد
«پرندگان باغ های نور»
کتاب را که باز میکنی
دو بال یک پرنده را گشودهای
پرندهای که از زمین
تو را به شهرهای دور
تو را به باغهای نور میبرد.
ز هرکجا که بگذرد
به ارمغانی از خرد
به خانهی تو روشنی میآورد.
گشوده باد بالهای مهر او
که جاودانه بر فراز میپرد...
#فریدون_مشیری
شصت سال پیش همهچیز میدانستم؛
امروز هیچچیز نمیدانم.
#کتابخواندن، یک کشف پیشروندهی مهیج است، تا مدام به نادانیات پی ببری.
#ویل_دورانت
#روزی_یک_کتاب 👈 وقت خودمان را با گردش در سرزمین کتاب سپری سازیم
«پرندگان باغ های نور»
کتاب را که باز میکنی
دو بال یک پرنده را گشودهای
پرندهای که از زمین
تو را به شهرهای دور
تو را به باغهای نور میبرد.
ز هرکجا که بگذرد
به ارمغانی از خرد
به خانهی تو روشنی میآورد.
گشوده باد بالهای مهر او
که جاودانه بر فراز میپرد...
#فریدون_مشیری
شصت سال پیش همهچیز میدانستم؛
امروز هیچچیز نمیدانم.
#کتابخواندن، یک کشف پیشروندهی مهیج است، تا مدام به نادانیات پی ببری.
#ویل_دورانت
#روزی_یک_کتاب 👈 وقت خودمان را با گردش در سرزمین کتاب سپری سازیم
از تو میپرسم، ای اهورا
ــ می توان در جهان جاودان زیست؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
- هر که را نام نیکو بماند،
جاودانی است
از تو میپرسم، ای اهورا
ــ تا به دست آورم نام نیکو
بهترین کار در این جهان چیست؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
- دل به فرمان یزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوی جانهای تاریک بردن
از تو میپرسم، ای اهورا
ــ چیست سرمایه رستگاری؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
- دل به مهر #پدر آشنا کن
دین خود را به #مادر ادا کن
ای #پدر، ای گرانمایه #مادر
جان فدای صفای شما باد
با شما از سر و زر چه گویم
هستی من فدای شما باد!
با شما، صحبت از «من» خطا رفت
من که باشم؟ بقای شما باد!
#فریدون_مشیری
#روز_مرد
#روز_پدر
#عمر_پدرانتان_بابرکت
#روح_پدران_آسمانی_تان_شاد
ــ می توان در جهان جاودان زیست؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
- هر که را نام نیکو بماند،
جاودانی است
از تو میپرسم، ای اهورا
ــ تا به دست آورم نام نیکو
بهترین کار در این جهان چیست؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
- دل به فرمان یزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوی جانهای تاریک بردن
از تو میپرسم، ای اهورا
ــ چیست سرمایه رستگاری؟
« می رسد پاسخ از آسمان:»
- دل به مهر #پدر آشنا کن
دین خود را به #مادر ادا کن
ای #پدر، ای گرانمایه #مادر
جان فدای صفای شما باد
با شما از سر و زر چه گویم
هستی من فدای شما باد!
با شما، صحبت از «من» خطا رفت
من که باشم؟ بقای شما باد!
#فریدون_مشیری
#روز_مرد
#روز_پدر
#عمر_پدرانتان_بابرکت
#روح_پدران_آسمانی_تان_شاد
محمد رضا شجریان، آلبوم بوی باران، ساز و آواز مخالف: بگذار که بر…
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه ی بالای سرم
چیدم و گفتم:
چشم را باز کنید،
"آیتی بهتر از این
می خواهید...؟!"
#سهراب_سپهری
هر صبح در آیینهی جادوییِ خورشید
چون مینگرم
او همه من، من همه اویم...
شعر: #فریدون_مشیری
آواز: #استاد_مجمدرضا_شجریان
آلبوم #بوی_باران
برگی از شاخه ی بالای سرم
چیدم و گفتم:
چشم را باز کنید،
"آیتی بهتر از این
می خواهید...؟!"
#سهراب_سپهری
هر صبح در آیینهی جادوییِ خورشید
چون مینگرم
او همه من، من همه اویم...
شعر: #فریدون_مشیری
آواز: #استاد_مجمدرضا_شجریان
آلبوم #بوی_باران
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ای مرغ آفتاب!
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد، پای به هر جا توان نهاد!
گنجشک پر شکستۀ باغِ محبّتم
تا کی در این بیابان، سر زیر پر نهم!
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم، نغمه سر دهم...!
من بیقرار و تشنۀ پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم...!
امّا... بگو کجاست؟
آنجا که، زیر بال تو_ در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود.
#فریدون_مشیری
#درودهـــــــــا_نازک_اندیشگان_و_نازپیشگان_حریم_پاک_همیشه_جاوید
#فرشی_گسترده_ایم_از_ابریشم_ناب_تا_آفتاب_آنک_آنـــــــک_برآید_و_به_دیدار_بامداد_همایونی_تان_از_در_آیــــــــــــد
#تا_با_شور_ندیمان_و_ملازمان_دیده_بر_نور_بگشایید_و_با_هلهله_ی_مطــــــربان_و_رقص_گلچهره_گان_در_گلستان_باز_شود_و_روزی_سرشار_از_خوشبختی_آغاز_شود...
#پگاه_مهشید_روزتان_پرنیان_پوش_پردیس_پروانگی
#فرخنده_و_شاد_زیوید
با خود مرا ببر به دیاری که همچو باد
آزاد و شاد، پای به هر جا توان نهاد!
گنجشک پر شکستۀ باغِ محبّتم
تا کی در این بیابان، سر زیر پر نهم!
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم، نغمه سر دهم...!
من بیقرار و تشنۀ پروازم
تا خود کجا رسم به هم آوازم...!
امّا... بگو کجاست؟
آنجا که، زیر بال تو_ در عالم وجود
یک دم به کام دل
بالی توان گشود
اشکی توان فشاند
شعری توان سرود.
#فریدون_مشیری
#درودهـــــــــا_نازک_اندیشگان_و_نازپیشگان_حریم_پاک_همیشه_جاوید
#فرشی_گسترده_ایم_از_ابریشم_ناب_تا_آفتاب_آنک_آنـــــــک_برآید_و_به_دیدار_بامداد_همایونی_تان_از_در_آیــــــــــــد
#تا_با_شور_ندیمان_و_ملازمان_دیده_بر_نور_بگشایید_و_با_هلهله_ی_مطــــــربان_و_رقص_گلچهره_گان_در_گلستان_باز_شود_و_روزی_سرشار_از_خوشبختی_آغاز_شود...
#پگاه_مهشید_روزتان_پرنیان_پوش_پردیس_پروانگی
#فرخنده_و_شاد_زیوید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غنچه با لبخند میگوید: تماشایم کنید!
گل بتابد چهره همچون چلچراغ:
-یک نظر در روی زیبایم کنید!
سروناز
-سرخوش و طناز- می بالد به خویش:
-گوشه ی چشمی به بالایم کنید!
باد نجوا می کند در گوش برگ:
-سر در آغوش گلی دارم،کنار چتر بید،
راه دوری نیست، پیدایم کنید!
آب گوید:
زاری ام را بشنوید!
گوش بر آوای غمهایم کنید!
پشت پرده، باغ اما،
در هراس ...
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها هم حرف هایی می زنند
گوش کن!
خاموش ها گویا ترند!
از در و دیوارمی بارد سخن.
تا کجا دریابد آن را جان من.
در خموشی های من فریاد هاست.
آن که دریابد چه می گویم کجاست؟
آشنایی با زبان بی زبانانی چو ما
دشوار نیست.
چشم و گوشی هست مردم را،دریغ،
گوش ها،هشیار نه
چشم ها بیدار نیست!!
#فریدون_مشیری
#با_اکسیر_مهربانی_اندوه_از_دل_بزدایید
#و_با_اعجاز_لبخند_شادی_آفرین_باشید
گل بتابد چهره همچون چلچراغ:
-یک نظر در روی زیبایم کنید!
سروناز
-سرخوش و طناز- می بالد به خویش:
-گوشه ی چشمی به بالایم کنید!
باد نجوا می کند در گوش برگ:
-سر در آغوش گلی دارم،کنار چتر بید،
راه دوری نیست، پیدایم کنید!
آب گوید:
زاری ام را بشنوید!
گوش بر آوای غمهایم کنید!
پشت پرده، باغ اما،
در هراس ...
باز پاییز است و در راهند آن دژخیم و داس
سنگ ها هم حرف هایی می زنند
گوش کن!
خاموش ها گویا ترند!
از در و دیوارمی بارد سخن.
تا کجا دریابد آن را جان من.
در خموشی های من فریاد هاست.
آن که دریابد چه می گویم کجاست؟
آشنایی با زبان بی زبانانی چو ما
دشوار نیست.
چشم و گوشی هست مردم را،دریغ،
گوش ها،هشیار نه
چشم ها بیدار نیست!!
#فریدون_مشیری
#با_اکسیر_مهربانی_اندوه_از_دل_بزدایید
#و_با_اعجاز_لبخند_شادی_آفرین_باشید
فريدون مشیری - بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
دست ها را می گشایم
آسمان را چون قدح در دست می گیرم
و آن زلال ناب را سر می کشم
سر می کشم تا قطره آخر
می شود از روشنی سیراب
نور ، اینک نور در رگ های من جاری ست
آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می رفت
بانگ بر می داشتم
ای خفتگان ، هنگام بیداری ست...
شعرکوچه
شاهکار زنده یاد #فریدون_مشیری
بمناسبت سالروز درگذشت یادش گرامی 🌷🕊🌷
آسمان را چون قدح در دست می گیرم
و آن زلال ناب را سر می کشم
سر می کشم تا قطره آخر
می شود از روشنی سیراب
نور ، اینک نور در رگ های من جاری ست
آه اگر فریادم از این خانه تا کوی و گذر می رفت
بانگ بر می داشتم
ای خفتگان ، هنگام بیداری ست...
شعرکوچه
شاهکار زنده یاد #فریدون_مشیری
بمناسبت سالروز درگذشت یادش گرامی 🌷🕊🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
َ
من از لطافت صبح
من از طراوت نور
من از نوازش آن مهربان
چنان سرمست؛
كه گاه، در همه افاق میگشودم بال
كه مست، بر همه افلاك می فشاند دست
چو بوی صبح، همه روزن روان روشن!
نسيم را گفتم:
اگر حقيقت خورشيد را حجابی هست
هميشه در پس هر ابر، آفتابی هست
هميشه، آن سوی ديوار های نوميدی
اميد هست و
افق های بيكران روشن ...!
#فریدون_مشیری
صحبتون_پراز عشق وامید
من از لطافت صبح
من از طراوت نور
من از نوازش آن مهربان
چنان سرمست؛
كه گاه، در همه افاق میگشودم بال
كه مست، بر همه افلاك می فشاند دست
چو بوی صبح، همه روزن روان روشن!
نسيم را گفتم:
اگر حقيقت خورشيد را حجابی هست
هميشه در پس هر ابر، آفتابی هست
هميشه، آن سوی ديوار های نوميدی
اميد هست و
افق های بيكران روشن ...!
#فریدون_مشیری
صحبتون_پراز عشق وامید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من از لطافت صبح
من از طراوت نور
من از نوازش آن مهربان
چنان سرمست؛
كه گاه، در همه آفاق میگشودم بال
كه مست، بر همه افلاك می فشاند دست
چو بوی صبح، همه روزن روان روشن!
نسيم را گفتم:
اگر حقيقت خورشيد را حجابی هست
هميشه در پس هر ابر، آفتابی هست
هميشه، آن سوی ديوار های نوميدی
اميد هست و
افق های بيكران روشن ...!
#فریدون_مشیری.
#درودتان_باد_یاران
#بهار_چهارفصل_از_آن_وجودتان_باد_یاران!
🎥 تدوین آقای سید امین یاسینی دره سیب فریزی
من از طراوت نور
من از نوازش آن مهربان
چنان سرمست؛
كه گاه، در همه آفاق میگشودم بال
كه مست، بر همه افلاك می فشاند دست
چو بوی صبح، همه روزن روان روشن!
نسيم را گفتم:
اگر حقيقت خورشيد را حجابی هست
هميشه در پس هر ابر، آفتابی هست
هميشه، آن سوی ديوار های نوميدی
اميد هست و
افق های بيكران روشن ...!
#فریدون_مشیری.
#درودتان_باد_یاران
#بهار_چهارفصل_از_آن_وجودتان_باد_یاران!
🎥 تدوین آقای سید امین یاسینی دره سیب فریزی
.
«من معلّم هستم»
زندگی ، پشت نگاهم جاریست
سرزمین کلمات ، تحت فرمان منست
قاصدک های لبانم هر روز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد
«من معلّم هستم»
گرچه بر گونه ی من سرخی سیلی صد درد ، درخشش دارد
آخرین دغدغه هایم اینست :
نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً؟
نکند حرفی ماند؟
نکند مجهولی روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیاه جا مانده ست؟
«من معلّم هستم»
هر شب از آينه ها میپرسم :
به کدامين شيوه؟
وسعت ِيادِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِدرياچه یِ عشق؟
غرق ِدریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم يا اخم؟
با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود؟
یا کلاغی که به خانه نرسید؟
قصّه گویی بکنم؟
تک به تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام ؟
«من معلّم هستم»
نيمکت ها نفس گرم ِقدمهایِ مرا میفهمند
بال هایِ قلم و تخته سياه
رمز ِپرواز ِمرا میدانند
سيب ها دست ِمرا میخوانند….
«من معلّم هستم»
درد ِفهميدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال من است….
#فریدون_مشیری
روز معلم بر هم نوردان فرهنگی چکاد خجسته باد 🌺
«من معلّم هستم»
زندگی ، پشت نگاهم جاریست
سرزمین کلمات ، تحت فرمان منست
قاصدک های لبانم هر روز سبزه ی نام خدا را به جهان می بخشد
«من معلّم هستم»
گرچه بر گونه ی من سرخی سیلی صد درد ، درخشش دارد
آخرین دغدغه هایم اینست :
نکند حرف مرا هیچ کس امروز نفهمید اصلاً؟
نکند حرفی ماند؟
نکند مجهولی روی رخساره ی تن سوخته ی تخته سیاه جا مانده ست؟
«من معلّم هستم»
هر شب از آينه ها میپرسم :
به کدامين شيوه؟
وسعت ِيادِ خدا را
بکشانم به کلاس؟
بچه ها را ببرم تا لب ِدرياچه یِ عشق؟
غرق ِدریایِ تفکّر بکنم؟
با تبسّم يا اخم؟
با یکی بود و نبود، زیر یک طاق کبود؟
یا کلاغی که به خانه نرسید؟
قصّه گویی بکنم؟
تک به تک یا با جمع؟
بدوم یا آرام ؟
«من معلّم هستم»
نيمکت ها نفس گرم ِقدمهایِ مرا میفهمند
بال هایِ قلم و تخته سياه
رمز ِپرواز ِمرا میدانند
سيب ها دست ِمرا میخوانند….
«من معلّم هستم»
درد ِفهميدن و فهماندن و مفهوم شدن
همگی مال من است….
#فریدون_مشیری
روز معلم بر هم نوردان فرهنگی چکاد خجسته باد 🌺