کبوتر دلخسته ی من!
به سودای کدام رویای شیرین
از گرمای قفسِ آشنایت پریدی؟
پشت ِ پلکِ نگاهت چه حجمِ غریبی پنهان است؟
سر برگردان! ببین!
پشتِ پنجره
هنوز چمدان ِ بلاتکلیفی باز است!
۱۳۹۶-۷-۲۵ تورنتو
#نوشین_غریب_دوست
#مهاجرت
#کانادا
#پرواز
#رویا
https://www.instagram.com/p/BaW7onDnAih/?igshid=12c7kb4soi70x
به سودای کدام رویای شیرین
از گرمای قفسِ آشنایت پریدی؟
پشت ِ پلکِ نگاهت چه حجمِ غریبی پنهان است؟
سر برگردان! ببین!
پشتِ پنجره
هنوز چمدان ِ بلاتکلیفی باز است!
۱۳۹۶-۷-۲۵ تورنتو
#نوشین_غریب_دوست
#مهاجرت
#کانادا
#پرواز
#رویا
https://www.instagram.com/p/BaW7onDnAih/?igshid=12c7kb4soi70x
Instagram
ایران
۱. دیروز : سرزمینم
زمان برد تا تاریخِ سرزمینم را بخوانم و مفهوم کلمه ی وطن را درک کنم، طول کشید تا بدانم در خاکِ وطنم چه جواهراتی پنهان است. زمان بُرد تا قد بکشم و بالغ تر شوم و بتوانم از مضحکه ی سیاست و قیل و قال ایسم هایش خلاصی پیدا کنم. تا بتوانم حدس بزنم که دعوا سر چیست و منِ مردُم وسطِ این بازی ها چکاره ام!
۲. امروز : وطنم
زمان می برد تا حکایتِ حیف و میل شدنِ گنج های بیشمار سرزمینم را فراموش کنم.
بعید است بتوانم اخبارِ شوم و مذمومی را که هر روز می رسد از تجاوز به کودکان، قتل های خانوادگی، بی حرمتی به زنان، زنجیر به پای آزادی خواهان، ظلم به فرهیختگان و روشنفکران، مهجوری اندیشمندان و نویسندگان، گرانی، ورشکستگی، خیانت در امانت و ناموس و جان و مال و دین و ..... تاب بیاورم!
زمان می برد تا از تجسمِ جگرسوز ایرانِ خشک و چندپاره ام نلرزم!
۳. فردا : پاره ی تنم
زمان خواهد برد تا سرگذشت وطنم را برای فرزندانم مرور کنم، با رنج مویه های جاری در هوایش، بغض های بسیارِ خفته در دریایش، با جان ها و جوان های آرمیده در خاکش، آشنایشان کنم و بغض جا مانده در گلویم را پنهان نگه دارم!
زمان خواهد برد اما وظیفه دارم تا عشقِ به سرزمینم را در دل و یادشان زنده نگه دارم و ایرانم را از فراموشیِ ناگزیرِ حاصل از هجران، درامان نگه دارم!
آری زمان خواهد برد
اما خدایا!
با تیرِ تیزِ درون قلب و چمدانِ بازِ بلاتکلیفِ روبه رویم چگونه کنار بیایم!
۱۳۹۶-۸-۱ #تورنتو
#نوشین_غریب_دوست
#ایرانم
#مهاجرت
#کانادا
https://www.instagram.com/p/BakUYz2H8bJ/?igshid=tuwdxyy4lk2b
۱. دیروز : سرزمینم
زمان برد تا تاریخِ سرزمینم را بخوانم و مفهوم کلمه ی وطن را درک کنم، طول کشید تا بدانم در خاکِ وطنم چه جواهراتی پنهان است. زمان بُرد تا قد بکشم و بالغ تر شوم و بتوانم از مضحکه ی سیاست و قیل و قال ایسم هایش خلاصی پیدا کنم. تا بتوانم حدس بزنم که دعوا سر چیست و منِ مردُم وسطِ این بازی ها چکاره ام!
۲. امروز : وطنم
زمان می برد تا حکایتِ حیف و میل شدنِ گنج های بیشمار سرزمینم را فراموش کنم.
بعید است بتوانم اخبارِ شوم و مذمومی را که هر روز می رسد از تجاوز به کودکان، قتل های خانوادگی، بی حرمتی به زنان، زنجیر به پای آزادی خواهان، ظلم به فرهیختگان و روشنفکران، مهجوری اندیشمندان و نویسندگان، گرانی، ورشکستگی، خیانت در امانت و ناموس و جان و مال و دین و ..... تاب بیاورم!
زمان می برد تا از تجسمِ جگرسوز ایرانِ خشک و چندپاره ام نلرزم!
۳. فردا : پاره ی تنم
زمان خواهد برد تا سرگذشت وطنم را برای فرزندانم مرور کنم، با رنج مویه های جاری در هوایش، بغض های بسیارِ خفته در دریایش، با جان ها و جوان های آرمیده در خاکش، آشنایشان کنم و بغض جا مانده در گلویم را پنهان نگه دارم!
زمان خواهد برد اما وظیفه دارم تا عشقِ به سرزمینم را در دل و یادشان زنده نگه دارم و ایرانم را از فراموشیِ ناگزیرِ حاصل از هجران، درامان نگه دارم!
آری زمان خواهد برد
اما خدایا!
با تیرِ تیزِ درون قلب و چمدانِ بازِ بلاتکلیفِ روبه رویم چگونه کنار بیایم!
۱۳۹۶-۸-۱ #تورنتو
#نوشین_غریب_دوست
#ایرانم
#مهاجرت
#کانادا
https://www.instagram.com/p/BakUYz2H8bJ/?igshid=tuwdxyy4lk2b
Instagram
بعد از دوماه دوری از وطن و عزیزانمان، داشتیم چمدان برگشت می بستیم و دودوتا چهار تا می کردیم که چه کنیم؟
داشتیم فکر می کردیم الان آن ور آبی ها، فکر می کنند ما باید با دُم مان گردو بشکنیم که مسیری دشوار، هموار و قفلی بسته، باز شده و آمده ایم به جهان اول و
باید سر به هوا خیره باشیم به ویترین مال های پر زرق و برق که خودشان یک شهرند و پر از برند و مارک! که اینور آب حتما انواع وسایل لهو و لعب فراهم است به قدر کفایت و سرخوشی های آخرشب و دیگر عجیب و غریب از هفت دولت آزادیم که هرکار به اشتیاق است و هر اندیشه به اختیار.
داشتیم چمدان می بستیم و فکر می کردیم و چرتکه می انداختیم که اگر حسرت دیدن تاتر ایرانی به دلمان می ماند و ردیف درختان درهم رفته ی خیابان ولیعصر و تلخی قهوه فرانسه بعدش را از دست می دهیم، اگر هوا و فضای دل انگیز کوچه باغ های درکه و منظره ی غم انگیز تهران غبار آلودمان از بام ولنجک و بسیار مکان و فضاهای خاطره انگیز و دلنواز دیگر را از دست می دهیم ، عوضش دیگر دغدغه ی بیمه و بهداشت و درمان نداریم و بچه هایمان را با خاطرِ جمع به نظام آموزشی با حساب و کتاب، می فرستیم و مستقل و خودکفا تحویل جامعه می دهیم. که کتابخانه و دانشگاه اینجا دریا که نه اقیانوسی در دسترس است برایشان و حظش را می برند. تیم هورتون هم کم از قهوه ی ترک ندارد و ... وسط حظ بردن از صید کتاب ها در اقیانوس بودیم که ناگهان وجدانمان چماقی زد توی سرمان که آدم هم اینقدر خودخواه؟، باقی فرزندان ایرانی چه کنند؟ باقی بیماران منتظر درمان و دارو چه خاکی توی سرشان بریزند؟
هنوز داشتیم فکر می کردیم و دلمان داشت زیر بار چماق و دلتنگیِ عزیزانمان و خاکِ پاکِ وطن ، در دستگاهِ همایون "نالم چون نی که غمی دارم، که غمی دارم" می خواند؛ که پیامی از ایران رسید:
نترسیدا هول نکنیدا خانه تان را دزد زده و کون فیکونش کرده !
ای امان ! چمدان بلاتکلیف را رها کردیم و نشستیم!
به وطن که سالیان است دزد زده، حالا خانه مان هم امن نیست. نه، این دودوتا دیگر چهارتا نخواهد شد!
۱۲ آذر ۹۶
#نوشین_غریب_دوست
#ایرانم
#مهاجرت
https://www.instagram.com/p/BcRNunMHuX7/?igshid=1fasmc8h1nbas
داشتیم فکر می کردیم الان آن ور آبی ها، فکر می کنند ما باید با دُم مان گردو بشکنیم که مسیری دشوار، هموار و قفلی بسته، باز شده و آمده ایم به جهان اول و
باید سر به هوا خیره باشیم به ویترین مال های پر زرق و برق که خودشان یک شهرند و پر از برند و مارک! که اینور آب حتما انواع وسایل لهو و لعب فراهم است به قدر کفایت و سرخوشی های آخرشب و دیگر عجیب و غریب از هفت دولت آزادیم که هرکار به اشتیاق است و هر اندیشه به اختیار.
داشتیم چمدان می بستیم و فکر می کردیم و چرتکه می انداختیم که اگر حسرت دیدن تاتر ایرانی به دلمان می ماند و ردیف درختان درهم رفته ی خیابان ولیعصر و تلخی قهوه فرانسه بعدش را از دست می دهیم، اگر هوا و فضای دل انگیز کوچه باغ های درکه و منظره ی غم انگیز تهران غبار آلودمان از بام ولنجک و بسیار مکان و فضاهای خاطره انگیز و دلنواز دیگر را از دست می دهیم ، عوضش دیگر دغدغه ی بیمه و بهداشت و درمان نداریم و بچه هایمان را با خاطرِ جمع به نظام آموزشی با حساب و کتاب، می فرستیم و مستقل و خودکفا تحویل جامعه می دهیم. که کتابخانه و دانشگاه اینجا دریا که نه اقیانوسی در دسترس است برایشان و حظش را می برند. تیم هورتون هم کم از قهوه ی ترک ندارد و ... وسط حظ بردن از صید کتاب ها در اقیانوس بودیم که ناگهان وجدانمان چماقی زد توی سرمان که آدم هم اینقدر خودخواه؟، باقی فرزندان ایرانی چه کنند؟ باقی بیماران منتظر درمان و دارو چه خاکی توی سرشان بریزند؟
هنوز داشتیم فکر می کردیم و دلمان داشت زیر بار چماق و دلتنگیِ عزیزانمان و خاکِ پاکِ وطن ، در دستگاهِ همایون "نالم چون نی که غمی دارم، که غمی دارم" می خواند؛ که پیامی از ایران رسید:
نترسیدا هول نکنیدا خانه تان را دزد زده و کون فیکونش کرده !
ای امان ! چمدان بلاتکلیف را رها کردیم و نشستیم!
به وطن که سالیان است دزد زده، حالا خانه مان هم امن نیست. نه، این دودوتا دیگر چهارتا نخواهد شد!
۱۲ آذر ۹۶
#نوشین_غریب_دوست
#ایرانم
#مهاجرت
https://www.instagram.com/p/BcRNunMHuX7/?igshid=1fasmc8h1nbas
Instagram
گاهی ساده تر آن است با وجود اندوهی که در درونِتان موج میزند، لبخند بزنید، تا اینکه بخواهید به همهی عالم علتِ غمگینی خود را توضیح دهید.
#ژوزه_ساراماگو
#مهاجرت #تردید #ترس #اندوه #شادی #خشم #عشق #تضادهای_درونی_ما
https://www.instagram.com/p/Bv-vIydnoq2/?igshid=x5obqdccw3c2
#ژوزه_ساراماگو
#مهاجرت #تردید #ترس #اندوه #شادی #خشم #عشق #تضادهای_درونی_ما
https://www.instagram.com/p/Bv-vIydnoq2/?igshid=x5obqdccw3c2
Instagram
دیروز به اولین مصاحبهی کاری در کانادا دعوت شدم. تمام تلاشم رو کردم که به رسم اینجا لباس ساده اما رسمی بپوشم اما انتخاب گریز ناپذیر، کفش پاشنه بلند بود. آنهم کفشی کاملن تازه و نو. آدرس را از توی گوگل مپ سرچ کرده بودم اما به محض پیاده شدن از اتوبوس فهمیدم راه را گم کردم. میخواستم دوباره از گوگل مپ کمک بگیرم که گوشیم خاموش شد، شارژ تمام کرده بود. به حافظهام
از انچه قبل خاموشیِ گوشی دیده بودم اتکا کردم و بیشتر گم شدم.
اما این مصیبت اصلی نبود. کفش نو در هر قدم به تمام نقاط پاهایم فشار میآورد و میتوانستم حدس بزنم که این یعنی بهزودی با مهمان های ناخواندهای به اسم تاول مواجه خواهم شد. به ساعتم نگاه کردم، به وقت مصاحبهام نزدیک میشدم؛ هوا یکهو سرد شد، قدم هایم را بی هدف تندتر کردم. باید کمک می گرفتم. نفر اول چینی بودو من از حرفهایش چیزی نفهمیدم. نفر بعدی یک دختر هندی بود که گفت ادرس من را بلد نیست و یک نفر دیگر که احتمالن روس بود فقط شانه هایش را بالا انداخت.همان موقع معجزهای اتفاق افتاد یک کافی شاپ ایرانی جلوی رویم سبز شد.با ذوق وارد شدم. همه جا پر از دود قلیان بود؛ ما ایرانی ها در تورنتو هم با لذت در دود زندگی میکنیم. خداروشکر در موقعیتی که بودم(گم شدن)چون مسابقه ای در کار نبود، بهدرستی راهنمایی شدم و در مسیر اصلی قرار گرفتم، اما وقتی رسیدم دیگر تاول ها آمده بودند. در ورود به محل مصاحبه تلاش میکردم سفت و محکم قدم بردارم یا حداقل ادایش را دربیاروم تا کسی متوجه حال خرابم نشود.
مصاحبه تمام شد و من باید با همان پاهای تاول زده و دردناک به خانه برمیگشتم.
برگشتم اما دیگر همان آدم قبل با همان نابلدی های قبل نبودم.
کفشم هم دیگر شبیه اولش نبود.هردو عوض شده بودیم.
از نظر من مهاجرت شبیه پوشیدن یه کفش تنگه
اولش پاتون رو میزنه، دردتون میاد، میخواین درش بیارین و پرتش کنین اونور، ترجیح میدین پابرهنه برگردین خونه تا با اون کفشِ تنگ کلنجار برین، ولی نمیشه، کفشه بدجور چسبیده به پاتون، خودتونم میدونین که اگه درش بیارین دیگه محاله پاتون بره.
پس باز طاقت میارین. بیشتر از قشنگی هاش فکر هزینه ای رو می کنین که بابت برند بودن خرجش کردین. فکر بعدش رو می کنین که اگه تو پاتون نرم و راحت شد چی؟ فکر اینکه هرکی تو پاتون میبینش میگه: ووو خوش به حالت.
از هر کی هم می پرسین که آخه با این کفش خوشآب ورنگ اما تنگ چه کنم؟ بهتون میگه:صبر کن! اولش سخته بعدش نرم و راحت میشه اونقدر که دیگه نمیخوای درش بیاری!
خب فعلن که ما در مرحله اول ِ تاول زدنیم اوضاع بهتر شدمیگم براتون😉
#مهاجرت
https://www.instagram.com/p/B1K0sx1pHlK/?igshid=16kwcy7y0oqhr
از انچه قبل خاموشیِ گوشی دیده بودم اتکا کردم و بیشتر گم شدم.
اما این مصیبت اصلی نبود. کفش نو در هر قدم به تمام نقاط پاهایم فشار میآورد و میتوانستم حدس بزنم که این یعنی بهزودی با مهمان های ناخواندهای به اسم تاول مواجه خواهم شد. به ساعتم نگاه کردم، به وقت مصاحبهام نزدیک میشدم؛ هوا یکهو سرد شد، قدم هایم را بی هدف تندتر کردم. باید کمک می گرفتم. نفر اول چینی بودو من از حرفهایش چیزی نفهمیدم. نفر بعدی یک دختر هندی بود که گفت ادرس من را بلد نیست و یک نفر دیگر که احتمالن روس بود فقط شانه هایش را بالا انداخت.همان موقع معجزهای اتفاق افتاد یک کافی شاپ ایرانی جلوی رویم سبز شد.با ذوق وارد شدم. همه جا پر از دود قلیان بود؛ ما ایرانی ها در تورنتو هم با لذت در دود زندگی میکنیم. خداروشکر در موقعیتی که بودم(گم شدن)چون مسابقه ای در کار نبود، بهدرستی راهنمایی شدم و در مسیر اصلی قرار گرفتم، اما وقتی رسیدم دیگر تاول ها آمده بودند. در ورود به محل مصاحبه تلاش میکردم سفت و محکم قدم بردارم یا حداقل ادایش را دربیاروم تا کسی متوجه حال خرابم نشود.
مصاحبه تمام شد و من باید با همان پاهای تاول زده و دردناک به خانه برمیگشتم.
برگشتم اما دیگر همان آدم قبل با همان نابلدی های قبل نبودم.
کفشم هم دیگر شبیه اولش نبود.هردو عوض شده بودیم.
از نظر من مهاجرت شبیه پوشیدن یه کفش تنگه
اولش پاتون رو میزنه، دردتون میاد، میخواین درش بیارین و پرتش کنین اونور، ترجیح میدین پابرهنه برگردین خونه تا با اون کفشِ تنگ کلنجار برین، ولی نمیشه، کفشه بدجور چسبیده به پاتون، خودتونم میدونین که اگه درش بیارین دیگه محاله پاتون بره.
پس باز طاقت میارین. بیشتر از قشنگی هاش فکر هزینه ای رو می کنین که بابت برند بودن خرجش کردین. فکر بعدش رو می کنین که اگه تو پاتون نرم و راحت شد چی؟ فکر اینکه هرکی تو پاتون میبینش میگه: ووو خوش به حالت.
از هر کی هم می پرسین که آخه با این کفش خوشآب ورنگ اما تنگ چه کنم؟ بهتون میگه:صبر کن! اولش سخته بعدش نرم و راحت میشه اونقدر که دیگه نمیخوای درش بیاری!
خب فعلن که ما در مرحله اول ِ تاول زدنیم اوضاع بهتر شدمیگم براتون😉
#مهاجرت
https://www.instagram.com/p/B1K0sx1pHlK/?igshid=16kwcy7y0oqhr
Instagram