#بنویس
امروز یه بیمار داشتیم درمانگاه ترنس مرد بود.وارد که شد توجهم جلب شد ب نوشته روی دفترچهش: write ✍️
دفترچه رو داد به دکتر گفت همه رو نوشتم بخونید.
دکتر گفت خودت بگو چی شده و
بیمار از مادربزرگش که تازگی فوت کرده و بهش وابسته بوده و این که روزهایی که خانواده ازش حمایت نمیکردن پیش اون زندگی میکرده گفت.
تیپ اسپرت زده بود.موهاشو پیکسی اونقدر تغییرات داده بود که اصلا نمیفهمیدی دختر بوده.میگفت رفیقام الان بیشتر پسرن و خیلی باهم خوبیم.
بیشتر نگرانیش از آینده مبهم و هزینه عمل تغییر جنسیتش بود.مونده بود با این سن کم از کجا بیاره خرج عملش کنه.
دکتر دفترچه رو بهش برگردوند.
گفت در ضمن همه رو خوندم!
امروز یه بیمار داشتیم درمانگاه ترنس مرد بود.وارد که شد توجهم جلب شد ب نوشته روی دفترچهش: write ✍️
دفترچه رو داد به دکتر گفت همه رو نوشتم بخونید.
دکتر گفت خودت بگو چی شده و
بیمار از مادربزرگش که تازگی فوت کرده و بهش وابسته بوده و این که روزهایی که خانواده ازش حمایت نمیکردن پیش اون زندگی میکرده گفت.
تیپ اسپرت زده بود.موهاشو پیکسی اونقدر تغییرات داده بود که اصلا نمیفهمیدی دختر بوده.میگفت رفیقام الان بیشتر پسرن و خیلی باهم خوبیم.
بیشتر نگرانیش از آینده مبهم و هزینه عمل تغییر جنسیتش بود.مونده بود با این سن کم از کجا بیاره خرج عملش کنه.
دکتر دفترچه رو بهش برگردوند.
گفت در ضمن همه رو خوندم!
ghrmzejiiigh🫀
«برف»، «ردپا» و «شالگردن».اینها کلیدواژههایی هستند که برای من یادآور لحظاتی دردناکند.دردآلود از این جهت که دوست داشتم وقتی آنواژهها را به کار میبرد، به من هم فکر میکرد.مثل خیلی از آهنگها، مکانها و...که فقط غباری از غم با دیدن و شنیدنشان روی دلم مینشیند.مثل…
#بنویس
چند روز است به پیشنهاد آخر کسی که ماهها ست دیگر از او کوچکترین خبری ندارم، فکر میکنم.مسکنی برای ضربهای که به روح من زده بود.برای فراموشی آگاهی از مورد سوءاستفاده قرار گرفتن و با اینوجود ادامه دادن.برای آنسالها که بهترین سالهای عمرم بود.
میان اشکهای التماسآلودم به من پیشنهاد ژورنالنویسی و مدیتیشن داد!
گفت برو ژورنال بنویس.برو مدیتیشن کن.هرکار احمقانه دیگری جز صحبت با من! که بزرگترین حماقتها ست.
چندروز است دارم به پیشنهادی که دادی، فکر میکنم و خنده بر لبانم مینشیند.احساس میکنم بخشش باید حسی اینچنین داشته باشد.من تو را بخشیدهام چرا که کلید تمام قفلهای روحم را به من بخشیدی.تو از شانههایم گرفتی و برگرداندیام به سمت آینه:
گفتی بپرس نام نجاتدهندهات را.
گفتی بنویس که بفهمی من توهمی بیش نبودم.
بنویس که من هیچی نبودم.
بنویس که من ساخته ذهن تو بودم.
که اگر اولین واژه روی کاغذ بیاید، نیمه تاریک وجودت را خواهی شناخت.
که تو نوری بودی که برمن تابیدی.
#پریسا
#نامه_به_
چند روز است به پیشنهاد آخر کسی که ماهها ست دیگر از او کوچکترین خبری ندارم، فکر میکنم.مسکنی برای ضربهای که به روح من زده بود.برای فراموشی آگاهی از مورد سوءاستفاده قرار گرفتن و با اینوجود ادامه دادن.برای آنسالها که بهترین سالهای عمرم بود.
میان اشکهای التماسآلودم به من پیشنهاد ژورنالنویسی و مدیتیشن داد!
گفت برو ژورنال بنویس.برو مدیتیشن کن.هرکار احمقانه دیگری جز صحبت با من! که بزرگترین حماقتها ست.
چندروز است دارم به پیشنهادی که دادی، فکر میکنم و خنده بر لبانم مینشیند.احساس میکنم بخشش باید حسی اینچنین داشته باشد.من تو را بخشیدهام چرا که کلید تمام قفلهای روحم را به من بخشیدی.تو از شانههایم گرفتی و برگرداندیام به سمت آینه:
گفتی بپرس نام نجاتدهندهات را.
گفتی بنویس که بفهمی من توهمی بیش نبودم.
بنویس که من هیچی نبودم.
بنویس که من ساخته ذهن تو بودم.
که اگر اولین واژه روی کاغذ بیاید، نیمه تاریک وجودت را خواهی شناخت.
که تو نوری بودی که برمن تابیدی.
#پریسا
#نامه_به_