"هنر نزد افلاطون"
"شاعر اولا نباید در اشعار خود مطلبی بیاورد جز آنچه به حکم قانون، شایسته و زیبا و خوب شمرده شده است. در ثانی حق ندارد اشعار خود را پیش از آنکه به قاضیان و پاسداران قانون ارائه کند و موافقت آنها را بدست آورد، در دسترس مردم عادی بگذارد. این قاضیان همان کسانی هستند که برای وضع قواعد لازم درباره موسیقی و نظارت بر تربیت مردم انتخاب کره ایم." (2244)
عبارات فوق بخشی از نظرات عجیب افلاطون درباره هنر و هنرمند است.
اما چرا افلاطون انقدر به هنرمندانی نظیر شاعران و نقاشان و نمایشنامه نویسان سخت می گرفت؟ بدون شک منشاء این برخورد، در آراء فلسفی او است.
افلاطون معتقد بود هر چیزی، در جهانی که مافوق حواس بشری است، از حقیقتی برخوردار است. افلاطون نام حقیقت اشیاء را "ایده" می گذاشت.
از نظر او، اشیاءِ طبیعی (مانند درخت و اسب و ...) و اشیاءِ مصنوعی (مانند خانه و صندلی و...) هر کدام جلوه ای از آن ایده های ناب هستند.
بنابر این هنرمندی که به ساخت اشیائی کاربردی مشغول نیست، با "ایده" ها سر و کاری ندارد و در واقع، به تقلید از اشیاء طبیعی و مصنوعی مشغول است. اینجاست که از نظر افلاطون، هنرمندان (شاعران و نقاشان و نمایشنامه نویسان) از حقیقت ناب و متعالی، بسیار دور مانده اند و به وهم و خیال اشتغال دارند.
افلاطون اگر چه صنعتگران را هم به هنرمندان ملحق می کرد اما شأن آنان را بسیار والاتر از شاعران و نقاشان می دانست.
چرا که صنعتگران و پیشه وران، به اندازه ی نقاشان و نویسندگان، از آن حقیقت ناب، دور نبودند و با تجسم بخشیدن به حقایق ناب (ایده ها)، چیزی مفید و کاربردی تولید می کنند.
از میان آراءِ افلاطون، به سادگی می توان فهمید که تا چه میزان، در ارتباط با هنر، "کارکردگرا" بوده است. او آثار هنری (اعم از صنعتگری و شاعری و نقاشی و موسیقی و..) را بر اساس سود و زیانشان برای جامعه مورد داوری قرار می داد.
در آرمانشهر مورد نظر افلاطون، شاعران کارکردی منفی در تربیت جوانان داشتند.
به اعتقاد افلاطون، باید نخست معلوم شود که: "افراد جامعه ی ما در کودکی چه نوع سخن ها و داستان هایی درباره ی خدایان باید بشنوند و کدام نوع را نباید بشنوند؛ تا بعد آشکار شود که کار کدام دسته از شاعران و نویسندگان پذیرفتنی است و کار کدام یک قابل قبول نیست." (951)
کتاب جمهوری، شرح مرام نامه ی افلاطونی در قبال شاعران است: "باید از شاعران بخواهیم که این را بگویند و آن را نگویند" و این تکه کلام افلاطون در این کتاب است.
هر چند، افلاطون، شاعرانِ با نبوغ و استعداد را تقدیس می کرد، اما ترجیح می داد آنان را با احترام از شهر بیرون کند. او می گوید: "برای کشورِ خود، شاعرانی ساده و ناتوان را ترجیح می دهیم. چرا که به تقلید از مردان آزاد و شریف و پیروی از اصول تربیت مردان جنگی، قانع اند." (968)
افلاطون، فرآیند تولید هنری را محصول نوعی از خود به در شدن می دانست و شاعر و مفسر شعر، از نظر او، در حالت ویژه ای که می توان آن را الهام دانست، شعر را پدید می آورند و یا درک می کنند.
بنابر این اذعان داشت که آفرینش هنری با در هم ریختن قالب های از پیش تعیین شده همراه خواهد بود اما او، نفس این کار را مخل جامعه و مضر به حال جوانان می دانست.
افلاطون هر گونه نوگرایی را مایه ی فساد در جامعه می دانست: "چنین وضعی در روحیه ی جوانان این اثر را می گذارد که از هر چه کهنه و قدیمی است روی برگرداند و به هر چه تازه است متمایل شود. به همین دلیل، خطری بزرگ تر از این برای جامعه نمی توان تصور کرد..." (2239)
اما خارج از چهار چوب بودن و نوگرا بودنِ هنرمندان، فقط یک دلیل برای اخراج آنان از آرمانشهر افلاطونی بود. دلیل دیگر این بود که از نظر افلاطون، آفرینش هنری، پست ترین و حقیر ترین جنبه های درون انسان را تحریک می کند و به جای آنکه برای روح آدمی، آرامش بیاورد، شور و احساس شدید ایجاد می کند، در حالی که انسان دانا بر احساس و شور خود مسلط است. پس هنر با خرد، سر و کاری ندارد.
در بخش های آینده نظرات سایر فلاسفه پیرامون هنر، را بررسی خواهیم کرد.
*پانوشت: اعداد داخل پرانتز، اشاره دارد به شماره صفحات مربوطه در "دوره آثار افلاطون-ترجمه لطفی-تهران 67"
محمد مهدی نیک بین
#هنر #فلسفه_هنر #افلاطون #تاریخ_زیبایی_شناسی #زیبایی_شناسی
"شاعر اولا نباید در اشعار خود مطلبی بیاورد جز آنچه به حکم قانون، شایسته و زیبا و خوب شمرده شده است. در ثانی حق ندارد اشعار خود را پیش از آنکه به قاضیان و پاسداران قانون ارائه کند و موافقت آنها را بدست آورد، در دسترس مردم عادی بگذارد. این قاضیان همان کسانی هستند که برای وضع قواعد لازم درباره موسیقی و نظارت بر تربیت مردم انتخاب کره ایم." (2244)
عبارات فوق بخشی از نظرات عجیب افلاطون درباره هنر و هنرمند است.
اما چرا افلاطون انقدر به هنرمندانی نظیر شاعران و نقاشان و نمایشنامه نویسان سخت می گرفت؟ بدون شک منشاء این برخورد، در آراء فلسفی او است.
افلاطون معتقد بود هر چیزی، در جهانی که مافوق حواس بشری است، از حقیقتی برخوردار است. افلاطون نام حقیقت اشیاء را "ایده" می گذاشت.
از نظر او، اشیاءِ طبیعی (مانند درخت و اسب و ...) و اشیاءِ مصنوعی (مانند خانه و صندلی و...) هر کدام جلوه ای از آن ایده های ناب هستند.
بنابر این هنرمندی که به ساخت اشیائی کاربردی مشغول نیست، با "ایده" ها سر و کاری ندارد و در واقع، به تقلید از اشیاء طبیعی و مصنوعی مشغول است. اینجاست که از نظر افلاطون، هنرمندان (شاعران و نقاشان و نمایشنامه نویسان) از حقیقت ناب و متعالی، بسیار دور مانده اند و به وهم و خیال اشتغال دارند.
افلاطون اگر چه صنعتگران را هم به هنرمندان ملحق می کرد اما شأن آنان را بسیار والاتر از شاعران و نقاشان می دانست.
چرا که صنعتگران و پیشه وران، به اندازه ی نقاشان و نویسندگان، از آن حقیقت ناب، دور نبودند و با تجسم بخشیدن به حقایق ناب (ایده ها)، چیزی مفید و کاربردی تولید می کنند.
از میان آراءِ افلاطون، به سادگی می توان فهمید که تا چه میزان، در ارتباط با هنر، "کارکردگرا" بوده است. او آثار هنری (اعم از صنعتگری و شاعری و نقاشی و موسیقی و..) را بر اساس سود و زیانشان برای جامعه مورد داوری قرار می داد.
در آرمانشهر مورد نظر افلاطون، شاعران کارکردی منفی در تربیت جوانان داشتند.
به اعتقاد افلاطون، باید نخست معلوم شود که: "افراد جامعه ی ما در کودکی چه نوع سخن ها و داستان هایی درباره ی خدایان باید بشنوند و کدام نوع را نباید بشنوند؛ تا بعد آشکار شود که کار کدام دسته از شاعران و نویسندگان پذیرفتنی است و کار کدام یک قابل قبول نیست." (951)
کتاب جمهوری، شرح مرام نامه ی افلاطونی در قبال شاعران است: "باید از شاعران بخواهیم که این را بگویند و آن را نگویند" و این تکه کلام افلاطون در این کتاب است.
هر چند، افلاطون، شاعرانِ با نبوغ و استعداد را تقدیس می کرد، اما ترجیح می داد آنان را با احترام از شهر بیرون کند. او می گوید: "برای کشورِ خود، شاعرانی ساده و ناتوان را ترجیح می دهیم. چرا که به تقلید از مردان آزاد و شریف و پیروی از اصول تربیت مردان جنگی، قانع اند." (968)
افلاطون، فرآیند تولید هنری را محصول نوعی از خود به در شدن می دانست و شاعر و مفسر شعر، از نظر او، در حالت ویژه ای که می توان آن را الهام دانست، شعر را پدید می آورند و یا درک می کنند.
بنابر این اذعان داشت که آفرینش هنری با در هم ریختن قالب های از پیش تعیین شده همراه خواهد بود اما او، نفس این کار را مخل جامعه و مضر به حال جوانان می دانست.
افلاطون هر گونه نوگرایی را مایه ی فساد در جامعه می دانست: "چنین وضعی در روحیه ی جوانان این اثر را می گذارد که از هر چه کهنه و قدیمی است روی برگرداند و به هر چه تازه است متمایل شود. به همین دلیل، خطری بزرگ تر از این برای جامعه نمی توان تصور کرد..." (2239)
اما خارج از چهار چوب بودن و نوگرا بودنِ هنرمندان، فقط یک دلیل برای اخراج آنان از آرمانشهر افلاطونی بود. دلیل دیگر این بود که از نظر افلاطون، آفرینش هنری، پست ترین و حقیر ترین جنبه های درون انسان را تحریک می کند و به جای آنکه برای روح آدمی، آرامش بیاورد، شور و احساس شدید ایجاد می کند، در حالی که انسان دانا بر احساس و شور خود مسلط است. پس هنر با خرد، سر و کاری ندارد.
در بخش های آینده نظرات سایر فلاسفه پیرامون هنر، را بررسی خواهیم کرد.
*پانوشت: اعداد داخل پرانتز، اشاره دارد به شماره صفحات مربوطه در "دوره آثار افلاطون-ترجمه لطفی-تهران 67"
محمد مهدی نیک بین
#هنر #فلسفه_هنر #افلاطون #تاریخ_زیبایی_شناسی #زیبایی_شناسی
"هنر، برتر از واقع آمد پدید"
"هنر از نظر ارسطو"
وقتی نظرات ارسطو در کتاب "پوئتیک" را بررسی می کنیم، دو نکته ی اساسی درباره ی "زیبایی و هنر"، جلب توجه می کند: یکی مفهوم "کاتارسیس" و دیگری برتر بودن هنر از واقعیت!
اگر چه ارسطو همانند افلاطون، به هنر از نظر "کارکرد" و فایده، نگاه می کرد، اما بر خلاف افلاطون که کارکرد اجتماعی هنر را مورد توجه قرار می داد، ارسطو بر کارکرد فردی و روان شناسانه ی هنر تاکید می کرد.
نظرات ارسطو در واقع، اعاده ی حیثیت از هنر در قبال افلاطون بود.
افلاطون می گفت، هنر، عواطف و هیجان آدمی را بیدار می کند و روح را دچار آشفتگی می کند. او معتقد بود، هنرمند از واقعیات به دور می افتد و به همین دلیل کارش بی ارزش است.
اما ارسطو با پیش کشیدن مفهوم کاتارسیس و برتری هنر نسبت به واقعیت؛ به مصاف افلاطون رفت:
*کاتارسیس: به معنای پالایش یا تطهیر درون انسان است. ارسطو معتقد بود، هنر، روح آدمی را می پالاید و از بدی ها و زشتی ها پاک می کند.
اما چگونه؟ به نظر ارسطو، اگر روح انسان مستعد آشوب باشد، از راه های دیگری جز هنر به این آشفتگی دچار می شود.
اما هنر، با ایجاد امکان ظهورِ عوامل این آشوب، در واقع روح را آرام می کند و جان آدمی را از آلودگی ها تطهیر می کند.
در واقع، فضای خیال انگیز و خلاقانه ی هنر، جهانی را می آفریند که ابعاد پنهانِ درون انسان را آشکار می کند و انسان را به خودآگاهی و خودشناسی می رساند. وقتی این لایه های مخفی، به سطح بیایند، عملا درون آدمی تزکیه و تطهیر می شود.
شعر، نمایش، نقاشی و موسیقی، انسان را با نا آرامی های درون اش آشنا می کند و وقتی این نا آرامی ها، در ارتباط با آثار هنری، برون فکنی، شوند؛ کاتارسیس شکل می گیرد.
از دل کاتارسیس است که می توان به مقوله ی دومی که ارسطو به آن اشاره می کرد رسید:
*برتری هنر از واقعیت: از نظر ارسطو، آفرینش هنری، الزاما تقلید از واقعیت نیست. بلکه گاه، برداشت ذهنی ما از واقعیت است.
ارسطو می گوید آنچه در دنیای واقعی موجب نفرت ما می شود، اگر خوب، تصویر شود، موجب لذت می شود.
ارسطو، بر خلاف افلاطون، هنر را نیرویی تولیدی می دانست که عقل، راهبر آن است.
این نیروی آفریننده، بصورت مکانیکی، از طبیعت و واقعیت رونویسی و نسخه برداری نمی کند بلکه بازآفرینی و بازسازی خردمندانه صورت می دهد.
هنر نزد ارسطو، با ایده ی زیباییِ افلاطونی هیچ نسبتی ندارد، بلکه با آن زیبایی که بناست در آینده شکل گیرد مرتبط است.
به همین دلیل ارسطو، شاعری را از تاریخ نگاری برتر می دانست: مورخ حوادث را آنگونه حکایت می کند که روی داده اند؛ اما شاعر سخنش در باب حوادث و وقایعی است که امکان روی دادن دارند. پس شعر، از امری کلی و گسترده حکایت می کند و تاریخ از امری جزئی.
اینجاست که جهانِ هنر، بسیار وسیع تر از جهانِ واقع است؛ چرا که جهانِ هنر، جهان امکان هاست و هنرمند دنیاهای ممکن را خلق می کند.
اما ارسطو حتی یک قدم پا را فراتر هم می گذارد و درباره جهان ممکن توضیح می دهد: امر محال و نا ممکن اگر باور کردنی باشد، بهتر از امر ممکنی است که باور کردنی نباشد!
بر این اساس، یک اثر سوررئال که حاکی از رویداد های ناممکن است، می تواند باور کردنی تر، واقعی تر و والاتر از یک اثر رئال که درست ساخته نشده؛ باشد.
پانوشت: مطالب این نوشته مستند است به:
کتاب فن شعر-ارسطو-ترجمه زرین کوب 1358-صفحات: 24-26-27-29-36-37-44-47-48-111-116
در نوشته های آینده، هنر و زیبایی را از منظر سایر فلاسفه بررسی خواهیم کرد.
محمد مهدی نیک بین
#هنر #زیبایی_شناسی #فلسفه_هنر #ارسطو #تاریخ_زیبایی_شناسی
"هنر از نظر ارسطو"
وقتی نظرات ارسطو در کتاب "پوئتیک" را بررسی می کنیم، دو نکته ی اساسی درباره ی "زیبایی و هنر"، جلب توجه می کند: یکی مفهوم "کاتارسیس" و دیگری برتر بودن هنر از واقعیت!
اگر چه ارسطو همانند افلاطون، به هنر از نظر "کارکرد" و فایده، نگاه می کرد، اما بر خلاف افلاطون که کارکرد اجتماعی هنر را مورد توجه قرار می داد، ارسطو بر کارکرد فردی و روان شناسانه ی هنر تاکید می کرد.
نظرات ارسطو در واقع، اعاده ی حیثیت از هنر در قبال افلاطون بود.
افلاطون می گفت، هنر، عواطف و هیجان آدمی را بیدار می کند و روح را دچار آشفتگی می کند. او معتقد بود، هنرمند از واقعیات به دور می افتد و به همین دلیل کارش بی ارزش است.
اما ارسطو با پیش کشیدن مفهوم کاتارسیس و برتری هنر نسبت به واقعیت؛ به مصاف افلاطون رفت:
*کاتارسیس: به معنای پالایش یا تطهیر درون انسان است. ارسطو معتقد بود، هنر، روح آدمی را می پالاید و از بدی ها و زشتی ها پاک می کند.
اما چگونه؟ به نظر ارسطو، اگر روح انسان مستعد آشوب باشد، از راه های دیگری جز هنر به این آشفتگی دچار می شود.
اما هنر، با ایجاد امکان ظهورِ عوامل این آشوب، در واقع روح را آرام می کند و جان آدمی را از آلودگی ها تطهیر می کند.
در واقع، فضای خیال انگیز و خلاقانه ی هنر، جهانی را می آفریند که ابعاد پنهانِ درون انسان را آشکار می کند و انسان را به خودآگاهی و خودشناسی می رساند. وقتی این لایه های مخفی، به سطح بیایند، عملا درون آدمی تزکیه و تطهیر می شود.
شعر، نمایش، نقاشی و موسیقی، انسان را با نا آرامی های درون اش آشنا می کند و وقتی این نا آرامی ها، در ارتباط با آثار هنری، برون فکنی، شوند؛ کاتارسیس شکل می گیرد.
از دل کاتارسیس است که می توان به مقوله ی دومی که ارسطو به آن اشاره می کرد رسید:
*برتری هنر از واقعیت: از نظر ارسطو، آفرینش هنری، الزاما تقلید از واقعیت نیست. بلکه گاه، برداشت ذهنی ما از واقعیت است.
ارسطو می گوید آنچه در دنیای واقعی موجب نفرت ما می شود، اگر خوب، تصویر شود، موجب لذت می شود.
ارسطو، بر خلاف افلاطون، هنر را نیرویی تولیدی می دانست که عقل، راهبر آن است.
این نیروی آفریننده، بصورت مکانیکی، از طبیعت و واقعیت رونویسی و نسخه برداری نمی کند بلکه بازآفرینی و بازسازی خردمندانه صورت می دهد.
هنر نزد ارسطو، با ایده ی زیباییِ افلاطونی هیچ نسبتی ندارد، بلکه با آن زیبایی که بناست در آینده شکل گیرد مرتبط است.
به همین دلیل ارسطو، شاعری را از تاریخ نگاری برتر می دانست: مورخ حوادث را آنگونه حکایت می کند که روی داده اند؛ اما شاعر سخنش در باب حوادث و وقایعی است که امکان روی دادن دارند. پس شعر، از امری کلی و گسترده حکایت می کند و تاریخ از امری جزئی.
اینجاست که جهانِ هنر، بسیار وسیع تر از جهانِ واقع است؛ چرا که جهانِ هنر، جهان امکان هاست و هنرمند دنیاهای ممکن را خلق می کند.
اما ارسطو حتی یک قدم پا را فراتر هم می گذارد و درباره جهان ممکن توضیح می دهد: امر محال و نا ممکن اگر باور کردنی باشد، بهتر از امر ممکنی است که باور کردنی نباشد!
بر این اساس، یک اثر سوررئال که حاکی از رویداد های ناممکن است، می تواند باور کردنی تر، واقعی تر و والاتر از یک اثر رئال که درست ساخته نشده؛ باشد.
پانوشت: مطالب این نوشته مستند است به:
کتاب فن شعر-ارسطو-ترجمه زرین کوب 1358-صفحات: 24-26-27-29-36-37-44-47-48-111-116
در نوشته های آینده، هنر و زیبایی را از منظر سایر فلاسفه بررسی خواهیم کرد.
محمد مهدی نیک بین
#هنر #زیبایی_شناسی #فلسفه_هنر #ارسطو #تاریخ_زیبایی_شناسی
"هنر و اتصال به عالم بالا"
"زیبایی در مکتب فلوطین"
فلوطین را باید از تاثیر گذار ترین فلاسفه بر سنت فلسفی و عرفانی مسلمانان، دانست.
بنابر این وقتی نظرات فلوطین درباره زیبایی و هنر را مورد بررسی قرار می دهیم می توانیم تا حدود زیادی نظرات فلاسفه و عارفان مسلمان را تخمین بزنیم.
فلوطین مانند ارسطو، در زمینه ی زیبایی و هنر، کاملا مخالف افلاطون بود.
نگاه او به زیبایی و هنر؛ رنگ و بوی عرفانی و ذوقی دارد.
از نظر او، روح یا جان هر یک از ما بر حسب طبیعت اش به "جهان حقایق" تعلق دارد.
برخی چیز ها در جهان هستند که نشانی از حقایق را در خود دارند و وقتی انسان با آن چیزها روبرو شود، آن نشانه را می شناسد و احساس "آشنایی" و شادمانی می کند و در پی آن نشانی، به درون خویش باز می گردد و به جهان حقایق رجوع می کند. از آن جمله است امور زیبا و آفرینش های هنری!
از نظر فلوطین، روح آدمی، از جنس زیبایی است و کافی است که انسان با خویش تنها باشد تا از زشتی رها شود و زیبایی طبیعی خود را بازیابد.
فلوطین هر چیز زیبا را از جنس روح آدمی می دانست و برای ادراک زیبایی، پیشنهاد می داد، زشتی هایی که بر روح مان نشسته را بزداییم تا با درونی زیبا آماده درک امور زیبا باشیم.
فلوطین آفرینش هنری را نوعی اتصال با جهان حقایق می دانست نه تقلید از پدیده های طبیعی.
بنابر این از نظر او هنرمند مالک امر زیبا است و می تواند نواقصی که در عالم طبیعت وجود دارد را در اثر هنری خود، از میان بردارد.
بر این اساس هم هنرمند و هم مخاطب اثر هنری، برای خلق و درک زیبایی، باید به منبع زیبایی در درون خود رجوع کنند و از آن بهره بگیرند.
گفتنی است فلوطین، فیلسوفِ نوافلاطونی، در قرن سوم پس از میلاد مسیح می زیست.
پانوشت: مطالب این نوشته مستند است به: دوره آثار فلوطین-ترجمه لطفی 1366- صفحات:
112تا114-117-121-757-758
نظرات سایر فلاسفه پیرامون زیبایی و هنر را در آینده بررسی خواهیم کرد...
محمد مهدی نیک بین
#فلسفه_هنر #زیبایی_شناسی #فلوطین #هنر #تاریخ_زیبایی_شناسی
"زیبایی در مکتب فلوطین"
فلوطین را باید از تاثیر گذار ترین فلاسفه بر سنت فلسفی و عرفانی مسلمانان، دانست.
بنابر این وقتی نظرات فلوطین درباره زیبایی و هنر را مورد بررسی قرار می دهیم می توانیم تا حدود زیادی نظرات فلاسفه و عارفان مسلمان را تخمین بزنیم.
فلوطین مانند ارسطو، در زمینه ی زیبایی و هنر، کاملا مخالف افلاطون بود.
نگاه او به زیبایی و هنر؛ رنگ و بوی عرفانی و ذوقی دارد.
از نظر او، روح یا جان هر یک از ما بر حسب طبیعت اش به "جهان حقایق" تعلق دارد.
برخی چیز ها در جهان هستند که نشانی از حقایق را در خود دارند و وقتی انسان با آن چیزها روبرو شود، آن نشانه را می شناسد و احساس "آشنایی" و شادمانی می کند و در پی آن نشانی، به درون خویش باز می گردد و به جهان حقایق رجوع می کند. از آن جمله است امور زیبا و آفرینش های هنری!
از نظر فلوطین، روح آدمی، از جنس زیبایی است و کافی است که انسان با خویش تنها باشد تا از زشتی رها شود و زیبایی طبیعی خود را بازیابد.
فلوطین هر چیز زیبا را از جنس روح آدمی می دانست و برای ادراک زیبایی، پیشنهاد می داد، زشتی هایی که بر روح مان نشسته را بزداییم تا با درونی زیبا آماده درک امور زیبا باشیم.
فلوطین آفرینش هنری را نوعی اتصال با جهان حقایق می دانست نه تقلید از پدیده های طبیعی.
بنابر این از نظر او هنرمند مالک امر زیبا است و می تواند نواقصی که در عالم طبیعت وجود دارد را در اثر هنری خود، از میان بردارد.
بر این اساس هم هنرمند و هم مخاطب اثر هنری، برای خلق و درک زیبایی، باید به منبع زیبایی در درون خود رجوع کنند و از آن بهره بگیرند.
گفتنی است فلوطین، فیلسوفِ نوافلاطونی، در قرن سوم پس از میلاد مسیح می زیست.
پانوشت: مطالب این نوشته مستند است به: دوره آثار فلوطین-ترجمه لطفی 1366- صفحات:
112تا114-117-121-757-758
نظرات سایر فلاسفه پیرامون زیبایی و هنر را در آینده بررسی خواهیم کرد...
محمد مهدی نیک بین
#فلسفه_هنر #زیبایی_شناسی #فلوطین #هنر #تاریخ_زیبایی_شناسی
، زیبایی، خود، غایت و فرجام است و غایت و فرجامی ورای خود ندارد.
اگر زیبایی را در خدمتِ هدفی بدانیم، یعنی، آن را ابزاری برای رسیدن به چیزی دیگر قرار داده ایم و در واقع عرض و منفعتی از زیبایی مد نظرمان خواهد بود. حال آنکه امر زیبا از هر نیت و غرض و خواستی مستقل است.
مثلا فیلم "جیب بر" (روبر برسون) را می توان از جنبه های تکنیکی یا روان شناسانه و اخلاقی و یا اجتماعی و سیاسی مورد بحث و بررسی قرار داد. اما اگر آن را صرفا از نظر خلوص هنری و کارکرد هنری اش تماشا کنیم، می توانیم آن را مورد داوری زیبایی شناسانه قرار دهیم.
کانت این چالش بزرگ را بر سر راه خود و منتقدانش قرار داد که چگونه ممکن است، زیبایی، هم از مفاهیمِ شناختی مستقل باشد و هم همگانی و بین الاذهانی باشد.
چگونه یک داوری زیبایی شناسانه، هم همگانی است و هم راهی برای اثبات آن وجود ندارد.
همچنین در دو جا، کانت از حدودی که خود تعیین کرده بود، کمابیش خارج می شود.
یکی آنکه او میان این دو جمله فرق می گذارد: "این شعر زیباست" و "این شعر از آن شعر زیباتر است".
از نظر او جمله ی اول حاوی یک قضاوت زیبایی شناسانه ی محض است و جمله ی دوم علاوه بر زیبایی شناسی، نوعی مقایسه ی منطقی را هم در خود دارد. در جمله ی دوم می توانیم از مفاهیم شناختی و منطقی کمک بگیریم تا مقایسه ی زیبایی میان دو شعر را سامان بدهیم.
همچنین او میان "زیبای طبیعی" و "زیبای هنری" فرق می گذارد و می گوید: "یک زیبای طبیعی، چیزی زیباست و یک زیبای هنری، بیان زیبای یک چیز است."
وقتی پای بیان زیبایی به میان کشیده شود، راه برای بحث و جدل و قیاس های مفهومی هم باز خواهد شد و وارد قلمروی ادراکات مفهومی و شناختی می شویم؛ که آیا این اثر هنری توانسته از عهده ی "بیان" بخوبی بر آید یا خیر و اینکه چگونه توانسته زیبایی را بیان کند و سوالات بسیار دیگر.
روشن است که اینجا نیز با ورود مفاهیم و بحث و استدلال، قوانینی که خود کانت برای تعریف "زیبایی" مطرح کرده بود متزلزل می شود و همچنین "بیانگری" به عنوان یک هدف در زیباییِ هنری مطرح خواهد شد که با اصلِ بی غایت بودن زیبایی، ناسازگار است.
پانوشت:
نقل های کانت در این نوشتار مستند است به: "کتاب سنجش خرد ناب-ترجمه ادیب سلطانی-1362-صفحه 102 به بعد.
همچنین می توانید برای مطالعه بیشتر، به کتاب "نقد قوه حکم"-ترجمه عبدالکریم رشیدیان مراجعه کنید.
در نوشتار های آتی، زیبایی و هنر از نظر سایر فلاسفه مورد بحث و بررسی قرار خواهد گرفت...
محمد مهدی نیک بین
#فلسفه_هنر #هنر #زیبایی_شناسی #تاریخ_زیبایی_شناسی #فلسفه_زیبایی_شناسی #کانت
اگر زیبایی را در خدمتِ هدفی بدانیم، یعنی، آن را ابزاری برای رسیدن به چیزی دیگر قرار داده ایم و در واقع عرض و منفعتی از زیبایی مد نظرمان خواهد بود. حال آنکه امر زیبا از هر نیت و غرض و خواستی مستقل است.
مثلا فیلم "جیب بر" (روبر برسون) را می توان از جنبه های تکنیکی یا روان شناسانه و اخلاقی و یا اجتماعی و سیاسی مورد بحث و بررسی قرار داد. اما اگر آن را صرفا از نظر خلوص هنری و کارکرد هنری اش تماشا کنیم، می توانیم آن را مورد داوری زیبایی شناسانه قرار دهیم.
کانت این چالش بزرگ را بر سر راه خود و منتقدانش قرار داد که چگونه ممکن است، زیبایی، هم از مفاهیمِ شناختی مستقل باشد و هم همگانی و بین الاذهانی باشد.
چگونه یک داوری زیبایی شناسانه، هم همگانی است و هم راهی برای اثبات آن وجود ندارد.
همچنین در دو جا، کانت از حدودی که خود تعیین کرده بود، کمابیش خارج می شود.
یکی آنکه او میان این دو جمله فرق می گذارد: "این شعر زیباست" و "این شعر از آن شعر زیباتر است".
از نظر او جمله ی اول حاوی یک قضاوت زیبایی شناسانه ی محض است و جمله ی دوم علاوه بر زیبایی شناسی، نوعی مقایسه ی منطقی را هم در خود دارد. در جمله ی دوم می توانیم از مفاهیم شناختی و منطقی کمک بگیریم تا مقایسه ی زیبایی میان دو شعر را سامان بدهیم.
همچنین او میان "زیبای طبیعی" و "زیبای هنری" فرق می گذارد و می گوید: "یک زیبای طبیعی، چیزی زیباست و یک زیبای هنری، بیان زیبای یک چیز است."
وقتی پای بیان زیبایی به میان کشیده شود، راه برای بحث و جدل و قیاس های مفهومی هم باز خواهد شد و وارد قلمروی ادراکات مفهومی و شناختی می شویم؛ که آیا این اثر هنری توانسته از عهده ی "بیان" بخوبی بر آید یا خیر و اینکه چگونه توانسته زیبایی را بیان کند و سوالات بسیار دیگر.
روشن است که اینجا نیز با ورود مفاهیم و بحث و استدلال، قوانینی که خود کانت برای تعریف "زیبایی" مطرح کرده بود متزلزل می شود و همچنین "بیانگری" به عنوان یک هدف در زیباییِ هنری مطرح خواهد شد که با اصلِ بی غایت بودن زیبایی، ناسازگار است.
پانوشت:
نقل های کانت در این نوشتار مستند است به: "کتاب سنجش خرد ناب-ترجمه ادیب سلطانی-1362-صفحه 102 به بعد.
همچنین می توانید برای مطالعه بیشتر، به کتاب "نقد قوه حکم"-ترجمه عبدالکریم رشیدیان مراجعه کنید.
در نوشتار های آتی، زیبایی و هنر از نظر سایر فلاسفه مورد بحث و بررسی قرار خواهد گرفت...
محمد مهدی نیک بین
#فلسفه_هنر #هنر #زیبایی_شناسی #تاریخ_زیبایی_شناسی #فلسفه_زیبایی_شناسی #کانت
"لحظه ی زندگی روح"
"فلسفه ی هنرهای زیبای هگل"
نامی که هگل ترجیح می دهد برای مباحث فلسفه هنر به کار ببرد، "فلسفه ی هنرهای زیبا" است. او این نام را در مقدمه درسگفتارهایی درباره ی زیبایی شناسی انتخاب می کند.
هگل بحث خود را از تمایز میان زیبایی طبیعی و زیبایی هنری آغاز می کند و موضوع مباحث خود را زیبایی هنری قرار می دهد.
هگل معتقد است زیبایی هنری زاده ی درون آدمی است و به همین دلیل از زیبایی طبیعی والاتر است.
از نظر هگل روح مطلق به دو صورت تجلی می یابد؛ یکی روح سوبژکتیو (ذهنی و درونی) و یکی روح ابژکتیو (عینی و بیرونی) و در سفر روح به سوی امر مطلق؛ عنصر ذهنی و درونی نقش مهم تری از عنصر بیرونی دارد. از نظر او، روح سوبژکتیو، تجلی کامل تری از روح مطلق ارائه می دهد.
بنابر این زیبایی طبیعی که زاییده ی روح ابژکتیو است، در مقایسه با زیبایی هنری که به روح سوبژکتیو تعلق دارد، مقام پائین تری دارد.
هگل معتقد است، روح یا حقیقت مطلق؛ سه تجلی گاه دارد: فلسفه؛ دین و هنر.
هنگامی که روح؛ در قالب مفاهیم متجلی شود، فلسفه شکل می گیرد.
و هنگامی که به صورت "شهودهایی در قالب مفاهیم" در می آید، دین پدید می آید.
و هنگامی که که به صورت "شهود هایی در قالب حسی" در می آید؛ هنر پدید می آید.
از نظر او فلسفه و دین و هنر؛ سه لحظه از جلوه ی روح مطلق هستند. و فلسفه در ابتدای طیفی قرار دارد که بنیان اش بر مفاهیم استوار است. و هنر در انتهای آن طیف است و تمام اتکایش بر شهود است. اما دین در میانه ی طیف قرار دارد و هم از مفاهیم خبری و توصیفی و منطقی بهره برده و هم مانند هنر وابسته به شهود است.
هگل از این لحاظ که هنر، در مقایسه با فلسفه و دین، بیانگریِ کمتری دارد، مقامی پایین تر به آن می دهد.
در فلسفه ی هگل، روح از نا آگاهی به آگاهی مطلق سفر می کند. و در این سفر، به مرتبه ای از آگاهی می رسد که متکی به "احساس درک شده از جهان بیرون" است.
این مرتبه؛ از آن "هنر" است.
زیبایی هنری از آنجا که محصول نیروی خلاقه ی ذهن آدمی است، از زیبایی طبیعی که انسان نقشی در خلق آن ندارد، برتر است.
هنر، محصول ذهنِ هنرمند است، اما به این معنا نیست که هنرمند، هنگام آفرینش، به فرآیند آفرینش هنری کاملا آگاه است.
پس نباید هنر را بیانگرِ احساسات و عواطف و هیجانات درونی هنرمند دانست. مگر اینکه فرض کنیم، خودِ هنرمند نیز به عمق احساسات و عواطف و هیجانات اش آگاهی کامل ندارد. و تحت تاثیر الهام، چیزی می آفریند که از آگاهی او، فراتر می رود و روح زمانه را بیان می کند.
به همین دلیل است که زبان هنر، زبانی مبهم است و اثر هنری، صریح و آشکار نیست.
هنر به نبوغ هنرمند وابسته است اما این نبوغ از حد هنرمند فراتر می رود و همان قدر که برای دیگران ناشناس است، برای خود هنرمند هم ناشناس است.
از نظر هگل، در بهترین آثار هنری، توازن و یگانگی تمام و کمالی میان "فرم و محتوا" وجود دارد و فرم و محتوا بر یکدیگر برتری و تسلط پیدا نمی کند. این تعادل، برای خودِ هنرمند، آشکار نیست و مخاطب نیز آن را به صورت "شهودی" حس می کند.
ادراک عقلانیِ این مسائل، کار فلسفه است و فیلسوف می تواند ابعاد متافیزیکی اثر هنری را درک کند هرچند ممکن است، هرگز توانایی آفرینش هنری نداشته باشد.
اما هگل گمان می کرد، این اوج هنری و یگانگی میان فرم و محتوا، فقط در آثار کلاسیک یونان باستان یافتنی است. و در هنر روزگار او که آن را رمانتیک می نامید، میان آن محتوای ایده آل (روح مطلق) و فرم، فاصله افتاده است.
هگل توضیح می دهد که هنر، بیانِ "زندگیِ روح" است و توضیح می دهد بیانِ هنری، نوعی مکاشفه است و با دقت بیشتر باید گفت "هنر بیانگر نیست". چون کاری می کند کلی تر و زبانی دارد مبهم و هر گزاره ای درباره ی محتوای آثار هنری، چیزی بیش از "تاویل" نیست. و هنر صرفا به ما این فرصت را می دهد که حضورِ روح مطلق را حس کنیم.
هگل تاکید می کند که این بی بیانی و دوری از مفاهیم، هنر را فرو مایه تر از فلسفه و دین می کند. اما تاملات فلاسفه ی پس از او، نشان می دهد که حتی علوم طبیعی و فیزیکی هم در حصار تاویلات و ابهامات گرفتار است. چه رسد به فلسفه و دین!
پس خصیصه ی ابهام و نا بیانگری، میان هنر و فلسفه و دین و علوم طبیعی مشترک است و نمی توان به این بهانه ی بر سر هنر کوفت.
ادامه ی این بحث در قسمت آینده خواهد آمد...
محمد مهدی نیک بین
#زیبایی_شناسی #تاریخ_زیبایی_شناسی #فلسفه_زیبایی_شناسی #فلسفه_هنر #هگل #هنر
"فلسفه ی هنرهای زیبای هگل"
نامی که هگل ترجیح می دهد برای مباحث فلسفه هنر به کار ببرد، "فلسفه ی هنرهای زیبا" است. او این نام را در مقدمه درسگفتارهایی درباره ی زیبایی شناسی انتخاب می کند.
هگل بحث خود را از تمایز میان زیبایی طبیعی و زیبایی هنری آغاز می کند و موضوع مباحث خود را زیبایی هنری قرار می دهد.
هگل معتقد است زیبایی هنری زاده ی درون آدمی است و به همین دلیل از زیبایی طبیعی والاتر است.
از نظر هگل روح مطلق به دو صورت تجلی می یابد؛ یکی روح سوبژکتیو (ذهنی و درونی) و یکی روح ابژکتیو (عینی و بیرونی) و در سفر روح به سوی امر مطلق؛ عنصر ذهنی و درونی نقش مهم تری از عنصر بیرونی دارد. از نظر او، روح سوبژکتیو، تجلی کامل تری از روح مطلق ارائه می دهد.
بنابر این زیبایی طبیعی که زاییده ی روح ابژکتیو است، در مقایسه با زیبایی هنری که به روح سوبژکتیو تعلق دارد، مقام پائین تری دارد.
هگل معتقد است، روح یا حقیقت مطلق؛ سه تجلی گاه دارد: فلسفه؛ دین و هنر.
هنگامی که روح؛ در قالب مفاهیم متجلی شود، فلسفه شکل می گیرد.
و هنگامی که به صورت "شهودهایی در قالب مفاهیم" در می آید، دین پدید می آید.
و هنگامی که که به صورت "شهود هایی در قالب حسی" در می آید؛ هنر پدید می آید.
از نظر او فلسفه و دین و هنر؛ سه لحظه از جلوه ی روح مطلق هستند. و فلسفه در ابتدای طیفی قرار دارد که بنیان اش بر مفاهیم استوار است. و هنر در انتهای آن طیف است و تمام اتکایش بر شهود است. اما دین در میانه ی طیف قرار دارد و هم از مفاهیم خبری و توصیفی و منطقی بهره برده و هم مانند هنر وابسته به شهود است.
هگل از این لحاظ که هنر، در مقایسه با فلسفه و دین، بیانگریِ کمتری دارد، مقامی پایین تر به آن می دهد.
در فلسفه ی هگل، روح از نا آگاهی به آگاهی مطلق سفر می کند. و در این سفر، به مرتبه ای از آگاهی می رسد که متکی به "احساس درک شده از جهان بیرون" است.
این مرتبه؛ از آن "هنر" است.
زیبایی هنری از آنجا که محصول نیروی خلاقه ی ذهن آدمی است، از زیبایی طبیعی که انسان نقشی در خلق آن ندارد، برتر است.
هنر، محصول ذهنِ هنرمند است، اما به این معنا نیست که هنرمند، هنگام آفرینش، به فرآیند آفرینش هنری کاملا آگاه است.
پس نباید هنر را بیانگرِ احساسات و عواطف و هیجانات درونی هنرمند دانست. مگر اینکه فرض کنیم، خودِ هنرمند نیز به عمق احساسات و عواطف و هیجانات اش آگاهی کامل ندارد. و تحت تاثیر الهام، چیزی می آفریند که از آگاهی او، فراتر می رود و روح زمانه را بیان می کند.
به همین دلیل است که زبان هنر، زبانی مبهم است و اثر هنری، صریح و آشکار نیست.
هنر به نبوغ هنرمند وابسته است اما این نبوغ از حد هنرمند فراتر می رود و همان قدر که برای دیگران ناشناس است، برای خود هنرمند هم ناشناس است.
از نظر هگل، در بهترین آثار هنری، توازن و یگانگی تمام و کمالی میان "فرم و محتوا" وجود دارد و فرم و محتوا بر یکدیگر برتری و تسلط پیدا نمی کند. این تعادل، برای خودِ هنرمند، آشکار نیست و مخاطب نیز آن را به صورت "شهودی" حس می کند.
ادراک عقلانیِ این مسائل، کار فلسفه است و فیلسوف می تواند ابعاد متافیزیکی اثر هنری را درک کند هرچند ممکن است، هرگز توانایی آفرینش هنری نداشته باشد.
اما هگل گمان می کرد، این اوج هنری و یگانگی میان فرم و محتوا، فقط در آثار کلاسیک یونان باستان یافتنی است. و در هنر روزگار او که آن را رمانتیک می نامید، میان آن محتوای ایده آل (روح مطلق) و فرم، فاصله افتاده است.
هگل توضیح می دهد که هنر، بیانِ "زندگیِ روح" است و توضیح می دهد بیانِ هنری، نوعی مکاشفه است و با دقت بیشتر باید گفت "هنر بیانگر نیست". چون کاری می کند کلی تر و زبانی دارد مبهم و هر گزاره ای درباره ی محتوای آثار هنری، چیزی بیش از "تاویل" نیست. و هنر صرفا به ما این فرصت را می دهد که حضورِ روح مطلق را حس کنیم.
هگل تاکید می کند که این بی بیانی و دوری از مفاهیم، هنر را فرو مایه تر از فلسفه و دین می کند. اما تاملات فلاسفه ی پس از او، نشان می دهد که حتی علوم طبیعی و فیزیکی هم در حصار تاویلات و ابهامات گرفتار است. چه رسد به فلسفه و دین!
پس خصیصه ی ابهام و نا بیانگری، میان هنر و فلسفه و دین و علوم طبیعی مشترک است و نمی توان به این بهانه ی بر سر هنر کوفت.
ادامه ی این بحث در قسمت آینده خواهد آمد...
محمد مهدی نیک بین
#زیبایی_شناسی #تاریخ_زیبایی_شناسی #فلسفه_زیبایی_شناسی #فلسفه_هنر #هگل #هنر
“مرگ هنر”
“فلسفه هنرهای زیبای هگل-قسمت دوم"
هگل تاریخ هنر را به سه دوره تقسیم می کند:
یک) هنر نمادین: که معماری مصر باستان، تجلی گاه اش است. در این هنر، فقط می شد به محتوای متعالی، "اشاره" کرد. در معماری مصر باستان، شکل های هندسی و توازن ها و تقارن ها، فقط اشاراتی هستند به محتوایی بیان نا شده.
در این نوع هنر، هیچ چیز، خودش نیست و چیز دیگری را نیز بیان نمی کند بلکه فقط و فقط به آن اشاره می کند.
دو)هنر کلاسیک: که مجسمه سازی یونان باستان تجلی گاه اش است. در این هنر میان فرم و محتوا، نهایت همخوانی و انطباق وجود دارد. و نیازی به اشاره و نماد نیست.
در هنر نمادین، انسان غایب است و در خدایان هیچ جنبه ی انسانی یافت نمی شود. اما در هنر کلاسیک خدایان ابعادی انسانی دارند و سر انجام انسان مرکز و معیار همه چیز قرار می گیرد.
از نظر هگل، هنر کلاسیک در نهایت رو به زوال گذاشت، چون به تدریج مشخص شد تصور امر مقدس در این هنر، ناقص است و خدایان یونانی آزاد و بی حد و مرز نبودند در حالی که امر مقدس باید روحی بی مرز و آزاد باشد.
سه) هنر رمانتیک: نقاشی و موسیقی و شعر، تجلی گاه این هنر هستند. در این هنر، محتوا از فرم فراتر می رود. روح مطلق در محدودیت جسم، نمی گنجد. و فرم، نمی تواند به چیزی متعالی اشاره کند چون امر متعالی (روح) نا محدود است.
و هر چیزی فقط بیان گر تکامل روح خودش است و نماینده امری کلی و جهانشمول نمی تواند باشد.
زبانِ هنرِ رمانتیک، زبانِ گسست و نا تمامی و حرکت است. در حالی که زبان هنر کلاسیک، زبان هماهنگی و وصل بود.
هگل هنر مطلوب خودش را فقط در هنر کلاسیک می یافت و به همین دلیل برای دوران جدید، حکم به "مرگ هنر" داد و بنا به نگاه تاریخی اش تعابیر زیر را در این باب به کار برد:
امکان انتقال یک اثر از یک دوره ی تاریخی به یک دوره ی تاریخی دیگر وجود ندارد. و ما هرگز مانند یک یونانی در پای یک مجسمه نمی توانیم بایستیم. و از آنچه او درک می کرد بی بهره ایم. پس هنر برای ما می میرد.
هنر یونانی جهان یونانی را به صراحت و دقت بیان می کرد و از فلسفه ی یونان عقب نمی ماند. اما هنر رومانتیک، نمی تواند ادراک ما از امر مطلق را حکایت کند. هنر امروز، توانایی ادراک و بیان پیچیدگی زندگی مدرن را ندارد.
او در نهایت می نویسد: "هنر، والاترین راهی بود که حقیقت در آن می توانست متجلی شود. کاش می شد امیدوار بود که هنر دوباره سر بر آورد و این کار را ادامه دهد. اما فرم های هنری، با نیاز های متعالی روح، همخوانی ندارد."
در پایان باید به جای خالی تئاتر و نمایش نامه (هنرهای دراماتیک) در فهرست هنرهای هگل اشاره کرد.
او از معماری، مجسمه سازی، نقاشی، موسیقی و شعر سخن می گفت و تئاتر و نمایش نامه را در ذیل شعر دسته بندی می کرد و آن را "شعر دراماتیک" می نامید.
هگل شعر را به سه بخش تقسیم می کرد: شعر حماسی، شعر تغزلی و شعر دراماتیک.
شعر حماسی، تجلی گاه روح ابژکتیو (عینی) بود و شعر تغزلی تجلی گاه روح سوبژکتیو (درونی و ذهنی) بود. و شعر دراماتیک کامل ترین شکل شعر بود و تجلی گاه درون و بیرون بود. شعر دراماتیک می توانست هم حالات درونی انسان را به نمایش بگذارد و هم کنش های بین فردی و اجتماعی را.
اما هگل تاکید می کرد در درام جدید، عناصر درونی و ذهنی، بر عناصر بیرونی و عینی، تسلط دارد.
هگل معتقد بود در بزرگ ترین تراژدی های آشیلوس، اوریپید و سوفوکل ما با یک قهرمان تراژیک روبرو نیستیم. بلکه با یک درگیر و اختلاف تراژیک مواجه ایم. این تضاد، میان خوبی و بدی نیست، بلکه اختلاف و تخاصم میان دو دیدگاهی است که هر کدام، جنبه های نیک دارند.
اختلاف تراژیک، از نظر هگل اختلافی میان وظیفه و اخلاق نیست. حتی میان دو وظیفه ی متعارض هم نیست. بلکه اختلافی است میان "دو برنامه ی هستی متفاوت" و دو گونه متفاوت و متعارض از نقشه هایی برای زیستن در جهان.
در قسمت های بعدی فلسفه هنر را از دید سایر فلاسفه بررسی خواهیم کرد...
محمد مهدی نیک بین
#فلسفه_هنر #تاریخ_فلسفه_هنر #زیبایی_شناسی #هگل #هنر
“فلسفه هنرهای زیبای هگل-قسمت دوم"
هگل تاریخ هنر را به سه دوره تقسیم می کند:
یک) هنر نمادین: که معماری مصر باستان، تجلی گاه اش است. در این هنر، فقط می شد به محتوای متعالی، "اشاره" کرد. در معماری مصر باستان، شکل های هندسی و توازن ها و تقارن ها، فقط اشاراتی هستند به محتوایی بیان نا شده.
در این نوع هنر، هیچ چیز، خودش نیست و چیز دیگری را نیز بیان نمی کند بلکه فقط و فقط به آن اشاره می کند.
دو)هنر کلاسیک: که مجسمه سازی یونان باستان تجلی گاه اش است. در این هنر میان فرم و محتوا، نهایت همخوانی و انطباق وجود دارد. و نیازی به اشاره و نماد نیست.
در هنر نمادین، انسان غایب است و در خدایان هیچ جنبه ی انسانی یافت نمی شود. اما در هنر کلاسیک خدایان ابعادی انسانی دارند و سر انجام انسان مرکز و معیار همه چیز قرار می گیرد.
از نظر هگل، هنر کلاسیک در نهایت رو به زوال گذاشت، چون به تدریج مشخص شد تصور امر مقدس در این هنر، ناقص است و خدایان یونانی آزاد و بی حد و مرز نبودند در حالی که امر مقدس باید روحی بی مرز و آزاد باشد.
سه) هنر رمانتیک: نقاشی و موسیقی و شعر، تجلی گاه این هنر هستند. در این هنر، محتوا از فرم فراتر می رود. روح مطلق در محدودیت جسم، نمی گنجد. و فرم، نمی تواند به چیزی متعالی اشاره کند چون امر متعالی (روح) نا محدود است.
و هر چیزی فقط بیان گر تکامل روح خودش است و نماینده امری کلی و جهانشمول نمی تواند باشد.
زبانِ هنرِ رمانتیک، زبانِ گسست و نا تمامی و حرکت است. در حالی که زبان هنر کلاسیک، زبان هماهنگی و وصل بود.
هگل هنر مطلوب خودش را فقط در هنر کلاسیک می یافت و به همین دلیل برای دوران جدید، حکم به "مرگ هنر" داد و بنا به نگاه تاریخی اش تعابیر زیر را در این باب به کار برد:
امکان انتقال یک اثر از یک دوره ی تاریخی به یک دوره ی تاریخی دیگر وجود ندارد. و ما هرگز مانند یک یونانی در پای یک مجسمه نمی توانیم بایستیم. و از آنچه او درک می کرد بی بهره ایم. پس هنر برای ما می میرد.
هنر یونانی جهان یونانی را به صراحت و دقت بیان می کرد و از فلسفه ی یونان عقب نمی ماند. اما هنر رومانتیک، نمی تواند ادراک ما از امر مطلق را حکایت کند. هنر امروز، توانایی ادراک و بیان پیچیدگی زندگی مدرن را ندارد.
او در نهایت می نویسد: "هنر، والاترین راهی بود که حقیقت در آن می توانست متجلی شود. کاش می شد امیدوار بود که هنر دوباره سر بر آورد و این کار را ادامه دهد. اما فرم های هنری، با نیاز های متعالی روح، همخوانی ندارد."
در پایان باید به جای خالی تئاتر و نمایش نامه (هنرهای دراماتیک) در فهرست هنرهای هگل اشاره کرد.
او از معماری، مجسمه سازی، نقاشی، موسیقی و شعر سخن می گفت و تئاتر و نمایش نامه را در ذیل شعر دسته بندی می کرد و آن را "شعر دراماتیک" می نامید.
هگل شعر را به سه بخش تقسیم می کرد: شعر حماسی، شعر تغزلی و شعر دراماتیک.
شعر حماسی، تجلی گاه روح ابژکتیو (عینی) بود و شعر تغزلی تجلی گاه روح سوبژکتیو (درونی و ذهنی) بود. و شعر دراماتیک کامل ترین شکل شعر بود و تجلی گاه درون و بیرون بود. شعر دراماتیک می توانست هم حالات درونی انسان را به نمایش بگذارد و هم کنش های بین فردی و اجتماعی را.
اما هگل تاکید می کرد در درام جدید، عناصر درونی و ذهنی، بر عناصر بیرونی و عینی، تسلط دارد.
هگل معتقد بود در بزرگ ترین تراژدی های آشیلوس، اوریپید و سوفوکل ما با یک قهرمان تراژیک روبرو نیستیم. بلکه با یک درگیر و اختلاف تراژیک مواجه ایم. این تضاد، میان خوبی و بدی نیست، بلکه اختلاف و تخاصم میان دو دیدگاهی است که هر کدام، جنبه های نیک دارند.
اختلاف تراژیک، از نظر هگل اختلافی میان وظیفه و اخلاق نیست. حتی میان دو وظیفه ی متعارض هم نیست. بلکه اختلافی است میان "دو برنامه ی هستی متفاوت" و دو گونه متفاوت و متعارض از نقشه هایی برای زیستن در جهان.
در قسمت های بعدی فلسفه هنر را از دید سایر فلاسفه بررسی خواهیم کرد...
محمد مهدی نیک بین
#فلسفه_هنر #تاریخ_فلسفه_هنر #زیبایی_شناسی #هگل #هنر