📌ابدیت و جاودانگی مهم ترین عنصر در نظام فکری ایرانیان باستان
📝اسماعیل سنگاری
@tarikhandishmag
تمام آرزوها و آرمان ها، تعالی انسانی را در ایران باستان باید در پیوستن به جایگاه ابدی جستجو کرد. بنابراین تاریخ و رخداد های تاریخی و زمان چندان مورد توجه و عنایت آن ها قرار نمی گرفته است.یا اگر برای تاریخ ارزشی قائل می شدند، بیشتر به واسطه پیوند رویدادهای تاریخی با اراده ی الهی می بود که در تاریخ عیان شده بود.
تاریخ نویسی در ایران باستان نیز به دنبال واکاوی علل رویدادها در چهار چوب زمان مند و تاریخی نبود، بلکه عملکرد انسانی را نیز تنها بخشی از علل درگیر در رویداد آفرینی قلمداد می کرد.از این رو ، تاریخ نیز برای او به معنای کشف انسان در تاریخیت خود نیست، بلکه به معنای کشف تجلی اراده های هم زمان فرا تاریخی در تاریخ و زمان و چگونگی زندگی در تاریخ و پیوستن به جاودانگی است.
@tarikhandishmag
📝اسماعیل سنگاری
@tarikhandishmag
تمام آرزوها و آرمان ها، تعالی انسانی را در ایران باستان باید در پیوستن به جایگاه ابدی جستجو کرد. بنابراین تاریخ و رخداد های تاریخی و زمان چندان مورد توجه و عنایت آن ها قرار نمی گرفته است.یا اگر برای تاریخ ارزشی قائل می شدند، بیشتر به واسطه پیوند رویدادهای تاریخی با اراده ی الهی می بود که در تاریخ عیان شده بود.
تاریخ نویسی در ایران باستان نیز به دنبال واکاوی علل رویدادها در چهار چوب زمان مند و تاریخی نبود، بلکه عملکرد انسانی را نیز تنها بخشی از علل درگیر در رویداد آفرینی قلمداد می کرد.از این رو ، تاریخ نیز برای او به معنای کشف انسان در تاریخیت خود نیست، بلکه به معنای کشف تجلی اراده های هم زمان فرا تاریخی در تاریخ و زمان و چگونگی زندگی در تاریخ و پیوستن به جاودانگی است.
@tarikhandishmag
📍فردوسی📍
📝جلال خالقی مطلق
@tarikhandishmag
۱.ابوالقاسم منصور بن حسن طوسی متخلّص به فردوسی در سال۳۲۹ هجری در ده بزرگی به نام باژ از ناحیهی طبران از توابع طوس، در یک خانوادهی دهقانی دیده به جهان گشود. در درستی کنیه و زادگاه شاعر و تخلص او که از قدیم در بسیاری از منابع گزارش شده است، تردیدی روا نیست. از تخلص او، خود شاعر در شاهنامه نام برده است. نام شاعر و نام پدر او مانند دیگر مشخصات شاعر به همین گونه که یاد شد، هم در لوحههای دو صفحهی نخستین دیباچهی کتاب در دستنویس فلورانس مورّخ۶۱۴ و هم در ترجمهی بنداری از سالهای ۶۲۰_۶۲۱ آمده است و این همخوانی فعلاً جای تردیدی در درستی آن نمیگذارد. از شرح حال شاعر آگاهی چندانی در دست نیست. تنها از راه اشارات اندک خود شاعر و چند تاریخ که از زندگی خود به دست داده است. میتوان زمان چند رویداد را بازشناسی کرد. از جمله این که شاعر در ۳۲۹هجری به جهان میآید؛ در ۳۵۹، یعنی در سی سالگی دارای پسری میگردد؛ در۳۶۷، یعنی در ۳۸سالگی یا کمی دیرتر سرایش "شــاهــنــامــه" را بر اساس "شــاهــنــامــهی ابــومــنــصــوری" آغاز میکند و نخستین نگارش آن را در ۳۸۴به پایان میبرد؛ در ۳۹۶پسر سی و هفت سالهی او درمیگذرد.
نگارش نخستینِ شاهنامه باید شامل برگزیدهای از بخشهای مأخذ او بوده باشد. از این رو، شاعر پس از سال۳۸۴ به کار خود ادامه میدهد و سرانجام با نگارش دوم و نهایی خود در ۲۵اسفند ۴۰۰ق (برابر ۸مارس ۱۰۱۰م) کتاب را به پایان میرساند و به سلطان محمود تقدیم میکند. شاعر پیش از سال۳۶۷، یعنی پیش از مرگ دقیقی و آغاز سرایش "شــاهــنــامــه"، داستان "بــیــژن و مــنــیــژه" را سروده بود که بعداً به "شــاهــنــامــه" افزود. همچنین پس از سال۴۰۰ حک و اصلاحاتی در کتاب خود کرده است از آن که "شــاهــنــامــه" با عدم توجه سلطان روبرو میگردد. شاعر سلطان را هجو میکند. برای بیمهری محمود به شاعر و کتاب او، دو علّت عمده را میتوان گمان برد. یکی اظهار صریح شاعر در پیرامون محمود. این که شاعر، چنانکه نظامی عروضی گزارش کرده است، خود "شــاهــنــامــه" را به غزنه برده باشد و پس از ناکامی و هجو سلطان از غزنه گریخته باشد، حتمی نیست، ولی رد کامل گزارشهای نظامی عروضی نیز، تنها به علت وجود شماری اخبار نادرست در کتاب او "چــهــار مــقــالــه"، درست نیست. حتی این گزارش او که فردوسی پس از بیمهری محمود به طبرستان به نزد سپهبد شهریار از آل باوند رفت، گزارشی که تاکنون یکسره نادرست انگاشته شده بود، اکنون پس از بازخوانی دیگری از کتیبهی برج لاجیم مورّخ ۴۱۳ق، دیگر چندان نامحتمل نیست و از سپهبد شهریار باید منظور شهریار بن عباس بن شهریار باشد. همچنین دلایلی که در رد انتساب هجونامه به فردوسی آوردهاند، چندان استوار و بیطرفانه نیست. بیتردید بسیاری از ابیات این هجونامه ساختگی و یا برگرفته از متن "شــاهــنــامــه" است. ولی بیتهای دیگری نیز در آن هست که اصالت آنها را نمیتوان رد کرد از دو تاریخ ۴۱۱و۴۱۶، که برای سال درگذشت شاعر گزارش کردهاند تاریخ دوم از منابع کهنتر و معتبرتری است و با برخی اخبار مرتبط با زندگی شاعر نیز سازگارتر است پس از مرگ شاعر و پس از آن یک واعظ طبرانی از به خاک سپردن جنازهی شاعر در گورستان مسلمانان در بیرون دروازهی رزان، بدین بهانه که او رافضی بود، ممانعت کرد، شاعر را در درون دروازه، یعنی در داخل شهر، در باغ خود شاعر به خاک سپردند. پس این باغ باید خانهی شهری شاعر بوده باشد. به گزارش نظامی عروضی، از فردوسی تنها دختری مانده بود. در "شــاهــنــامــه" بیتی هست که امکان این تعبیر را میدهد که زن شاعر در حیات او درگذشته بود.
۲.همان گونه که در آغاز بخش پیشین اشاره شد، شاعر در یک خانوادهی دهقانِ صاحبِ باغ و زمین زاده و پرورش یافته بود و از این رو، از نظر اقتصادی در استقلال و رفاه نسبی میزیست و یا به گفتهی نظامی عروضی <<در ده باژ شوکتی تمام داشت، چنان که به دخل آن ضیاع از امثال خود بینیاز بود.>> ولی این رفاه نسبی بیشتر محدود به دوران جوانی بود که سپس با بالا رفتن سال، جای خود را به نیازمندی میدهد. این هر دو وضعیت را میتوان از برخی ابیات "شــاهــنــامــه" که شاعر در سالهای مختلف زندگی خود سروده است، به خوبی دید. این که علت از دست دادن رفاهِ اقتصادیِ سالهای جوانی چه بوده دقیقاً نمیدانیم. شاید یک یا چند علت زیر همچون آفات، مالیاتهای سنگین، آشفتگی اوضاع خراسان در عصر شاعر، عدم کمک مالی به او پس از مرگ منصور پسر ابومنصور عبدالرّزّاق، عدم رسیدگی به ملک خود در اثر پرداختن به کار "شــاهــنــامــه"، در ایجاد وضع نامطلوب مالی او نقشی داشتهاند. آنچه مسلم است، از سوی محمود و بزرگان طوس و خراسان در بیست سال آخر سدهی چهارم کمکی به شاعر نشده بود، مگر تنها از سوی حُییّ قتیبه عامل خراج طوس که از آن در "شــاهــنــامـ
📝جلال خالقی مطلق
@tarikhandishmag
۱.ابوالقاسم منصور بن حسن طوسی متخلّص به فردوسی در سال۳۲۹ هجری در ده بزرگی به نام باژ از ناحیهی طبران از توابع طوس، در یک خانوادهی دهقانی دیده به جهان گشود. در درستی کنیه و زادگاه شاعر و تخلص او که از قدیم در بسیاری از منابع گزارش شده است، تردیدی روا نیست. از تخلص او، خود شاعر در شاهنامه نام برده است. نام شاعر و نام پدر او مانند دیگر مشخصات شاعر به همین گونه که یاد شد، هم در لوحههای دو صفحهی نخستین دیباچهی کتاب در دستنویس فلورانس مورّخ۶۱۴ و هم در ترجمهی بنداری از سالهای ۶۲۰_۶۲۱ آمده است و این همخوانی فعلاً جای تردیدی در درستی آن نمیگذارد. از شرح حال شاعر آگاهی چندانی در دست نیست. تنها از راه اشارات اندک خود شاعر و چند تاریخ که از زندگی خود به دست داده است. میتوان زمان چند رویداد را بازشناسی کرد. از جمله این که شاعر در ۳۲۹هجری به جهان میآید؛ در ۳۵۹، یعنی در سی سالگی دارای پسری میگردد؛ در۳۶۷، یعنی در ۳۸سالگی یا کمی دیرتر سرایش "شــاهــنــامــه" را بر اساس "شــاهــنــامــهی ابــومــنــصــوری" آغاز میکند و نخستین نگارش آن را در ۳۸۴به پایان میبرد؛ در ۳۹۶پسر سی و هفت سالهی او درمیگذرد.
نگارش نخستینِ شاهنامه باید شامل برگزیدهای از بخشهای مأخذ او بوده باشد. از این رو، شاعر پس از سال۳۸۴ به کار خود ادامه میدهد و سرانجام با نگارش دوم و نهایی خود در ۲۵اسفند ۴۰۰ق (برابر ۸مارس ۱۰۱۰م) کتاب را به پایان میرساند و به سلطان محمود تقدیم میکند. شاعر پیش از سال۳۶۷، یعنی پیش از مرگ دقیقی و آغاز سرایش "شــاهــنــامــه"، داستان "بــیــژن و مــنــیــژه" را سروده بود که بعداً به "شــاهــنــامــه" افزود. همچنین پس از سال۴۰۰ حک و اصلاحاتی در کتاب خود کرده است از آن که "شــاهــنــامــه" با عدم توجه سلطان روبرو میگردد. شاعر سلطان را هجو میکند. برای بیمهری محمود به شاعر و کتاب او، دو علّت عمده را میتوان گمان برد. یکی اظهار صریح شاعر در پیرامون محمود. این که شاعر، چنانکه نظامی عروضی گزارش کرده است، خود "شــاهــنــامــه" را به غزنه برده باشد و پس از ناکامی و هجو سلطان از غزنه گریخته باشد، حتمی نیست، ولی رد کامل گزارشهای نظامی عروضی نیز، تنها به علت وجود شماری اخبار نادرست در کتاب او "چــهــار مــقــالــه"، درست نیست. حتی این گزارش او که فردوسی پس از بیمهری محمود به طبرستان به نزد سپهبد شهریار از آل باوند رفت، گزارشی که تاکنون یکسره نادرست انگاشته شده بود، اکنون پس از بازخوانی دیگری از کتیبهی برج لاجیم مورّخ ۴۱۳ق، دیگر چندان نامحتمل نیست و از سپهبد شهریار باید منظور شهریار بن عباس بن شهریار باشد. همچنین دلایلی که در رد انتساب هجونامه به فردوسی آوردهاند، چندان استوار و بیطرفانه نیست. بیتردید بسیاری از ابیات این هجونامه ساختگی و یا برگرفته از متن "شــاهــنــامــه" است. ولی بیتهای دیگری نیز در آن هست که اصالت آنها را نمیتوان رد کرد از دو تاریخ ۴۱۱و۴۱۶، که برای سال درگذشت شاعر گزارش کردهاند تاریخ دوم از منابع کهنتر و معتبرتری است و با برخی اخبار مرتبط با زندگی شاعر نیز سازگارتر است پس از مرگ شاعر و پس از آن یک واعظ طبرانی از به خاک سپردن جنازهی شاعر در گورستان مسلمانان در بیرون دروازهی رزان، بدین بهانه که او رافضی بود، ممانعت کرد، شاعر را در درون دروازه، یعنی در داخل شهر، در باغ خود شاعر به خاک سپردند. پس این باغ باید خانهی شهری شاعر بوده باشد. به گزارش نظامی عروضی، از فردوسی تنها دختری مانده بود. در "شــاهــنــامــه" بیتی هست که امکان این تعبیر را میدهد که زن شاعر در حیات او درگذشته بود.
۲.همان گونه که در آغاز بخش پیشین اشاره شد، شاعر در یک خانوادهی دهقانِ صاحبِ باغ و زمین زاده و پرورش یافته بود و از این رو، از نظر اقتصادی در استقلال و رفاه نسبی میزیست و یا به گفتهی نظامی عروضی <<در ده باژ شوکتی تمام داشت، چنان که به دخل آن ضیاع از امثال خود بینیاز بود.>> ولی این رفاه نسبی بیشتر محدود به دوران جوانی بود که سپس با بالا رفتن سال، جای خود را به نیازمندی میدهد. این هر دو وضعیت را میتوان از برخی ابیات "شــاهــنــامــه" که شاعر در سالهای مختلف زندگی خود سروده است، به خوبی دید. این که علت از دست دادن رفاهِ اقتصادیِ سالهای جوانی چه بوده دقیقاً نمیدانیم. شاید یک یا چند علت زیر همچون آفات، مالیاتهای سنگین، آشفتگی اوضاع خراسان در عصر شاعر، عدم کمک مالی به او پس از مرگ منصور پسر ابومنصور عبدالرّزّاق، عدم رسیدگی به ملک خود در اثر پرداختن به کار "شــاهــنــامــه"، در ایجاد وضع نامطلوب مالی او نقشی داشتهاند. آنچه مسلم است، از سوی محمود و بزرگان طوس و خراسان در بیست سال آخر سدهی چهارم کمکی به شاعر نشده بود، مگر تنها از سوی حُییّ قتیبه عامل خراج طوس که از آن در "شــاهــنــامـ
@tarikhandishmag
شاهنامه یاد کرده است.
این شخص، هم در گرفتن خراج رعایت حال شاعر را میکرده و هم از او به گفتهی خود شاعر "ســخــن رایــگــان" نمیخواسته، یعنی در برابر رونویسی از اشعارِ شاعر، وجهی میپرداخته است. از یک عبارت نظامی عروضی چنین برمیآید که این شخص وَشْکَرده، یعنی کارپرداز شاعر نیز بوده است. یعنی وسیله میشده که همه "احــســنــت" گویان از شعر شاعر "رایــگــان" رونوشت برندارند و شاعر را "مــزدور" خود نپندارند، بلکه برخی از آنها وجهی هم بپردازند.
۳.در روزگار ما، مذهب شاعر را تسنن، شیعی زیدی، شیعی اسماعیلی و شیعی دوازده امامی نامیدهاند، ولی از میان این نظرها تنها نظر چهارم است که هم با اشارات شاعر در "شــاهــنــامــه" همخوانی بیشتر دارد و هم از قدیم گزارش شده است. گذشته از این شهر طوس از قدیم یکی از مراکز تشیع بود و خاندان ابومنصور نیز بدین مذهب بود. از سوی دیگر، اگر گزارش منابعی که نام نیای شاعر را شرفشاه و فرّخ نوشتهاند درست باشد، میتوان احتمال داد که نیای شاعر یا پدر نیای او در سدهی سوم هجری به اسلام گرویده بودند.
۴. از آنجا که شاعر خلاف بسیاری از شاعران، اثر خود را میدان تاخت و تاز دانشهای گوناگون نکرده است، گفتگو دربارهی معلومات شاعر دشوار است. ولی مسلم این است، و این اندازه از متن "شــاهــنــامــه" نیز برمیآید که او با علوم عصر خود در چارچوب تحصیلات روزگار خود آشنایی داشت که از آن جمله یکی نیز آموختن زبان عربی بود. ولی این که شاعر، چنان که برخی ادعا کردهاند، بر زبان و ادب عرب دست داشته و یا زبان پهلوی که دشواری آن در آن زمان بیشتر در شناختن خط آن بود، میدانسته، و یا بر یکی از علوم همچون نجوم، پزشکی، فلسفه و مانند آنها تخصص داشته بوده باشد، چیزی از "شــاهــنــامــه" برنمیآید و محتمل هم نیست. آنچه از "شــاهــنــامــه" به خوبی آشکار است، جز آشنایی کلی شاعر در زمینههای نامبرده، تسلط کامل او بر تاریخ و فرهنگ و انساب و آداب و رسوم ایران کهن و استادی مسلم او در زبان و ادب فارسی است.
۵.اخلاق شاعر را باید کمابیش همان دانست که در "شــاهــنــامــه" تبلیغ شده است. زیرا اگر مطالب اخلاقی کتاب در مأخذ شاعر هم آمده بوده باشد، که بسیاری از آنها آمده بود، ولی باز صمیمیتی که او در بیان آنها نشان میدهد، گواهی راستین بر باورداشت خود اوست. از جملهی این شعایر اخلاقی، چندتایی که آشکارترند عبارتند از: رعایت انصاف حتی نسبت به دشمن، اعتقاد به نژاد و اعتقاد به ماندگاری نام نیک و بد، حق شناسی، سفارش به میانهروی در کارها، تبلیغ مهر به زن و فرزند و میهن، سفارش به آموختن دانش، ستایش کوشش و راستی و داد، و نکوهش کاهلی و آز و دروغ و خشم و جنگ و خونریزی، نکوهش شتاب و سفارش درنگ در کارها و دیگر و دیگر. آنچه به عنوان اخلاقیات ویژهی خود شاعر باید افزود، یکی نگه داشتن عفت قلم، دیگر امانتداری او نسبت به مأخذ خود و نسبت به سخن دقیقی، و دیگر صراحت در بیان است که برای مثال، او از اینکه با ستایشِ مذهب خود و نکوهش مذاهب دیگر اسلامی، سلطانی را که کتاب خود را بدو تقدیم میکند، خواهد رنجاند، باکی ندارد. از سوی دیگر، او هرچند در چارچوب مذاهب اسلامی به مذهب خود تعصب میورزد، ولی به نکوهش ادیان دیگر نیز نمیپردازد. گمان میرود که مطالبی که بر ضد ادیان "یــهــود" و "مــســیــح" در "شــاهــنــامــه" هست، عقیدهی خود شاعر نباشد، بلکه او مطالب مأخذ خود را با امانت به دست داده است و به همین گونه مطالب مأخذ او نیز نقل مطالب "خــدایــنــامــه" باشد. برعکس، گمان میرود که هم شاعر و هم مأخذ او به دین نیاکان خود به دیدهی احترام مینگریستند و از آن با ستایش سخن میگفتند، یعنی در این زمینه با "خــدایــنــامــه" همدل بودند. آنچه در آن تردیدی نیست، این که شاعر بیش از هرچیز و از صمیم دل و جان خداپرست و یکتاپرست است و در عین حال مانند عموم ایرانیانِ پیش از خود و پس از خود اعتقاد به بخت و قضا و قدر در او قوی است. با آنکه موضوع سخن شاعر همواره شرح رویارویی مرگ و زندگی و گفتگو در مسائلِ جدیِ زندگیِ فردی و خانوادگی و اجتماعی و سخن از جنگ و صلح و سرنوشت کشور و مردم است. ولی باز شاعر چهرهی عبوسی ندارد. بلکه گهگاه اهل مطایبه نیز هست و این حقیقت از برخی حکایات کتاب، همچون حکایت ناکامی جوان کفشگر در در شب زفاف در پادشاهی انوشروان و یا در حکایت لنبک آبکش در پادشاهی بهرام گور و در جاهای دیگر به خوبی دیده میشود. شاعر همچنین اهل می است و معتقد است <<به دل خرّمی را مدان از گناه>>. با بالا رفتن سال، گهگاه نوشیدن می را منع میکند و آن را در پیری <<بینمک>> و <<چو پیراهن شَعر باشد به دی>> میداند. ولی این موارد را باید در شمار <<وعظ بیعملان>> گرفت. او بهویژه پس از دست کشیدن از خوراک، نوشیدن می را سفارش میکند: (چو نان خورده آید، به از جام نیست)
شاهنامه یاد کرده است.
این شخص، هم در گرفتن خراج رعایت حال شاعر را میکرده و هم از او به گفتهی خود شاعر "ســخــن رایــگــان" نمیخواسته، یعنی در برابر رونویسی از اشعارِ شاعر، وجهی میپرداخته است. از یک عبارت نظامی عروضی چنین برمیآید که این شخص وَشْکَرده، یعنی کارپرداز شاعر نیز بوده است. یعنی وسیله میشده که همه "احــســنــت" گویان از شعر شاعر "رایــگــان" رونوشت برندارند و شاعر را "مــزدور" خود نپندارند، بلکه برخی از آنها وجهی هم بپردازند.
۳.در روزگار ما، مذهب شاعر را تسنن، شیعی زیدی، شیعی اسماعیلی و شیعی دوازده امامی نامیدهاند، ولی از میان این نظرها تنها نظر چهارم است که هم با اشارات شاعر در "شــاهــنــامــه" همخوانی بیشتر دارد و هم از قدیم گزارش شده است. گذشته از این شهر طوس از قدیم یکی از مراکز تشیع بود و خاندان ابومنصور نیز بدین مذهب بود. از سوی دیگر، اگر گزارش منابعی که نام نیای شاعر را شرفشاه و فرّخ نوشتهاند درست باشد، میتوان احتمال داد که نیای شاعر یا پدر نیای او در سدهی سوم هجری به اسلام گرویده بودند.
۴. از آنجا که شاعر خلاف بسیاری از شاعران، اثر خود را میدان تاخت و تاز دانشهای گوناگون نکرده است، گفتگو دربارهی معلومات شاعر دشوار است. ولی مسلم این است، و این اندازه از متن "شــاهــنــامــه" نیز برمیآید که او با علوم عصر خود در چارچوب تحصیلات روزگار خود آشنایی داشت که از آن جمله یکی نیز آموختن زبان عربی بود. ولی این که شاعر، چنان که برخی ادعا کردهاند، بر زبان و ادب عرب دست داشته و یا زبان پهلوی که دشواری آن در آن زمان بیشتر در شناختن خط آن بود، میدانسته، و یا بر یکی از علوم همچون نجوم، پزشکی، فلسفه و مانند آنها تخصص داشته بوده باشد، چیزی از "شــاهــنــامــه" برنمیآید و محتمل هم نیست. آنچه از "شــاهــنــامــه" به خوبی آشکار است، جز آشنایی کلی شاعر در زمینههای نامبرده، تسلط کامل او بر تاریخ و فرهنگ و انساب و آداب و رسوم ایران کهن و استادی مسلم او در زبان و ادب فارسی است.
۵.اخلاق شاعر را باید کمابیش همان دانست که در "شــاهــنــامــه" تبلیغ شده است. زیرا اگر مطالب اخلاقی کتاب در مأخذ شاعر هم آمده بوده باشد، که بسیاری از آنها آمده بود، ولی باز صمیمیتی که او در بیان آنها نشان میدهد، گواهی راستین بر باورداشت خود اوست. از جملهی این شعایر اخلاقی، چندتایی که آشکارترند عبارتند از: رعایت انصاف حتی نسبت به دشمن، اعتقاد به نژاد و اعتقاد به ماندگاری نام نیک و بد، حق شناسی، سفارش به میانهروی در کارها، تبلیغ مهر به زن و فرزند و میهن، سفارش به آموختن دانش، ستایش کوشش و راستی و داد، و نکوهش کاهلی و آز و دروغ و خشم و جنگ و خونریزی، نکوهش شتاب و سفارش درنگ در کارها و دیگر و دیگر. آنچه به عنوان اخلاقیات ویژهی خود شاعر باید افزود، یکی نگه داشتن عفت قلم، دیگر امانتداری او نسبت به مأخذ خود و نسبت به سخن دقیقی، و دیگر صراحت در بیان است که برای مثال، او از اینکه با ستایشِ مذهب خود و نکوهش مذاهب دیگر اسلامی، سلطانی را که کتاب خود را بدو تقدیم میکند، خواهد رنجاند، باکی ندارد. از سوی دیگر، او هرچند در چارچوب مذاهب اسلامی به مذهب خود تعصب میورزد، ولی به نکوهش ادیان دیگر نیز نمیپردازد. گمان میرود که مطالبی که بر ضد ادیان "یــهــود" و "مــســیــح" در "شــاهــنــامــه" هست، عقیدهی خود شاعر نباشد، بلکه او مطالب مأخذ خود را با امانت به دست داده است و به همین گونه مطالب مأخذ او نیز نقل مطالب "خــدایــنــامــه" باشد. برعکس، گمان میرود که هم شاعر و هم مأخذ او به دین نیاکان خود به دیدهی احترام مینگریستند و از آن با ستایش سخن میگفتند، یعنی در این زمینه با "خــدایــنــامــه" همدل بودند. آنچه در آن تردیدی نیست، این که شاعر بیش از هرچیز و از صمیم دل و جان خداپرست و یکتاپرست است و در عین حال مانند عموم ایرانیانِ پیش از خود و پس از خود اعتقاد به بخت و قضا و قدر در او قوی است. با آنکه موضوع سخن شاعر همواره شرح رویارویی مرگ و زندگی و گفتگو در مسائلِ جدیِ زندگیِ فردی و خانوادگی و اجتماعی و سخن از جنگ و صلح و سرنوشت کشور و مردم است. ولی باز شاعر چهرهی عبوسی ندارد. بلکه گهگاه اهل مطایبه نیز هست و این حقیقت از برخی حکایات کتاب، همچون حکایت ناکامی جوان کفشگر در در شب زفاف در پادشاهی انوشروان و یا در حکایت لنبک آبکش در پادشاهی بهرام گور و در جاهای دیگر به خوبی دیده میشود. شاعر همچنین اهل می است و معتقد است <<به دل خرّمی را مدان از گناه>>. با بالا رفتن سال، گهگاه نوشیدن می را منع میکند و آن را در پیری <<بینمک>> و <<چو پیراهن شَعر باشد به دی>> میداند. ولی این موارد را باید در شمار <<وعظ بیعملان>> گرفت. او بهویژه پس از دست کشیدن از خوراک، نوشیدن می را سفارش میکند: (چو نان خورده آید، به از جام نیست)
@tarikhandishmag
۶.فردوسی در کتاب خود جز محمود که جمعاً سیصد بیت از اثر خود را به ستایش او اختصاص داده است، چند تن دیگر را نیز همچون منصور پسر ابومنصور، سالار و برادر کوچک محمود به نام ابوالمظفر نصر، والی طوس به نام ارسلان جاذب (بدون ذکر نام)، حُییّ قتیبه عامل خراج طوس و ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی وزیر محمود ستوده است. او همچنین چندبار از ابومنصور عبدالرّزّاق بدون ذکر نام و تنها با ذکر "پــهــلــوان" و "شــهــریــار" و از دقیقی و از علی دیلم کاتب "شــاهــنــامــه" و بودلف راوی او و نیز یک "دوســت مــهــربــان" که شاعر نام او را نبرده، ولی در مقدمهی "شــاهــنــامــهی بــایــســنــغــری" نامش محمد لشکری ثبت شده و او کسی بود که دستنویس "شــاهــنــامــهی ابــومــنــصــوری" را در اختیار شاعر نهاده بود، نام برده است. ستایش شاعر را از بیشتر این اشخاص باید صمیمانه گرفت. بهویژه در ستایش ابومنصور عبدالرّزّاق و پسرش منصور و اسفراینی تفاهم سیاسی و فرهنگی نیز مؤثر بوده است. در مقابل، فردوسی و محمود را سه دیوارِ مذهبی، سیاسی و نژادی از هم جدا میکرد. از این رو، ستایش شاعر از محمود را باید از اجبار و وظیفه دانست، که هرچند بلیغانه، ولی صمیمانه نیست، و این نیز پس از رنجش شاعر از سلطان تبدیل به نفرت شدیدی میگردد که در برخی از بیتهای "هــجــونــامــه" دیده میشود. چنان که گویی زخمی کهنه و پوشیده، نشتر خورده و سر باز کرده باشد.
۷.فردوسی جز "شــاهــنــامــه" و "هــجــونــامــه" باید دارای دیوان اشعاری از غزل و قصیده و رباعی نیز بوده باشد که جز اندکی از آنها که برخی نیز اصالت ندارند، بقیه از دست رفتهاند. برخی ابیات و قطعات تغزلی در "شــاهــنــامــه" نیز اشاره به آزمون شاعر در این گونه اشعار دارند، گذشته از این، شاعر سرایش "شــاهــنــامــه" را در ۳۸ سالگی آغاز کرده بود. در چنین سالی، او باید کمابیش ۲۰سال آزمون شاعری را پشت سر گذاشته بوده باشد. چون بدون چنین آزمونی، دیگر کار شاعری و آن هم بدین پایه و مایه که در "شــاهــنــامــه" میبینیم دیر شده است. تنها یک داستان "بــیــژن و مــنــیــژه" نمیتواند دستآورد این همه سال باشد. از سوی دیگر، منظومهی دیگری نیز به او نسبت ندادهاند. پس شاعر دارای اشعاری تغزلی بوده و محتملاً در سالهای سرایش "شــاهــنــامــه" نیز گهگاه از این جنس شعر سروده بوده که جز اندکی، بقیه از دست رفتهاند.
@tarikhandishmag
۶.فردوسی در کتاب خود جز محمود که جمعاً سیصد بیت از اثر خود را به ستایش او اختصاص داده است، چند تن دیگر را نیز همچون منصور پسر ابومنصور، سالار و برادر کوچک محمود به نام ابوالمظفر نصر، والی طوس به نام ارسلان جاذب (بدون ذکر نام)، حُییّ قتیبه عامل خراج طوس و ابوالعباس فضل بن احمد اسفراینی وزیر محمود ستوده است. او همچنین چندبار از ابومنصور عبدالرّزّاق بدون ذکر نام و تنها با ذکر "پــهــلــوان" و "شــهــریــار" و از دقیقی و از علی دیلم کاتب "شــاهــنــامــه" و بودلف راوی او و نیز یک "دوســت مــهــربــان" که شاعر نام او را نبرده، ولی در مقدمهی "شــاهــنــامــهی بــایــســنــغــری" نامش محمد لشکری ثبت شده و او کسی بود که دستنویس "شــاهــنــامــهی ابــومــنــصــوری" را در اختیار شاعر نهاده بود، نام برده است. ستایش شاعر را از بیشتر این اشخاص باید صمیمانه گرفت. بهویژه در ستایش ابومنصور عبدالرّزّاق و پسرش منصور و اسفراینی تفاهم سیاسی و فرهنگی نیز مؤثر بوده است. در مقابل، فردوسی و محمود را سه دیوارِ مذهبی، سیاسی و نژادی از هم جدا میکرد. از این رو، ستایش شاعر از محمود را باید از اجبار و وظیفه دانست، که هرچند بلیغانه، ولی صمیمانه نیست، و این نیز پس از رنجش شاعر از سلطان تبدیل به نفرت شدیدی میگردد که در برخی از بیتهای "هــجــونــامــه" دیده میشود. چنان که گویی زخمی کهنه و پوشیده، نشتر خورده و سر باز کرده باشد.
۷.فردوسی جز "شــاهــنــامــه" و "هــجــونــامــه" باید دارای دیوان اشعاری از غزل و قصیده و رباعی نیز بوده باشد که جز اندکی از آنها که برخی نیز اصالت ندارند، بقیه از دست رفتهاند. برخی ابیات و قطعات تغزلی در "شــاهــنــامــه" نیز اشاره به آزمون شاعر در این گونه اشعار دارند، گذشته از این، شاعر سرایش "شــاهــنــامــه" را در ۳۸ سالگی آغاز کرده بود. در چنین سالی، او باید کمابیش ۲۰سال آزمون شاعری را پشت سر گذاشته بوده باشد. چون بدون چنین آزمونی، دیگر کار شاعری و آن هم بدین پایه و مایه که در "شــاهــنــامــه" میبینیم دیر شده است. تنها یک داستان "بــیــژن و مــنــیــژه" نمیتواند دستآورد این همه سال باشد. از سوی دیگر، منظومهی دیگری نیز به او نسبت ندادهاند. پس شاعر دارای اشعاری تغزلی بوده و محتملاً در سالهای سرایش "شــاهــنــامــه" نیز گهگاه از این جنس شعر سروده بوده که جز اندکی، بقیه از دست رفتهاند.
@tarikhandishmag
📌سندیت تاریخی شاهنامه
📝تورج دریایی
@tarikhandishmag
در شاهنامه از موضوعات و دوران های گوناگون سخن رفته است. از آفرینش جهان و نخستین انسان تا مرگ یزدگرد سوم ، آخرین پادشاه ساسانی و چیره شدن مسلمانان. بیشتر پژوهشگران با "نولدکه" هم رای اند که فردوسی دانسته هایش را از متن فارسی میانه و یا سنت شفاهی و نیز متون عربی به دست نی آورده است.بلکه فردوسی عمده اطلاعاتش را از متن فارسی یعنی شاهنامه منثوری به دست آورد که ترجمه خدای نامه فارسی میانه بود.
خدای نامه یا همان شاهنامه در دوران ساسانیان و پس از آن در خدمت اهداف و مقاصد متنوع بوده است. این کتاب ابزاری برای مشروعیت بخشیدن به ساختار اجتماعی حکومت ساسانی بود. یکی از اهداف این کتاب تبلیغ دین و دولت وقت بود که موجب شد در بسیاری از بخش ها، ملاحضات ایدءو لوژیکی مانع از توجه به واقعیت شود. همچنین این کتاب ابزاری بود که به درباریان و عامه مردم می آموخت که در جامعه طبقاتی چگونه رفتار کنند. چنین آموزه هایی هنگامی که در قالب داستان ها ی پادشاهان و پهلوانان گفته می شد برای عامه مردم جذاب تر و مفهوم تر بود.
در فلسفه سیاسی شاهنامه، فقط خدا برتر از پادشاه است و پادشاه واسطه میان خدای متعال و مردم است. از داستان های پهلوانان و پادشاهان ایران برای توجیه جایگاه خدشه ناپذیری شاهان ساسانی و ایران استفاده شده است. بنابراین در این نظام ارزشی، هنگام اختلاف نظر پادشاه و زیردستان، همواره پادشاه پیروز است.حتی اگر زیر دست رستم باشد.
شاهنامه به ارتباط نزدیک دین و دولت نیز تاکید دارد.موبدان خود را از مردان خردمند دربار و رایزنان شاهان جلوه می دهند. زمانی که شاه دچار تردید بود و یا می خواست برای آینده ایران و مردمش تصمیم بگیرد، او را به پیروی از آیین زرتشت می خواندند.
شاهنامه به لحاظ عقیدتی، سلسله مراتب اجتماعی را تایید می کند. سلسله مراتب اجتماعی را جمشید بنیاد نهاد و جامعه ساسانی دنباله روزگار خوش و خرم همان دوران نخستین بود و به این ترتیب سرسلسله ساسانیان را با نخستین پادشاه آمیخته اند. به این معنا که اردشیر و دیگر شاهان ساسانی ایران بزرگ روزگار جمشید را که با تسلط اسکندر و حکومت ملوک الطوایفی پارت ها تجزیه شده بود، باز برقرار ساختند.
ساسانیان هم نگرش خاصی در تاریخ وضع کردند و هم جغرافیای جدیدی از طریق امکان و مردمان از شرق به غرب ایران به پیروی از آنچه در اوستا تصویر شده است به وجود آوردند. لذا ساسانیان از اوستا برای تحقق بلند پروازی های ارضی شان استفاده کردند. به این ترتیب ترک ها را همان تورانیان و از اخلاف تور و رومیان را از اولاد سلم معرفی کردند...
📖بر گرفته از کتاب ناگفته های امپراتوری ساسانیان ص 95-92
@tarikhandishmag
📝تورج دریایی
@tarikhandishmag
در شاهنامه از موضوعات و دوران های گوناگون سخن رفته است. از آفرینش جهان و نخستین انسان تا مرگ یزدگرد سوم ، آخرین پادشاه ساسانی و چیره شدن مسلمانان. بیشتر پژوهشگران با "نولدکه" هم رای اند که فردوسی دانسته هایش را از متن فارسی میانه و یا سنت شفاهی و نیز متون عربی به دست نی آورده است.بلکه فردوسی عمده اطلاعاتش را از متن فارسی یعنی شاهنامه منثوری به دست آورد که ترجمه خدای نامه فارسی میانه بود.
خدای نامه یا همان شاهنامه در دوران ساسانیان و پس از آن در خدمت اهداف و مقاصد متنوع بوده است. این کتاب ابزاری برای مشروعیت بخشیدن به ساختار اجتماعی حکومت ساسانی بود. یکی از اهداف این کتاب تبلیغ دین و دولت وقت بود که موجب شد در بسیاری از بخش ها، ملاحضات ایدءو لوژیکی مانع از توجه به واقعیت شود. همچنین این کتاب ابزاری بود که به درباریان و عامه مردم می آموخت که در جامعه طبقاتی چگونه رفتار کنند. چنین آموزه هایی هنگامی که در قالب داستان ها ی پادشاهان و پهلوانان گفته می شد برای عامه مردم جذاب تر و مفهوم تر بود.
در فلسفه سیاسی شاهنامه، فقط خدا برتر از پادشاه است و پادشاه واسطه میان خدای متعال و مردم است. از داستان های پهلوانان و پادشاهان ایران برای توجیه جایگاه خدشه ناپذیری شاهان ساسانی و ایران استفاده شده است. بنابراین در این نظام ارزشی، هنگام اختلاف نظر پادشاه و زیردستان، همواره پادشاه پیروز است.حتی اگر زیر دست رستم باشد.
شاهنامه به ارتباط نزدیک دین و دولت نیز تاکید دارد.موبدان خود را از مردان خردمند دربار و رایزنان شاهان جلوه می دهند. زمانی که شاه دچار تردید بود و یا می خواست برای آینده ایران و مردمش تصمیم بگیرد، او را به پیروی از آیین زرتشت می خواندند.
شاهنامه به لحاظ عقیدتی، سلسله مراتب اجتماعی را تایید می کند. سلسله مراتب اجتماعی را جمشید بنیاد نهاد و جامعه ساسانی دنباله روزگار خوش و خرم همان دوران نخستین بود و به این ترتیب سرسلسله ساسانیان را با نخستین پادشاه آمیخته اند. به این معنا که اردشیر و دیگر شاهان ساسانی ایران بزرگ روزگار جمشید را که با تسلط اسکندر و حکومت ملوک الطوایفی پارت ها تجزیه شده بود، باز برقرار ساختند.
ساسانیان هم نگرش خاصی در تاریخ وضع کردند و هم جغرافیای جدیدی از طریق امکان و مردمان از شرق به غرب ایران به پیروی از آنچه در اوستا تصویر شده است به وجود آوردند. لذا ساسانیان از اوستا برای تحقق بلند پروازی های ارضی شان استفاده کردند. به این ترتیب ترک ها را همان تورانیان و از اخلاف تور و رومیان را از اولاد سلم معرفی کردند...
📖بر گرفته از کتاب ناگفته های امپراتوری ساسانیان ص 95-92
@tarikhandishmag
📍به ایزد خواست، سفر باید کرد📍
📝عليرضا احمدى
@tarikhandishmag
در ميانه راه و درست در هنگامى كه
از بى آب وعلفى و خشــكى جاده شهررضا به آباده كلافه شده ايد تابلوى ايزد خواست شمارا به سمت شهرى تاريخى هدايت مى كند كه در دوران ساسانيان يكى از مهم ترين شــهرهاى كشور در ايالات استخر بوده است، شهرى كه قلعه
طبقاتى و باشكوه اش در همان بدوورود
از دروازه شمالى اش، شــمارا تا اعماق تاريــخ ايران زمين همراهــى مى كند.
اينجا يكى از قديمى ترين شهرهاى
دنيا به شــمار مــى رود؛ اينجــا ايزد
خواســت يا يزد خواست است؛شهرى منحصربه فرد و عجيب، شهرى بر فراز تخته سنگى رســوبى عظيم كه از سه ســو به پرتگاه هاى بلند منتهى است.
بــراى ورود به اين شــهر تنها يك راه
داريــد و آن عبــور از تنهــا پل چوبى است كه گرچه افكار مسافران و غريبان را مشــوش مى كند، اما ســال ها مايه آسايش و امنيت مردمان ايزد خواست بوده اســت، يزد ايزد خواست در طول
تاريخ مسافران را از زير پاى خود عبور
داده و هوس و شــهوت تســخيرش را بر دل مهاجمان اش گذاشــته اســت.
شهرى چون آشــيان عقابان بر بلنداى
بخش مركزى شهرســتان آباده استان فارس، همان جا كه قلعه كهنه به شما يادآور مى شود كه اينجا ايالت ساسانى استخر اســت تا شما گوش بسپارى به نجواى تاريخ كه چگونه صداى راهبان زرتشتى آتشكده ساسانى جاى خود را
به بانگ اذان مسجد ايزد خواست داده
است. دهخدا مى نويسد: «سبب تسميه ايزد خواست لشكرى است كه بدان جا مقام كرده بودند، چندان برف بباريد كه بيشتر آنان در زير برف بمردند. فردا كه سؤال و گفتگو شد كه چرا چنين وهنى
اتفاق افتاد بزرگ ايشــان بگفت:«ايزد خواســت» و آنان آنجا توقف كردند و قريه اى بنا نمودند بديــن نام» روايت
دهخدا ازين شــهر گرچه داستان گونه اســت اما گويا تصديق باورى است كه خدايان حافظ اين شهرند.
ايزد خواست سياحان و جهانگردان
زيــادى را در طول تاريــخ به حيرت و تحسين وا داشته است، جهانگردان ملل اروپايى در يادداشت هاى خود مبهوت و مجــذوب اين همــكارى طبيعت و انسان شده اند، تاورنيه جهانگرد معروف فرانسوى كه در عصر صفوى و در بين سال هاى 1632 تا 1668 ميلادى نه بار به ايران ســفركرده در سفرنامه خود از
اقامت در كاروانسراى شهر يزدخواست، نان اين شهر را از عالى ترين نان در همه
ايران ياد مى كند.
اوژن فلانــدن جهانگرد فرانســوى
كه در زمان محمدشــاه قاجار در بين
ســال هاى 1841 تــا 1845 ميلادى به اتفاق هنرمند هم وطن خود «پاسكال
كســت» به ايران آمده در مسير عبور
از شهر ايزد خواســت مشاهدات خود
را چنيــن مى نگارد: «وضع اين شــهر كوچك عجيب اســت و مرا به ياد شهر
قســطنطنيه انداخت كــه مانند آن بر روى كوه كوچى بنا گرديده است. اين
قلعه طبيعى جــز درى كه به جلويش
پل چوبى معلق است، راهى ندارد.اين پل به اهالى يزدخواســت كمك زيادى مى نمايد يعنى به هنگامى كه بخواهند
از فرامين شــاه ســربپيچند يا خودرا مستقل خوانند پل را برمى دارند. فايده ديگر اين پل تنها نجات يزد خواستى ها
از دست حملات بختيارى هاست كه از كوه هاى مجاور بــدان روى مى آورند و گرداگردش مى گردند.»
هيزيش بروگش سفير پروس در دوره
ناصرالدين شاه و بين سال هاى 1859 تا 1861 ميلادى به ايران ســفر مى كند
وى در مســير عبــور ازايزدخواســت
چنيــن مى نويســد: «در جــاده ى
امين آبــاد همان طور كه جلو مى رفتيم به گورستان قديمى و بزرگى رسيديم و تعجب كرديم كه اين قبرســتان در وســط بيابان چه مى كند! زيرا در ايران
ً گورستان ها متصل و چسبيده معمولا به شهرها هستند و در آن حوالى اثرى
از شــهر ديده نمى شد با تعجب زياد از وسط قبور گذشتيم و هنوز چند قدمى از آن دور نشــده بوديــم كــه ناگهان منظره ى شــهر بســيار غريبى را كه با شهرهاى مسكونى ديگر به كلى اختلاف داشــت مقابل خوديافتيم و اين منظره آن قدر عجيب بود كه همه بى اختيار با
كشيدن دهانه ى اسب ها توقف كرديم تا آن منظره را بيشــتر تماشا كنيم و به خاطر بسپاريم. در جلوى ما شكاف
بزرگ و عريض و طويلى در دشــت و
جلگه مســطح وجود داشت و در وسط اين شكاف، تپه اى مانند قارچ از زمين
سبز شده بود و شــهر «يزد خواست»
روى اين تپه و در وســط اين شــكاف بزرگ بناشده بود. ديوارهاى اين شكاف متخلخل بود و غارهاى طبيعى زيادى داشــت كه از آن ها به عنوان خانه هاى
مسكونى استفاده مى كردند؛ و روىتپه
و صخره ى وســط نيز خانه هايى طبقه طبقه ساخته شده بودند به طورى كه بام يك خانه، كف حياط و محوطه ى خانه بالاتر را تشكيل مى داد اين خانه ها همه داراى بالكن هايــى بودند كه منظره ى
📝عليرضا احمدى
@tarikhandishmag
در ميانه راه و درست در هنگامى كه
از بى آب وعلفى و خشــكى جاده شهررضا به آباده كلافه شده ايد تابلوى ايزد خواست شمارا به سمت شهرى تاريخى هدايت مى كند كه در دوران ساسانيان يكى از مهم ترين شــهرهاى كشور در ايالات استخر بوده است، شهرى كه قلعه
طبقاتى و باشكوه اش در همان بدوورود
از دروازه شمالى اش، شــمارا تا اعماق تاريــخ ايران زمين همراهــى مى كند.
اينجا يكى از قديمى ترين شهرهاى
دنيا به شــمار مــى رود؛ اينجــا ايزد
خواســت يا يزد خواست است؛شهرى منحصربه فرد و عجيب، شهرى بر فراز تخته سنگى رســوبى عظيم كه از سه ســو به پرتگاه هاى بلند منتهى است.
بــراى ورود به اين شــهر تنها يك راه
داريــد و آن عبــور از تنهــا پل چوبى است كه گرچه افكار مسافران و غريبان را مشــوش مى كند، اما ســال ها مايه آسايش و امنيت مردمان ايزد خواست بوده اســت، يزد ايزد خواست در طول
تاريخ مسافران را از زير پاى خود عبور
داده و هوس و شــهوت تســخيرش را بر دل مهاجمان اش گذاشــته اســت.
شهرى چون آشــيان عقابان بر بلنداى
بخش مركزى شهرســتان آباده استان فارس، همان جا كه قلعه كهنه به شما يادآور مى شود كه اينجا ايالت ساسانى استخر اســت تا شما گوش بسپارى به نجواى تاريخ كه چگونه صداى راهبان زرتشتى آتشكده ساسانى جاى خود را
به بانگ اذان مسجد ايزد خواست داده
است. دهخدا مى نويسد: «سبب تسميه ايزد خواست لشكرى است كه بدان جا مقام كرده بودند، چندان برف بباريد كه بيشتر آنان در زير برف بمردند. فردا كه سؤال و گفتگو شد كه چرا چنين وهنى
اتفاق افتاد بزرگ ايشــان بگفت:«ايزد خواســت» و آنان آنجا توقف كردند و قريه اى بنا نمودند بديــن نام» روايت
دهخدا ازين شــهر گرچه داستان گونه اســت اما گويا تصديق باورى است كه خدايان حافظ اين شهرند.
ايزد خواست سياحان و جهانگردان
زيــادى را در طول تاريــخ به حيرت و تحسين وا داشته است، جهانگردان ملل اروپايى در يادداشت هاى خود مبهوت و مجــذوب اين همــكارى طبيعت و انسان شده اند، تاورنيه جهانگرد معروف فرانسوى كه در عصر صفوى و در بين سال هاى 1632 تا 1668 ميلادى نه بار به ايران ســفركرده در سفرنامه خود از
اقامت در كاروانسراى شهر يزدخواست، نان اين شهر را از عالى ترين نان در همه
ايران ياد مى كند.
اوژن فلانــدن جهانگرد فرانســوى
كه در زمان محمدشــاه قاجار در بين
ســال هاى 1841 تــا 1845 ميلادى به اتفاق هنرمند هم وطن خود «پاسكال
كســت» به ايران آمده در مسير عبور
از شهر ايزد خواســت مشاهدات خود
را چنيــن مى نگارد: «وضع اين شــهر كوچك عجيب اســت و مرا به ياد شهر
قســطنطنيه انداخت كــه مانند آن بر روى كوه كوچى بنا گرديده است. اين
قلعه طبيعى جــز درى كه به جلويش
پل چوبى معلق است، راهى ندارد.اين پل به اهالى يزدخواســت كمك زيادى مى نمايد يعنى به هنگامى كه بخواهند
از فرامين شــاه ســربپيچند يا خودرا مستقل خوانند پل را برمى دارند. فايده ديگر اين پل تنها نجات يزد خواستى ها
از دست حملات بختيارى هاست كه از كوه هاى مجاور بــدان روى مى آورند و گرداگردش مى گردند.»
هيزيش بروگش سفير پروس در دوره
ناصرالدين شاه و بين سال هاى 1859 تا 1861 ميلادى به ايران ســفر مى كند
وى در مســير عبــور ازايزدخواســت
چنيــن مى نويســد: «در جــاده ى
امين آبــاد همان طور كه جلو مى رفتيم به گورستان قديمى و بزرگى رسيديم و تعجب كرديم كه اين قبرســتان در وســط بيابان چه مى كند! زيرا در ايران
ً گورستان ها متصل و چسبيده معمولا به شهرها هستند و در آن حوالى اثرى
از شــهر ديده نمى شد با تعجب زياد از وسط قبور گذشتيم و هنوز چند قدمى از آن دور نشــده بوديــم كــه ناگهان منظره ى شــهر بســيار غريبى را كه با شهرهاى مسكونى ديگر به كلى اختلاف داشــت مقابل خوديافتيم و اين منظره آن قدر عجيب بود كه همه بى اختيار با
كشيدن دهانه ى اسب ها توقف كرديم تا آن منظره را بيشــتر تماشا كنيم و به خاطر بسپاريم. در جلوى ما شكاف
بزرگ و عريض و طويلى در دشــت و
جلگه مســطح وجود داشت و در وسط اين شكاف، تپه اى مانند قارچ از زمين
سبز شده بود و شــهر «يزد خواست»
روى اين تپه و در وســط اين شــكاف بزرگ بناشده بود. ديوارهاى اين شكاف متخلخل بود و غارهاى طبيعى زيادى داشــت كه از آن ها به عنوان خانه هاى
مسكونى استفاده مى كردند؛ و روىتپه
و صخره ى وســط نيز خانه هايى طبقه طبقه ساخته شده بودند به طورى كه بام يك خانه، كف حياط و محوطه ى خانه بالاتر را تشكيل مى داد اين خانه ها همه داراى بالكن هايــى بودند كه منظره ى
زيبايى داشتند. «يزدخواست» يكى از
عجيب ترين شــهرهاى ايران به شمار مى رود و تا انســان بـه چند قدمى آن
ً نرســد اصلا از وجود آن شــهر مطلع
نمى شــود و در حقيقت برخلاف ساير
شهرهاى ايران از فواصل دور، قابل رؤيت
نيست و به هيچ وجه نمى توان تشخيص
داد كه شهرى در صد مترى وجود دارد.
با احتياط زياد با اســب هاى خود وارد
اين شكاف زمين عجيب ترين شهرهاى
دنيا را در خود جاى داده بود، شــديم.
موقع عبور از اين راه ناگهان مشــاهده
كرديم كــه خانه هاى طبقه طبقه روى
صخره رنگارنگ شدند، رنگ ها از لباس
زنانى بود كه روى بالكن ها آمده بودند
تا خارجى هايى را كه به شــهر آمده اند
تماشا كنند. چاپارخانه ى يزد امتيازى
كه داشت آن بود كه مســافران از بام
بلند آن مى توانستند به خوبى خانه هاى
شــهر را روى صخره ى بــزرگ كه در
مقابل آن ها قرار داشــت، تماشا كنند.
من از روى بام كه به طرف خانه ها نگاه
مى كردم، مثل آن بود كه روى عرشــه
كشتى ايستاده ام و كشتى در رودخانه اى
حركت مى كند و به جزيره اى در وسط
آن نزديك مى شود؛ اما قسمت هاى واقع
در قعر شــكاف و در حقيقت گودترين
نقاط شهر يزدخواست منظره ى غريبى
داشتند، انســان وقتى آنجا مى ايستد
گويــى در عمق چاهى قــرار دارد و از
چهار طرف در وسط ديوارهاى طبيعى
بسيار بلندى محصور است. نهر كوچكى
در وسط شهر جارى است و پل كوچك
و قديمــى صخــره اى روى ايــن نهر
زده اند كه به يك كاروانســراى قديمى
منتهى مى شــود». پير لوتى جهانگرد
و رمان نويس بااحســاس فرانسوى كه
در ســال 1901 و مقارن با ســلطنت
مظفرالدين شاه به ايران سفركرده است
چنين مى نويسد: «هنگام غروب آفتاب
به بريدگى مى رسيم جاى شگفتى است
كه در اينجا دشــت حاصلخيزى وجود
دارد كــه رودخانــه اى از آن مى گذرد.
كاروان ها و شتران و قاطرهاى بسيارى
در اينجا جمع شــده اند. در فضا و روى
پايــه ى كوهى يك نوع شــهر خيالى
پيدا اســت، به طورى كه هيچ قسمتى
از كوه ديده نمى شــود. اين دره سرازير
قريب نيم فرسنگ پهنا دارد ولى گويا
طولش بســيار زياد اســت و دو جدار
قائم و بلنــد، از دو طرف، آن را احاطه
و پنهان كرده است. ما از اين دره پائين
آمده وارد شــهرى كه گويــى در هوا
ساخته شده است مى شــويم اين شهر
به ديــوار نيازى ندارد؛ اما اهالى چگونه
وارد آن مى شوند؟ سنگ بزرگ تكه اى
افتاده اى كه بيش از شصت متر ارتفاع
دارد پايه شــهر را تشكيل مى دهد. اين
سنگ به شكل رأس كلاه هاى كاسكت
و پايه ى آن سوراخ سوراخ است و غارها
و دره هايى در آن وجود دارد، اما در بالا
پهن و ترسناك است. مردم با گل هايى
كه در برابر آفتاب خشك شــده اســت
بر روى تخته ســنگ مزبــور خانه هاى
چندطبقه اى بناكرده اند. براى انســان
هرگز باوركردنى نيســت كــه تعادل
اين خانه ها بدين ترتيب حفظ شــود.
خانه هاى بعضى از افــراد روى بناهاى
ديگر قرارگرفته و مانند ســنگ و پايه
كوهــى كه قاعــده و اســاس آن ها را
تشــكيل مى دهــد در بالا پهــن بوده
و همــه در بالاى ســر دره و پرتگاه به
آخر مى رســد. در اين نقاط هر يك از
خانه ها داراى مهتابى يا ايوانى اســت
كه بر روى دره پيش رفته است. اينجا
«ايزد خواست» است. خانه ها به لانه ها
و آشيان پرندگان دريايى كه بر ديواره
سنگ هاى ســاحلى ساخته شده است
باشد شــباهت دارد. اين بناها به قدرى
خطرناك و خشــك و كهنه اســت كه
ويرانى و انهدام آن هــا قريب الوقوع به
نظر مى رسد، باوجوداين، مردان وزنان
و كــودكان روى مهتابى هــا در برابــر
پنجره هــاى گلين و ســوراخ ها جمع
شده؛ با آرامش خاطر ناظر رويدادهاى
پايين هستند در اين شهر يك مسجد
و يك كاروانسراى بزرگ كه ديوارهاى
آن با قوس هايى از كاشى هاى آبى رنگ
تزيين شــده اســت و نيز رودخانه اى
كه داراى پلى به شــكل قــوس دايره
اســت، وجود دارد. صبــح براى خروج
از ايزدخواست و پايين رفتن به سمت
بيابــان بايد از ميان ســوراخ ها و غارها
عبور كنيم. بالاى ســرما بســيارى از
مردم كه مانند عقاب بر بلندى آشيانه
ســاخته اند، كنار ايوان هاى ترســناك
قرارگرفته يــا از پنجره هاى پيش آمده
خم شده، به ما نگاه مى كنند».
اين يادداشــت ها صداى سياحان و
جهانگردان نيست، صداى ايزد خواست
اســت كه هر عاشــقى را به سوى خود
مى خواند، به ايزدخواســت ســفر بايد
كــرد، در برابر او چــون بروگش بايد
دهانه اســب ها را كشــيد و كلاه از سر
بداشت و ساعت ها در تصويرى موهون
و اعجازانگيز تلاقى افق را با شــهرى بر
بلنداى تخته ســنگى نگريست و لب به
تحسين گشــود، آرى به ايزد خواست
سفر بايد كرد.
📖دو هفته نامه پارسیان، سال دوم شماره 85
@tarikhandishmag
عجيب ترين شــهرهاى ايران به شمار مى رود و تا انســان بـه چند قدمى آن
ً نرســد اصلا از وجود آن شــهر مطلع
نمى شــود و در حقيقت برخلاف ساير
شهرهاى ايران از فواصل دور، قابل رؤيت
نيست و به هيچ وجه نمى توان تشخيص
داد كه شهرى در صد مترى وجود دارد.
با احتياط زياد با اســب هاى خود وارد
اين شكاف زمين عجيب ترين شهرهاى
دنيا را در خود جاى داده بود، شــديم.
موقع عبور از اين راه ناگهان مشــاهده
كرديم كــه خانه هاى طبقه طبقه روى
صخره رنگارنگ شدند، رنگ ها از لباس
زنانى بود كه روى بالكن ها آمده بودند
تا خارجى هايى را كه به شــهر آمده اند
تماشا كنند. چاپارخانه ى يزد امتيازى
كه داشت آن بود كه مســافران از بام
بلند آن مى توانستند به خوبى خانه هاى
شــهر را روى صخره ى بــزرگ كه در
مقابل آن ها قرار داشــت، تماشا كنند.
من از روى بام كه به طرف خانه ها نگاه
مى كردم، مثل آن بود كه روى عرشــه
كشتى ايستاده ام و كشتى در رودخانه اى
حركت مى كند و به جزيره اى در وسط
آن نزديك مى شود؛ اما قسمت هاى واقع
در قعر شــكاف و در حقيقت گودترين
نقاط شهر يزدخواست منظره ى غريبى
داشتند، انســان وقتى آنجا مى ايستد
گويــى در عمق چاهى قــرار دارد و از
چهار طرف در وسط ديوارهاى طبيعى
بسيار بلندى محصور است. نهر كوچكى
در وسط شهر جارى است و پل كوچك
و قديمــى صخــره اى روى ايــن نهر
زده اند كه به يك كاروانســراى قديمى
منتهى مى شــود». پير لوتى جهانگرد
و رمان نويس بااحســاس فرانسوى كه
در ســال 1901 و مقارن با ســلطنت
مظفرالدين شاه به ايران سفركرده است
چنين مى نويسد: «هنگام غروب آفتاب
به بريدگى مى رسيم جاى شگفتى است
كه در اينجا دشــت حاصلخيزى وجود
دارد كــه رودخانــه اى از آن مى گذرد.
كاروان ها و شتران و قاطرهاى بسيارى
در اينجا جمع شــده اند. در فضا و روى
پايــه ى كوهى يك نوع شــهر خيالى
پيدا اســت، به طورى كه هيچ قسمتى
از كوه ديده نمى شــود. اين دره سرازير
قريب نيم فرسنگ پهنا دارد ولى گويا
طولش بســيار زياد اســت و دو جدار
قائم و بلنــد، از دو طرف، آن را احاطه
و پنهان كرده است. ما از اين دره پائين
آمده وارد شــهرى كه گويــى در هوا
ساخته شده است مى شــويم اين شهر
به ديــوار نيازى ندارد؛ اما اهالى چگونه
وارد آن مى شوند؟ سنگ بزرگ تكه اى
افتاده اى كه بيش از شصت متر ارتفاع
دارد پايه شــهر را تشكيل مى دهد. اين
سنگ به شكل رأس كلاه هاى كاسكت
و پايه ى آن سوراخ سوراخ است و غارها
و دره هايى در آن وجود دارد، اما در بالا
پهن و ترسناك است. مردم با گل هايى
كه در برابر آفتاب خشك شــده اســت
بر روى تخته ســنگ مزبــور خانه هاى
چندطبقه اى بناكرده اند. براى انســان
هرگز باوركردنى نيســت كــه تعادل
اين خانه ها بدين ترتيب حفظ شــود.
خانه هاى بعضى از افــراد روى بناهاى
ديگر قرارگرفته و مانند ســنگ و پايه
كوهــى كه قاعــده و اســاس آن ها را
تشــكيل مى دهــد در بالا پهــن بوده
و همــه در بالاى ســر دره و پرتگاه به
آخر مى رســد. در اين نقاط هر يك از
خانه ها داراى مهتابى يا ايوانى اســت
كه بر روى دره پيش رفته است. اينجا
«ايزد خواست» است. خانه ها به لانه ها
و آشيان پرندگان دريايى كه بر ديواره
سنگ هاى ســاحلى ساخته شده است
باشد شــباهت دارد. اين بناها به قدرى
خطرناك و خشــك و كهنه اســت كه
ويرانى و انهدام آن هــا قريب الوقوع به
نظر مى رسد، باوجوداين، مردان وزنان
و كــودكان روى مهتابى هــا در برابــر
پنجره هــاى گلين و ســوراخ ها جمع
شده؛ با آرامش خاطر ناظر رويدادهاى
پايين هستند در اين شهر يك مسجد
و يك كاروانسراى بزرگ كه ديوارهاى
آن با قوس هايى از كاشى هاى آبى رنگ
تزيين شــده اســت و نيز رودخانه اى
كه داراى پلى به شــكل قــوس دايره
اســت، وجود دارد. صبــح براى خروج
از ايزدخواست و پايين رفتن به سمت
بيابــان بايد از ميان ســوراخ ها و غارها
عبور كنيم. بالاى ســرما بســيارى از
مردم كه مانند عقاب بر بلندى آشيانه
ســاخته اند، كنار ايوان هاى ترســناك
قرارگرفته يــا از پنجره هاى پيش آمده
خم شده، به ما نگاه مى كنند».
اين يادداشــت ها صداى سياحان و
جهانگردان نيست، صداى ايزد خواست
اســت كه هر عاشــقى را به سوى خود
مى خواند، به ايزدخواســت ســفر بايد
كــرد، در برابر او چــون بروگش بايد
دهانه اســب ها را كشــيد و كلاه از سر
بداشت و ساعت ها در تصويرى موهون
و اعجازانگيز تلاقى افق را با شــهرى بر
بلنداى تخته ســنگى نگريست و لب به
تحسين گشــود، آرى به ايزد خواست
سفر بايد كرد.
📖دو هفته نامه پارسیان، سال دوم شماره 85
@tarikhandishmag
📣کتاب های " خاطرات شفاهی انقلاب اسلامی در اراک به روایت مردم" منتشر شد
@tarikhandishmag
این کتاب ها که در دو جلد دوم و سوم توسط نشر اندیشه صادق چاپ شده است در بر گیرنده خاطرات 19 نفر از فعالان انقلاب در اراک است که کار مصاحبه با افراد و تدوین نوشته ها توسط خانم ها مریم حاجی زاده و ساره مشهدی میقانی صورت گرفته است.
جلد نخست این مجموعه نیز با عنوان تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی در اراک در سال 93 به همت حوزه هنری استان مرکزی تولید و انتشار یافته است.
@tarikhandishmag
@tarikhandishmag
این کتاب ها که در دو جلد دوم و سوم توسط نشر اندیشه صادق چاپ شده است در بر گیرنده خاطرات 19 نفر از فعالان انقلاب در اراک است که کار مصاحبه با افراد و تدوین نوشته ها توسط خانم ها مریم حاجی زاده و ساره مشهدی میقانی صورت گرفته است.
جلد نخست این مجموعه نیز با عنوان تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی در اراک در سال 93 به همت حوزه هنری استان مرکزی تولید و انتشار یافته است.
@tarikhandishmag
Telegram
attach 📎
مردممحوری یا ارتشمحوری؟
کشور چگونه می پاید و چگونه میبالد؟ راه توسعه و ترقی و تعالی از کجا میگذرد؟ نقش و جایگاه مردم چیست و یا چه باید باشد؟
در دو سده اخیر که ایرانیان در تب و تاب توسعه و ترقی بوده و میکوشیدهاند که عقبافتادگی خود از قافله تمدنجدید را جبران کنند پاسخهای گوناگون به این پرسشها داده شده است. برنامههای توسعه برپایه همین پاسخها شکل گرفته و به اجرا درآمدهاند : از عباسمیرزا و قایممقام و حاجمیرزاآقاسی و امیرکبیر گرفته تا رضاشاه و محمدرضاشاه و دوره پس از انقلاب.
تمرکز بیش از اندازه بر برنامههای توسعه ارتش میتواند پیامدهای بسیار وخیم و زیانبار داشته باشد. برای نمونه در روزگار رضاشاه ایران در حالی دارای کارخانه هواپیماسازی میشد که از ساختن دوچرخه عاجز بود! در سالهای پایانی حکومت پهلوی و در آستانه انقلاب ارتش ایران در راه تبدیل شدن به یکی از بزرگترین ارتشهای جهان گامهای بلندی برداشت. سرمایه هنگفتی در خرید تجهیزات نظامی صرف شد. اما این نیروی عظیم در روز مبادا دردی از رژیم دوا نکرد. سیاست توسعهای که سرشتی غیرمردمی داشت زیر پای رژیم را خالی کرده بود. تندباد خشم مردم طومار رژیم را درهم پیچید. بیگمان اگر در برنامههای توسعه مردم محور قرار گرفته بودند رژیم سرنوشتی دیگر میداشت. حکومت درخت است و مردم - و نه ارتش - ریشه و بیخاند. رژیم پهلوی به این اصل بیتوجهی کرد و تیشه به ریشه خود زد.
این یادداشت کوتاه را با ذکر یک نمونه جالب از روزگار قاجاریه به یایان می بریم:
مشهور است که حاجیآقاسی به دو چیز تاکید ویژه داشت : یکی کندن و ساختن کاریز ( و نوسازی کاریزهای قدیمی ) و دیگر سرمایهگذاری در ارتش و نوسازی آن. پول زیادی در این راه خرج شد. سرمایهای بس کلان صرف توپریزی شد. در آن اوان این پندار که با توسعه نیروی نظامی ایران میپاید و میبالد پنداری بود که ذهن شماری از ارباب قدرت را ربوده بود. نزد پارهای از آنان این پندار چندان پررنگ بود که راز پیشرفت و نیرومندی فرنگ را در آن خلاصه میکردند. میرزاملکمخان از نخستین اندیشهگرانی بود که در آثار خود به نقد و رد اینگونه پندارها پرداخت و کوشید نشان دهد که راز ترقی فرنگ نه در ارتش و سپاه که در آیین تمدن و طرز سیاست آن است.
استبداد و بیقانونی موجد و موجب ناامنی و فقر و نابسامانی و ضعف و زوال است. گذشته از نقد امثال ملکم ؛ در متون و منابع قدیم خود ما نیز به تاکید و تکرار اشاره میشد که ظلم و اجحاف رمق و توان مردم را میگیرد و به فقر و تهیدستی آنان می انجامد. فقر و ناداری مردم همان و تهی شدن خزانه حکومت همان. با خزانه تهی نمیشود نیروی نظامی کارآمد پدید آورد. فقر و یا ثروت مردم با ضعف یا نیرومندی حکومت رابطهای تنگاتنگ و دوسویه دارد. این نکته به شکلهای گوناگون در آثار قدیم ما - از کارنامه اردشیربابکان گرفته تا سیرالملوک خواجهنظامالملک و آثار امثال سعدی و سنایی و جامی و ... - بازتاب یافته است. حاجیآقاسی تا چه اندازه به این سنت توجه داشت؟ پاسخ را به فرصتی دیگر میگذاریم. آنچه اینجا گفتنی است این است که هزینههای گزافی که سیاست نظامی حاجی روی دست حکومت - و در حقیقت مردم - گذاشت مورد انتقاد پارهای از نخبگان قرار گرفت. برای نمونه ملاقربان بیدل رودباری چنین سرود:
نگذاشت برای شاه حاجی درمی
شد خرج قنات و توپ هر بیش و کمی
نه مزرع دوست را از آن آب نمی
نه ... خصم را از آن توپ غمی
#داریوش_رحمانیان
هفده بهمنماه نود و هفت
@mardomnameh
کشور چگونه می پاید و چگونه میبالد؟ راه توسعه و ترقی و تعالی از کجا میگذرد؟ نقش و جایگاه مردم چیست و یا چه باید باشد؟
در دو سده اخیر که ایرانیان در تب و تاب توسعه و ترقی بوده و میکوشیدهاند که عقبافتادگی خود از قافله تمدنجدید را جبران کنند پاسخهای گوناگون به این پرسشها داده شده است. برنامههای توسعه برپایه همین پاسخها شکل گرفته و به اجرا درآمدهاند : از عباسمیرزا و قایممقام و حاجمیرزاآقاسی و امیرکبیر گرفته تا رضاشاه و محمدرضاشاه و دوره پس از انقلاب.
تمرکز بیش از اندازه بر برنامههای توسعه ارتش میتواند پیامدهای بسیار وخیم و زیانبار داشته باشد. برای نمونه در روزگار رضاشاه ایران در حالی دارای کارخانه هواپیماسازی میشد که از ساختن دوچرخه عاجز بود! در سالهای پایانی حکومت پهلوی و در آستانه انقلاب ارتش ایران در راه تبدیل شدن به یکی از بزرگترین ارتشهای جهان گامهای بلندی برداشت. سرمایه هنگفتی در خرید تجهیزات نظامی صرف شد. اما این نیروی عظیم در روز مبادا دردی از رژیم دوا نکرد. سیاست توسعهای که سرشتی غیرمردمی داشت زیر پای رژیم را خالی کرده بود. تندباد خشم مردم طومار رژیم را درهم پیچید. بیگمان اگر در برنامههای توسعه مردم محور قرار گرفته بودند رژیم سرنوشتی دیگر میداشت. حکومت درخت است و مردم - و نه ارتش - ریشه و بیخاند. رژیم پهلوی به این اصل بیتوجهی کرد و تیشه به ریشه خود زد.
این یادداشت کوتاه را با ذکر یک نمونه جالب از روزگار قاجاریه به یایان می بریم:
مشهور است که حاجیآقاسی به دو چیز تاکید ویژه داشت : یکی کندن و ساختن کاریز ( و نوسازی کاریزهای قدیمی ) و دیگر سرمایهگذاری در ارتش و نوسازی آن. پول زیادی در این راه خرج شد. سرمایهای بس کلان صرف توپریزی شد. در آن اوان این پندار که با توسعه نیروی نظامی ایران میپاید و میبالد پنداری بود که ذهن شماری از ارباب قدرت را ربوده بود. نزد پارهای از آنان این پندار چندان پررنگ بود که راز پیشرفت و نیرومندی فرنگ را در آن خلاصه میکردند. میرزاملکمخان از نخستین اندیشهگرانی بود که در آثار خود به نقد و رد اینگونه پندارها پرداخت و کوشید نشان دهد که راز ترقی فرنگ نه در ارتش و سپاه که در آیین تمدن و طرز سیاست آن است.
استبداد و بیقانونی موجد و موجب ناامنی و فقر و نابسامانی و ضعف و زوال است. گذشته از نقد امثال ملکم ؛ در متون و منابع قدیم خود ما نیز به تاکید و تکرار اشاره میشد که ظلم و اجحاف رمق و توان مردم را میگیرد و به فقر و تهیدستی آنان می انجامد. فقر و ناداری مردم همان و تهی شدن خزانه حکومت همان. با خزانه تهی نمیشود نیروی نظامی کارآمد پدید آورد. فقر و یا ثروت مردم با ضعف یا نیرومندی حکومت رابطهای تنگاتنگ و دوسویه دارد. این نکته به شکلهای گوناگون در آثار قدیم ما - از کارنامه اردشیربابکان گرفته تا سیرالملوک خواجهنظامالملک و آثار امثال سعدی و سنایی و جامی و ... - بازتاب یافته است. حاجیآقاسی تا چه اندازه به این سنت توجه داشت؟ پاسخ را به فرصتی دیگر میگذاریم. آنچه اینجا گفتنی است این است که هزینههای گزافی که سیاست نظامی حاجی روی دست حکومت - و در حقیقت مردم - گذاشت مورد انتقاد پارهای از نخبگان قرار گرفت. برای نمونه ملاقربان بیدل رودباری چنین سرود:
نگذاشت برای شاه حاجی درمی
شد خرج قنات و توپ هر بیش و کمی
نه مزرع دوست را از آن آب نمی
نه ... خصم را از آن توپ غمی
#داریوش_رحمانیان
هفده بهمنماه نود و هفت
@mardomnameh
🖋 آخرین روزهای پمپئی
نگاهی به کتاب خاطرات فریدون هویدا
مجید علیپور، عضو تحریریه مورخان
به هنگام مطالعه خاطرات به ویژه خاطرات رجال سیاسی همواره باید احتیاط کامل و نگاهی انتقادی به متن داشت./ فریدون هویدا (برادر کوچکتر امیرعباس هویدا) در کتابی با عنوان «سقوط شاه» ضمن بیان خاطراتش تلاش کرد از دید خود به سیر وقایع انقلاب و بررسی چرایی سقوط حکومت پهلویها بپردازد / وی در این کتاب حملات و تعابیر بسیار تندی علیه شاه به کار برده که شاید از دید خواننده منصفانه به نظر نرسد اما به هر روی مرور خاطرات فردی که سالها مناصب مهمی در حکومت پهلوی داشته می تواند تصویری گویا از شدت فساد و ناکارآمدی حکومت محمدرضاشاه، مناسبات کارگزاران حکومت وقت با دربار و سیاست های کشورداری حکومت پهلوی به دست دهد./ شاه: "اگر تایید خداوند نبود، موفقیت انقلاب من امکان نداشت. بدون تایید خداوند من هم مانند شما یک فرد عادی بودم!"/ محمدرضا در اوایل دهه شصت میلادی با روی کار آمدن نسلی از کارگزاران معتقد به تقدم اصلاحات اقتصادی و اجتماعی بر اصلاحات سیاسی، اجرای برنامه اصلاحات کشاورزی و نوسازی موسوم به "انقلاب سفید" را آغاز کرد. اجرای این برنامه ها با مخالفت شدید روحانیون مواجه شد/ وجود ۸۰هزار مسجد در سراسر ایران یک تشکیلات اساسی در کشور به وجود آورده بود که در صورت لزوم می توانست مردم را در جهت خواست رهبران مذهبی بسیج کند./ محمدرضا پهلوی سرنوشت عجیبی داشت. او کوزهگری بود که از کوزه شکسته آب میخورد!
************************************************
گرچه به درستی گفته اند "به سخن بپردازید و نه صاحب سخن" (انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال) اما این قاعده را به هنگام مطالعه خاطرات به ویژه خاطرات رجال سیاسی باید به کلی رها کرد و نسبت به این دست مطالب همواره باید احتیاط کامل و نگاهی انتقادی به متن داشت. به دلایل کاملا آشکاری قریب به اتفاق این اشخاص نه تنها قصد بیان کامل ماجراها را و پذیرش اشتباهات و خطاهای خود را ندارند، بلکه به عکس تلاش می کنند با روایت جهت دارِ وقایع، تا حد امکان به تبرئه خود و نزدیکانشان از اتهامات و خطاهایی که به آنها منسوب است بپردازند. با این حال لزومی هم به یادآوری ارزش و اهمیت این نوشته ها و آثار به عنوان بهترین منبع برای آگاهی از پشت پرده حوادث و رویدادها وجود ندارد.
به مناسبت ایام پیروزی انقلاب اسلامی مناسب دیدیم به بخشهایی از کتاب خاطرات فریدون هویدا (برادر کوچکتر امیرعباس هویدا) بپردازیم که آن را در همان سال پیروزی انقلاب اسلامی در کتابی با عنوان «سقوط شاه» به رشته تحریر درآورد و تلاش کرد از دید خود به سیر وقایع انقلاب و بررسی چرایی سقوط حکومت پهلویها بپردازد . وی... »ادامه
🌐 شبکه مورخان @movarekhan
کانال علمی تاریخپژوهان ایران
https://telegram.me/joinchat/BeZKLzu34mTq4-L_0U0GFg
نگاهی به کتاب خاطرات فریدون هویدا
مجید علیپور، عضو تحریریه مورخان
به هنگام مطالعه خاطرات به ویژه خاطرات رجال سیاسی همواره باید احتیاط کامل و نگاهی انتقادی به متن داشت./ فریدون هویدا (برادر کوچکتر امیرعباس هویدا) در کتابی با عنوان «سقوط شاه» ضمن بیان خاطراتش تلاش کرد از دید خود به سیر وقایع انقلاب و بررسی چرایی سقوط حکومت پهلویها بپردازد / وی در این کتاب حملات و تعابیر بسیار تندی علیه شاه به کار برده که شاید از دید خواننده منصفانه به نظر نرسد اما به هر روی مرور خاطرات فردی که سالها مناصب مهمی در حکومت پهلوی داشته می تواند تصویری گویا از شدت فساد و ناکارآمدی حکومت محمدرضاشاه، مناسبات کارگزاران حکومت وقت با دربار و سیاست های کشورداری حکومت پهلوی به دست دهد./ شاه: "اگر تایید خداوند نبود، موفقیت انقلاب من امکان نداشت. بدون تایید خداوند من هم مانند شما یک فرد عادی بودم!"/ محمدرضا در اوایل دهه شصت میلادی با روی کار آمدن نسلی از کارگزاران معتقد به تقدم اصلاحات اقتصادی و اجتماعی بر اصلاحات سیاسی، اجرای برنامه اصلاحات کشاورزی و نوسازی موسوم به "انقلاب سفید" را آغاز کرد. اجرای این برنامه ها با مخالفت شدید روحانیون مواجه شد/ وجود ۸۰هزار مسجد در سراسر ایران یک تشکیلات اساسی در کشور به وجود آورده بود که در صورت لزوم می توانست مردم را در جهت خواست رهبران مذهبی بسیج کند./ محمدرضا پهلوی سرنوشت عجیبی داشت. او کوزهگری بود که از کوزه شکسته آب میخورد!
************************************************
گرچه به درستی گفته اند "به سخن بپردازید و نه صاحب سخن" (انظر الی ما قال و لا تنظر الی من قال) اما این قاعده را به هنگام مطالعه خاطرات به ویژه خاطرات رجال سیاسی باید به کلی رها کرد و نسبت به این دست مطالب همواره باید احتیاط کامل و نگاهی انتقادی به متن داشت. به دلایل کاملا آشکاری قریب به اتفاق این اشخاص نه تنها قصد بیان کامل ماجراها را و پذیرش اشتباهات و خطاهای خود را ندارند، بلکه به عکس تلاش می کنند با روایت جهت دارِ وقایع، تا حد امکان به تبرئه خود و نزدیکانشان از اتهامات و خطاهایی که به آنها منسوب است بپردازند. با این حال لزومی هم به یادآوری ارزش و اهمیت این نوشته ها و آثار به عنوان بهترین منبع برای آگاهی از پشت پرده حوادث و رویدادها وجود ندارد.
به مناسبت ایام پیروزی انقلاب اسلامی مناسب دیدیم به بخشهایی از کتاب خاطرات فریدون هویدا (برادر کوچکتر امیرعباس هویدا) بپردازیم که آن را در همان سال پیروزی انقلاب اسلامی در کتابی با عنوان «سقوط شاه» به رشته تحریر درآورد و تلاش کرد از دید خود به سیر وقایع انقلاب و بررسی چرایی سقوط حکومت پهلویها بپردازد . وی... »ادامه
🌐 شبکه مورخان @movarekhan
کانال علمی تاریخپژوهان ایران
https://telegram.me/joinchat/BeZKLzu34mTq4-L_0U0GFg
مورخان
آخرین روزهای پمپئی
نگاهی به کتاب خاطرات فریدون هویدا
🔶 دکتر عزت الله نگهبان
عزت الله نگهبان یکی از پایهگذاران باستان شناسی ایران بوده و از جملهٔ کسانی است که مبارزه و مقابلهٔ او با سوداگران و قاچاقچیان اموال فرهنگی زبانزد است.
عزتالله نگهبان در دههٔ 1340 با انجام کاوشهای باستانشناسی در مارلیک گیلان جدیترین گام برای استقلال و پایهگذاری باستانشناسی بومی و ملی را برداشت. او با تأسیس موسسهٔ باستان شناسی دانشگاه تهران و تجدید نظر در ساختار آموزشی باستانشناسی ایران گام مهم دیگری در این راستا برداشت. عزتالله نگهبان در هفت تپه خوزستان، مارلیک گیلان، دشت قزوین، و بسیاری دیگر از نقاط ایران کاوشها و بررسیهای باستان شناسی را انجام داده است. دکتر نگهبان در دههٔ 1340 و 1350 تلاشهای زیادی برای جلوگیری از خروج اشیای به دست آمده از کاوشهایی علمی توسط هیأتهای باستان شناسی به خارج از کشور نمود، این تلاشها سرانجام به بار نشست و هیأتهای باستان شناسی خارجی موظف شدند اشیاء مکشوفه از محوطه های باستانی را صرفاً در ایران مطالعه نمایند. همچنین وی مقالات و کتابهای متعددی به فارسی و انگلیسی نگاشته و از چهره های بین المللی باستان شناسی ایران محسوب می شود.
عزت الله نگهبان در سال 1304 در اهواز به دنیا آمد . پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و متوسطه ، به تحصیل در رشته باستانشناسی ، در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران پرداخت. سپس برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته و در سال 1335 موفق به دریافت درجه دکترا گردید . پس از بازگشت از آمریکا در سال 1336 به سمت دانشیار رشته باستان شناسی ، در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران استخدام شد . در سال 1338 موفق به تاسیس موسسه باستان شناسی در دانشگاه تهران شد . نگهبان علاوه بر مشاغل دانشگاهی ، به مشاغل دیگری نیز همچون معاون فنی اداره کل باستان شناسی ، مشاور فنی وزارت فرهنگ ایران ، مشاور عالی سازمان ملی حفاظت آثار باستانی ایران و ... منصوب گردید .
وقایع میانسالی : عزت الله نگهبان در طول اقامت و تحصیل در شیکاگو در اینترناشینال هاوس در نزدیکی دانشگاه زندگی می کرد و در همین مکان با دختری به نام میربام لویس میلر (دانشجوی کتابداری)، آشنا شد و با وی ازدواج کرد. وی پس از بازگشت به ایران به استخدام دانشگاه تهران در آمد. و در سال 1345 با اخذ دکترای افتخاری از دانشگاه تهران به درجه استادی ارتقا یافت. او پس از سالها خدمت در 1357 بازنشسته شد و به فیلادلفیای امریکا عزیمت نمود و پس از آن به چاپ گزارشی نهایی فعالیت های باستان شناختی خود مشغول شد . . البته وی از آن پس بعنوان راهنمای بخش موزه دانشگاه پنسیلوانیا مشغول می باشد.
زمان و علت فوت : عزتالله نگهبان، پدر باستانشناسی مدرن ایران که به بیماری آلزایمر و پارکینسون نیز مبتلا بود، به گفته "بهمن نگهبان" فرزندش، روز 14 بهمن 87 ، بدرود حیات گفت.
مشاغل و سمتهای مورد تصدی : استاد باستان شناسی دانشگاه تهران، مهندس حفار اصلی در تپه مارلیک در 2-1961م./ 40-1339 هـ.ش مدیر گروه باستان شناسی دانشگاه تهران (1356-1346)، موسس و رئیس موسسه باستان شناسی دانشگاه تهران (56-1336 هـ.ش)، رئیس دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران (57-1354)، مشاور فنی اداره باستان شناسی (1347)
فعالیتهای آموزشی : عزت الله نگهبان پس از بازگشت از امریکا با درجه دانشیاری به استخدام دانشگاه تهران درآمد و با اخذ دکترای افتخاری از دانشگاه تهران در سال 1345 به درجه استادی ارتقا یافت. وی از 1346 تا 1356 مدیر گروه باستان شناسی دانشگاه تهران بود.
مراکزی که فرد از بانیان آن به شمار می آید : عزت الله نگهبان در 1958.م/ 1336 هـ.ش موسسه باستان شناسی دانشگاه تهران را بنیان گذاشت. وی با ایجاد کارگاه دائمی در دشت قزوین برای فعالیتهای دانشجویان گام موثری درروند پیشرفت آنها داشت.
سایر فعالیتها و برنامه های روزمره : عزت الله نگهبان همواره یکی از سرسخت ترین مدافعان برنامه های منظم کردن فعالیت های مربوط به باستان شناسی بود و برخی وی را دشمن بزرگ قاچاقچیان و دلالان عتیقه در ایران می دانستند. وی همواره در پی مباره علیه قاچاق میراث فرهنگی بود و در 1347 نقشی اساسی در تصویب قطعنامه ای در محکوم کردن قاچاق و فروش اشیای عتیقه داشت.
شاگردان : شاگردان عزت الله نگهبان، امروز همگی از بزرگان باستان شناسی و هنر ایران بشمار می روند و عبارتند از: یوسف مجید زاده، محمد رحیم صراف، علی اکبر سرفراز،مهدی رهبر، صادق شهمیرزادی، یوسف نقیب زاده، محمد یوسف کیانی، پرویز ورجاوند.
عزت الله نگهبان یکی از پایهگذاران باستان شناسی ایران بوده و از جملهٔ کسانی است که مبارزه و مقابلهٔ او با سوداگران و قاچاقچیان اموال فرهنگی زبانزد است.
عزتالله نگهبان در دههٔ 1340 با انجام کاوشهای باستانشناسی در مارلیک گیلان جدیترین گام برای استقلال و پایهگذاری باستانشناسی بومی و ملی را برداشت. او با تأسیس موسسهٔ باستان شناسی دانشگاه تهران و تجدید نظر در ساختار آموزشی باستانشناسی ایران گام مهم دیگری در این راستا برداشت. عزتالله نگهبان در هفت تپه خوزستان، مارلیک گیلان، دشت قزوین، و بسیاری دیگر از نقاط ایران کاوشها و بررسیهای باستان شناسی را انجام داده است. دکتر نگهبان در دههٔ 1340 و 1350 تلاشهای زیادی برای جلوگیری از خروج اشیای به دست آمده از کاوشهایی علمی توسط هیأتهای باستان شناسی به خارج از کشور نمود، این تلاشها سرانجام به بار نشست و هیأتهای باستان شناسی خارجی موظف شدند اشیاء مکشوفه از محوطه های باستانی را صرفاً در ایران مطالعه نمایند. همچنین وی مقالات و کتابهای متعددی به فارسی و انگلیسی نگاشته و از چهره های بین المللی باستان شناسی ایران محسوب می شود.
عزت الله نگهبان در سال 1304 در اهواز به دنیا آمد . پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و متوسطه ، به تحصیل در رشته باستانشناسی ، در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران پرداخت. سپس برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته و در سال 1335 موفق به دریافت درجه دکترا گردید . پس از بازگشت از آمریکا در سال 1336 به سمت دانشیار رشته باستان شناسی ، در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران استخدام شد . در سال 1338 موفق به تاسیس موسسه باستان شناسی در دانشگاه تهران شد . نگهبان علاوه بر مشاغل دانشگاهی ، به مشاغل دیگری نیز همچون معاون فنی اداره کل باستان شناسی ، مشاور فنی وزارت فرهنگ ایران ، مشاور عالی سازمان ملی حفاظت آثار باستانی ایران و ... منصوب گردید .
وقایع میانسالی : عزت الله نگهبان در طول اقامت و تحصیل در شیکاگو در اینترناشینال هاوس در نزدیکی دانشگاه زندگی می کرد و در همین مکان با دختری به نام میربام لویس میلر (دانشجوی کتابداری)، آشنا شد و با وی ازدواج کرد. وی پس از بازگشت به ایران به استخدام دانشگاه تهران در آمد. و در سال 1345 با اخذ دکترای افتخاری از دانشگاه تهران به درجه استادی ارتقا یافت. او پس از سالها خدمت در 1357 بازنشسته شد و به فیلادلفیای امریکا عزیمت نمود و پس از آن به چاپ گزارشی نهایی فعالیت های باستان شناختی خود مشغول شد . . البته وی از آن پس بعنوان راهنمای بخش موزه دانشگاه پنسیلوانیا مشغول می باشد.
زمان و علت فوت : عزتالله نگهبان، پدر باستانشناسی مدرن ایران که به بیماری آلزایمر و پارکینسون نیز مبتلا بود، به گفته "بهمن نگهبان" فرزندش، روز 14 بهمن 87 ، بدرود حیات گفت.
مشاغل و سمتهای مورد تصدی : استاد باستان شناسی دانشگاه تهران، مهندس حفار اصلی در تپه مارلیک در 2-1961م./ 40-1339 هـ.ش مدیر گروه باستان شناسی دانشگاه تهران (1356-1346)، موسس و رئیس موسسه باستان شناسی دانشگاه تهران (56-1336 هـ.ش)، رئیس دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران (57-1354)، مشاور فنی اداره باستان شناسی (1347)
فعالیتهای آموزشی : عزت الله نگهبان پس از بازگشت از امریکا با درجه دانشیاری به استخدام دانشگاه تهران درآمد و با اخذ دکترای افتخاری از دانشگاه تهران در سال 1345 به درجه استادی ارتقا یافت. وی از 1346 تا 1356 مدیر گروه باستان شناسی دانشگاه تهران بود.
مراکزی که فرد از بانیان آن به شمار می آید : عزت الله نگهبان در 1958.م/ 1336 هـ.ش موسسه باستان شناسی دانشگاه تهران را بنیان گذاشت. وی با ایجاد کارگاه دائمی در دشت قزوین برای فعالیتهای دانشجویان گام موثری درروند پیشرفت آنها داشت.
سایر فعالیتها و برنامه های روزمره : عزت الله نگهبان همواره یکی از سرسخت ترین مدافعان برنامه های منظم کردن فعالیت های مربوط به باستان شناسی بود و برخی وی را دشمن بزرگ قاچاقچیان و دلالان عتیقه در ایران می دانستند. وی همواره در پی مباره علیه قاچاق میراث فرهنگی بود و در 1347 نقشی اساسی در تصویب قطعنامه ای در محکوم کردن قاچاق و فروش اشیای عتیقه داشت.
شاگردان : شاگردان عزت الله نگهبان، امروز همگی از بزرگان باستان شناسی و هنر ایران بشمار می روند و عبارتند از: یوسف مجید زاده، محمد رحیم صراف، علی اکبر سرفراز،مهدی رهبر، صادق شهمیرزادی، یوسف نقیب زاده، محمد یوسف کیانی، پرویز ورجاوند.
زنان قاجاری، در زمستان و پشت کرسی، رمان های فرنگی می خواندند
یادداشتی در پشت نسخه ای خطی از کتاب «اسرار پاریس» از سو اوژن است که در اختیار خانواده معیر الممالک بوده است. در این یادداشت کوتاه اما با ارزش، نکاتی در باره ترجمه رمانهای فرنگی در دوره ناصری، علاقه زنان به خواندن این رمانها، و جلسات زنانه زمستانه پشت کرسی در میان خانواده قاجاری برای مطالعه آمده که جالب است. در پایان، نویسنده یادداشت از سیلی که در سال 1374 ق (1334ش) آمده و تعداد زیادی از مردم در امامزاده داود طعمه سیلآب شده اند، یاد کرده که گزارش دست اولی است. متن یادداشت این است:
در سال یک هزار و سیصد دو قمری [1302]که بنده نه ساله بوده، و پدرم دوست محمد خان معیر الممالک به فرنگستان رفته بود، و مسافرتش سه سال به طور انجامید، مادرم عصمت الدوله محترمه ترین دختر ناصرالدین شاه میل مفرطی داشت به خواندن قصص و حکایات.
در آن زمان، از رمانهای فرنگی در تهران ترجمه نمی شد و به طبع نمی رسید. محمد حسن خان اعتماد السلطنه وزیر انطباعات رئیس دارالترجمه دولتی بود و به امر شاه از تواریخ و قصص فرنگی ترجمه می کرد و به عرض می رسانید. از جمله این کتاب روکف بود. زن اعتماد السلطنه، اشرف السطنه، چون میل مادر مرا به این قسم کتب می دانست، برای مادرم فرستاد که بخواند. چون کتاب مفصل بود و خواندنش به طول می انجامید، علی هذا مادرم کتاب را اوراق کرده به کُتّاب عدیده داد، در زمان قلیلی استنساخ شد. علت اختلاف خطوط در کتاب این است.
در اطراف مادرم، همیشه از شاهزاده خانمها و خانم های محترمه دیگر و پیره زن های خوش صبحت ده پانزده نفر بودند. در زمستانها کرسی بزرگی که در اطاق آئینه می نهادند، همه در اطراف کرسی نشسته به صحبت های شیرین و خواندن کتاب وقت عزیز را می گذراندند. (وای بر امروز و تفریحات امروز و عبارات دلخراش مهوع که در مجالس امروز بر پا می باشد) (نعوذ بالله). این کتاب را در آن زمان مادرم می خواند. به این معنا که یکی از خانمها می خواند، پس از خسته شدن دیگری می خواند، و در ضمن خواندن تحقیقات می نمودند که بسیار شنیدنی و لذید بود. بعضی اوقات هم بنده در گوشه ای قرار گرفته و گوش می دادم ولی چیزی نمی فهمیدم. روزگاری شیرین تر و بهتر از آن نمی شد.
در این روزها که سال یک هزار و سیصد و هفتاد و چهار قمری [1374ق] می باشد، کتابهای خود را زیر و رو می کرده، به این کتاب برخورده، آوردم برای خواندن. در زیر کرسی شبها می خوانم تا این که تمام شد. کتاب بسیاری قوی است. قسمت های بسیار شیرین خواندنی دارد. ولی به نظر بنده دو عیب دارد. یکی این که قسمت های مختلف زیاد آورده که انسان گیج شده و نمی تواند به ذهنش بسپارد و دیگر حشو و زواید زیاد دارد و ابدا لزومی ندارد. مولف گویا قصدش قطور بودن کتاب بوده است. مثلا صحبت بین دو نفر را که هیچ موجب ندارد، خیلی به درازا کشیده، و دیگر در شرح دادن وضع یک اطاق یا یک دالان و غیره که زیادی به نظر می آید که خواننده هر گاه میل به خواندن کرد، خواهد فهمید. چه عیش می کنم.
این بنده فعلا به سن هفتاد و هشت شمسی رسیده ... امسال تابستان و پاییز غمگین گذشت که هیچ سابقه نداشت. در کوهسار به قدری بارید که سیل عظیم حرکت کرده، امامزاده داود که معرکه شد. چون تابستان [بود] و زوّار زیاد رفته بودند، همه جا را خراب، و قریب دو هزار نفر طعمه سیل شدند و در حدود اوشان هم خرابی بسیار کرد. تلفات بسیار اندک بود. اغلب شهرها هم مبتلا به سیل های سخت و تلفات سخت بودند. در طهران بیست روز رنگ آفتاب را کسی ندید و غالب می بارید. پروردگارا به تو پناه می بریم در این حوادث. دو ستعلی معیری.
@jafarian1964
یادداشتی در پشت نسخه ای خطی از کتاب «اسرار پاریس» از سو اوژن است که در اختیار خانواده معیر الممالک بوده است. در این یادداشت کوتاه اما با ارزش، نکاتی در باره ترجمه رمانهای فرنگی در دوره ناصری، علاقه زنان به خواندن این رمانها، و جلسات زنانه زمستانه پشت کرسی در میان خانواده قاجاری برای مطالعه آمده که جالب است. در پایان، نویسنده یادداشت از سیلی که در سال 1374 ق (1334ش) آمده و تعداد زیادی از مردم در امامزاده داود طعمه سیلآب شده اند، یاد کرده که گزارش دست اولی است. متن یادداشت این است:
در سال یک هزار و سیصد دو قمری [1302]که بنده نه ساله بوده، و پدرم دوست محمد خان معیر الممالک به فرنگستان رفته بود، و مسافرتش سه سال به طور انجامید، مادرم عصمت الدوله محترمه ترین دختر ناصرالدین شاه میل مفرطی داشت به خواندن قصص و حکایات.
در آن زمان، از رمانهای فرنگی در تهران ترجمه نمی شد و به طبع نمی رسید. محمد حسن خان اعتماد السلطنه وزیر انطباعات رئیس دارالترجمه دولتی بود و به امر شاه از تواریخ و قصص فرنگی ترجمه می کرد و به عرض می رسانید. از جمله این کتاب روکف بود. زن اعتماد السلطنه، اشرف السطنه، چون میل مادر مرا به این قسم کتب می دانست، برای مادرم فرستاد که بخواند. چون کتاب مفصل بود و خواندنش به طول می انجامید، علی هذا مادرم کتاب را اوراق کرده به کُتّاب عدیده داد، در زمان قلیلی استنساخ شد. علت اختلاف خطوط در کتاب این است.
در اطراف مادرم، همیشه از شاهزاده خانمها و خانم های محترمه دیگر و پیره زن های خوش صبحت ده پانزده نفر بودند. در زمستانها کرسی بزرگی که در اطاق آئینه می نهادند، همه در اطراف کرسی نشسته به صحبت های شیرین و خواندن کتاب وقت عزیز را می گذراندند. (وای بر امروز و تفریحات امروز و عبارات دلخراش مهوع که در مجالس امروز بر پا می باشد) (نعوذ بالله). این کتاب را در آن زمان مادرم می خواند. به این معنا که یکی از خانمها می خواند، پس از خسته شدن دیگری می خواند، و در ضمن خواندن تحقیقات می نمودند که بسیار شنیدنی و لذید بود. بعضی اوقات هم بنده در گوشه ای قرار گرفته و گوش می دادم ولی چیزی نمی فهمیدم. روزگاری شیرین تر و بهتر از آن نمی شد.
در این روزها که سال یک هزار و سیصد و هفتاد و چهار قمری [1374ق] می باشد، کتابهای خود را زیر و رو می کرده، به این کتاب برخورده، آوردم برای خواندن. در زیر کرسی شبها می خوانم تا این که تمام شد. کتاب بسیاری قوی است. قسمت های بسیار شیرین خواندنی دارد. ولی به نظر بنده دو عیب دارد. یکی این که قسمت های مختلف زیاد آورده که انسان گیج شده و نمی تواند به ذهنش بسپارد و دیگر حشو و زواید زیاد دارد و ابدا لزومی ندارد. مولف گویا قصدش قطور بودن کتاب بوده است. مثلا صحبت بین دو نفر را که هیچ موجب ندارد، خیلی به درازا کشیده، و دیگر در شرح دادن وضع یک اطاق یا یک دالان و غیره که زیادی به نظر می آید که خواننده هر گاه میل به خواندن کرد، خواهد فهمید. چه عیش می کنم.
این بنده فعلا به سن هفتاد و هشت شمسی رسیده ... امسال تابستان و پاییز غمگین گذشت که هیچ سابقه نداشت. در کوهسار به قدری بارید که سیل عظیم حرکت کرده، امامزاده داود که معرکه شد. چون تابستان [بود] و زوّار زیاد رفته بودند، همه جا را خراب، و قریب دو هزار نفر طعمه سیل شدند و در حدود اوشان هم خرابی بسیار کرد. تلفات بسیار اندک بود. اغلب شهرها هم مبتلا به سیل های سخت و تلفات سخت بودند. در طهران بیست روز رنگ آفتاب را کسی ندید و غالب می بارید. پروردگارا به تو پناه می بریم در این حوادث. دو ستعلی معیری.
@jafarian1964
📍پرفسور آرتور اپهام پوپ📍
@tarikhandishmag
پوپ به سال 1881.م در شهر فوئینکس ایالت روآیلند امریکا به دنیا آمد.
وی از سال1907 تا 1908 در دانشگاه کوزل به مطالعه پرداخت و از 1909 تا 1911 در دانشگاه هاروارد به تکمیل مطالعات خود در رشته باستان شناسی و معماری مبادرت نمود. از سال 1911 تا 1917 با سمت دانشیار در دانشگاه کالیفرنیا به تدریس پرداخت و از آن زمان، به مطالعه و نشر مقالات علمی خود درباره هنر و باستان شناسی ایران همت گماشت. وی به همراه همسرش دکتر فیلیس آکرمن (پژوهشگر در حوزه هنر، به ویژه در زمینه شمایل نگاری و منسوجات ایران و صاحب تألیفاتی درخصوص تاریخ ایران) بامسافرت های متعدد به شهرهای ایران، درباره هنرایرانی تحقیقات فراوانی انجام داد. اندکی بعد، وی با تأسیس مؤسسه امریکایی هنر و باستان شناسی ایران در شهر نیویورک، پروژه عکسبرداری از اشیا و اماکن هنری ایران را آغاز نمود.
در دهه 1930.م به دنبال برکناری عده ای از خبرگان بنام تاریخ تمدن آسیا از دانشگاه های اروپا توسط نازیها، پوپ مدرسه مطالعات آسیایی را تأسیس کرد و با جذب این متخصصان و براساس نگرش خویش از یکپارچگی آسیا، این مدرسه را وسعت بخشید. در نظر او این یکپارچگی به معنای ارتباط فرهنگ های گوناگون آسیا از نظر مفاهیم هنری و مذهبی بود. این مؤسسه با برخورداری از متخصصانی در زمینه آشورشناسی، اسلام شناسی، ایران شناسی، نژادشناسی، فلسفه، زبان شناسی، اقتصاد، جامعه شناسی (به ویژه در حوزه خاورمیانه و آسیا) و آموزش زبان سانسکریت، عربی، عبری، فارسی (باستان و جدید)، حبشی، چینی، تبتی و ویتنامی، توانست به مؤسسه ای با مجوز صدور مدارج بالای علمی تبدیل شود. کثرت مطالعات آسیایی دهه 1960.م در امریکا، درواقع مدیون انگیزه ای بود که پوپ آن را ایجاد کرد. مدرسه و مؤسسه امریکایی هنر و باستان شناسی ایران، به تدریج توسعه یافت و از سال 1947.م به «مؤسسه آسیایی» تبدیل شد. این مؤسسه در سال 1345.ش به دعوت دولت ایران، از امریکا به ایران (شیراز) منتقل شد و زیر مجموعه دانشگاه پهلوی قرار گرفت.
@tarikhandishmag
پس از آن بود که پوپ و آکرمن به طورکامل در ایران استقرار یافتند. این مؤسسه در نارنجستان، از موروثات قوام الملک شیرازی، مستقر شد. بخشی از فعالیت این مؤسسه، در ایران، حمایت از باستان شناسانی بود که برای کاوش به ایران می آمدند. پوپ مجله «پژوهشنامه مؤسسه آسیایی» را نیز در این مدت تأسیس کرد.
پروفسور پوپ طی چهارمین «کنگره جهانی هنر و باستان شناسی» از محمدرضا پهلوی اجازه گرفت تا پس از مرگش، جنازه او (پوپ) را به ایران حمل نموده و در اصفهان به خاک سپارند و شاه ایران نیز این اجازه را صادر نمود.
باغ شهرداری اصفهان در کنار زاینده رود در مشرق پل خواجو با موافقت پروفسور پوپ تعیین شد و نقشه آرامگاه را طبق تمایل او، سناتور مهندس فروغی (فرزند ذکاء الملک) در خرداد 1348 تهیه کرد و آرامگاه، توسط انجمن آثار ملی در ایران به سال 1349 ساخته شد. عاقبت پروفسور پوپ در سال1969.م (هشتم شهریور1348) به سن هشتادو هشت سالگی درحالی که ریاست افتخاری «مؤسسه آسیا» در شیراز را به عهده داشت، درگذشت. جنازه وی با احترامات خاص به اصفهان منتقل گردید و در آرامگاه ازپیش ساخته شده اش به خاک سپرده شد. در سال 1355 دکتر آکرمن همسر پوپ نیز درگذشت و جنازه او هم در کنار شوهرش دفن گردید.
خود پوپ در مورد علت انتخاب اصفهان جهت بنای آرامگاهش می نویسد: «اصفهان مورد عشق من است. در آنجا مهمترین کارهای خود را انجام داده ام. منظور عمده من از انتخاب آخرین منزل در اصفهان، این است که به مردم ایران نشان داده شود اندیشمندان بزرگ و هنرمندان و سخنوران و رهبران خلاق و دانشمندان آنها، چنان اوصاف و خصائلی دارند که باعث ژرف ترین ستایش متفکرین مشابه سایر کشورها است تا که ابراز حقگذاری و اخلاص آنها تنها زبانی نباشد و به زائرانی که بدانجا می آیند، ثابت کنند اگر کسی در ایران به خاک سپرده شده، به این علت نیست که تصادفاً در آنجا جهان را به درود گفته بلکه در اثر اعتقاد راسخ به مقدسبودن آن سرزمین است و برای کسانی که به مقام معنوی ایران پی برده اند، مزیت و افتخاری است که ایران را آخرین منزل خود قرار داده اند تا بدین وسیله، ایمان خود را به سرزمین و مردان بزرگ آن و آینده باافتخاری که برای آن پیشگویی می کنند، ابراز دارند.»
@tarikhandishmag
پوپ به سال 1881.م در شهر فوئینکس ایالت روآیلند امریکا به دنیا آمد.
وی از سال1907 تا 1908 در دانشگاه کوزل به مطالعه پرداخت و از 1909 تا 1911 در دانشگاه هاروارد به تکمیل مطالعات خود در رشته باستان شناسی و معماری مبادرت نمود. از سال 1911 تا 1917 با سمت دانشیار در دانشگاه کالیفرنیا به تدریس پرداخت و از آن زمان، به مطالعه و نشر مقالات علمی خود درباره هنر و باستان شناسی ایران همت گماشت. وی به همراه همسرش دکتر فیلیس آکرمن (پژوهشگر در حوزه هنر، به ویژه در زمینه شمایل نگاری و منسوجات ایران و صاحب تألیفاتی درخصوص تاریخ ایران) بامسافرت های متعدد به شهرهای ایران، درباره هنرایرانی تحقیقات فراوانی انجام داد. اندکی بعد، وی با تأسیس مؤسسه امریکایی هنر و باستان شناسی ایران در شهر نیویورک، پروژه عکسبرداری از اشیا و اماکن هنری ایران را آغاز نمود.
در دهه 1930.م به دنبال برکناری عده ای از خبرگان بنام تاریخ تمدن آسیا از دانشگاه های اروپا توسط نازیها، پوپ مدرسه مطالعات آسیایی را تأسیس کرد و با جذب این متخصصان و براساس نگرش خویش از یکپارچگی آسیا، این مدرسه را وسعت بخشید. در نظر او این یکپارچگی به معنای ارتباط فرهنگ های گوناگون آسیا از نظر مفاهیم هنری و مذهبی بود. این مؤسسه با برخورداری از متخصصانی در زمینه آشورشناسی، اسلام شناسی، ایران شناسی، نژادشناسی، فلسفه، زبان شناسی، اقتصاد، جامعه شناسی (به ویژه در حوزه خاورمیانه و آسیا) و آموزش زبان سانسکریت، عربی، عبری، فارسی (باستان و جدید)، حبشی، چینی، تبتی و ویتنامی، توانست به مؤسسه ای با مجوز صدور مدارج بالای علمی تبدیل شود. کثرت مطالعات آسیایی دهه 1960.م در امریکا، درواقع مدیون انگیزه ای بود که پوپ آن را ایجاد کرد. مدرسه و مؤسسه امریکایی هنر و باستان شناسی ایران، به تدریج توسعه یافت و از سال 1947.م به «مؤسسه آسیایی» تبدیل شد. این مؤسسه در سال 1345.ش به دعوت دولت ایران، از امریکا به ایران (شیراز) منتقل شد و زیر مجموعه دانشگاه پهلوی قرار گرفت.
@tarikhandishmag
پس از آن بود که پوپ و آکرمن به طورکامل در ایران استقرار یافتند. این مؤسسه در نارنجستان، از موروثات قوام الملک شیرازی، مستقر شد. بخشی از فعالیت این مؤسسه، در ایران، حمایت از باستان شناسانی بود که برای کاوش به ایران می آمدند. پوپ مجله «پژوهشنامه مؤسسه آسیایی» را نیز در این مدت تأسیس کرد.
پروفسور پوپ طی چهارمین «کنگره جهانی هنر و باستان شناسی» از محمدرضا پهلوی اجازه گرفت تا پس از مرگش، جنازه او (پوپ) را به ایران حمل نموده و در اصفهان به خاک سپارند و شاه ایران نیز این اجازه را صادر نمود.
باغ شهرداری اصفهان در کنار زاینده رود در مشرق پل خواجو با موافقت پروفسور پوپ تعیین شد و نقشه آرامگاه را طبق تمایل او، سناتور مهندس فروغی (فرزند ذکاء الملک) در خرداد 1348 تهیه کرد و آرامگاه، توسط انجمن آثار ملی در ایران به سال 1349 ساخته شد. عاقبت پروفسور پوپ در سال1969.م (هشتم شهریور1348) به سن هشتادو هشت سالگی درحالی که ریاست افتخاری «مؤسسه آسیا» در شیراز را به عهده داشت، درگذشت. جنازه وی با احترامات خاص به اصفهان منتقل گردید و در آرامگاه ازپیش ساخته شده اش به خاک سپرده شد. در سال 1355 دکتر آکرمن همسر پوپ نیز درگذشت و جنازه او هم در کنار شوهرش دفن گردید.
خود پوپ در مورد علت انتخاب اصفهان جهت بنای آرامگاهش می نویسد: «اصفهان مورد عشق من است. در آنجا مهمترین کارهای خود را انجام داده ام. منظور عمده من از انتخاب آخرین منزل در اصفهان، این است که به مردم ایران نشان داده شود اندیشمندان بزرگ و هنرمندان و سخنوران و رهبران خلاق و دانشمندان آنها، چنان اوصاف و خصائلی دارند که باعث ژرف ترین ستایش متفکرین مشابه سایر کشورها است تا که ابراز حقگذاری و اخلاص آنها تنها زبانی نباشد و به زائرانی که بدانجا می آیند، ثابت کنند اگر کسی در ایران به خاک سپرده شده، به این علت نیست که تصادفاً در آنجا جهان را به درود گفته بلکه در اثر اعتقاد راسخ به مقدسبودن آن سرزمین است و برای کسانی که به مقام معنوی ایران پی برده اند، مزیت و افتخاری است که ایران را آخرین منزل خود قرار داده اند تا بدین وسیله، ایمان خود را به سرزمین و مردان بزرگ آن و آینده باافتخاری که برای آن پیشگویی می کنند، ابراز دارند.»