ابوحنیفه روزی میگذشت. کودکی را دید که در گل بمانده.
گفت: گوش دار تا نیفتی!
گفت: افتادن من سهل است، اگر بیفتم تنها باشم.
امّا تو گوش دار، که اگر پای تو بلغزد؛
همۀ مسلمانان که از پس تو آیند بلغزند.
#تذکرة_الاولیاء_عطار
@roozgoftar
گفت: گوش دار تا نیفتی!
گفت: افتادن من سهل است، اگر بیفتم تنها باشم.
امّا تو گوش دار، که اگر پای تو بلغزد؛
همۀ مسلمانان که از پس تو آیند بلغزند.
#تذکرة_الاولیاء_عطار
@roozgoftar
سید تقی سیدی حرف دل درونگراها رو اینطوری زده:
تو نبین ساکت و آرام نشستم کنجی
حرف ناگفته زیاد است ولی محرم نیست...
@roozgoftar
تو نبین ساکت و آرام نشستم کنجی
حرف ناگفته زیاد است ولی محرم نیست...
@roozgoftar
Parishani (Live) Full Version
Alireza Ghorbani
🎼 اجرای زنده پریشانی
اثر منتشر نشدهی علیرضا قربانی که در تور کنسرت اخیر به اجرا در امده
📝 روزگار من و اویش به پریشانی رفت
یک شب ارام رسید یک شب بارانی رفت
یک شب امد من مجنون به جنون افتادم
دل دیوانه خود را به نگاهش دادم
چشم بستم دل مجنون پی لیلا برگشت
چشم بستم که دلم سمت تماشا برگشت
#موسیقی
@roozgoftar
اثر منتشر نشدهی علیرضا قربانی که در تور کنسرت اخیر به اجرا در امده
📝 روزگار من و اویش به پریشانی رفت
یک شب ارام رسید یک شب بارانی رفت
یک شب امد من مجنون به جنون افتادم
دل دیوانه خود را به نگاهش دادم
چشم بستم دل مجنون پی لیلا برگشت
چشم بستم که دلم سمت تماشا برگشت
#موسیقی
@roozgoftar
حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ برلب گذاشته و کلاه کج بر سر.
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین میداند چیست.
اما صدیقه خانم که مریض شد، شبها کار میکرد و صبحها به کار خانه میرسید.
در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب یک آرزو بود. اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف بروز نمیداد.
حبیب آقا عشق را معنا میکرد، نمایش نمیداد.
#شروين_راوی
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین میداند چیست.
اما صدیقه خانم که مریض شد، شبها کار میکرد و صبحها به کار خانه میرسید.
در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب یک آرزو بود. اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف بروز نمیداد.
حبیب آقا عشق را معنا میکرد، نمایش نمیداد.
#شروين_راوی
دلم میخواهد بخوابم. سر شب، خسته، آرام. بخوابم و خواب ببینم پرنده شدهام. روی درختهای نزدیک پلنگچال با جفتم که او هم خواب دیده پرنده شده زندگی کنیم. ظهرها به خردهنان های کنار پناهگاه نوک بزنیم و عصرها در رودخانه آبتنی کنیم و شبها لخت و رها کنار هم بخوابیم. بعد خوابم ببرد.
خواب ببینم آوازخوان دورهگردی هستم که در شهرهای خاورمیانه میگردد و آوازهای شاد میخواند برای بچهها. فقط برای بچهها. که بچهها بخندند. بچه اگر نخندد زود بزرگ میشود. بیخواب میشود. آخر شب، خسته از راه رفتن و خواندن، به خانه برگردم و به مادرم بگویم امروز چهار بچه را، چهارصد بچه را، چهار هزار بچه را خنداندم مادر. مادرم ذوقم را بکند و بگوید بیا بخواب مادر. سر بگذارم روی زانوی مادرم و خوابم ببرد.
خواب ببینم با بابا رفتهایم شمال. دوتایی. با بیوک سفید. بابا برایم حرفهای گرم بزند و بتوانم یک بار دیگر صدایش را بشنوم و با هم مست کنیم و برسیم به ساحل و با هم نیمهشب به آب بزنیم و برویم تا آنجا که بابا میرفت و نقطه میشد. بعد، برگردیم به ساحل و روی شنها بخوابیم. خوابم ببرد.
بخواب ببینم در خانه خودم هستم. بفهمم بیدار شدهام. گریهام بگیرد. بیهوده. مثلا از یک اتفاق ساده در فیلم. از یک جمله ساده در کتاب. از یک پیام پاک شده روی گوشی. از یک حرف شنیده شده که نباید می شنیدم. از یک خاطره رخ نداده. از فکر کردن به آیندهای که قرار نیست رخ بدهد. گریه کنم. تمام روز. گریه کنم. اشکهایم از خانه سر برود. کوچه غرق شود. خیابان غرق شود. شهر غرق شود. ببینند نزدیک است زمین غرق شود. مرا اخراج کنند از سیاره.
سنگ سرگردانی شوم در فضای میان سیارهها. بگردم دنبال آدمهای گمشده میان سیارهها و از آنها بپرسم آیا شبها، شبهای سیاه، شبهای گرم زمخت، شبهای بیرویا ماندن، شبهای به تدریج فرسودن، خوابشان میبرد؟ یکیشان برایم نیلبک بزند. یکیشان مرا ببوسد. یکیشان مرا به یاد بیاورد. یکیشان مرا به یک آغوش دعوت کند بی این که خنجری در مشت پنهان کند. یکیشان نوازشم کند و بگوید من مادرت هستم آدم گمشده، گریه کن.
گریه کنم. سبک شوم. خوابم ببرد. خواب ببینم تمامش یک کابوس بوده و حالا که بیدار شوم آفتاب از پنجره به گلدانها تابیده.
بیدار نشوم. بیدار نشوم. بیدار نشوم.
#حمیدسلیمی
@roozgoftar
خواب ببینم آوازخوان دورهگردی هستم که در شهرهای خاورمیانه میگردد و آوازهای شاد میخواند برای بچهها. فقط برای بچهها. که بچهها بخندند. بچه اگر نخندد زود بزرگ میشود. بیخواب میشود. آخر شب، خسته از راه رفتن و خواندن، به خانه برگردم و به مادرم بگویم امروز چهار بچه را، چهارصد بچه را، چهار هزار بچه را خنداندم مادر. مادرم ذوقم را بکند و بگوید بیا بخواب مادر. سر بگذارم روی زانوی مادرم و خوابم ببرد.
خواب ببینم با بابا رفتهایم شمال. دوتایی. با بیوک سفید. بابا برایم حرفهای گرم بزند و بتوانم یک بار دیگر صدایش را بشنوم و با هم مست کنیم و برسیم به ساحل و با هم نیمهشب به آب بزنیم و برویم تا آنجا که بابا میرفت و نقطه میشد. بعد، برگردیم به ساحل و روی شنها بخوابیم. خوابم ببرد.
بخواب ببینم در خانه خودم هستم. بفهمم بیدار شدهام. گریهام بگیرد. بیهوده. مثلا از یک اتفاق ساده در فیلم. از یک جمله ساده در کتاب. از یک پیام پاک شده روی گوشی. از یک حرف شنیده شده که نباید می شنیدم. از یک خاطره رخ نداده. از فکر کردن به آیندهای که قرار نیست رخ بدهد. گریه کنم. تمام روز. گریه کنم. اشکهایم از خانه سر برود. کوچه غرق شود. خیابان غرق شود. شهر غرق شود. ببینند نزدیک است زمین غرق شود. مرا اخراج کنند از سیاره.
سنگ سرگردانی شوم در فضای میان سیارهها. بگردم دنبال آدمهای گمشده میان سیارهها و از آنها بپرسم آیا شبها، شبهای سیاه، شبهای گرم زمخت، شبهای بیرویا ماندن، شبهای به تدریج فرسودن، خوابشان میبرد؟ یکیشان برایم نیلبک بزند. یکیشان مرا ببوسد. یکیشان مرا به یاد بیاورد. یکیشان مرا به یک آغوش دعوت کند بی این که خنجری در مشت پنهان کند. یکیشان نوازشم کند و بگوید من مادرت هستم آدم گمشده، گریه کن.
گریه کنم. سبک شوم. خوابم ببرد. خواب ببینم تمامش یک کابوس بوده و حالا که بیدار شوم آفتاب از پنجره به گلدانها تابیده.
بیدار نشوم. بیدار نشوم. بیدار نشوم.
#حمیدسلیمی
@roozgoftar
به سکندر نه مُلْک ماند و نه مال
به فریدون نه تاج ماند و نه تخت
بیش از آن کن حساب خود که تو را
دیگری در حساب گیرد سخت
#سعدی
@roozgoftar
به فریدون نه تاج ماند و نه تخت
بیش از آن کن حساب خود که تو را
دیگری در حساب گیرد سخت
#سعدی
@roozgoftar
به پایان بهار هم رسیدیم
تابستانت به خیر دوست من
نداشته هایت را بی خیال
غصه هایت را بی خیال
هر چه که تورا ناآرام میکند بی خیال
همین که امروز نفس کشیده ای خوش به حالت
عمیق نفس بکش
عشق را
زندگی را
بودن را مزه مزه کن
ببین
لمس کن
و با تک تک سلولهایت لبخند بزن
که زندگی زیباست
تابستان زیباست
شبهای پرستاره ات
گرما و درخشش طلایی خورشیدش
روزهای بلندش
هندوانه و گیلاس و شربت خنک
طعم خوب کودکی ها
آبتنی سر ظهر
در جوی زلال آب با پای برهنه راه رفتن
همه زیباست
اول تیرماه و آغاز جشن تیرگان پیشاپیش مبارک
همانند یلدا بلند ترین شب سال.....
@Roozgoftar
تابستانت به خیر دوست من
نداشته هایت را بی خیال
غصه هایت را بی خیال
هر چه که تورا ناآرام میکند بی خیال
همین که امروز نفس کشیده ای خوش به حالت
عمیق نفس بکش
عشق را
زندگی را
بودن را مزه مزه کن
ببین
لمس کن
و با تک تک سلولهایت لبخند بزن
که زندگی زیباست
تابستان زیباست
شبهای پرستاره ات
گرما و درخشش طلایی خورشیدش
روزهای بلندش
هندوانه و گیلاس و شربت خنک
طعم خوب کودکی ها
آبتنی سر ظهر
در جوی زلال آب با پای برهنه راه رفتن
همه زیباست
اول تیرماه و آغاز جشن تیرگان پیشاپیش مبارک
همانند یلدا بلند ترین شب سال.....
@Roozgoftar
به گمانم ذهنیتی که آدم ها از خود برای هم به یادگار می گذارند از همه چیز بیشتر اهمیت دارد وگرنه همه آمده اند که یک روز بروند
#صمد_بهرنگی
@roozgoftar
#صمد_بهرنگی
@roozgoftar
در جیب هایت یک مشت امید بریز. از چوب لباسی چند رویا بردار، روی گلدان زندگی ات آبی بپاش و کفش همت بپوش. باقی درست خواهد شد. خورشید هست. امید هست. خدا هست. :)
@roozgoftar
@roozgoftar
چشم هایت را ببند
و کمی به حرف هایم گوش بده
باید آرام بگیری
می دانم شب های سختی را گذرانده ای
می دانم خواب های بدی دیده ای و اشک های فراوان ریخته ای
اما، من آمده ام تا هر آنچه گذشته فراموش کنی
آمده ام تا لبخند بر لب هایت بگذارم
پس حتی برای لحظه ای چشم هایت را ببند
چشم هایت را ببند
و تصور کن که در خیابانی بی انتها قدم می زنیم
جوان تر از همیشه
از کنار کافه ها و مغازه های روشن می گذریم
پیر مرد کوری را تصور کن که برای ما آکاردئون می زند
و ما زیر آسمانی که برایمان می بارد
از ته دل می خندیم و می رقصیم
چشم هایت را ببند
هنوز داستان های زیادی برای گفتن دارم
داستان کوه طلسم شده ای که پسری آن را فتح کرد
داستان دو دیوانه که قهرمان شهر شدند
داستان دختری که در تنهایی اسیر بود و نقاشی می کشید
روزی نقاشی هایش جان گرفتند و نجاتش دادند
چشم هایت را ببند جانم
من شاعر نیستم
اما خارج از همه ی وزن ها و آهنگ ها
با ساده ترین کلمات، می توانم دوست داشتن را برایت معنا کنم
تا باور کنی، زندگی آنقدرها هم که می گویند پیچیده نیست
تنها، تو چشم هایت را ببند
و کمی به حرف هایم گوش بده
عطر چشمان او / #روزبه_معین
و کمی به حرف هایم گوش بده
باید آرام بگیری
می دانم شب های سختی را گذرانده ای
می دانم خواب های بدی دیده ای و اشک های فراوان ریخته ای
اما، من آمده ام تا هر آنچه گذشته فراموش کنی
آمده ام تا لبخند بر لب هایت بگذارم
پس حتی برای لحظه ای چشم هایت را ببند
چشم هایت را ببند
و تصور کن که در خیابانی بی انتها قدم می زنیم
جوان تر از همیشه
از کنار کافه ها و مغازه های روشن می گذریم
پیر مرد کوری را تصور کن که برای ما آکاردئون می زند
و ما زیر آسمانی که برایمان می بارد
از ته دل می خندیم و می رقصیم
چشم هایت را ببند
هنوز داستان های زیادی برای گفتن دارم
داستان کوه طلسم شده ای که پسری آن را فتح کرد
داستان دو دیوانه که قهرمان شهر شدند
داستان دختری که در تنهایی اسیر بود و نقاشی می کشید
روزی نقاشی هایش جان گرفتند و نجاتش دادند
چشم هایت را ببند جانم
من شاعر نیستم
اما خارج از همه ی وزن ها و آهنگ ها
با ساده ترین کلمات، می توانم دوست داشتن را برایت معنا کنم
تا باور کنی، زندگی آنقدرها هم که می گویند پیچیده نیست
تنها، تو چشم هایت را ببند
و کمی به حرف هایم گوش بده
عطر چشمان او / #روزبه_معین
اشک لازمهی عشق است. اشک باید در راه عشق بریزد و نهال آن را قوّت دهد. درد و رنج اولین غذای عشق است و عشقی که با درد و رنج پرورش داده نشود، مانند کودک نوزادی میماند که بخواهند او را مانند یک مرد بزرگ تغذیه کنند و البته چنین طفلی به زودی میمیرد.
گنجینه ناچیز | موریس مترلینگ
گنجینه ناچیز | موریس مترلینگ
من درباره ى تو به آن ها نگفتم
اما تو را دیدهاند که در چشمانم شنا مى کنى
نزار قبانی
اما تو را دیدهاند که در چشمانم شنا مى کنى
نزار قبانی
هنرِ من زیستن است
سرشار°سرشار
ژرف°ژرف
هنرِ من عشق ورزیدن است
پنهان°پنهان
درخویش در خویش
هنرِ من نوشتن است
برگ برگ
برای مردمانِ خویش
هنرِ من جنگیدن است
برای نان
برای صلح
#عزیز_نسین
ترجمه: پوریا اشتری
@roozgoftar
سرشار°سرشار
ژرف°ژرف
هنرِ من عشق ورزیدن است
پنهان°پنهان
درخویش در خویش
هنرِ من نوشتن است
برگ برگ
برای مردمانِ خویش
هنرِ من جنگیدن است
برای نان
برای صلح
#عزیز_نسین
ترجمه: پوریا اشتری
@roozgoftar
من و لیلا [خواهرم] رفته بودیم یکی از فیلمهای مزخرف ایرانی را ببینیم که عاشق شدم... .
آن شب به محض اینکه فیلم شروع شد، بویِ خوشِ عطرِ زنانهای شنیدم. انگار بوی باغ باران خوردهای بود و از جایی نزدیک میخورد به مشام.
در تاریکی سینما چند بار خم شدم و هوا را بو کردم اما نتوانستم منبع رایحه را پیدا کنم. گاهی به نظر میرسید بوی خوش از پشت سرم است. گاهی با قاطعیت فکر میکردم از تماشاگر سمت راستی است، اما همین که سرم را به عقب یا راست میبردم اثری از رایحه نبود.
کمی بعد پِی بردم باید سرم را در نقطهی معینی و با زاویهی خاصی نِگه دارم تا در کورانِ آن عطر خوش قرار بگیرم. تقریباً در کل نمایش فیلم حواسم به آن عطر زنانه بود و چیزی از فیلم ندیدم. فیلم که تمام شد وقتی از راهروی بینِ صندلیها بیرون میزدیم ناگهان بوی تُند آن عطر خورد به مشامم و من توانستم منبعِ دوستداشتنی آن را ببینم : دختر هجده نوزده سالهای که با دو نفر از دوستان یا بستگانش آمده بود سینما.
از سالن که زدیم بیرون کاری کردم که برای آدم بیست و هفت سالهای مثل من بلاهت محض بود؛ اول از لیلا خواستم برود خانه و بعد خودم مثل عاشق پیشههای هفده هجده ساله راه افتادم دنبال سه دختری که هیچ کدامشان را نمیشناختم، اما یکی از آنها عطر خوشی داشت.
دختران سوار تاکسی شدند و من هم مثل یکی از همین فیلمهای ایرانی آبکی ماشین بعدی را دربست کردم و رفتم دنبال تاکسی دخترها.... .
بقیه کارهایم در ماههای بعد احتمالاً همان کارهایی بود که عاشق پیشههای ده سال جوانتر از من میکردند : کشیک دادن جلوی خانهی معشوقه، دنبال کردن او، نامه دادن به او، دادن یا گرفتن شماره تلفن و بالاخره حرف زدن با او و سماجت و سماجت و سماجت و بعد کافیشاپ و تلفنهای طولانی و هدیه دادن و هدیه گرفتن و همهی چیزهای تکراری دیگری که با کمی تفاوت در سطح، تقریباً در همه عشقها میتوان سراغ گرفت.
توی یک کتاب نوشته بود آدمها وقتی برهنه میشوند کم و بیش به هم شباهت پیدا میکنند و من فکر میکنم عاشقها هم مانند آدمهای لخت به شدت به هم شباهت دارند....
#مصطفی_مستور
@roozgoftar
آن شب به محض اینکه فیلم شروع شد، بویِ خوشِ عطرِ زنانهای شنیدم. انگار بوی باغ باران خوردهای بود و از جایی نزدیک میخورد به مشام.
در تاریکی سینما چند بار خم شدم و هوا را بو کردم اما نتوانستم منبع رایحه را پیدا کنم. گاهی به نظر میرسید بوی خوش از پشت سرم است. گاهی با قاطعیت فکر میکردم از تماشاگر سمت راستی است، اما همین که سرم را به عقب یا راست میبردم اثری از رایحه نبود.
کمی بعد پِی بردم باید سرم را در نقطهی معینی و با زاویهی خاصی نِگه دارم تا در کورانِ آن عطر خوش قرار بگیرم. تقریباً در کل نمایش فیلم حواسم به آن عطر زنانه بود و چیزی از فیلم ندیدم. فیلم که تمام شد وقتی از راهروی بینِ صندلیها بیرون میزدیم ناگهان بوی تُند آن عطر خورد به مشامم و من توانستم منبعِ دوستداشتنی آن را ببینم : دختر هجده نوزده سالهای که با دو نفر از دوستان یا بستگانش آمده بود سینما.
از سالن که زدیم بیرون کاری کردم که برای آدم بیست و هفت سالهای مثل من بلاهت محض بود؛ اول از لیلا خواستم برود خانه و بعد خودم مثل عاشق پیشههای هفده هجده ساله راه افتادم دنبال سه دختری که هیچ کدامشان را نمیشناختم، اما یکی از آنها عطر خوشی داشت.
دختران سوار تاکسی شدند و من هم مثل یکی از همین فیلمهای ایرانی آبکی ماشین بعدی را دربست کردم و رفتم دنبال تاکسی دخترها.... .
بقیه کارهایم در ماههای بعد احتمالاً همان کارهایی بود که عاشق پیشههای ده سال جوانتر از من میکردند : کشیک دادن جلوی خانهی معشوقه، دنبال کردن او، نامه دادن به او، دادن یا گرفتن شماره تلفن و بالاخره حرف زدن با او و سماجت و سماجت و سماجت و بعد کافیشاپ و تلفنهای طولانی و هدیه دادن و هدیه گرفتن و همهی چیزهای تکراری دیگری که با کمی تفاوت در سطح، تقریباً در همه عشقها میتوان سراغ گرفت.
توی یک کتاب نوشته بود آدمها وقتی برهنه میشوند کم و بیش به هم شباهت پیدا میکنند و من فکر میکنم عاشقها هم مانند آدمهای لخت به شدت به هم شباهت دارند....
#مصطفی_مستور
@roozgoftar
فقط باید صبور بود،
آنقدر صبور که زندگی یکنواخت را بدون هراس و تمنا پذیرفت و گاهی
نزدیکترین گل زنبق به خانه را ستایش کرد.
#احمدرضا_احمدی
@roozgoftar
آنقدر صبور که زندگی یکنواخت را بدون هراس و تمنا پذیرفت و گاهی
نزدیکترین گل زنبق به خانه را ستایش کرد.
#احمدرضا_احمدی
@roozgoftar
موج اگر موج است، باید ترک آرامش کند
هرچه ساحل سنگدلتر بیشتر کوشش کند
ساقیا جام مرا پیش از طلب لبریز کن
شاه را عیب است گر درویش از او خواهش کند
این سخن بر تارک تاج سلیمان حک شده است
محترمتر میشود سلطان اگر بخشش کند
زینت ظاهر کجا، حسن خدادادی کجا
زشترو زیبا نگردد هرچه آرایش کند
عشق رهوار است اما بر زمین هم میزند
رخش اهلی را، سوار نابلد سرکش کند
آنکه در صلح است با خود، با جهان در جنگ نیست
کاش میآموخت انسان با خودش سازش کند
عشق زنجیر قوافی را ز دستم باز کرد
میبرم فرمان دل را تا چه فرمایش کند
#فاضل_نظری
#وجود
#عذر
هرچه ساحل سنگدلتر بیشتر کوشش کند
ساقیا جام مرا پیش از طلب لبریز کن
شاه را عیب است گر درویش از او خواهش کند
این سخن بر تارک تاج سلیمان حک شده است
محترمتر میشود سلطان اگر بخشش کند
زینت ظاهر کجا، حسن خدادادی کجا
زشترو زیبا نگردد هرچه آرایش کند
عشق رهوار است اما بر زمین هم میزند
رخش اهلی را، سوار نابلد سرکش کند
آنکه در صلح است با خود، با جهان در جنگ نیست
کاش میآموخت انسان با خودش سازش کند
عشق زنجیر قوافی را ز دستم باز کرد
میبرم فرمان دل را تا چه فرمایش کند
#فاضل_نظری
#وجود
#عذر