انگار که از مشت قفس رستی و رفتی
یکباره به روی همه در بستی و رفتی
هر لحظهی همراهی ما خاطرهای بود
اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی
نفرین به وفاداریات ای دوست که با من
پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی
چون خاطرهی غنچهی پرپر شده در باد
در حافظهی باغچهها هستی و رفتی
جا ماندن تصویر تو در سینه ی من! آه!
این آینه را آه که نشکستی و رفتی
#فاضل_نظری
یکباره به روی همه در بستی و رفتی
هر لحظهی همراهی ما خاطرهای بود
اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی
نفرین به وفاداریات ای دوست که با من
پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی
چون خاطرهی غنچهی پرپر شده در باد
در حافظهی باغچهها هستی و رفتی
جا ماندن تصویر تو در سینه ی من! آه!
این آینه را آه که نشکستی و رفتی
#فاضل_نظری
می فروشی در لباس پارسا برگشته است
آه از این نفرین که با دست دعا برگشته است
پینههای دست و پا سر زد به پیشانی عجب!
کفر با پیراهن زهد و ریا برگشته است
داد ازین طرز مسلمانی که هرکس در نظر
قبله را میجوید اما از خدا برگشته است
خیمه خورشید را «دیندارها» آتش زدند
آه معنای حقیقت تا کجا برگشته است
ای دل غمگین به استقبال زیبایی بیا
کاروانی را که روی نیزهها برگشته است
چندبار آخر به استقبال یک تن میروند
سر جدا بازو جدا پیکر جدا برگشته است
جاءَ نورٌ اشبهُ النّاسِ بِخَیر الاولیاء
گوییا پیغمبر از غار حرا برگشته است
هرکه آن خورشید را در خون شناور دید گفت
حکم قتل نور از شام بلا برگشته است
از بد و نیک جهان جای شکایت هست و نیست
خوب یا بد هرچه هست از ما به ما برگشته است
#فاضل_نظری
#ضد
@roozgoftar
آه از این نفرین که با دست دعا برگشته است
پینههای دست و پا سر زد به پیشانی عجب!
کفر با پیراهن زهد و ریا برگشته است
داد ازین طرز مسلمانی که هرکس در نظر
قبله را میجوید اما از خدا برگشته است
خیمه خورشید را «دیندارها» آتش زدند
آه معنای حقیقت تا کجا برگشته است
ای دل غمگین به استقبال زیبایی بیا
کاروانی را که روی نیزهها برگشته است
چندبار آخر به استقبال یک تن میروند
سر جدا بازو جدا پیکر جدا برگشته است
جاءَ نورٌ اشبهُ النّاسِ بِخَیر الاولیاء
گوییا پیغمبر از غار حرا برگشته است
هرکه آن خورشید را در خون شناور دید گفت
حکم قتل نور از شام بلا برگشته است
از بد و نیک جهان جای شکایت هست و نیست
خوب یا بد هرچه هست از ما به ما برگشته است
#فاضل_نظری
#ضد
@roozgoftar
اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
#فاضل_نظری
@roozgoftar
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو " پیش فصل" بهاری نه اینکه پاییزی
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
#فاضل_نظری
@roozgoftar
بگیر از من این هردو فرمانده را
"دل عاشق" و "عقل درمانده" را
اگر عشق با ماست؛ این عقل چیست؟
بکُش! هم پدر هم پدر خوانده را
تو کاری کن ای مرگ! اکنون که خلق
نخواهند مهمان ناخوانده را
در آغوش خود "بار دیگر" بگیر
من این موج از هر طرف رانده را
شب عاشقی رفت و گم کرده ام
در شیشهٔ عطر وامانده را ...
#فاضل_نظری
@roozgoftar
"دل عاشق" و "عقل درمانده" را
اگر عشق با ماست؛ این عقل چیست؟
بکُش! هم پدر هم پدر خوانده را
تو کاری کن ای مرگ! اکنون که خلق
نخواهند مهمان ناخوانده را
در آغوش خود "بار دیگر" بگیر
من این موج از هر طرف رانده را
شب عاشقی رفت و گم کرده ام
در شیشهٔ عطر وامانده را ...
#فاضل_نظری
@roozgoftar
Forwarded from فاضل نظری
گر عقل پشت حرف دل اما نمی گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت
از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت
اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت
دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت
شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت
گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت
ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت
ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت
#فاضل_نظری
تردید پا به خلوت دنیا نمی گذاشت
از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت
اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت
دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت
شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت
گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت
ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت
ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت
#فاضل_نظری
وضع ما، در گردش دنیا چه فرقی میکند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی میکند
ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی میکند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی میکند؟
یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی میکند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانۀ من با خیابانها چه فرقی میکند
مثل سنگی زیر آب از خویش میپرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی میکند؟
فرصت امروز هم با وعدۀ فردا گذشت
بیوفا! امروز با فردا چه فرقی میکند
#فاضل_نظری
#آنها
#آنجا_و_اینجا
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی میکند
ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی میکند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی میکند؟
یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی میکند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانۀ من با خیابانها چه فرقی میکند
مثل سنگی زیر آب از خویش میپرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی میکند؟
فرصت امروز هم با وعدۀ فردا گذشت
بیوفا! امروز با فردا چه فرقی میکند
#فاضل_نظری
#آنها
#آنجا_و_اینجا
گفتی چرا به دشمن خود میسپارمت؟!
ای دل مرا ببخش! جوابی ندارمت
ای دوست هرچه هست تویی، هرچه نیست من
مغرور، من! که هستی خود میشمارمت
بی«رنج» عشق، گنج تو ای چرخ روزگار
چندان بها نداشت که طاقت بیارمت
گر قلب من دمی بتپد جز به یاد دوست
ای بار زندگی! به زمین میگذارمت
اکنون که از بیان غم عشق عاجزم
میبوسمت به اشک و به بر میفشارمت
پروانهها به پیلۀ خود خو نمیکنند
باشد تو هم برو به خدا میسپارمت
#فاضل_نظری
#وجود
ای دل مرا ببخش! جوابی ندارمت
ای دوست هرچه هست تویی، هرچه نیست من
مغرور، من! که هستی خود میشمارمت
بی«رنج» عشق، گنج تو ای چرخ روزگار
چندان بها نداشت که طاقت بیارمت
گر قلب من دمی بتپد جز به یاد دوست
ای بار زندگی! به زمین میگذارمت
اکنون که از بیان غم عشق عاجزم
میبوسمت به اشک و به بر میفشارمت
پروانهها به پیلۀ خود خو نمیکنند
باشد تو هم برو به خدا میسپارمت
#فاضل_نظری
#وجود
موج اگر موج است، باید ترک آرامش کند
هرچه ساحل سنگدلتر بیشتر کوشش کند
ساقیا جام مرا پیش از طلب لبریز کن
شاه را عیب است گر درویش از او خواهش کند
این سخن بر تارک تاج سلیمان حک شده است
محترمتر میشود سلطان اگر بخشش کند
زینت ظاهر کجا، حسن خدادادی کجا
زشترو زیبا نگردد هرچه آرایش کند
عشق رهوار است اما بر زمین هم میزند
رخش اهلی را، سوار نابلد سرکش کند
آنکه در صلح است با خود، با جهان در جنگ نیست
کاش میآموخت انسان با خودش سازش کند
عشق زنجیر قوافی را ز دستم باز کرد
میبرم فرمان دل را تا چه فرمایش کند
#فاضل_نظری
#وجود
#عذر
هرچه ساحل سنگدلتر بیشتر کوشش کند
ساقیا جام مرا پیش از طلب لبریز کن
شاه را عیب است گر درویش از او خواهش کند
این سخن بر تارک تاج سلیمان حک شده است
محترمتر میشود سلطان اگر بخشش کند
زینت ظاهر کجا، حسن خدادادی کجا
زشترو زیبا نگردد هرچه آرایش کند
عشق رهوار است اما بر زمین هم میزند
رخش اهلی را، سوار نابلد سرکش کند
آنکه در صلح است با خود، با جهان در جنگ نیست
کاش میآموخت انسان با خودش سازش کند
عشق زنجیر قوافی را ز دستم باز کرد
میبرم فرمان دل را تا چه فرمایش کند
#فاضل_نظری
#وجود
#عذر
گفتی بگو راز خزانها را به آنها
پایان تلخ داستان ها را به آنها
گل ها نمی دانند اما می رسانم
پیغام رنج باغبان ها را به آنها
ای کاش هرگز بادبادک ها نفهمند
بسته است دستی ریسمان ها را به آنها
برفی که روی بام های شهر بارید
وا کرد پای نردبان ها را به آنها
یا در قفس آتش بزن پروانه ها را
یا بازگردان آسمان ها را به آنها
چون دوستانم دشمنند و دشمنان دوست
وامينهم بعد از تو «آنها» را به «آنها»
#فاضل_نظری
پایان تلخ داستان ها را به آنها
گل ها نمی دانند اما می رسانم
پیغام رنج باغبان ها را به آنها
ای کاش هرگز بادبادک ها نفهمند
بسته است دستی ریسمان ها را به آنها
برفی که روی بام های شهر بارید
وا کرد پای نردبان ها را به آنها
یا در قفس آتش بزن پروانه ها را
یا بازگردان آسمان ها را به آنها
چون دوستانم دشمنند و دشمنان دوست
وامينهم بعد از تو «آنها» را به «آنها»
#فاضل_نظری