مجله روز گُفتار ⛾
34 subscribers
2.9K photos
462 videos
81 files
71 links
Download Telegram
نمیشه انکار کرد که زندگی زبر و خشن و گاهی هم حال بهم زنه، اما لذت هایی هست که باهاشون می تونیم زندگی رو لطیف کنیم، اهلی کنیم، خوشایند کنیم، باید لذت های زندگی رو بچشیم،
هر چی می خواد باشه، عشق، هنر، ورزش حتی جنگیدن و پیروز شدن، بعدا می تونیم درباره مسخره بودن یا نبودن زندگی صحبت کنیم.
فکرش رو بکن تو هفتاد یا هشتاد سالگی لذتی رو تجربه کنی و بعد با خودت بگی: اَه لعنتی چرا من این رو تا الان تجربه نکرده بودم!

| قهوه سرد آقای نویسنده - #روزبه_معین |
@roozgoftar
وقتی که خیلی بچه بودم پدرم رو از دست دادم!
مادرم بهم گفته بود که پدرم پزشکی بوده که در جنگ کشته شده...
همیشه به پدرم افتخار می کردم چون می تونست جون آدم ها رو نجات بده و لبخند رو لبهاشون بیاره.
بزرگتر که شدم فهمیدم پدرم پزشک نبوده، اون پستچی بوده و در بمباران کشته شده، واسه همین بیشتر بهش افتخار کردم!
یک پستچی می تونه کارهای بزرگی بکنه،می تونه نامه های مهمی را برسونه،درد و دل عاشق ها،خبر سلامتی سرباز ها و از همه مهمتر اینکه می تونه به یک انتظار بی مورد پایان بده،حتی با یک خبر ناگوار!
انتظار آدم را خیلی خسته می کنه،انتظار آدم را خیلی پیر می کنه،همیشه باید یک پایان بخش باشه.
می گفتن اون بمب لعنتی مستقیم به پدرم برخورد کرده،اما من بیشتر از اینکه نگران جسم نابود شده پدرم باشم، نگران نامه هایی هستم که همراهش بوده!
نامه هایی که به دست کسی نرسیدن،نامه هایی که جوابی نگرفتن...
خدا می دونه، شاید یکی هنوز هم منتظر باشه!

از کتاب 'آنتارکتیکا،هشتاد و نه درجه جنوبی' / #روزبه_معین
@Roozgoftar
حس کردم که چقدر دلم واسه خودم تنگ شده...
تلخ ترین حس دلتنگی،دلتنگی واسه خودته،واسه کسی که بودی!

#روزبه_معین
@roozgoftar
🌵
زن ها وقتی دلتنگ میشن
دوست دارن داستانی که هزار بار واسه
کسی تعریف کردن را باز هم تعریف کنن تا حالشون خوب شه...
اما اگه سکوت کردن، یعنی نمیخوان که
حالشون خوب شه!


#روزبه_معین

@roozgoftar
‎آری، #پاییز نزدیک است.
‎اما پاییز که همیشه صدای خش و خش برگ ها در گذر ها نیست
‎پاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید.
‎پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است.
‎گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده
‎گاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت می درخشد.
‎پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست
‎گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز
‎گاهی قهوه ایست که سر می رود، غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می نشیند.
‎ساده بگویمت،
‎دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است...
~
‎عطر چشمان او / #روزبه_معین

@roozgoftar
.
حالا از اون پنجره خوب بیرون رو نگاه کن...
آدم ها میان و میرن، و برگ های پاییزی رو زیر پاشون له می کنن. برگ ها خرد میشن،صدا میدن. اما هیچ کدوم از آدم ها یادشون نمیاد این ها همون برگ هایی هستن که توی بهار و تابستون سرپناه سبزشون بودن.
آره، اینه معنی انسان فراموشکار...
#روزبه_معین
@roozgoftar
🌵

بارون آدم رو به دیوونگی می رسونه،چیزی فراتر از الکل،خوب می تونه هواییت کنه تا از آشفتگی های زمینی رها شی،حلاله حلال!


از کتاب'قهوه سرد آقای نویسنده'/ #روزبه_معین
@roozgoftar
چند سالمه؟ اگه منظورت اینه چند تا شمع فوت کردم باید بگم دقیقا یادم نیست، بیست و خورده ای، شاید هم سی تا!
ولی احساس می کنم هزار تا پاییز رو تجربه کردم.
می دونی یه پدر بزرگ داشتم هشتاد سالش بود، هر روز واسه خودش اسمارتیز می خرید و هر هفته می رفت اسکی، تشنه هیجان بود.
اما من حتی از یه شروع دوباره هم می ترسم...
~
@roozgoftar
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
می دونی چی نقاشی مونالیزا رو معروف کرد؟
دزدی! شاید باورت نشه، قبل از اینکه مونالیزا دزدیده بشه کسی آن چنان نمیشناختش، یه شب یکی از کارمندهای موزه لوور می خوابه توی موزه و صبح نقاشی رو برمی داره و به راحتی می دزده، احمقانه نیست؟ از فرداش همه می گفتن وای خدای من، مونالیزا دزدیده شده؟ مونالیزا...مونالیزا...
بعد از اون اتفاق مردم واسه دیدن جای خالی مونالیزا هم می اومدن موزه، حتی کافکا هم رفته بود، در ضمن اون دزد فقط هشت ماه زندانی شد! عجیبه، نه؟
منظور من این نبود که هنری توی اون تابلو نیست، من میگم هرچیزی که ناگهانی از دست بره، ارزشمند میشه و مردم می پرستنش.


📖 کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی #روزبه_معین
@roozgoftar
از چی می‌ترسی؟ از جای پاهات رو برف؟ می‌ترسی بفهمن کجا بودی و کجا میری؟
نترس، صبح که آفتاب بزنه همه برف‌ها آب میشن، همه جای پاها پاک میشن! از جای پاهات رو دل ها بترس! گرمای آفتاب که چیزی نیست، گرمای جهنم هم نمی‌تونه پاکشون کنه..

#روزبه_معین
@Roozgoftar
.
اگه بخوای یه داستان بنویسی درباره سقوط یک هواپیما، باید سوار هواپیما بشی.
کمربندت رو محکم ببندی. شروع کنی به اوج گرفتن، پرواز کردن و لذت بردن از پرواز. بعد یکباره سقوط میکنی، با تمام سرعت به زمین میخوری و همه چیز نابود میشه. ولی تو از بین خرابه ها بیرون می آیی، لباست رو می تکانی و میری سمت خونه!
پشت میزت می نشینی و شروع میکنی به نوشتن...
اما اگه بخوای یه داستان بنویسی درباره از دست دادن کسی که دوستش داشتی، باید با او قدم بزنی. در آغوشت بگیری، کمربندت رو محکم ببندی. با او شروع کنی به اوج گرفتن، پرواز کردن و لذت بردن. بعد یکباره سقوط میکنی و اون با تمام سرعت از دست میره، همه چیز نابود میشه.
و تو از بین خرابه ها بیرون می آیی، ولی این بار دیگه نمیتونی بری خونه!
همان جا می نشینی، بین اون همه خرابه.
اگر کسی رد شد، برایش می گویی.
برایش می گویی، اگر کسی رد شد، از بین اون همه خرابه...
~
#روزبه_معین

http://uupload.ir/files/3219_img_20180218_150759.jpg


@roozgoftar
.
داستانی که می خوام واست تعریف کنم، داستان قدیمی دو برادره، دو پسربچه که می خواستن با خرگوش نازنین شون که اسمش جیک بوده نمایش خرگوش در کلاه رو اجرا کنن. خرگوش در کلاه، اسم یه شعبده بازی کلاسیکه. توی این نمایش سرعت عمل حرف اول رو می زنه. ابتدا شعبده باز خرگوش رو پشت یه میز توی کیسه پنهون می کنه. البته بهتره خرگوش تنبلی باشه. بعدکلاهی خالی رو به تماشاگرها نشون میده و اون رو روی لبه ی میز میذاره. و در مهمترین مرحله باید حواس تماشاگرها رو پرت کنه و خرگوش رو به سرعت توی کلاه بندازه و نشونشون بده.
دو پسربچه دقیقا همین مراحل رو انجام میدن اما خرگوششون، جیک به قدری چابک بود که اون ها مجبور میشن در کیسه رو سفت ببندن. و چون سرعت عمل بالایی نداشتن و نمایش چند دقیقه ای طول می کشه، خرگوش بیچاره داخل کیسه خفه میشه. تا حالا خرگوش کشتی؟ هیچ وقت این کار رو نکن، مخصوصا اگه خرگوش مورد علاقه ت باشه.
بعد از مرگ اون خرگوش مدتی دو برادر به شدت افسرده، مضطرب و ضعیف میشن. تا اینکه پدرشون خودش یک نمایش ترتیب میده و از اون کلاه جادویی خرگوشی بیرون میاره که شباهت ظاهری بسیاری به جیک داره و به پسرهاش میگه که جیک برگشته! اما هر دوی پسرها باور دارن که این خرگوش تنبل، جیک نیست. چون جیک چابک بود و دست آموز. برادر کوچکتر هیچ وقت نمی تونه با خرگوش جدید ارتباط برقرار کنه، چرا؟ چون اون هنوز جیک رو فراموش نکرده بود. ولی برادر بزرگتر تصمیم می گیره خرگوش جدید رو درست مثل جیک تربیت کنه، و پس از اون صداش می زنه جیک. و مدتی بعد به تنهایی نمایش خرگوش در کلاه رو اجرا می کنه. باز هم همان مراحل، باز هم یک خرگوش چابک، باز هم سفت بستن کیسه و باز هم خفه شدن خرگوش.
هدف از گفتن این حرف ها آموزش شعبده بازی نبود. من برادر بزرگه بودم و از این اتفاق درس های مهمی یاد گرفتم.
تا وقتی که خرگوش قبلیت رو کامل فراموش نکردی نمی تونی یه خرگوش جدید داشته باشی. اگر خرگوش جدید گرفتی سعی نکن اون رو تبدیل به خرگوش قبلی کنی.
و مهمتر از همه اینکه هیچ وقت خرگوشی که دوست داری رو توی کیسه زندونی نکن، خفه میشه.
~
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین

http://uupload.ir/files/846m_images-4.jpg


@roozgoftar
خیلی از آدم ها وقتی زخمی رو صورتشون می افته، تا یک مدت به آیینه نگاه نمی کنن، تا دیدن اون زخم آزارشون نده. زخمشون خوب میشه، ولی اون ها خودشون رو از یاد می برن.
اما من بعد از زخمی که رو صورتم افتاد، هر روز جلو آیینه نشستم و خودم رو نگاه کردم، با خودم حرف زدم و کلنجار رفتم...
درد داشت، هم زخم و هم دیدنش، اما خودم رو از یاد نبردم.

هنگامی که باران پیانو می نوازد #روزبه_معین
@roozgoftar
.
داستانی که می خوام واست تعریف کنم، داستان قدیمی دو برادره، دو پسربچه که می خواستن با خرگوش نازنین شون که اسمش جیک بوده نمایش خرگوش در کلاه رو اجرا کنن. خرگوش در کلاه، اسم یه شعبده بازی کلاسیکه. توی این نمایش سرعت عمل حرف اول رو می زنه. ابتدا شعبده باز خرگوش رو پشت یه میز توی کیسه پنهون می کنه. البته بهتره خرگوش تنبلی باشه. بعدکلاهی خالی رو به تماشاگرها نشون میده و اون رو روی لبه ی میز میذاره. و در مهمترین مرحله باید حواس تماشاگرها رو پرت کنه و خرگوش رو به سرعت توی کلاه بندازه و نشونشون بده.
دو پسربچه دقیقا همین مراحل رو انجام میدن اما خرگوششون، جیک به قدری چابک بود که اون ها مجبور میشن در کیسه رو سفت ببندن. و چون سرعت عمل بالایی نداشتن و نمایش چند دقیقه ای طول می کشه، خرگوش بیچاره داخل کیسه خفه میشه. تا حالا خرگوش کشتی؟ هیچ وقت این کار رو نکن، مخصوصا اگه خرگوش مورد علاقه ت باشه.
بعد از مرگ اون خرگوش مدتی دو برادر به شدت افسرده، مضطرب و ضعیف میشن. تا اینکه پدرشون خودش یک نمایش ترتیب میده و از اون کلاه جادویی خرگوشی بیرون میاره که شباهت ظاهری بسیاری به جیک داره و به پسرهاش میگه که جیک برگشته! اما هر دوی پسرها باور دارن که این خرگوش تنبل، جیک نیست. چون جیک چابک بود و دست آموز. برادر کوچکتر هیچ وقت نمی تونه با خرگوش جدید ارتباط برقرار کنه، چرا؟ چون اون هنوز جیک رو فراموش نکرده بود. ولی برادر بزرگتر تصمیم می گیره خرگوش جدید رو درست مثل جیک تربیت کنه، و پس از اون صداش می زنه جیک. و مدتی بعد به تنهایی نمایش خرگوش در کلاه رو اجرا می کنه. باز هم همان مراحل، باز هم یک خرگوش چابک، باز هم سفت بستن کیسه و باز هم خفه شدن خرگوش.
هدف از گفتن این حرف ها آموزش شعبده بازی نبود. من برادر بزرگه بودم و از این اتفاق درس های مهمی یاد گرفتم.
تا وقتی که خرگوش قبلیت رو کامل فراموش نکردی نمی تونی یه خرگوش جدید داشته باشی. اگر خرگوش جدید گرفتی سعی نکن اون رو تبدیل به خرگوش قبلی کنی.
و مهمتر از همه اینکه هیچ وقت خرگوشی که دوست داری رو توی کیسه زندونی نکن، خفه میشه.
~
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین

@roozgoftar
.
فكر كن نه بازوهاى قوى داری نه خوب بلدى شمشير بزنی اما اسير شدی و بايد با گلادياتورها بجنگى.
زره تنت مي كنن و شمشير به دستت میدن، وقتى وارد ميدون جنگ ميشى از گلادياتورى كه بايد باهاش مبارزه كنى می ترسى، اما واسه زنده موندن تلاش می کنی و با تموم توانت شمشير ميزنى ولى در اخر شكست مى خورى.
وقتى شمشيرت مى افته امپراطور يا مى تونه دستش رو بياره بالا تا بهت یه فرصت ديگه بده يا مى تونه شست دستش رو بگيره پايين تا كارت رو تموم كنن. امپراطور تصميم ميگيره دستش رو بالا بگیره و اجازه بده یه روز ديگه هم بجنگى.
تو هم شمشيرت رو برمى دارى و خوشحال از اين كه زنده موندى ميرى تا فردا مثل يه گلادياتور واقعى مبارزه کنی.
روز بعد فرا ميرسه و این بار تو علاوه بر گلادياتوری كه باهاش مى جنگى از امپراطور هم ميترسى، مى دونى كه اين بار چيزی واسه از دست دادن ندارى. شمشيرت رو محكم تر توی دستت مى گيرى و با دل و جرات بيشترى مى جنگى.
اما باز هم شكست مى خورى و منتظر ميشى تا ديگه بكشنت ولى اين بار مردم دستشون رو ميارن بالا و وساطت مى كنن تا زنده بمونى. امپراطور هم به خاطر مردم دوباره می بخشدت و اجازه می ده باز هم بجنگى.
فرصت زنده بودن شايد واسه بار دوم هم خوشايند باشه اما ترس از شكست دوباره باعث ميشه ديگه شمشیر توی دست هات بلرزه.
روز سوم علاوه بر گلادياتوری كه باهاش می جنگى و امپراطور، از تماشاگرا هم مى ترسى... باز هم مى جنگى، مى جنگى، هر چى توان دارى توى دست هات میذارى ولى دوباره شكست مى خورى!
حالا بگو اون لحظه چه حسى دارى؟
مى خواى باز هم زنده بمونى؟ مى خوای باز هم بجنگى؟
يا مى خواى امپراطور این بار شست لعنتيش رو پايين بگيره؟
~
#سفرنامه_رم #روزبه_معین
#کولوسئوم
@roozgoftar
‎اما پاییز که همیشه صدای خش و خش برگ ها در گذر ها نیست
‎پاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید.
‎پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است.
‎گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده
‎گاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت می درخشد.
‎پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست
‎گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز
‎گاهی قهوه ایست که سر می رود، غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می نشیند.
‎ساده بگویمت،
‎دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است...

‎عطر چشمان او / #روزبه_معین
@roozgoftar
«پای من شکست، وقتی دوازده سالم بود. سر کلاس ژیمیناستیک، به‌خاطر یک شیطنت، به‌خاطر یک پشتک بیجا و...آه، خیلی درد داشت. می دونی بعد از اینکه پات میشکنه چی میشه؟»
«نه.»
«باید پایت روگچ بگیری، تا چند وقت هم نباید حرکتش بدی. بعد یاد می‌گیری که چطوری با عصا راه بری. آهسته، نامطمئن و بی‌تعادل، اما به هرحال راه میری. چند وقت بعد وقتی دکتر داره گچ رو باز می‌کنه بهت میگه که کم کم همه چیز مثل گذشته میشه، ولی نمیشه. به نظرم هیچ کسی بعد از اینکه شکستگی رو تجربه می‌کنه، مثل گذشته نمیشه. حتا اگه کاملا خوب بشه، حتا اگه هیچ اثری از شکستگی روش نمونه. نمی‌گم بدتر میشی یا بهتر. فقط دیگه اون آدم سابق نیستی. اون اتفاق، یا چنان شجاعتی بهت می‌ده که باعث می‌شه که دیگه از شکستگی هراس نداشته باشی و حتا باز هم شکستگی رو تجربه کنی، یا اینکه انقدر می‌ترسوندت که از حاشیه امنت تکون نخوری.»
~
آنتارکتیکا، هشتاد و نه درجه جنوبی / #روزبه_معین
@Roozgoftar
Forwarded from مجله روز گُفتار ⛾ (امیر مسعود)
‎اما پاییز که همیشه صدای خش و خش برگ ها در گذر ها نیست
‎پاییز که همیشه با بوی مهر نمی آید.
‎پاییز گاهی در زیر سیگاری روی میز، زیر انبوهی از خاکستر است.
‎گاهی حوالی عطری تلخ پشت یقه ی لباسی تا شده
‎گاهی هم نم بارانیست که گوشه چشمانت می درخشد.
‎پاییز که همیشه لای برگ های زرد و نارنجی نیست
‎گاهی در دل کاجیست میان یک کاجزار همیشه سبز
‎گاهی قهوه ایست که سر می رود، غذاییست که ته می گیرد و لبخندیست که بی بهانه بر لبانت می نشیند.
‎ساده بگویمت،
‎دلتنگ که باشی پاییز نزدیک است...

‎عطر چشمان او / #روزبه_معین
@roozgoftar
چشم هایت را ببند
و کمی به حرف هایم گوش بده
باید آرام بگیری
می دانم شب های سختی را گذرانده ای
می دانم خواب های بدی دیده ای و اشک های فراوان ریخته ای
اما، من آمده ام تا هر آنچه گذشته فراموش کنی
آمده ام تا لبخند بر لب هایت بگذارم
پس حتی برای لحظه ای چشم هایت را ببند
چشم هایت را ببند
و تصور کن که در خیابانی بی انتها قدم می زنیم
جوان تر از همیشه
از کنار کافه ها و مغازه های روشن می گذریم
پیر مرد کوری را تصور کن که برای ما آکاردئون می زند
و ما زیر آسمانی که برایمان می بارد
از ته دل می خندیم و می رقصیم
چشم هایت را ببند
هنوز داستان های زیادی برای گفتن دارم
داستان کوه طلسم شده ای که پسری آن را فتح کرد
داستان دو دیوانه که قهرمان شهر شدند
داستان دختری که در تنهایی اسیر بود و نقاشی می کشید
روزی نقاشی هایش جان گرفتند و نجاتش دادند
چشم هایت را ببند جانم
من شاعر نیستم
اما خارج از همه ی وزن ها و آهنگ ها
با ساده ترین کلمات، می توانم دوست داشتن را برایت معنا کنم
تا باور کنی، زندگی آنقدرها هم که می گویند پیچیده نیست
تنها، تو چشم هایت را ببند
و کمی به حرف هایم گوش بده

عطر چشمان او / #روزبه_معین
بهتره بعضی چیزها یه راز باقی بمونه و معما بشه !
اینجوری جذابتره ، جاودانه‌تره ...
گاهی وقت‌ها باید بعضی از خونه‌های جدول را
خالی گذاشت !
یک جدول حل شده به درد کی می‌خوره ...؟!

#روزبه_معین

@roozgoftar