این حال و هوای پاییزی، جان میدهد برای قدم زدنهای طولانی، جان میدهد که فارغ از تمام غصههای روزگار، خودت را برداری و به دستهای مهربان خیابان بسپاری و فراموش کنی تمام دغدغههای بیثمری که فقط آرامشت را میگیرند...
باید قدم زد، باید فراموش کرد، باید برای ساعاتی هم که شده بی خیال بود...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@roozgoftar
باید قدم زد، باید فراموش کرد، باید برای ساعاتی هم که شده بی خیال بود...
#نرگس_صرافیان_طوفان
@roozgoftar
🌵
وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی، با این جمله به تو حمله می کنند: "اگر همه از بالای پل بپرن پایین، تو هم باید بپری؟"
ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویند: "هی.. همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟"
-استیو تولتز [جز از کل]
@roozgoftar
وقتی بچه هستی برای این که پیرو جمع نباشی، با این جمله به تو حمله می کنند: "اگر همه از بالای پل بپرن پایین، تو هم باید بپری؟"
ولی وقتی بزرگ می شوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب می آید و مردم می گویند: "هی.. همه دارن از روی پل می پرن پایین، تو چرا نمی پری؟"
-استیو تولتز [جز از کل]
@roozgoftar
بگیر از من این هردو فرمانده را
"دل عاشق" و "عقل درمانده" را
اگر عشق با ماست؛ این عقل چیست؟
بکُش! هم پدر هم پدر خوانده را
تو کاری کن ای مرگ! اکنون که خلق
نخواهند مهمان ناخوانده را
در آغوش خود "بار دیگر" بگیر
من این موج از هر طرف رانده را
شب عاشقی رفت و گم کرده ام
در شیشهٔ عطر وامانده را ...
#فاضل_نظری
@roozgoftar
"دل عاشق" و "عقل درمانده" را
اگر عشق با ماست؛ این عقل چیست؟
بکُش! هم پدر هم پدر خوانده را
تو کاری کن ای مرگ! اکنون که خلق
نخواهند مهمان ناخوانده را
در آغوش خود "بار دیگر" بگیر
من این موج از هر طرف رانده را
شب عاشقی رفت و گم کرده ام
در شیشهٔ عطر وامانده را ...
#فاضل_نظری
@roozgoftar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
الان نه میدانم کجا هستم و نه میدانم چهکار دارم میکنم فقط یادم هست دم غروب نشستم پشت فرمان و راه افتادم... اینجا هرجا هست جای قشنگیست، باران جوری اُریب میزند که از شیشه ی پایین ماشین می آید توو. صداها با شُرّههای روی شیشه توی هم افتاده و فضا عجیب دلچسب است. انگار دارم خواب میبینم. نکند بین راه خوابم برده باشد و رفته باشم توی گارد ریلی چیزی؟ به هر حال حتی اگر مُرده باشم هم فضای قشنگیست. بیشتر قشنگیاش هم به خاطر رویایی بودنش است. اینکه جوری غرق رویا شده ام که حتی ممکن است تو هم هرلحظه برگردی!
.
#نامه_ای_به_دوستم_که_نداشتی
الان نه میدانم کجا هستم و نه میدانم چهکار دارم میکنم فقط یادم هست دم غروب نشستم پشت فرمان و راه افتادم... اینجا هرجا هست جای قشنگیست، باران جوری اُریب میزند که از شیشه ی پایین ماشین می آید توو. صداها با شُرّههای روی شیشه توی هم افتاده و فضا عجیب دلچسب است. انگار دارم خواب میبینم. نکند بین راه خوابم برده باشد و رفته باشم توی گارد ریلی چیزی؟ به هر حال حتی اگر مُرده باشم هم فضای قشنگیست. بیشتر قشنگیاش هم به خاطر رویایی بودنش است. اینکه جوری غرق رویا شده ام که حتی ممکن است تو هم هرلحظه برگردی!
.
#نامه_ای_به_دوستم_که_نداشتی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
امروز یک نفر برایم اشتباهی فرستاد:
«کجایی؟!»
دلم هُری فرو ریخت،
مدتها بود منتظر شنیدن همین یک کلمه بودم...
چه فرقی میکند کجای دنیا نشسته باشی؟! مهم این است که یک نفر هست که کجا بودنِ تو برایش مهم است!
شاید آن یک نفر رویش نشود بگوید دلم برایت تنگ شده و به جانم نق میزند بیا دیگر... و همه ی این حرف را خلاصه کند در «کجایی؟!»
داشتم به همین چیزها فکر میکردم که دوباره برایم فرستاد:
ببخشید اشتباه فرستادم!
برایش نوشتم:
میدانم، من در ایستگاه اتوبوس، خیابان ولیعصر نشسته ام.
میشود اشتباهی حال مرا بپرسید؟!
اما او دیگر حالم را نپرسید...
آدم غریبهها برایشان مهم نیست که دیگران چگونهاند و کجای شهر نشستهاند،
تو که غریبه نیستی...
بپرس حال مرا ؛ بگو کجایی؟!
#سیده_فاطمه_حسینیان
.
امروز یک نفر برایم اشتباهی فرستاد:
«کجایی؟!»
دلم هُری فرو ریخت،
مدتها بود منتظر شنیدن همین یک کلمه بودم...
چه فرقی میکند کجای دنیا نشسته باشی؟! مهم این است که یک نفر هست که کجا بودنِ تو برایش مهم است!
شاید آن یک نفر رویش نشود بگوید دلم برایت تنگ شده و به جانم نق میزند بیا دیگر... و همه ی این حرف را خلاصه کند در «کجایی؟!»
داشتم به همین چیزها فکر میکردم که دوباره برایم فرستاد:
ببخشید اشتباه فرستادم!
برایش نوشتم:
میدانم، من در ایستگاه اتوبوس، خیابان ولیعصر نشسته ام.
میشود اشتباهی حال مرا بپرسید؟!
اما او دیگر حالم را نپرسید...
آدم غریبهها برایشان مهم نیست که دیگران چگونهاند و کجای شهر نشستهاند،
تو که غریبه نیستی...
بپرس حال مرا ؛ بگو کجایی؟!
#سیده_فاطمه_حسینیان
.
🌵
مرا دوباره بسازید و پرورش بدهید
ازین که اکنون هستم خوشم نمی آید
خدای من، تو مرا باز آفرینی کن
پدر! بگو که مرا مادرم ز نو زاید
#مهدی_اخوانثالث
@roozgoftar
مرا دوباره بسازید و پرورش بدهید
ازین که اکنون هستم خوشم نمی آید
خدای من، تو مرا باز آفرینی کن
پدر! بگو که مرا مادرم ز نو زاید
#مهدی_اخوانثالث
@roozgoftar
🌵
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
#حکیم_عمرخیام
@roozgoftar
خیام اگر ز باده مستی خوش باش
با ماهرخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
#حکیم_عمرخیام
@roozgoftar
🌵
هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش!
گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس،
به غنچهای میرسی که زندگیات را روشن میکند
@roozgoftar
هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش!
گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس،
به غنچهای میرسی که زندگیات را روشن میکند
@roozgoftar
🌵
خداوند بهترین شنونده است؛
نیازی نیست که داد و فریاد بزنی،
و یا حتی گریه و زاری کنی،
زیرا او حتی آرامترین دعاها را از قلبهای پاک میشنود
خداوند بهترین شنونده است؛
نیازی نیست که داد و فریاد بزنی،
و یا حتی گریه و زاری کنی،
زیرا او حتی آرامترین دعاها را از قلبهای پاک میشنود
🌵
پنجرهای که اذیتت میکند را ببند هر چقدر هم که منظرهی زیبایی داشته باشد، موفقیت از تجربیات خوب بدست می آید و تجربیات خوب هم از تجربیات بد
@roozgoftar
پنجرهای که اذیتت میکند را ببند هر چقدر هم که منظرهی زیبایی داشته باشد، موفقیت از تجربیات خوب بدست می آید و تجربیات خوب هم از تجربیات بد
@roozgoftar
🌵
خوشبختی یعنی لذت بردن از چیزهای کوچک با کسانی که دوستشان داریم،
تو یک اقیانوسی، نگذار مردم با لیوانهای کوچکشان به تو بگویند که چگونه باشی
@roozgoftar
خوشبختی یعنی لذت بردن از چیزهای کوچک با کسانی که دوستشان داریم،
تو یک اقیانوسی، نگذار مردم با لیوانهای کوچکشان به تو بگویند که چگونه باشی
@roozgoftar
🌵
روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: "در راه که میآمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بیاعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت: "چرا رنجیدی؟”
مرد با تعجب گفت: "خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید: "اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود میپیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده میشدی؟"
مرد گفت: "مسلم است که هرگز دلخور نمیشدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمیشود."
سقراط پرسید: "به جای دلخوری چه احساسی مییافتی و چه میکردی؟"
مرد جواب داد: "احساس دلسوزی و شفقت؛ و سعی میکردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت: "همهی این کارها را به خاطر آن میکردی که او را بیمار میدانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار میشود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمیشود؟ بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی میکند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی میکند، در آن لحظه بیمار است."
@roozgoftar
روزی سقراط مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است. علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: "در راه که میآمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم، جواب نداد و با بیاعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.”
سقراط گفت: "چرا رنجیدی؟”
مرد با تعجب گفت: "خب معلوم است، چنین رفتاری ناراحت کننده است.”
سقراط پرسید: "اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود میپیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده میشدی؟"
مرد گفت: "مسلم است که هرگز دلخور نمیشدم. آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمیشود."
سقراط پرسید: "به جای دلخوری چه احساسی مییافتی و چه میکردی؟"
مرد جواب داد: "احساس دلسوزی و شفقت؛ و سعی میکردم طبیب یا دارویی به او برسانم."
سقراط گفت: "همهی این کارها را به خاطر آن میکردی که او را بیمار میدانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار میشود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدی از او دیده نمیشود؟ بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش، نسبت به کسی که بدی میکند و غافل است، دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی میکند، در آن لحظه بیمار است."
@roozgoftar
Forwarded from عکس نگار
كلاف
ديروز كه آمدم تاكسی سوار بشوم، ديدم يك نفر كه قيافهاش با من مو نمیزد، بدو بدو دويد و جلوی تاكسی نشست. تاكسی جا نداشت، به مردی كه عين خودم بود گفتم: «ببخشيد، من داشتم سوار تاكسی میشدم كه شما دويديد سوار شديد.» مرد گفت: «شما برو سوار يه تاكسی ديگه بشو.» گفتم: «من كار دارم، بايد زودتر سوار تاكسی بشم كه مطلبی را برای روزنامه بنويسم.» مرد گفت: «نگران نباشيد مطلب را من مینويسم.»
گفتم: «شما؟... مگه میشه؟» مرد گفت: «چرا نشه؟... حرفهاش را زديم خوانندهها از مطلبهای تو خسته شدن، قرار شد يه تنوعی ايجاد بشه. برای همين از اين به بعد من می نويسم.» گفتم: «خوانندهها قبول نمیكنن.»
مرد گفت: «خوانندهها از كجا میفهمن؟» گفتم: «شما اسمتون چيه؟» مرد گفت: اسم و فاميلمون يكيه.» گفتم: «مگه می شه؟»
گفت: «معلومه كه میشه.» مرد اين را گفت و تاكسی راه افتاد و رفت و من خودم را ديدم كه با راننده حرف ميزنم و دور میشوم. به مسوول صفحه زنگ زدم و شرح ماوقع را گفتم. مسوول صفحه گفت :«تو كه مطلبت را فرستادی. اتفاقا همين چيزهایی كه میگی را هم نوشته بودی، ما هم كمی گيج شديم ولی فرستاديمش برای چاپ.» به مسوول صفحه گفتم: «من هنوز مطلبم را نفرستادم.»
مسوول صفحه گفت: «اتفاقا اين را هم نوشته بودی و كلی خنديديم.» تلفن را قطع كردم.
من كی هستم؟ اين مطالب را چه كسی می نويسد؟
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
تلگرام:
@soroushsehat
اینستاگرام:
www.instagram.com/sehat_story
ديروز كه آمدم تاكسی سوار بشوم، ديدم يك نفر كه قيافهاش با من مو نمیزد، بدو بدو دويد و جلوی تاكسی نشست. تاكسی جا نداشت، به مردی كه عين خودم بود گفتم: «ببخشيد، من داشتم سوار تاكسی میشدم كه شما دويديد سوار شديد.» مرد گفت: «شما برو سوار يه تاكسی ديگه بشو.» گفتم: «من كار دارم، بايد زودتر سوار تاكسی بشم كه مطلبی را برای روزنامه بنويسم.» مرد گفت: «نگران نباشيد مطلب را من مینويسم.»
گفتم: «شما؟... مگه میشه؟» مرد گفت: «چرا نشه؟... حرفهاش را زديم خوانندهها از مطلبهای تو خسته شدن، قرار شد يه تنوعی ايجاد بشه. برای همين از اين به بعد من می نويسم.» گفتم: «خوانندهها قبول نمیكنن.»
مرد گفت: «خوانندهها از كجا میفهمن؟» گفتم: «شما اسمتون چيه؟» مرد گفت: اسم و فاميلمون يكيه.» گفتم: «مگه می شه؟»
گفت: «معلومه كه میشه.» مرد اين را گفت و تاكسی راه افتاد و رفت و من خودم را ديدم كه با راننده حرف ميزنم و دور میشوم. به مسوول صفحه زنگ زدم و شرح ماوقع را گفتم. مسوول صفحه گفت :«تو كه مطلبت را فرستادی. اتفاقا همين چيزهایی كه میگی را هم نوشته بودی، ما هم كمی گيج شديم ولی فرستاديمش برای چاپ.» به مسوول صفحه گفتم: «من هنوز مطلبم را نفرستادم.»
مسوول صفحه گفت: «اتفاقا اين را هم نوشته بودی و كلی خنديديم.» تلفن را قطع كردم.
من كی هستم؟ اين مطالب را چه كسی می نويسد؟
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
تلگرام:
@soroushsehat
اینستاگرام:
www.instagram.com/sehat_story
Forwarded from فاضل نظری
پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر بر میگشتم از عبدالعظیم
ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!
زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم:"
یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب و جوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:
"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"
شیشه را پایین کشیدی، رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم
موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"
گفتم آخر شعر تلخی بود ، با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم
جوابیه شاعری ناشناس بر شعر کاظم بهمنی:
در کناری منتظر بودم حدودا پنج و نیم
تا که پیچیدی به چپ، آرام گفتم: «مستقیم»
زل زدی در آینه، دیدم، به جا آوردمت
یادم آمدم روزگاری را که رفتی با نسیم
رادیو را باز کردی تا سکوتت نشکند
رادیو، اشعار نابی خواند از تو در قدیم
شیشه را پایین کشیدم تا که بغضم نشکند
زیر لب گفتم: «خوشم میآید از شعر فخیم»
موج را تغییر دادی، این میان گفتم به طنز:
«با تشکر از شما، رانندهی خوب و فهیم»
گفتی: «آخِر، شعر تلخی بود»؛ با یک پوزخند
گفتم: «اصلا شعر میفهمید؟»؛ گفتی: «بگذریم»
گفتمت: «یک جا اگر مقدور شد، لطفا بایست»
داشت کم کم حال و احوال منم میشد وخیم
بعد از آن روزی که دیدم من، تو را در شهر ری
ماندهام من منتظر، هر عصر در عبدالعظیم
#کاظم_بهمنی
داشتم یک عصر بر میگشتم از عبدالعظیم
ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!
زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم:"
یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب و جوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:
"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"
شیشه را پایین کشیدی، رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم
موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"
گفتم آخر شعر تلخی بود ، با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم
جوابیه شاعری ناشناس بر شعر کاظم بهمنی:
در کناری منتظر بودم حدودا پنج و نیم
تا که پیچیدی به چپ، آرام گفتم: «مستقیم»
زل زدی در آینه، دیدم، به جا آوردمت
یادم آمدم روزگاری را که رفتی با نسیم
رادیو را باز کردی تا سکوتت نشکند
رادیو، اشعار نابی خواند از تو در قدیم
شیشه را پایین کشیدم تا که بغضم نشکند
زیر لب گفتم: «خوشم میآید از شعر فخیم»
موج را تغییر دادی، این میان گفتم به طنز:
«با تشکر از شما، رانندهی خوب و فهیم»
گفتی: «آخِر، شعر تلخی بود»؛ با یک پوزخند
گفتم: «اصلا شعر میفهمید؟»؛ گفتی: «بگذریم»
گفتمت: «یک جا اگر مقدور شد، لطفا بایست»
داشت کم کم حال و احوال منم میشد وخیم
بعد از آن روزی که دیدم من، تو را در شهر ری
ماندهام من منتظر، هر عصر در عبدالعظیم
#کاظم_بهمنی