مجله روز گُفتار ⛾
43 subscribers
2.91K photos
465 videos
81 files
71 links
Download Telegram
حد اعلایی و با حداقل ها همنشین
آه مرواریدِ اصلِ با بدل ها همنشین

از معمّا ماندنت چندی ست لذت می بری
ای سؤال مشکلِ با راه حل ها همنشین

من به لطفِ دوستانت رفتم امّا سعی کن
بعدِ من کمتر شوی با این دغل ها همنشین

دل به مفهوم سیاهی کم کم عادت می کند
چشم وقتی می شود با مبتذل ها همنشین

گردن آویزی چنین را پاره کن، آزاد شو
آه مرواریدِ اصلِ با بدل ها همنشین


#کاظم_بهمنی
@roozgoftar
تیر برقی "چوبی ام" در انتهای روستا
بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جا مانده در باغی که صدها سرو داشت
کوچ کردم از وطن،تنها برای روستا

آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم...
نور یک فانوس باشم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند
پیکرم را بوسه میزد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم:
قدر یک ارزن نمی ارزم برای روستا

کاش یک تابوت بودم، کاش آن نجار پیر
راهی ام می کرد، قبرستان به جای روستا

قحطی هیزم، اهالی را به فکر انداخته است
بد نگاهم می کند دیزی سرای روستا

من که خواهم سوخت، حرفی نیست، اما کدخدا
تیر سیمانی نخواهد شد عصای روستا

#کاظم_بهمنی
@roozgoftar
كم بدست آوردمت،افزون ولي انگاشتم
بيش از اينها از دعاي خود توقع داشتم
@roozgoftar
#کاظم_بهمنی
🌵
با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است

چای می نوشيد و قلب استکان می ایستاد...!

#کاظم_بهمنی

@roozgoftar
🌵
در غیاب تو کسی شاد ندیده است مرا


کسی از فکر تو آزاد ندیده است مرا


#کاظم_بهمنی

@roozgoftar
🌵
با لبی که
کاربرد اصلی‌ اش بوسیدن است

چای می نوشید و
قلب استکان
می ایستاد…


#کاظم_بهمنی

@roozgoftar
دل به مجنون شدن خویش در آیینه نبند
صبر کن ، عاشق دیوانه ترت می آید !

#کاظم_بهمنی
@roozgoftar
ماجراهایی که با #من زیر #باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم

#کاظم_بهمنی
@roozgoftar
🌵

دلخوشی ها را


هراس رفتنت ،دلشوره کرد...


#کاظم_بهمنی

@roozgoftar
مقصد آن‌گونه که گفتند به ما روشن نیست
دوستان نیمه ی راهید اگر؛ برگردید!
#کاظم_بهمنی
@Roozgoftar
🌵

گفت : دیدست مرا
این که کجا ، یادش نیست...!!

همه چـیـزم شـده و
هیچ مـرا یادش نیست...


#کاظم_بهمنی

@roozgoftar
خسته ام از زندگی،از مثل ِزندان بودنش
این نمایش درد دارد کارگردان بودنش

#کاظم_بهمنی
@Roozgoftar
🌵

ای کاش می‌شد با تو ساعت‌ها قدم زد
از راه آهن تا شمیران، زیر باران...

#کاظم_بهمنی
@roozgoftar
حال اگرچه هیچ نذری عهده دار وصل نیست!
یک زمان پیشامدی بودم ک امکان داشتم.......


#کاظم_بهمنی

@roozgoftar
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را

#کاظم_بهمنی

@roozgoftar
آمدی بر سر قبرم ...نشد از قبر در آیم

تازه فهمیده ام این بندِ کفن فلسفه دارد !


#کاظم_بهمنی
@roozgoftar
داشت در یک عصر #پاییزی زمان می ایستاد
داشت #باران در مسیر ِناودان می ایستاد

با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛
چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد !

در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد …

یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد

در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در #آسمان می ایستاد!

موقع رفتن که می شد، من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد

موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد

از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه، یک شب در میان می ایستاد

قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد …

»ساربان آهسته ران کارام جانم می رود»
نه چرا آهسته؟ باید ساربان می ایستاد!

باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد …

#کاظم_بهمنی
@roozgoftar
پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم

داشتم یک عصر بر می‌گشتم از عبدالعظیم

ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ

از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!

زل زدی در آینه اما مرا نشناختی

این منم که روزگارم کرده با پیری گریم

رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند

رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم

بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق

گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم:"

یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب و جوان

خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:

"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست

تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"

شیشه را پایین کشیدی، رند بودی از نخست

زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم

موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:

"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"

گفتم آخر شعر تلخی بود ، با یک پوزخند

گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم

جوابیه شاعری ناشناس بر شعر کاظم بهمنی:

در کناری منتظر بودم حدودا پنج و نیم

تا که پیچیدی به چپ، آرام گفتم: «مستقیم»

زل زدی در آینه، دیدم، به جا آوردمت

یادم آمدم روزگاری را که رفتی با نسیم

رادیو را باز کردی تا سکوتت نشکند

رادیو، اشعار نابی خواند از تو در قدیم

شیشه را پایین کشیدم تا که بغضم نشکند

زیر لب گفتم: «خوشم می‌آید از شعر فخیم»

موج را تغییر دادی، این میان گفتم به طنز:

«با تشکر از شما، راننده‌ی خوب و فهیم»

گفتی: «آخِر، شعر تلخی بود»؛ با یک پوزخند

گفتم: «اصلا شعر می‌فهمید؟»؛ گفتی: «بگذریم»

گفتمت: «یک جا اگر مقدور شد، لطفا بایست»

داشت کم کم حال و احوال منم می‌شد وخیم

بعد از آن روزی که دیدم من، تو را در شهر ری

مانده‌ام من منتظر، هر عصر در عبدالعظیم


#کاظم_بهمنی
حال اگرچه هیچ نذری عهده دار وصل نیست!
یک زمان پیشامدی بودم ک امکان داشتم.......


#کاظم_بهمنی