Forwarded from تبیان
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 مرحوم علامه میرزا جواد آقا تهرانی(ره) به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند، ولی به دلیل تواضع زیادشان امام جماعت نمیشدند.
ایشان به ما میفرمود: شما از من جلوتر هستید.
یک شب به تیپ امام جواد (علیه السلام) آمد و سخنرانی كرد. پس از آن موقع نماز بود، اما قبول نمیکردند بروند جلو و امام جماعت باشند.
شهيد برونسی گفت: آقا! بفرماييد جلو و امام باشید.
علامه گفت: شما دستور میدهی؟
آقای برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش میکنم.
علامه گفت: نه پس خواهش را نمیپذیرم.
بچهها گفتند: خوب آقای برونسی! مصلحتا بگویید دستور میدهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم.
شهید برونسی هم، همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود: چشم فرمانده عزیز!
بعد از نماز، علامه حال عجیبی داشت شهید برونسی را کنار کشیده بود و اشک میریخت، میگفت دوست عزیزم، جواد (علامه میرزا جواد آقا تهرانی) را فراموش نکنی و حتما مرا شفاعت کن...🌷🌷🌷
#شهید_عبدالحسین_برونسی
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
🌷🌷🌷 مرحوم علامه میرزا جواد آقا تهرانی(ره) به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند، ولی به دلیل تواضع زیادشان امام جماعت نمیشدند.
ایشان به ما میفرمود: شما از من جلوتر هستید.
یک شب به تیپ امام جواد (علیه السلام) آمد و سخنرانی كرد. پس از آن موقع نماز بود، اما قبول نمیکردند بروند جلو و امام جماعت باشند.
شهيد برونسی گفت: آقا! بفرماييد جلو و امام باشید.
علامه گفت: شما دستور میدهی؟
آقای برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش میکنم.
علامه گفت: نه پس خواهش را نمیپذیرم.
بچهها گفتند: خوب آقای برونسی! مصلحتا بگویید دستور میدهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم.
شهید برونسی هم، همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود: چشم فرمانده عزیز!
بعد از نماز، علامه حال عجیبی داشت شهید برونسی را کنار کشیده بود و اشک میریخت، میگفت دوست عزیزم، جواد (علامه میرزا جواد آقا تهرانی) را فراموش نکنی و حتما مرا شفاعت کن...🌷🌷🌷
#شهید_عبدالحسین_برونسی
👇👇👇
🆔 @TebyanOnline
#یادی_از_شهدا
کی بر می گردی؟
🌷🌷🌷 دفعه آخر که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم علیرضا جون کی بر میگردی مادر؟
صورت نازش را بلند کرد نگاهش با نگاهم جفت شد بعد سرش انداخت پایین و گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد…
ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد…
عملیات والفجر یک بچم شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابالفضل علیه السلام
تو همون عملیات، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد.
آخ مادر جون دلم هنوز میسوزه …
شانزده سالش تازه تموم شده بود
شانزده سالم طول کشید تا آوردنش درست شب تاسوعا
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن کربلا
آخه راه کربلا باز شده بود…🌷🌷🌷
#شهید_علیرضا_کریمی
کی بر می گردی؟
🌷🌷🌷 دفعه آخر که داشت می رفت جبهه ازش پرسیدم علیرضا جون کی بر میگردی مادر؟
صورت نازش را بلند کرد نگاهش با نگاهم جفت شد بعد سرش انداخت پایین و گفت: هر وقت که راه کربلا باز شد…
ساکشو دستش گرفت، تو انتهای کوچه دلواپسی های من ذره ذره محو شد…
عملیات والفجر یک بچم شده بود مسئول دسته دوم گروهان حضرت ابالفضل علیه السلام
تو همون عملیات، عزیز دلم علیرضای رشیدم شهید شد.
آخ مادر جون دلم هنوز میسوزه …
شانزده سالش تازه تموم شده بود
شانزده سالم طول کشید تا آوردنش درست شب تاسوعا
وقتی برگشت اولین کاروان زائران ایرانی رفتن کربلا
آخه راه کربلا باز شده بود…🌷🌷🌷
#شهید_علیرضا_کریمی
#یادی_از_شهدا
رویای صادقهای که سبب خیر شد
بنده بهرام احمدپور فرزند شهید سردار ناصر احمدپور هستم. ۲ سال پیش بنده به خواستگاری دختر سرداری رفتم و ایشان به این دلیل که پدر ندارم و پدرم شهید شده است، جواب رد دادند و این موضوع خیلی برایم سنگین تمام شد و اگر ایراد دیگری می گرفت برایم قابل قبول بود.
همه خواستگاری هایی هم که رفته بودم در شمال تهران بود و چون پدرم معاون وزیر بازرگانی بود در زمان وزارت آقای جعفری، دوست داشتم با خانواده ای در این سطح وصلت صورت گیرد.
بعد ما به منزل برگشتیم و بدون این که موضوع را برای کسی تعریف کنم رفتم در اتاق و با عکس پدرم شروع کردم به نجوا کردن. در همان لحظات اشکی جاری شد و بنده رفتم به خواب.
در رؤیای صادقه، حضرت امام(ره) را دیدم، ایشان با حالتی ناراحت آمدند و خطاب به بنده گفتند که شما باعث شدید پسرم ناراحت شود. گفتم بنده کاری نکرده ام. فرمودند شما باعث شدید پسر من « پدرم در کنار امام (ره) ایستاده بود»، از دست شما ناراحت شده است.
پدرم خندید و امام به من گفت که شما چه می خواهید؟ گفتم که واقعیتّش ما یک همسر خوب می خواهیم. ایشان گفتند من تک تک شما را دعا می کنم، کسانی که رفتند به خاطر خدا رفتند و ما کسی نبودیم و ... . بعد امام خطاب به شهید سردار محسن بهرامی گفتند که آقا محسن بیا و بنده هم اصلاً ایشان را نمی شناختم، بعد شهید بهرامی آمدند و (مذاکره ای بین آنها صورت گرفت) امام هم خندید و رفت.
شهید بهرامی خطاب به بنده فرمودند که شما می روید شهر ری، ضلع جنوبی حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی، ۲۳ خانه بیشتر در آنجا نیست، درب وسطی را می زنید، رنگ درب را هم گفت، آنجا منزل ماست و از دختر بنده خواستگاری کنید.
من از خواب بلند شدم و موضوع را به مادرم گفتم و او در ابتدا باور نکرد. به هر حال ایشان را متقاعد کردیم و رفتیم ضلع جنوبی حرم و درب را زدیم (حتی پلاک هم نداشت) همسر شهید آمد درب را باز کرد و مادرم را در آغوش گرفت. مادرم اخمی به من کرد و گفت: ای کلک به من دروغ گفتی؟ گفتم نه مادر ...(کنایه از اینکه این دیدار از قبل هماهنگ شده بود) بعد فهمیدیم همان شب شهید بهرامی به خواب همسرشان رفته و گفته این پسری که فردا میآید من فرستادم یه وقت جواب رد ندید.🌷🌷🌷
#شهید_محسن_بهرامی
#شهید_ناصر_احمدپور
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
رویای صادقهای که سبب خیر شد
بنده بهرام احمدپور فرزند شهید سردار ناصر احمدپور هستم. ۲ سال پیش بنده به خواستگاری دختر سرداری رفتم و ایشان به این دلیل که پدر ندارم و پدرم شهید شده است، جواب رد دادند و این موضوع خیلی برایم سنگین تمام شد و اگر ایراد دیگری می گرفت برایم قابل قبول بود.
همه خواستگاری هایی هم که رفته بودم در شمال تهران بود و چون پدرم معاون وزیر بازرگانی بود در زمان وزارت آقای جعفری، دوست داشتم با خانواده ای در این سطح وصلت صورت گیرد.
بعد ما به منزل برگشتیم و بدون این که موضوع را برای کسی تعریف کنم رفتم در اتاق و با عکس پدرم شروع کردم به نجوا کردن. در همان لحظات اشکی جاری شد و بنده رفتم به خواب.
در رؤیای صادقه، حضرت امام(ره) را دیدم، ایشان با حالتی ناراحت آمدند و خطاب به بنده گفتند که شما باعث شدید پسرم ناراحت شود. گفتم بنده کاری نکرده ام. فرمودند شما باعث شدید پسر من « پدرم در کنار امام (ره) ایستاده بود»، از دست شما ناراحت شده است.
پدرم خندید و امام به من گفت که شما چه می خواهید؟ گفتم که واقعیتّش ما یک همسر خوب می خواهیم. ایشان گفتند من تک تک شما را دعا می کنم، کسانی که رفتند به خاطر خدا رفتند و ما کسی نبودیم و ... . بعد امام خطاب به شهید سردار محسن بهرامی گفتند که آقا محسن بیا و بنده هم اصلاً ایشان را نمی شناختم، بعد شهید بهرامی آمدند و (مذاکره ای بین آنها صورت گرفت) امام هم خندید و رفت.
شهید بهرامی خطاب به بنده فرمودند که شما می روید شهر ری، ضلع جنوبی حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی، ۲۳ خانه بیشتر در آنجا نیست، درب وسطی را می زنید، رنگ درب را هم گفت، آنجا منزل ماست و از دختر بنده خواستگاری کنید.
من از خواب بلند شدم و موضوع را به مادرم گفتم و او در ابتدا باور نکرد. به هر حال ایشان را متقاعد کردیم و رفتیم ضلع جنوبی حرم و درب را زدیم (حتی پلاک هم نداشت) همسر شهید آمد درب را باز کرد و مادرم را در آغوش گرفت. مادرم اخمی به من کرد و گفت: ای کلک به من دروغ گفتی؟ گفتم نه مادر ...(کنایه از اینکه این دیدار از قبل هماهنگ شده بود) بعد فهمیدیم همان شب شهید بهرامی به خواب همسرشان رفته و گفته این پسری که فردا میآید من فرستادم یه وقت جواب رد ندید.🌷🌷🌷
#شهید_محسن_بهرامی
#شهید_ناصر_احمدپور
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 هر روز صبح با مادر برنامه رادیویی را گوش می کردیم که آخرین اخبار جبهه را اعلام می کرد.
سال 59 بود و عملیات آزاد سازی بازی دراز.
آن روز هم مثل همیشه منتظر شنیدن اخبار بودیم که مجری رادیو گفت شب گذشته دست راست علیرضا موحد فرمانده عملیات بازی دراز طی درگیری با نیروهای عراقی قطع شده.
مادرم به صورت زد گفت: ای وای دست بچه ام قطع شد. گفتم مادر اشتباه می کنی فامیلی این فرمانده ای که مجری گفت موحد بود نه موحد دانش. با گفتن این حرفم کمی آرام شد.
شب چندین بار با علیرضا تماس گرفتیم اما موفق به صحبت نشدیم.
وقتی فهمیده بود خودش به مادر زنگ زد و گفت: حاج خانم من خوبم چیزی نشده. بعد آرام آرام شروع کرد به گفتن: مادر اگر یک انگشتم قطع شده باشد ناراحت می شوی؟ مادر گفت: نه علیرضا یک انگشت در راه اسلام چیزی نیست. گفت: اگر دوتا انگشتم از دست رفته باشد؟ باز همان پاسخ را شنید. گفت اگر سه تا انگشت؟ این بار مادر گفت اگر یک دستت هم از بین رفته باشد باز هم کم است؛ هنوز یک دست و دو پایت مانده که در راه اسلام نداده ای.
علیرضا نفس راحتی کشید و گفت: خیالم راحت شد. نمی دانستم چطور بگویم که مچ دست راستم قطع شده...🌷🌷🌷
راوی: خواهر #شهید_علیرضا_موحد_دانش
👇👇👇
🆔 @ masjedqaem_aj
🌷🌷🌷 هر روز صبح با مادر برنامه رادیویی را گوش می کردیم که آخرین اخبار جبهه را اعلام می کرد.
سال 59 بود و عملیات آزاد سازی بازی دراز.
آن روز هم مثل همیشه منتظر شنیدن اخبار بودیم که مجری رادیو گفت شب گذشته دست راست علیرضا موحد فرمانده عملیات بازی دراز طی درگیری با نیروهای عراقی قطع شده.
مادرم به صورت زد گفت: ای وای دست بچه ام قطع شد. گفتم مادر اشتباه می کنی فامیلی این فرمانده ای که مجری گفت موحد بود نه موحد دانش. با گفتن این حرفم کمی آرام شد.
شب چندین بار با علیرضا تماس گرفتیم اما موفق به صحبت نشدیم.
وقتی فهمیده بود خودش به مادر زنگ زد و گفت: حاج خانم من خوبم چیزی نشده. بعد آرام آرام شروع کرد به گفتن: مادر اگر یک انگشتم قطع شده باشد ناراحت می شوی؟ مادر گفت: نه علیرضا یک انگشت در راه اسلام چیزی نیست. گفت: اگر دوتا انگشتم از دست رفته باشد؟ باز همان پاسخ را شنید. گفت اگر سه تا انگشت؟ این بار مادر گفت اگر یک دستت هم از بین رفته باشد باز هم کم است؛ هنوز یک دست و دو پایت مانده که در راه اسلام نداده ای.
علیرضا نفس راحتی کشید و گفت: خیالم راحت شد. نمی دانستم چطور بگویم که مچ دست راستم قطع شده...🌷🌷🌷
راوی: خواهر #شهید_علیرضا_موحد_دانش
👇👇👇
🆔 @ masjedqaem_aj
#یادی_از_شهدا
نوجوانی شهید ابراهیم امیرعباسی
🌷🌷🌷 مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟
گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!
گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟
گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟
گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.🌷🌷🌷
#شهید_ابراهیم_امیر_عباسی
📚 کتاب ساکنان ملک اعظم، ص 5
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
نوجوانی شهید ابراهیم امیرعباسی
🌷🌷🌷 مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟
گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.
هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.
دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!
گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟
گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟
گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.🌷🌷🌷
#شهید_ابراهیم_امیر_عباسی
📚 کتاب ساکنان ملک اعظم، ص 5
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 بعد از عمليات بيتالمقدس و فتح خرمشهر زمانی كه خدمت حضرت امام شرفياب شديم حاج احمد از ناحيه پا مجروح شده بود و عصا در دست داشت.
وقتی كه خدمت امام رسيديم ايشان با امام ملاقات خصوصی هم داشت برای عرض گزارش.
زمانی كه از خدمت امام برمیگشت ديدم كه برادر احمد عصا در دست ندارد و خيلی سريع و خيلي خوب دارد حركت میكند و اصلاَ احساس ناراحتی نمیكند.
من از ايشان پرسيدم كه عصا را چه كردی؟
گفت زمانی كه خدمت امام بودم امام پرسيدند كه پايت چه شده است گفتم كه مجروح و زخمی هستم. حضرت امام دستی بر زخم پايم كشيدند و فرمودند ان شاءالله اين زخم خوب میشود. من از آن لحظه ديگر احساس درد ندارم و نياز به عصا هم ندارم.🌷🌷🌷
#جاوید_الاثر_احمد_متوسلیان
#شهید_احمد_متوسلیان
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
🌷🌷🌷 بعد از عمليات بيتالمقدس و فتح خرمشهر زمانی كه خدمت حضرت امام شرفياب شديم حاج احمد از ناحيه پا مجروح شده بود و عصا در دست داشت.
وقتی كه خدمت امام رسيديم ايشان با امام ملاقات خصوصی هم داشت برای عرض گزارش.
زمانی كه از خدمت امام برمیگشت ديدم كه برادر احمد عصا در دست ندارد و خيلی سريع و خيلي خوب دارد حركت میكند و اصلاَ احساس ناراحتی نمیكند.
من از ايشان پرسيدم كه عصا را چه كردی؟
گفت زمانی كه خدمت امام بودم امام پرسيدند كه پايت چه شده است گفتم كه مجروح و زخمی هستم. حضرت امام دستی بر زخم پايم كشيدند و فرمودند ان شاءالله اين زخم خوب میشود. من از آن لحظه ديگر احساس درد ندارم و نياز به عصا هم ندارم.🌷🌷🌷
#جاوید_الاثر_احمد_متوسلیان
#شهید_احمد_متوسلیان
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
#یادی_از_شهدا
🌷 یه روز سه تا ترک با هم برادر بودن، علی و حمید و مهدی...
علی رو ساواک شهید کرد و جنازشو پس نداد. حمید...🌷
#شهید_علی_باکری
#شهید_حمید_باکری
#شهید_مهدی_باکری
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
🌷 یه روز سه تا ترک با هم برادر بودن، علی و حمید و مهدی...
علی رو ساواک شهید کرد و جنازشو پس نداد. حمید...🌷
#شهید_علی_باکری
#شهید_حمید_باکری
#شهید_مهدی_باکری
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 در دوران جواني كه به ورزش كشتی می رفت روزی برای انجام مسابقات به اتفاق هم به سالن رفتيم. مسابقات فينال بود، در ميان جمعيت به تماشا نشسته بودم كه چند نفر از رقيبان با هم مبارزه كردند.
نوبت به عباس رسيد. چند بار نام او را براي مبارزه خواندند، امّا او حاضر نشد. تا اين كه دست رقيب او را به عنوان برنده مسابقه بالا بردند. نگران شدم به خودم مي گفتم: يعني عباس كجا رفته؟ در جستجوی او بودم نگاهم به او افتاد كه از درب سالن وارد مي شد. جلو رفتم و گفتم: كجا بودی؟ اسمت را خواندند، نبودی؟
گفت: وقت نماز بود، نماز از هر كاری برايم مهمتر است. رفته بودم نماز جماعت.
اينقدر نماز اول وقت به جماعت، براي عباس حاجی زاده مهم بود كه بعد از شهادتش وقتی وصيت نامه اش را خوانديم نوشته بود:
برادران و خواهران عزيز! اگر خواستيد خود سازی كنيد، از نماز كمک بگيريد، البته نماز اول وقت در مسجد به خضوع و خشوع و از روی صبر.🌷🌷🌷
📚 ستارگان خاكی، صفحه 219
#شهید_عباس_حاجی_زاده
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
👇👇👇👇👇👇
🌷🌷🌷 در دوران جواني كه به ورزش كشتی می رفت روزی برای انجام مسابقات به اتفاق هم به سالن رفتيم. مسابقات فينال بود، در ميان جمعيت به تماشا نشسته بودم كه چند نفر از رقيبان با هم مبارزه كردند.
نوبت به عباس رسيد. چند بار نام او را براي مبارزه خواندند، امّا او حاضر نشد. تا اين كه دست رقيب او را به عنوان برنده مسابقه بالا بردند. نگران شدم به خودم مي گفتم: يعني عباس كجا رفته؟ در جستجوی او بودم نگاهم به او افتاد كه از درب سالن وارد مي شد. جلو رفتم و گفتم: كجا بودی؟ اسمت را خواندند، نبودی؟
گفت: وقت نماز بود، نماز از هر كاری برايم مهمتر است. رفته بودم نماز جماعت.
اينقدر نماز اول وقت به جماعت، براي عباس حاجی زاده مهم بود كه بعد از شهادتش وقتی وصيت نامه اش را خوانديم نوشته بود:
برادران و خواهران عزيز! اگر خواستيد خود سازی كنيد، از نماز كمک بگيريد، البته نماز اول وقت در مسجد به خضوع و خشوع و از روی صبر.🌷🌷🌷
📚 ستارگان خاكی، صفحه 219
#شهید_عباس_حاجی_زاده
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
👇👇👇👇👇👇
#یادی_از_شهدا
رتبه یک رشته تجربی کنکور ۶۴
🌷🌷🌷مادرش میگوید: یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
پرسیدم احمدرضا که بود؟!
گفت: یکی از دوستانم بود.
پرسیدم: چکار داشت؟!
گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد!
گفتم: چی؟
گفت: می گوید دانشگاه رتبه اول راکسب کرده ای..
باخوشحالی من و پدرش گفتیم: رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!.
احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم!
در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!.
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت: می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...🌷🌷🌷
💠 شهید احمدرضا احدی آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خطاب به همه مردم و مسئولین اینگونه خلاصه کرده است:
«بسم الله الرحمن الرحیم فقط نگذارید حرف امام (ولی فقیه) روی زمین بماند! همین»
💠 قسمتی از آخرین دست نوشته این شهیدبزرگوار قبل از شهادت:
«چه کسي مي تواند اين معادله را حل کند؟
هواپيمايي با يک و نيم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متري سطح زمين، ماشين لندکروزي را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت مي نمايد، مورد اصابت موشک قرار مي دهد؛
اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنيد کدام تن مي سوزد؟
کدام سر مي پرد؟
چگونه بايد اجساد را از درون اين آهن پاره له شده بيرون کشيد؟
چگونه بايد آنها را غسل داد؟
چگونه بخنديم و نگاه آن عزيزان را فراموش کنيم؟
چگونه مى توانيم در شهرمان بمانيم و فقط درس بخوانيم؟
چگونه مى توانيم درها را به روى خود ببنديم و چون موش در انبار کلماتِ کهنهٔ کتاب لانه بگيريم؟!
کدام مسئله را حل مى کنى؟ براي کدام امتحان درس مى خوانى؟!
به چه اميد نفس مى کشى؟ کيف و کلاسورت را از چه پر مى کنى؟
از خيال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر يا از آدامسى که هر روز مادرت درکيفت مى گذارد؟؟
کدام اضطراب جانت را مى خورد؟
دير رسيدن به اتوبوس، دير رسيدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چه چيز بسته اى؟ به مدرک؟ به ماشين؟ به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟؟"
#شهید_احمد_رضا_احدی
دانشجوی نمونهٔ رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
رتبه یک رشته تجربی کنکور ۶۴
🌷🌷🌷مادرش میگوید: یکی از دوستان احمدرضا از شمال با منزل همسایه مان تماس گرفت، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
پرسیدم احمدرضا که بود؟!
گفت: یکی از دوستانم بود.
پرسیدم: چکار داشت؟!
گفت: هیچی، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد!
گفتم: چی؟
گفت: می گوید دانشگاه رتبه اول راکسب کرده ای..
باخوشحالی من و پدرش گفتیم: رتبه اول؟؟ پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!.
احمدرضا گفت: اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم!
در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!.
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی، می گفتم احمدرضا تو الان پزشکی قبول شده ای، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت: می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...🌷🌷🌷
💠 شهید احمدرضا احدی آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خطاب به همه مردم و مسئولین اینگونه خلاصه کرده است:
«بسم الله الرحمن الرحیم فقط نگذارید حرف امام (ولی فقیه) روی زمین بماند! همین»
💠 قسمتی از آخرین دست نوشته این شهیدبزرگوار قبل از شهادت:
«چه کسي مي تواند اين معادله را حل کند؟
هواپيمايي با يک و نيم برابر سرعت صوت از ارتفاع ده متري سطح زمين، ماشين لندکروزي را که با سرعت درجاده مهران – دهلران حرکت مي نمايد، مورد اصابت موشک قرار مي دهد؛
اگراز مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنيد کدام تن مي سوزد؟
کدام سر مي پرد؟
چگونه بايد اجساد را از درون اين آهن پاره له شده بيرون کشيد؟
چگونه بايد آنها را غسل داد؟
چگونه بخنديم و نگاه آن عزيزان را فراموش کنيم؟
چگونه مى توانيم در شهرمان بمانيم و فقط درس بخوانيم؟
چگونه مى توانيم درها را به روى خود ببنديم و چون موش در انبار کلماتِ کهنهٔ کتاب لانه بگيريم؟!
کدام مسئله را حل مى کنى؟ براي کدام امتحان درس مى خوانى؟!
به چه اميد نفس مى کشى؟ کيف و کلاسورت را از چه پر مى کنى؟
از خيال؟ از کتاب؟ از لقب شامخ دکتر يا از آدامسى که هر روز مادرت درکيفت مى گذارد؟؟
کدام اضطراب جانت را مى خورد؟
دير رسيدن به اتوبوس، دير رسيدن سر کلاس، نمره گرفتن؟
دلت را به چه چيز بسته اى؟ به مدرک؟ به ماشين؟ به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟؟"
#شهید_احمد_رضا_احدی
دانشجوی نمونهٔ رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران
👇👇👇
🆔 @masjedqaem_aj
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#یادی_از_شهدا
🌷🌷🌷 دوره ی تکاوری، بین شیراز و پل خان؛ به سمت مرودشت. دانشجوها را برده بودم راهپیمایی استقامت.
از آسمان آتش می بارید. خیلی ها خسته شده بودند.
نگاهم افتاد به صیاد؛ عرق بدنش بخار می شد و می رفت هوا. یک لحظه حس کردم دارد آب می شود، آتش می گیرد و ذوب می شود.
شنیده بودم که قدرت بدنی بالایی دارد. با خودم گفتم: این هم که داره می بُره.
رفتم نزدیکش. گفتم: اگه برات مقدور نیست، می تونی آروم تر ادامه بدی.
هنوز صیاد چیزی نگفته بود که یکی از دانش جوها خودش را رساند به ما.
ـ استاد ببخشید! ایشون روزه ن. شونزده ـ هفده روزه.
ـ روزه است؟
ـ بله. الان ماه رمضونه، صیاد روزه می گیره.
ایستادم. جا ماندم. صیاد رفت، ازم فاصله گرفت.🌷🌷🌷
📚 یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 10
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
@masjedqaem_aj
🌷🌷🌷 دوره ی تکاوری، بین شیراز و پل خان؛ به سمت مرودشت. دانشجوها را برده بودم راهپیمایی استقامت.
از آسمان آتش می بارید. خیلی ها خسته شده بودند.
نگاهم افتاد به صیاد؛ عرق بدنش بخار می شد و می رفت هوا. یک لحظه حس کردم دارد آب می شود، آتش می گیرد و ذوب می شود.
شنیده بودم که قدرت بدنی بالایی دارد. با خودم گفتم: این هم که داره می بُره.
رفتم نزدیکش. گفتم: اگه برات مقدور نیست، می تونی آروم تر ادامه بدی.
هنوز صیاد چیزی نگفته بود که یکی از دانش جوها خودش را رساند به ما.
ـ استاد ببخشید! ایشون روزه ن. شونزده ـ هفده روزه.
ـ روزه است؟
ـ بله. الان ماه رمضونه، صیاد روزه می گیره.
ایستادم. جا ماندم. صیاد رفت، ازم فاصله گرفت.🌷🌷🌷
📚 یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 10
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
@masjedqaem_aj
#یادی_از_شهدا
راستی چرا اول دبستان بودیم معلم به حرف «چ» رسید نگفت:
چ مثل چمران!
تا ما بپرسیم چمران دیگر کیست؟
و او بگوید یک اسطوره!
یک قهرمان!
یک همه چیز تمام!
یک مرد...
#شهيد_چمران
@masjedqaem_aj
راستی چرا اول دبستان بودیم معلم به حرف «چ» رسید نگفت:
چ مثل چمران!
تا ما بپرسیم چمران دیگر کیست؟
و او بگوید یک اسطوره!
یک قهرمان!
یک همه چیز تمام!
یک مرد...
#شهيد_چمران
@masjedqaem_aj