ghrmzejiiigh🫀
19 subscribers
628 photos
115 videos
24 files
381 links
برای دل خودم و برای ادبیات 🎧
#پری_کوچک_غمگین #پریسا_فوجی
نوشته‌های من را این‌جا بخوانید!
http://www.parisafouji.blogfa.com
http://www.instagram.com/parisafouji
👥Join Groups:
Literature General: t.me/barayeadab
Book Club: https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
Download Telegram
📜ما در گروه کتابخوانی "برای ادبیات"
خوانش مجموعه بزرگ #کمدی_الهی #دانته_آلگیری را کنارهم شروع کردیم!
🍎🐍👺🪔🪦🏛⛪️
"ای آن که داخل می‌شوی،
دست از هرامیدی‌ بشوی!"
👇
https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
"بلوتوث"
[زاهدان]
امروز عصر به رسم چندسال پیش که زاهدان بودم و اتوبوس‌سواری تا بازار را برای اولین‌بار تجربه کردم، پیاده رفتم تا ایستگاه خیابان دانشگاه.
بلوتوثم را روشن کردم ایرداتزم را گذاشتم و #کمدی_الهی پلی کردم.
فایل پنجم کتاب به طور کلی طبقات مختلف دوزخ را معرفی می‌کند و گناه‌کارترین طبقه را از آن خیانتکاران می‌شمرد.
خیانت به احساس و عواطف دیگر انسان‌ها و...تا خیانت به ولی نعمت که در راس آن‌ها ابلیس ست.
تمام خیابان دانشگاه از پشت شیشه باز که تنها راه تهویه هوای اتوبوس است، می‌گذشت.
یادم می‌آمد از آن آخرین روزهای کووید-۱۹ که زاهدان بودم و با ماسک رنگی‌ام روی همین صندلی‌ها نشسته بودم و از تمام راه فیلم گرفتم.این‌گونه با این شهر برای چندسال وداع کردم.(وداع زمان) البته که دوسه‌باری این میان به اجبار بازگشتم.
با سبزوار هم به همین‌شکل خداحافظی کردم.
از تمام خیابان بیهق و کاشفی فیلم گرفتم و در اسنپ از گریه‌ام که انگار از مرگ عمویم پیش‌تر باخبر شده بودم.
من همه خاطراتم را با بدن سرد او که حتی نتوانستم برای آخرین بار ببینمش، به خاک سپردم.
چقدر هم منتظرش بودم.درِ بخش روان را می‌زدند و من از در وارد می‌شدم و در دیگری را در انتهای راهرو می‌کوفتم و بعد دنبال او می‌گشتم که با لبخند بگوید:"پریسا عمو"
تو را هم با او به خاک سپردم چرا که چهره و آن رخوت همیشگی‌ در زبان بدنت بسیار شبیه او بود.
چندبار شنیدم که اطرافیانم به من گفتند:
"خاک گور سرد است!"
گاهی می‌ترسم که کاملا از یاد ببرمت چرا که سرعت زندگی‌ام هرثانیه از مرگ پیشی می‌گیرد و با فکر کردن و نشخوار کردن واژگانی پراکنده تمام تلاشم را می‌کنم که آخرین ذرات گرمای بدنت را در ذهنم نگاه دارم.
اما تو مرده‌ای و اتوبوس می‌ایستد.
[بازار امیرالمؤمنین]
پیاده می‌شوم و از پلکانی که تابلوی مُهر فوری دارد پایین می‌روم.
یکی از هم‌کلاسی‌هایمان هم‌زمان برای مُهرش وارد می‌شود.هردو هم‌دیگر را به جا می‌آوریم اما به روی خودمان نه!
-روی مهرت باید بنویسم دکتر فوجی؟
-نه اینترن پایین اسم.
فروشنده می‌پرسد ژلاتین مُهر قدیمی‌ام را می‌خواهم با خودم ببرم؟ و من یک لحظه با خودم می‌گویم برای یادگاری از روزگاری که سبزوار اینترن بودم(امدادی، واسعی، مبینی) و آن را در یک پلاستیک کوچک در کیفم می‌گذارم و به راهم به سمت بازار رسولی پیاده ادامه می‌دهم.
از بازار طلافروش‌ها میانبر می‌زنم، مسجد جامع و شک می‌کنم به راه و از جوانی بلوچ آدرس می‌پرسم.
راه را درست می‌رفتم اما او راه تازه‌ای پیشنهاد کرد و گفت که بهتر است از کوچه پس کوچه‌ها نروی.
[بازار رسولی]
ادامه‌ش جالبه باشه برای پس‌فردا 👋
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
📜ما در گروه کتابخوانی "برای ادبیات"
خوانش مجموعه بزرگ #کمدی_الهی #دانته_آلگیری را کنارهم شروع کردیم!
🍎🐍👺🪔🪦🏛⛪️
"ای آن که داخل می‌شوی،
دست از هرامیدی‌ بشوی!"
👇
https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
Forwarded from Dr. Parisa Fouji
"دردی بزرگ‌تر از یاد روزگار خوشی در دوران تیره‌روزی نیست."
#کمدی_الهی
#دانته_آلگیری
@barayeadab