ساعت ۷ صبح بیدار شدم و سریع کتری را گذاشتم روی گاز.تا لباس پوشیدم آب جوش آمده بود و در لیوانی کاغذی قهوهٔ فوری ریختم و اسنپ گرفتم.اسنپ آن طرف خیابان ایستاده بود.من با لیوانم که بخار از آن بیرون میزد، منتظر بودم تا از خیابان رد بشوم.وقتی نشستم راننده صبح بخیر گفت و اشاره کرد که مواظب باشم موقع رانندگیاش قهوهام روی لباسم نریزد.
دیر نکرده بودم.دوسال است که دیگر هیچوقت دیر نمیکنم و صبحها رأس هشت دیگر بیمارستانم اما انگار سالها ست که عقب ماندهام.
باعجله رفتم بخش و دیدم بیمار جدید در تخت من بستری کردهاند و باید شرح حال مینوشتم.تا رفتم از بیمارم که خانم مسنی بود شرح حالش را بگیرم، رفت سیتی اسکن.بیخیال شرح حال شدم و رفتم برای دوتا تخت دیگرم نوت بذارم.
بعدش کلاسمان از ساعت ۸ شروع شد و تا ساعت ۹ گوشیام ۱۲ بار لرزید.به پدرم گفته بودم تا ساعت ۹ حداقل کلاسم و بعدش باهم قرار داشتیم برویم دانشگاه راه حلی برای مشکلات پیش آمده پیدا کنیم.آن یک ساعت هیچی از کلاس نفهمیدم.بعد از آن دیگر استادمان حرف زدن را رها نمیکرد.هر کلمهای که میگفت باید تمام نکات مربوط به آن را هم توضیح میداد.ساعت ۱۰ شد.یک لحظه دیدم استادمان دارد ادای بیمار پارکینسونی را برای فهم بیشتر درمیآورد.مثل آدم آهنی از یک گوشهٔ کلاس شروع کرده بود به راه رفتن.با هرقدمی که برمیداشت هزارسال از استرس پیر شدم.نمیتوانستم بیشتر از آن تحمل کنم.اجازه گرفتم و بالاخره با پدرم رفتیم دانشگاه.تا سه ساعت بعدش دکتری که با او قرار داشتیم نیامد و درنهایت هم به هیچ نتیجهای نرسیدیم جز این که پدرم سه چهار بار آنهمه پله را بالا و پایین رفت.
(از اینجا چندین پاراگراف را حذف کردم.)
از خودم بدم آمد.از این که بغضم جلوی کسانی شکست که نانشان را در خون من و امثال من میزنند!
امروز باخودم فکر میکردم که من نه از کلاس و درسم چیزی فهمیدم نه از زندگی.از هیچچیز هیچ نفهمیدم.روزها و شبها تنها در راه بودم.
#روزها_و_شبها_در_راه
https://t.me/ghrmzejiiigh/3403
دیر نکرده بودم.دوسال است که دیگر هیچوقت دیر نمیکنم و صبحها رأس هشت دیگر بیمارستانم اما انگار سالها ست که عقب ماندهام.
باعجله رفتم بخش و دیدم بیمار جدید در تخت من بستری کردهاند و باید شرح حال مینوشتم.تا رفتم از بیمارم که خانم مسنی بود شرح حالش را بگیرم، رفت سیتی اسکن.بیخیال شرح حال شدم و رفتم برای دوتا تخت دیگرم نوت بذارم.
بعدش کلاسمان از ساعت ۸ شروع شد و تا ساعت ۹ گوشیام ۱۲ بار لرزید.به پدرم گفته بودم تا ساعت ۹ حداقل کلاسم و بعدش باهم قرار داشتیم برویم دانشگاه راه حلی برای مشکلات پیش آمده پیدا کنیم.آن یک ساعت هیچی از کلاس نفهمیدم.بعد از آن دیگر استادمان حرف زدن را رها نمیکرد.هر کلمهای که میگفت باید تمام نکات مربوط به آن را هم توضیح میداد.ساعت ۱۰ شد.یک لحظه دیدم استادمان دارد ادای بیمار پارکینسونی را برای فهم بیشتر درمیآورد.مثل آدم آهنی از یک گوشهٔ کلاس شروع کرده بود به راه رفتن.با هرقدمی که برمیداشت هزارسال از استرس پیر شدم.نمیتوانستم بیشتر از آن تحمل کنم.اجازه گرفتم و بالاخره با پدرم رفتیم دانشگاه.تا سه ساعت بعدش دکتری که با او قرار داشتیم نیامد و درنهایت هم به هیچ نتیجهای نرسیدیم جز این که پدرم سه چهار بار آنهمه پله را بالا و پایین رفت.
(از اینجا چندین پاراگراف را حذف کردم.)
از خودم بدم آمد.از این که بغضم جلوی کسانی شکست که نانشان را در خون من و امثال من میزنند!
امروز باخودم فکر میکردم که من نه از کلاس و درسم چیزی فهمیدم نه از زندگی.از هیچچیز هیچ نفهمیدم.روزها و شبها تنها در راه بودم.
#روزها_و_شبها_در_راه
https://t.me/ghrmzejiiigh/3403
Telegram
ghrmzejiiigh
من با مسیر یکم مشکل دارم.من بیشتر از آدمای مسیر میتونم قدردان باشم تا خود مسیر چون آدمی بودم که همیشه به اهدافم نگاه میکردم و از مسیرها هیچوقت لذتی نبردم.برای همین بیهدفی برای من مساویه با زنده نبودن.
سرمای امروز غیرقابل تحمل بود.با چهارلایه لباس، دستکش و کلاه دوساعت منتظر استاد نشسته بودم و مثل🐶 میلرزیدم.
بعد از کلاس بازهم لرزان در ایستگاه منتظر اتوبوس ایستاده بودم که خانمی با بچهٔ کوچکش خودش را به من رساند.بعد از صحبتهای معمول راجع به خط و کارت اتوبوس بیمقدمه گفت:«گاز شهرک توحید رو قطع کردهن».جا خوردم.شب گذشته خانهٔ عمهام بودم و فقط آبشان قطع بود!
آنوقت خانم شروع کرد پشت سرهم سوالاتی از من پرسید.گفت:«از وقتی پاتو از خونه میذاری بیرون باید فقط پول خرج کنی.مگه نه؟!» تعجب نکردم که چرا فکر هرروز مرا به زبان آورد.با خودش گمان کرده کارمندم چسبیده بود که چقدر حقوق میگیری.من هم خودم را دانشجوی رشتهٔ دیگری جا زدم و مخصوصا بر این تأکید کردم که هیچ حقوقی دریافت نمیکنم و با اولین خط اتوبوس از زیر باران سوالهایش فرار کردم.
در اتوبوس خانمی داشت با تلفن صحبت میکرد.همان خبر قطعی گاز را به مادرش که داخل شهر بود، داد و از او خواست به پدرش بگوید کرسی راه بیاندازد چون شب را مجبورند خانهٔ آنها بمانند.
یک لحظه با «دیدن قیافهٔ این مردمان خوب» احساس کردم دارم دوران جنگ و قحطی را تجربه میکنم.
تا رسیدم خانه رفتم حمام چون از خاموش شدن آبگرمکن مثل دیشب ترسیدم.
کانال اطلاعرسانی دانشگاه را چک کردم.منتظر خبر تعطیلی و لغو شدن امتحان فردا و پسفردا بودم.
من در تمام زندگیام منتظر بودهام.چه بیهوده تقلا میکردم که زودتر کارهایم را تمام کنم و به امتحان پره انترنی خودم را برسانم.آن هم در کشوری که برای فرداروزت نمیتوانی برنامه بریزی.
امروز هم سر کلاس و هم با شنیدن خبر تعطیلی دانشگاه دچار دژاوو شدم.من این لحظات را از پیش جایی دیدهام.تنها کاری که از دستم برمیآید این است که برای بحران آماده باشم و هرروز یکقدم پیشتر به سوی هدفم بردارم.
بازهم چندلایه لباس پوشیدم.کولهپشتیام را انداختم روی شانهام و راهی مشهد شدم.
با این که آب خانهمان قطع است و گاز هم به زودی قطع خواهد شد.
(قطعی اینترنت جدا!)
#روزها_و_شبها_در_راه
@ghrmzejiiigh
https://t.me/ghrmzejiiigh/549
بعد از کلاس بازهم لرزان در ایستگاه منتظر اتوبوس ایستاده بودم که خانمی با بچهٔ کوچکش خودش را به من رساند.بعد از صحبتهای معمول راجع به خط و کارت اتوبوس بیمقدمه گفت:«گاز شهرک توحید رو قطع کردهن».جا خوردم.شب گذشته خانهٔ عمهام بودم و فقط آبشان قطع بود!
آنوقت خانم شروع کرد پشت سرهم سوالاتی از من پرسید.گفت:«از وقتی پاتو از خونه میذاری بیرون باید فقط پول خرج کنی.مگه نه؟!» تعجب نکردم که چرا فکر هرروز مرا به زبان آورد.با خودش گمان کرده کارمندم چسبیده بود که چقدر حقوق میگیری.من هم خودم را دانشجوی رشتهٔ دیگری جا زدم و مخصوصا بر این تأکید کردم که هیچ حقوقی دریافت نمیکنم و با اولین خط اتوبوس از زیر باران سوالهایش فرار کردم.
در اتوبوس خانمی داشت با تلفن صحبت میکرد.همان خبر قطعی گاز را به مادرش که داخل شهر بود، داد و از او خواست به پدرش بگوید کرسی راه بیاندازد چون شب را مجبورند خانهٔ آنها بمانند.
یک لحظه با «دیدن قیافهٔ این مردمان خوب» احساس کردم دارم دوران جنگ و قحطی را تجربه میکنم.
تا رسیدم خانه رفتم حمام چون از خاموش شدن آبگرمکن مثل دیشب ترسیدم.
کانال اطلاعرسانی دانشگاه را چک کردم.منتظر خبر تعطیلی و لغو شدن امتحان فردا و پسفردا بودم.
من در تمام زندگیام منتظر بودهام.چه بیهوده تقلا میکردم که زودتر کارهایم را تمام کنم و به امتحان پره انترنی خودم را برسانم.آن هم در کشوری که برای فرداروزت نمیتوانی برنامه بریزی.
امروز هم سر کلاس و هم با شنیدن خبر تعطیلی دانشگاه دچار دژاوو شدم.من این لحظات را از پیش جایی دیدهام.تنها کاری که از دستم برمیآید این است که برای بحران آماده باشم و هرروز یکقدم پیشتر به سوی هدفم بردارم.
بازهم چندلایه لباس پوشیدم.کولهپشتیام را انداختم روی شانهام و راهی مشهد شدم.
با این که آب خانهمان قطع است و گاز هم به زودی قطع خواهد شد.
(قطعی اینترنت جدا!)
#روزها_و_شبها_در_راه
@ghrmzejiiigh
https://t.me/ghrmzejiiigh/549
Telegram
ghrmzejiiigh
#Deja_Vu
#Eminem
#Relapse : #Refill
@ghrmzejiiigh
#Eminem
#Relapse : #Refill
@ghrmzejiiigh
ghrmzejiiigh🫀
فردای روزی که این یادداشت را نوشتم، برنامهام تغییر کرد.دیروز داشتم به فائزه همین را میگفتم.کف دستم را برعکس کردم یعنی زندگیام در این ششماه اینقدر دگرگون شد اما این جمله هم مدام در ذهنم تکرار میشده و میشود:«از کجا معلوم که زیر زندگیت بهتر از روش نباشه؟!»…
من بارها اینجا براتون از قرارگرفتن توی وضعیتی نوشتم که نمیتونی حتی برای روز بعدت برنامه بریزی.حالا میخوام به دومورد ملموس اشاره کنم که خیلی راحت به بیبرنامگی آموزش پزشکی پی ببرید:
من هرهفته بخاطر کلاس سهشنبههام باید برم سبزوار و هفته دیگه امتحان پرهانترنی دارم.
صبح سهشنبه که بلند شدم برم کلاس پیام دادن کنسله! بعد من اون همه توو راه بودم و از بدندرد شب خوابم نمیبرد.
بعد انگارنهانگار بقیه کار و زندگی دارن برداشتن فرداش کلاس گذاشتن.
اینا رو برای این میگم که وقتی پزشکی بخونی و چندماه تعطیل باشی هیچ کار دیگهای عملا نمیتونی بکنی جز این که یه دانشجوی پزشکی بیکار باشی.
.
امتحان پره قرار بود توی کرمان برگزار بشه.به سختی بلیت گیر آوردیم.یه هفته مونده به امتحان اعلام کردن توی زاهدانه و اندازه رفت و برگشتم به زاهدان پول استرداد بلیتم شد.برنامهٔ کرمان و بعدشم یزد همهش مالیده شد.
ولی باهمهٔ کنسل شدنا من بازم به برنامهریزی ادامه میدم چون هدف و برنامه برام مهمه.
#روزها_و_شبها_در_راه
@ghrmzejiiigh
من هرهفته بخاطر کلاس سهشنبههام باید برم سبزوار و هفته دیگه امتحان پرهانترنی دارم.
صبح سهشنبه که بلند شدم برم کلاس پیام دادن کنسله! بعد من اون همه توو راه بودم و از بدندرد شب خوابم نمیبرد.
بعد انگارنهانگار بقیه کار و زندگی دارن برداشتن فرداش کلاس گذاشتن.
اینا رو برای این میگم که وقتی پزشکی بخونی و چندماه تعطیل باشی هیچ کار دیگهای عملا نمیتونی بکنی جز این که یه دانشجوی پزشکی بیکار باشی.
.
امتحان پره قرار بود توی کرمان برگزار بشه.به سختی بلیت گیر آوردیم.یه هفته مونده به امتحان اعلام کردن توی زاهدانه و اندازه رفت و برگشتم به زاهدان پول استرداد بلیتم شد.برنامهٔ کرمان و بعدشم یزد همهش مالیده شد.
ولی باهمهٔ کنسل شدنا من بازم به برنامهریزی ادامه میدم چون هدف و برنامه برام مهمه.
#روزها_و_شبها_در_راه
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
ساعت ۷ صبح بیدار شدم و سریع کتری را گذاشتم روی گاز.تا لباس پوشیدم آب جوش آمده بود و در لیوانی کاغذی قهوهٔ فوری ریختم و اسنپ گرفتم.اسنپ آن طرف خیابان ایستاده بود.من با لیوانم که بخار از آن بیرون میزد، منتظر بودم تا از خیابان رد بشوم.وقتی نشستم راننده صبح بخیر گفت و اشاره کرد که مواظب باشم موقع رانندگیاش قهوهام روی لباسم نریزد.
دیر نکرده بودم.دوسال است که دیگر هیچوقت دیر نمیکنم و صبحها رأس هشت دیگر بیمارستانم اما انگار سالها ست که عقب ماندهام.
باعجله رفتم بخش و دیدم بیمار جدید در تخت من بستری کردهاند و باید شرح حال مینوشتم.تا رفتم از بیمارم که خانم مسنی بود شرح حالش را بگیرم، رفت سیتی اسکن.بیخیال شرح حال شدم و رفتم برای دوتا تخت دیگرم نوت بذارم.
بعدش کلاسمان از ساعت ۸ شروع شد و تا ساعت ۹ گوشیام ۱۲ بار لرزید.به پدرم گفته بودم تا ساعت ۹ حداقل کلاسم و بعدش باهم قرار داشتیم برویم دانشگاه راه حلی برای مشکلات پیش آمده پیدا کنیم.آن یک ساعت هیچی از کلاس نفهمیدم.بعد از آن دیگر استادمان حرف زدن را رها نمیکرد.هر کلمهای که میگفت باید تمام نکات مربوط به آن را هم توضیح میداد.ساعت ۱۰ شد.یک لحظه دیدم استادمان دارد ادای بیمار پارکینسونی را برای فهم بیشتر درمیآورد.مثل آدم آهنی از یک گوشهٔ کلاس شروع کرده بود به راه رفتن.با هرقدمی که برمیداشت هزارسال از استرس پیر شدم.نمیتوانستم بیشتر از آن تحمل کنم.اجازه گرفتم و بالاخره با پدرم رفتیم دانشگاه.تا سه ساعت بعدش دکتری که با او قرار داشتیم نیامد و درنهایت هم به هیچ نتیجهای نرسیدیم جز این که پدرم سه چهار بار آنهمه پله را بالا و پایین رفت.
(از اینجا چندین پاراگراف را حذف کردم.)
از خودم بدم آمد.از این که بغضم جلوی کسانی شکست که نانشان را در خون من و امثال من میزنند!
امروز باخودم فکر میکردم که من نه از کلاس و درسم چیزی فهمیدم نه از زندگی.از هیچچیز هیچ نفهمیدم.روزها و شبها تنها در راه بودم.
#روزها_و_شبها_در_راه
https://t.me/ghrmzejiiigh/3403
دیر نکرده بودم.دوسال است که دیگر هیچوقت دیر نمیکنم و صبحها رأس هشت دیگر بیمارستانم اما انگار سالها ست که عقب ماندهام.
باعجله رفتم بخش و دیدم بیمار جدید در تخت من بستری کردهاند و باید شرح حال مینوشتم.تا رفتم از بیمارم که خانم مسنی بود شرح حالش را بگیرم، رفت سیتی اسکن.بیخیال شرح حال شدم و رفتم برای دوتا تخت دیگرم نوت بذارم.
بعدش کلاسمان از ساعت ۸ شروع شد و تا ساعت ۹ گوشیام ۱۲ بار لرزید.به پدرم گفته بودم تا ساعت ۹ حداقل کلاسم و بعدش باهم قرار داشتیم برویم دانشگاه راه حلی برای مشکلات پیش آمده پیدا کنیم.آن یک ساعت هیچی از کلاس نفهمیدم.بعد از آن دیگر استادمان حرف زدن را رها نمیکرد.هر کلمهای که میگفت باید تمام نکات مربوط به آن را هم توضیح میداد.ساعت ۱۰ شد.یک لحظه دیدم استادمان دارد ادای بیمار پارکینسونی را برای فهم بیشتر درمیآورد.مثل آدم آهنی از یک گوشهٔ کلاس شروع کرده بود به راه رفتن.با هرقدمی که برمیداشت هزارسال از استرس پیر شدم.نمیتوانستم بیشتر از آن تحمل کنم.اجازه گرفتم و بالاخره با پدرم رفتیم دانشگاه.تا سه ساعت بعدش دکتری که با او قرار داشتیم نیامد و درنهایت هم به هیچ نتیجهای نرسیدیم جز این که پدرم سه چهار بار آنهمه پله را بالا و پایین رفت.
(از اینجا چندین پاراگراف را حذف کردم.)
از خودم بدم آمد.از این که بغضم جلوی کسانی شکست که نانشان را در خون من و امثال من میزنند!
امروز باخودم فکر میکردم که من نه از کلاس و درسم چیزی فهمیدم نه از زندگی.از هیچچیز هیچ نفهمیدم.روزها و شبها تنها در راه بودم.
#روزها_و_شبها_در_راه
https://t.me/ghrmzejiiigh/3403
Telegram
ghrmzejiiigh
من با مسیر یکم مشکل دارم.من بیشتر از آدمای مسیر میتونم قدردان باشم تا خود مسیر چون آدمی بودم که همیشه به اهدافم نگاه میکردم و از مسیرها هیچوقت لذتی نبردم.برای همین بیهدفی برای من مساویه با زنده نبودن.