#دلنوشته
سلام میخواستم ماجراییو از شهید ابراهیم هادی تعریف کنم تا همه بدونن شهیدا واقعا زنده هستن ولی ما درک نمیکنیم!
چند سال پیش خیلی اتفاقی با شهید هادی آشنا شدم و به قول استاد پناهیان زندگیم شد دو بخش قبل از خوندن کتاب و بعد از خوندن کتاب!
این مدتی که با ایشون آشنا شدم خیلی بهم کمک کردن! خیلی زیاد...!!
حتی بابت موضوعی تو زندگیم واقعا بهم ریخته و سردرگم بودم که ایشون به خوابم اومدن و بهم گفتن که مشکلم فقط با صبر کردن حل میشه...
ولی من عجول بودم یه ماه بعد من بازم شروع کردم به بهانه گیری و شکایت،و از شهید هادی بابت همون موضوع کمک خواستم
هرشب میگفتم آقاابراهیم شما مفقودالاثری مونست نسیم صحرا و همدمت فاطمه زهراست خودت مشکلمو با خانم در میون بذار که زودتر حل بشه ... باز هم گذشت ولی خبری از آقاابراهیم نشد... هرچند آقا ابراهیم بهم گفته بود باید صبر کنی... نه تنها به حرفش گوش ندادم بلکه یه اشتباه بزرگم کردم یه روز که خیلی بهم ریخته بودم به خواهرشهید بزرگوار پیام دادم و گفتم میخوام شکایت برادرتونو به شما بکنم! ایشونم گفتن ان شاالله که خیره ... منم گفتم نه برادرتون جواب منو نمیده مگه تو دنیا مشکل همه رو حل نمیکرده؟ پس چرا الان برای من کاری نمیکنه؟ ایشونم با مهربونی گفتن ان شاالله که حاجت روا میشید نگران نباشید... و کلی چیزای دیگه گفتم که باز ایشون با مهربونی جواب منو دادن همون شب خواب ابراهیم عزیزمو دیدم ...
خواب دیدم تو گلزارشهدا بین قبور شهدا میدویدم و دنبال ابراهیم میگشتم و میگفتم ابراهیم کجایی؟؟ که یک دفعه دیدم از یه قبری نور و گل تو هوا پخش میشه گفتم حتما آقا ابراهیم اینجاست... بالا سر قبر که رسیدم دیدم اون قبر قسمت سرداران بی پلاکه و یه عالمه قبر هست که روش نوشته شهید گمنام... یه دفعه دیدم رو همون قبری که بالا سرش ایستاده بودم عکس شهید هادی ظاهر شد و بعد روی تمام قبرها! و صدای آقا ابراهیم بود که میگفت: هرجا شهید گمنامی باشه من همونجام!
و من بلند شدم و به دنبال صدا رفتم که دیدم انتهای گلزار شهدا یه حسینیه هست که روش نوشته بیت الزهرا س و رزمنده ها دارن ازش خارج میشن... یه دفعه دیدم آقاابراهیم اسلحه به دوش با اورکت نظامی از حسینیه بیرون اومد.... تا دیدمش خوشحال شدم گفتم به به آقا ابراهیم! ولی آقا ابراهیم بهم محل نذاشت جا خوردم بلند گفتم آقاابراهیم سلام! ولی حتی جواب سلامم رو نداد و صورتش رو ازم برگردوند... حسابی جا خوردم با خودم گفتم مگه میشه آقاابراهیم جواب سلامِ کسیو نده! نزدیک تر شدم دیدم شهید هادی یه گوشی تو دستشونه به صفحه ش نگاه میکنن و به پهنای صورت اشک میریزن... متعجب گفتم آقاابراهیم مگه تو گوشیت چی میبینی که اینطوری گریه میکنی؟ که باز جوابمو ندادن و دونه های اشک بود که مثل مروارید از چشمای آقا ابراهیم میچکید!
یه دفعه با خودم گفتم آقاابراهیم که گوشی نداشته
ای وای اون گوشیِ منه!
و از خواب پریدم...
منه رو سیاه غافل از اینکه بدونم دارم چیکار میکنم شکایت ایشونو به خواهرش کرده بودم!😔😔😔
😭😭😭 ولی انقدر آقاست که ازش زیارت سیدالشهدا رو خواستم کارهامو درست کرد!
ولی همش نگرانم که نکنه مثل قبل هوامو نداشته باشه چون جواب سلامم رو نداد! همش چهره ی شهید هادی و اونطوری اشک ریختنش جلو چشمامه!
از همه کسایی که این پیامو میخونن خواهش میکنم برای من دعا کنید تا ابراهیم مثل قبل هوامو داشته باشه
@Alamdarkomeil
سلام میخواستم ماجراییو از شهید ابراهیم هادی تعریف کنم تا همه بدونن شهیدا واقعا زنده هستن ولی ما درک نمیکنیم!
چند سال پیش خیلی اتفاقی با شهید هادی آشنا شدم و به قول استاد پناهیان زندگیم شد دو بخش قبل از خوندن کتاب و بعد از خوندن کتاب!
این مدتی که با ایشون آشنا شدم خیلی بهم کمک کردن! خیلی زیاد...!!
حتی بابت موضوعی تو زندگیم واقعا بهم ریخته و سردرگم بودم که ایشون به خوابم اومدن و بهم گفتن که مشکلم فقط با صبر کردن حل میشه...
ولی من عجول بودم یه ماه بعد من بازم شروع کردم به بهانه گیری و شکایت،و از شهید هادی بابت همون موضوع کمک خواستم
هرشب میگفتم آقاابراهیم شما مفقودالاثری مونست نسیم صحرا و همدمت فاطمه زهراست خودت مشکلمو با خانم در میون بذار که زودتر حل بشه ... باز هم گذشت ولی خبری از آقاابراهیم نشد... هرچند آقا ابراهیم بهم گفته بود باید صبر کنی... نه تنها به حرفش گوش ندادم بلکه یه اشتباه بزرگم کردم یه روز که خیلی بهم ریخته بودم به خواهرشهید بزرگوار پیام دادم و گفتم میخوام شکایت برادرتونو به شما بکنم! ایشونم گفتن ان شاالله که خیره ... منم گفتم نه برادرتون جواب منو نمیده مگه تو دنیا مشکل همه رو حل نمیکرده؟ پس چرا الان برای من کاری نمیکنه؟ ایشونم با مهربونی گفتن ان شاالله که حاجت روا میشید نگران نباشید... و کلی چیزای دیگه گفتم که باز ایشون با مهربونی جواب منو دادن همون شب خواب ابراهیم عزیزمو دیدم ...
خواب دیدم تو گلزارشهدا بین قبور شهدا میدویدم و دنبال ابراهیم میگشتم و میگفتم ابراهیم کجایی؟؟ که یک دفعه دیدم از یه قبری نور و گل تو هوا پخش میشه گفتم حتما آقا ابراهیم اینجاست... بالا سر قبر که رسیدم دیدم اون قبر قسمت سرداران بی پلاکه و یه عالمه قبر هست که روش نوشته شهید گمنام... یه دفعه دیدم رو همون قبری که بالا سرش ایستاده بودم عکس شهید هادی ظاهر شد و بعد روی تمام قبرها! و صدای آقا ابراهیم بود که میگفت: هرجا شهید گمنامی باشه من همونجام!
و من بلند شدم و به دنبال صدا رفتم که دیدم انتهای گلزار شهدا یه حسینیه هست که روش نوشته بیت الزهرا س و رزمنده ها دارن ازش خارج میشن... یه دفعه دیدم آقاابراهیم اسلحه به دوش با اورکت نظامی از حسینیه بیرون اومد.... تا دیدمش خوشحال شدم گفتم به به آقا ابراهیم! ولی آقا ابراهیم بهم محل نذاشت جا خوردم بلند گفتم آقاابراهیم سلام! ولی حتی جواب سلامم رو نداد و صورتش رو ازم برگردوند... حسابی جا خوردم با خودم گفتم مگه میشه آقاابراهیم جواب سلامِ کسیو نده! نزدیک تر شدم دیدم شهید هادی یه گوشی تو دستشونه به صفحه ش نگاه میکنن و به پهنای صورت اشک میریزن... متعجب گفتم آقاابراهیم مگه تو گوشیت چی میبینی که اینطوری گریه میکنی؟ که باز جوابمو ندادن و دونه های اشک بود که مثل مروارید از چشمای آقا ابراهیم میچکید!
یه دفعه با خودم گفتم آقاابراهیم که گوشی نداشته
ای وای اون گوشیِ منه!
و از خواب پریدم...
منه رو سیاه غافل از اینکه بدونم دارم چیکار میکنم شکایت ایشونو به خواهرش کرده بودم!😔😔😔
😭😭😭 ولی انقدر آقاست که ازش زیارت سیدالشهدا رو خواستم کارهامو درست کرد!
ولی همش نگرانم که نکنه مثل قبل هوامو نداشته باشه چون جواب سلامم رو نداد! همش چهره ی شهید هادی و اونطوری اشک ریختنش جلو چشمامه!
از همه کسایی که این پیامو میخونن خواهش میکنم برای من دعا کنید تا ابراهیم مثل قبل هوامو داشته باشه
@Alamdarkomeil
Forwarded from ربات کانال شهید ابراهیم هادی
#دلنوشته :
به دنبال کتاب درسی ای بودم
کتاب فروشی های خیابون انقلابو بالا پایین میکردم تا پیداش کنم
بلاخره بعد از کلی جستجو پیداش کردم
حالا میتونستم با خیال راحت کتابارو
نگاه کنم به کتابفروشی ای رفتم تا نگاهی به کتابهای جدید بکنم
ستون وسط کتاب فروشی
تعداد زیادی از مردم جمع شده بودند
کنجکاو شدم بدونم چه کتابی
مورد توجه مردم هست که انقدر
دورش جمع شدن
فروشنده میگفت کتاب ابراهیم هادیه
آره خیلی قشنگه
بخونین مریدش میشین
سریع سرمو برگردوندم
نگاهی به فروشنده کردم
ظاهر فروشنده به قول خودمون فَشن بود
تعجب من وقتی بیشتر شد که
بیشتر اون جمعیت هم تیپ فروشنده بودن
و از فروشنده سوال میکردن کتاب دفاع مقدس کدوماشون قشنگه..
یاد خاطرات کتاب افتادم
وقتی که ابراهیم خیلی زیبا هنرمندانه
امر به معروف میکرد
ازون دور که نگاهش میکردم
با همون لبخند آرامش بخشش بهم
میگفت تعجب نداره
با هر ظاهری شهدا خریدارند...
#هادیه_دلها
@Alamdarkomeil
به دنبال کتاب درسی ای بودم
کتاب فروشی های خیابون انقلابو بالا پایین میکردم تا پیداش کنم
بلاخره بعد از کلی جستجو پیداش کردم
حالا میتونستم با خیال راحت کتابارو
نگاه کنم به کتابفروشی ای رفتم تا نگاهی به کتابهای جدید بکنم
ستون وسط کتاب فروشی
تعداد زیادی از مردم جمع شده بودند
کنجکاو شدم بدونم چه کتابی
مورد توجه مردم هست که انقدر
دورش جمع شدن
فروشنده میگفت کتاب ابراهیم هادیه
آره خیلی قشنگه
بخونین مریدش میشین
سریع سرمو برگردوندم
نگاهی به فروشنده کردم
ظاهر فروشنده به قول خودمون فَشن بود
تعجب من وقتی بیشتر شد که
بیشتر اون جمعیت هم تیپ فروشنده بودن
و از فروشنده سوال میکردن کتاب دفاع مقدس کدوماشون قشنگه..
یاد خاطرات کتاب افتادم
وقتی که ابراهیم خیلی زیبا هنرمندانه
امر به معروف میکرد
ازون دور که نگاهش میکردم
با همون لبخند آرامش بخشش بهم
میگفت تعجب نداره
با هر ظاهری شهدا خریدارند...
#هادیه_دلها
@Alamdarkomeil
💌 #دلنوشته
🥀هرشهیـدی را ڪه دوستش داری
#ڪوچه_دلـت را به نامـش ڪن
👌یقیـن بـدان
در ڪوچه پس ڪوچه های
پر پیـچ و خم #دنیــا
#تنهـایـت نمےگذارد...
#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
👉 @Alamdarkomeil 👈
🥀هرشهیـدی را ڪه دوستش داری
#ڪوچه_دلـت را به نامـش ڪن
👌یقیـن بـدان
در ڪوچه پس ڪوچه های
پر پیـچ و خم #دنیــا
#تنهـایـت نمےگذارد...
#سردارشهید_مهدی_زین_الدین
👉 @Alamdarkomeil 👈
#دلنوشته_شهید_خطاب_به
#امام_زمان_عج:
آیا میشود ما سینه زنان
و گریه کنان جد غریبت #حسین را هم
در خیل #سپاهیانش راه دهی⁉️
با تمام وجودم میگویم مادرم #لبیک_یا_زهرا_س
#شهید_حجت_الله_رحیمی
👉 @Alamdarkomeil 👈
#امام_زمان_عج:
آیا میشود ما سینه زنان
و گریه کنان جد غریبت #حسین را هم
در خیل #سپاهیانش راه دهی⁉️
با تمام وجودم میگویم مادرم #لبیک_یا_زهرا_س
#شهید_حجت_الله_رحیمی
👉 @Alamdarkomeil 👈
#دلنوشته :
سلام بنده حسنا رفیعی سادات هستم ۲۲ ساله ساکن استان کرمان_داستان و اتفاقهایی که میخوام بگم معجزه های شهدا بخصوص شهید گمنام شهید ابراهیم هادی است_آبان ماه ۹۷ بود اصلا آروم و قرار نداشتم دلم آشوب بود فقط میخواستم روز تا شب گریه کنم و فریاد بزنم شاید این دل آشوبی و بی قراری هام تموم شه_طرف صبح بود که رفتم توی برنامه روبیکا همینجوری داشتم سرک میکشیدم توی کانالهای شهدا سپاه بخصوص شلمچه_توی بیشتر پیجها عکس شهید ابراهیم هادی بود برام تعجب بود که این شهید کیه که اینقدر عکسش همه جا هست و چهره ی نورانی داره_توی بعضی پیجها هم میدیدم دوتا جلد کتاب شهید ابراهیم هادی را که بعضی ها خوندن و راضی بودن و حاجت گرفتن ولی هیچ تحقیقی از شهید ابراهیم هادی نکردم_بعد چند روز بعد رفتم توی پیج روبیکا عکسهای شلمچه رو دیدم دلم شکست روی عکس مسجد شلمچه کامنت گذاشتم: نوشتم یعنی میشه منم یکروزی برم شلمچه شهدا دعوتم کنن و..._ هروز کارم این بود میرفتم تو کانالهای شهدا شلمچه کامنت میذاشتم و طرف صاحب پیجها هم میگفتن ان شاء الله که شهدا دعوتت میکن و..._آذر ماه شد که بابام برای ماموریتی رفتن شلمچه ، بابت راهیانور استان کرمان از طرف مدرسه دخترانه _ خیلی به بابام التماس میکردم که پارتیم بشه منو هم همراهش ببره شلمچه ولی نشد و قسمت نبود_{من دوران دبیرستان که بچهارو میبردن شلمچه خانواده اجازه ندادن من برم}_ بابام آذر رفتن سمت شلمچه_منم همش خونه بیکار درسم تموم شده بود همش خونه بودم_بعد یکروز تصمیم گرفتم کتابهای شهید ابراهیم هادی رو از دیجی کالا تهیه کنم و سفارش هم دادم ولی وقتی به بابا گفتم گفت سفارش رو کنسل کن من از شلمچه دو جلدکتاب شهید ابراهیم هادی رو برات میگیرم...
#ادامه_دارد...
#قسمت_اول
@alamdarkomeil
سلام بنده حسنا رفیعی سادات هستم ۲۲ ساله ساکن استان کرمان_داستان و اتفاقهایی که میخوام بگم معجزه های شهدا بخصوص شهید گمنام شهید ابراهیم هادی است_آبان ماه ۹۷ بود اصلا آروم و قرار نداشتم دلم آشوب بود فقط میخواستم روز تا شب گریه کنم و فریاد بزنم شاید این دل آشوبی و بی قراری هام تموم شه_طرف صبح بود که رفتم توی برنامه روبیکا همینجوری داشتم سرک میکشیدم توی کانالهای شهدا سپاه بخصوص شلمچه_توی بیشتر پیجها عکس شهید ابراهیم هادی بود برام تعجب بود که این شهید کیه که اینقدر عکسش همه جا هست و چهره ی نورانی داره_توی بعضی پیجها هم میدیدم دوتا جلد کتاب شهید ابراهیم هادی را که بعضی ها خوندن و راضی بودن و حاجت گرفتن ولی هیچ تحقیقی از شهید ابراهیم هادی نکردم_بعد چند روز بعد رفتم توی پیج روبیکا عکسهای شلمچه رو دیدم دلم شکست روی عکس مسجد شلمچه کامنت گذاشتم: نوشتم یعنی میشه منم یکروزی برم شلمچه شهدا دعوتم کنن و..._ هروز کارم این بود میرفتم تو کانالهای شهدا شلمچه کامنت میذاشتم و طرف صاحب پیجها هم میگفتن ان شاء الله که شهدا دعوتت میکن و..._آذر ماه شد که بابام برای ماموریتی رفتن شلمچه ، بابت راهیانور استان کرمان از طرف مدرسه دخترانه _ خیلی به بابام التماس میکردم که پارتیم بشه منو هم همراهش ببره شلمچه ولی نشد و قسمت نبود_{من دوران دبیرستان که بچهارو میبردن شلمچه خانواده اجازه ندادن من برم}_ بابام آذر رفتن سمت شلمچه_منم همش خونه بیکار درسم تموم شده بود همش خونه بودم_بعد یکروز تصمیم گرفتم کتابهای شهید ابراهیم هادی رو از دیجی کالا تهیه کنم و سفارش هم دادم ولی وقتی به بابا گفتم گفت سفارش رو کنسل کن من از شلمچه دو جلدکتاب شهید ابراهیم هادی رو برات میگیرم...
#ادامه_دارد...
#قسمت_اول
@alamdarkomeil
#دلنوشته :
منم کنسل کردم_شب بود توی حال و هوای خودم بودم توی برنامه روبیکا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم و بهش گفتم من دوست دارم داستانهاتو بخونم و شاید تو کاری کردی این بی قراری هام تموم شه و اگر داستانهاتو خوندم و دلم لرزید تورو دوست شهیدم انتخاب میکنم_{هر کسی باید برای خودش یک دوست شهید انتخاب کنه}_ بابام از شلمچه برگشت و دوتا جلد کتاب شهید رو بهم داد و همون موقع شروع کردم اول به فاتحه خوندن برای شهید و بعد بهش گفتم که وقتی کتابتو تموم کردم باید باید بخوابم بیای_بسم الله گفتم خوندم هرچقدر میخوندم سیر خوندن نمیشدم_هرصفحه که میخوندم گریه روی گریه _دلم سبک شد_فکر میکردم کسی کنارمه مواظبمه_کتاب شهید ابراهیم هادی تموم شد_دلم آروم گرفت راحت شدم فهمیدم دوست خوبی پیدا کردم_ هنوز آذر ماه بود_ ۱۵ آذر تولدم بود تصمیم گرفتم برم مزار شهدای کرمان که کنار مسجد صاحب الزمان کرمان هست اونجا جشن تولدم رو بگیرم_رفتم شیرینی گرفتم به بیشتریا شیرینی پذیرایی کردم و به هرکسی میگفتم تولدمه بفرمائید شیرینی خیلی خوشحال میشدن و کلی برام آرزوهای خوبی میکردن * همون روز عکس بزرگ شهید ابراهیم هادی رو تهیه کردم و گذاشتم بالا سر تختم_ روز تاشب میگذشت ولی خبری از خواب شهید ابراهیم هادی نبود_دو سه روز به شهید ابراهیم هادی نگفتم بیا بخوابم گفتم شاید نگمش شاید خودش امد بخوابم_ بعد از چند روز که گذشت شب خواب شهید ابراهیم هادی رو دیدم که کنارمه کنار پله های خونمون "کلاه بافتنی داشت و شلوار کردی و پیراهن بافتنی و ریش بلند و به عادت همیشگی سر به زیر بود داشت باهام حرف میزد ولی سرش پایین بود توی همین حالتش رو کرد به من یک تیکه طلا بهم داد (فکر کنم گوشواره یا دستبند بود)خودش گذاشت کف دستم و من هم دستمو بستم و شهید ابراهیم هادی رفت کنار پله نشست_صبح که شد خوابمو به خانوادم گفتم کلی خوشحال شدم و هی تو فکر شهید ابراهیم هادی بودم _ یکروز بهش گفتم خیلی دوست دارم بیام کانال کمیل ولی من بی عرضه که لیاقت کانال کمیل و شلمچه رو ندارم_ همون روز دوباره رفتم برنامه روبیکا توی پیج کانال کمیل دیدم یک پسری توی کلیپ داره میگه چندین ساله که پیگیرم بیام کانال کمیل ولی جور نمیشد ولی اینبار امدم کانال کمیل و..._دلم خیلییییی شکست کامنت گذاشتم و گفتم خوشبحالت که رفتی ان شاء الله قسمت من هم بشه_بهمن ماه شد رفتیم رفسنجان خونه عمم اونجا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم که خیلی خوشحال شدم همینجوری خیره شدم به عکس شهید_شب خواب دیدم توی اتاقمم روبرو عکس شهید ابراهیم هادی داشتم بهش میگفتم شهید ابراهیم هادی ان شاء الله که ....... همین که گفتم شهید ابراهیم هادی از خواب پریدم بیدار شدم و حرفم نصفه ماند_صبح که شد به بابام خوابمو تعریف کردم خیلی ناراحت بودم چرا از خواب پریدم_گذشت و گذشت من موندمو با شهدا و خدا و امامان _آخر های بهمن ماه ۹۷ بود دقیقا روزش هم یادمه_(فکر میکنم همین دیروز بود)_بد جور دلم هوای کربلا رو کرده بود امام حسین رو قسم میدادم که منو دعوت کنه برم کربلا_ به خواهرم گفتم من دلم هوای کربلا رو کرده گفت خب ۲۵ اسفند دارن میبرن کاراتو بکن با کاروانیها برو من گفتم کسیو
#قسمت_دوم...
#ادامه_دارد
@Alamdarkomeil
منم کنسل کردم_شب بود توی حال و هوای خودم بودم توی برنامه روبیکا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم و بهش گفتم من دوست دارم داستانهاتو بخونم و شاید تو کاری کردی این بی قراری هام تموم شه و اگر داستانهاتو خوندم و دلم لرزید تورو دوست شهیدم انتخاب میکنم_{هر کسی باید برای خودش یک دوست شهید انتخاب کنه}_ بابام از شلمچه برگشت و دوتا جلد کتاب شهید رو بهم داد و همون موقع شروع کردم اول به فاتحه خوندن برای شهید و بعد بهش گفتم که وقتی کتابتو تموم کردم باید باید بخوابم بیای_بسم الله گفتم خوندم هرچقدر میخوندم سیر خوندن نمیشدم_هرصفحه که میخوندم گریه روی گریه _دلم سبک شد_فکر میکردم کسی کنارمه مواظبمه_کتاب شهید ابراهیم هادی تموم شد_دلم آروم گرفت راحت شدم فهمیدم دوست خوبی پیدا کردم_ هنوز آذر ماه بود_ ۱۵ آذر تولدم بود تصمیم گرفتم برم مزار شهدای کرمان که کنار مسجد صاحب الزمان کرمان هست اونجا جشن تولدم رو بگیرم_رفتم شیرینی گرفتم به بیشتریا شیرینی پذیرایی کردم و به هرکسی میگفتم تولدمه بفرمائید شیرینی خیلی خوشحال میشدن و کلی برام آرزوهای خوبی میکردن * همون روز عکس بزرگ شهید ابراهیم هادی رو تهیه کردم و گذاشتم بالا سر تختم_ روز تاشب میگذشت ولی خبری از خواب شهید ابراهیم هادی نبود_دو سه روز به شهید ابراهیم هادی نگفتم بیا بخوابم گفتم شاید نگمش شاید خودش امد بخوابم_ بعد از چند روز که گذشت شب خواب شهید ابراهیم هادی رو دیدم که کنارمه کنار پله های خونمون "کلاه بافتنی داشت و شلوار کردی و پیراهن بافتنی و ریش بلند و به عادت همیشگی سر به زیر بود داشت باهام حرف میزد ولی سرش پایین بود توی همین حالتش رو کرد به من یک تیکه طلا بهم داد (فکر کنم گوشواره یا دستبند بود)خودش گذاشت کف دستم و من هم دستمو بستم و شهید ابراهیم هادی رفت کنار پله نشست_صبح که شد خوابمو به خانوادم گفتم کلی خوشحال شدم و هی تو فکر شهید ابراهیم هادی بودم _ یکروز بهش گفتم خیلی دوست دارم بیام کانال کمیل ولی من بی عرضه که لیاقت کانال کمیل و شلمچه رو ندارم_ همون روز دوباره رفتم برنامه روبیکا توی پیج کانال کمیل دیدم یک پسری توی کلیپ داره میگه چندین ساله که پیگیرم بیام کانال کمیل ولی جور نمیشد ولی اینبار امدم کانال کمیل و..._دلم خیلییییی شکست کامنت گذاشتم و گفتم خوشبحالت که رفتی ان شاء الله قسمت من هم بشه_بهمن ماه شد رفتیم رفسنجان خونه عمم اونجا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم که خیلی خوشحال شدم همینجوری خیره شدم به عکس شهید_شب خواب دیدم توی اتاقمم روبرو عکس شهید ابراهیم هادی داشتم بهش میگفتم شهید ابراهیم هادی ان شاء الله که ....... همین که گفتم شهید ابراهیم هادی از خواب پریدم بیدار شدم و حرفم نصفه ماند_صبح که شد به بابام خوابمو تعریف کردم خیلی ناراحت بودم چرا از خواب پریدم_گذشت و گذشت من موندمو با شهدا و خدا و امامان _آخر های بهمن ماه ۹۷ بود دقیقا روزش هم یادمه_(فکر میکنم همین دیروز بود)_بد جور دلم هوای کربلا رو کرده بود امام حسین رو قسم میدادم که منو دعوت کنه برم کربلا_ به خواهرم گفتم من دلم هوای کربلا رو کرده گفت خب ۲۵ اسفند دارن میبرن کاراتو بکن با کاروانیها برو من گفتم کسیو
#قسمت_دوم...
#ادامه_دارد
@Alamdarkomeil
❤️ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر ❤️
سلام نازنين برادرم
روزي که يه کتاب دويست صفحه اي رو داشتم مي خوندم هيچ وقت فکر نمي کردم بخواد مسير زندگيم رو از شمال ايران مازندران، بکشه به جنوب ايران اهواز و...😍❤️
هيچ وقت فکر نمي کردم باخوندن يه کتاب کل زندگيم عوض شه
يه دختر که ازکلاس چهارم طعم تلخ يتيمي رو چشيد و براي هميشه پشتش خالي شد از همه چي نا اميد بودم که تو اومدي و دل من رو تصاحب کردي شدي برام پدر، برادر، دوست و همه کسم
چادر مشکي شد برام يه دنيا و شلمچه و فکه بهشته زندگيم
انقدر سرگرم علاقم شدم که نه تنها ابراهيم هادي بلکه يه شلمچه و دمشق و شهداش تو قلبم جا شدن❤️
هر شب خوندن يه وصيت نامه يازندگي شهيد شد تمام عشقم😊🌹
هر چي که بوي شهدا رو بده برام قشنگه و ته ته همه اين علايق ختم ميشه به #ابراهيم_هادي 😃
تو اومدي تا ديگه تنها نباشم
تا يه خادم فعال باشم دستمو گرفتي تا زمين نخورم😊
داداش بزرگترم ممنونم که همون طورکه دوس داشتم زندگي که بوي شهدا روبده بهم دادي🌹✨
تو اومدي تا دیگه دلم نلرزه
ممنونم ک هميشه هستي✨❤️
با غيرت با معرفت🌹✨
🔅💕🔅💕🔅
🍃چقدر پر می کشد....
دلم به هوای تو
🕊 انگار تمام پرنده های جهان
در قلبم💗 آشیانہ ڪرده اند...
👉 @Alamdarkomeil
سلام نازنين برادرم
روزي که يه کتاب دويست صفحه اي رو داشتم مي خوندم هيچ وقت فکر نمي کردم بخواد مسير زندگيم رو از شمال ايران مازندران، بکشه به جنوب ايران اهواز و...😍❤️
هيچ وقت فکر نمي کردم باخوندن يه کتاب کل زندگيم عوض شه
يه دختر که ازکلاس چهارم طعم تلخ يتيمي رو چشيد و براي هميشه پشتش خالي شد از همه چي نا اميد بودم که تو اومدي و دل من رو تصاحب کردي شدي برام پدر، برادر، دوست و همه کسم
چادر مشکي شد برام يه دنيا و شلمچه و فکه بهشته زندگيم
انقدر سرگرم علاقم شدم که نه تنها ابراهيم هادي بلکه يه شلمچه و دمشق و شهداش تو قلبم جا شدن❤️
هر شب خوندن يه وصيت نامه يازندگي شهيد شد تمام عشقم😊🌹
هر چي که بوي شهدا رو بده برام قشنگه و ته ته همه اين علايق ختم ميشه به #ابراهيم_هادي 😃
تو اومدي تا ديگه تنها نباشم
تا يه خادم فعال باشم دستمو گرفتي تا زمين نخورم😊
داداش بزرگترم ممنونم که همون طورکه دوس داشتم زندگي که بوي شهدا روبده بهم دادي🌹✨
تو اومدي تا دیگه دلم نلرزه
ممنونم ک هميشه هستي✨❤️
با غيرت با معرفت🌹✨
🔅💕🔅💕🔅
🍃چقدر پر می کشد....
دلم به هوای تو
🕊 انگار تمام پرنده های جهان
در قلبم💗 آشیانہ ڪرده اند...
👉 @Alamdarkomeil
❤️ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر ❤️
❣️ عاقبت من هم روزی شهید خواهم شد...
❣️ و با تمام وجود، شهادت را در آغوش خواهم گرفت...
آیا تا به حال خود را با لقب #شهید صدا زده ای ؟
این را همین امروز امتحان کن ...
این شروع قدم گذاشتن در جاده افتخار ابدی است
تا به حال به شباهتهای رفتاری که با شهدا داری، فکر کردهای ؟
کدام کارها، تو را از دستیابی به قله پر افتخار شهادت دور می کنه ؟
کدام کارها، نگاه غضب آلود دوست شهیدت را برمی انگیزه ؟
نگاههای گرم و مهربانانه دوست شهیدت را در انجام کارهای الهی حس می کنی ؟
از امروز، در انجام هر کاری خوبی، خود را با لقب شهید صدا بزن
آن گاه خواهی دید، امیدت به شهادت روز به روز بیشتر خواهد شد
در دو راهی های زندگی، خود را با لقب شهید صدا بزن
آن گاه خواهی دید، بی درنگ مسیر شهدایی را انتخاب خواهی نمود
🌺 از امروز چه حال خوبی داری برادر شهیدم
🌺 شهادتت مبارک، همسنگر عزیزم
👉 @Alamdarkomeil 👈
❣️ عاقبت من هم روزی شهید خواهم شد...
❣️ و با تمام وجود، شهادت را در آغوش خواهم گرفت...
آیا تا به حال خود را با لقب #شهید صدا زده ای ؟
این را همین امروز امتحان کن ...
این شروع قدم گذاشتن در جاده افتخار ابدی است
تا به حال به شباهتهای رفتاری که با شهدا داری، فکر کردهای ؟
کدام کارها، تو را از دستیابی به قله پر افتخار شهادت دور می کنه ؟
کدام کارها، نگاه غضب آلود دوست شهیدت را برمی انگیزه ؟
نگاههای گرم و مهربانانه دوست شهیدت را در انجام کارهای الهی حس می کنی ؟
از امروز، در انجام هر کاری خوبی، خود را با لقب شهید صدا بزن
آن گاه خواهی دید، امیدت به شهادت روز به روز بیشتر خواهد شد
در دو راهی های زندگی، خود را با لقب شهید صدا بزن
آن گاه خواهی دید، بی درنگ مسیر شهدایی را انتخاب خواهی نمود
🌺 از امروز چه حال خوبی داری برادر شهیدم
🌺 شهادتت مبارک، همسنگر عزیزم
👉 @Alamdarkomeil 👈
❤️ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر ❤️
ابراهیم گره گشا ....
نزدیک به یک سال بود که عضو این کانال شده بودم ولی اطلاعات زیادی از ابراهیم نداشتم
همیشه پست های گروه رو می خوندم و حتی نمیدونستم که ابراهیم گمنامه 😔
همیشه توی دلم می گفتم درسته که شهدا خیلی عظمت دارن ولی چه جوریه که میگن زنده ان ینی به حرفامون گوش میکنن 🤔
تا اینکه گذشت و یه روز یه مشکل مالی برامون پیش اومد .
شوهرم که خیلی ناراحت و کلافه بود همش میگفت اعتبار و آبروم در خطره بخاطر چکی که دادم و قرار بود وامش جور بشه که با وام موافقت نشده بود .
یکی از سحرهای ماه رمضون خیلی دلم شکست و اومدم داخل کانال ابراهیم و کتابش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن
گفتم ببینم واقعا شهدا زنده ان و صدام رو می شنون تا اینکه هر لحظه که جلوتر می رفتم و کتاب رو می خوندم اشکم بیشتر سرازیر می شد .
دلم نمی خاست که ابراهیم شهید شده باشه هر چند می دونستم جایگاه شهدا چقد زیاده .
همینجور که اشک می ریختم به خواب رفتم وقتی که بیدار شدم احساس سبکی داشتم اینقد دلم آروم شده بود که انگاری هیچ مشکلی ندارم
یه حس خیلی خوب. غروب بود بعداز اذان مغرب به شوهرم گفتم فردا صبح برو پرونده رو امضا شده بگیر
گفت چی ? (این کلمات ناخدآگاه به روی زبونم میومد خودم هیچ تسلطی بهشون نداشتم )
گفتم به یکی گفتم که امضای پرونده ات رو بگیره نمیدونم اون لحظه با چه خیال راحتی این حرفا رو می گفتم .
فردا صبح شوهرم زنگ زد و پشت گوشی گریه می کرد می گفت فقط به من بگو این کی بود که آبروی منو خرید ؟
من در جوابش فقط گریه می کردم😭😭😭
🔅💕🔅💕🔅
👉 @Alamdarkomeil 👈
ابراهیم گره گشا ....
نزدیک به یک سال بود که عضو این کانال شده بودم ولی اطلاعات زیادی از ابراهیم نداشتم
همیشه پست های گروه رو می خوندم و حتی نمیدونستم که ابراهیم گمنامه 😔
همیشه توی دلم می گفتم درسته که شهدا خیلی عظمت دارن ولی چه جوریه که میگن زنده ان ینی به حرفامون گوش میکنن 🤔
تا اینکه گذشت و یه روز یه مشکل مالی برامون پیش اومد .
شوهرم که خیلی ناراحت و کلافه بود همش میگفت اعتبار و آبروم در خطره بخاطر چکی که دادم و قرار بود وامش جور بشه که با وام موافقت نشده بود .
یکی از سحرهای ماه رمضون خیلی دلم شکست و اومدم داخل کانال ابراهیم و کتابش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن
گفتم ببینم واقعا شهدا زنده ان و صدام رو می شنون تا اینکه هر لحظه که جلوتر می رفتم و کتاب رو می خوندم اشکم بیشتر سرازیر می شد .
دلم نمی خاست که ابراهیم شهید شده باشه هر چند می دونستم جایگاه شهدا چقد زیاده .
همینجور که اشک می ریختم به خواب رفتم وقتی که بیدار شدم احساس سبکی داشتم اینقد دلم آروم شده بود که انگاری هیچ مشکلی ندارم
یه حس خیلی خوب. غروب بود بعداز اذان مغرب به شوهرم گفتم فردا صبح برو پرونده رو امضا شده بگیر
گفت چی ? (این کلمات ناخدآگاه به روی زبونم میومد خودم هیچ تسلطی بهشون نداشتم )
گفتم به یکی گفتم که امضای پرونده ات رو بگیره نمیدونم اون لحظه با چه خیال راحتی این حرفا رو می گفتم .
فردا صبح شوهرم زنگ زد و پشت گوشی گریه می کرد می گفت فقط به من بگو این کی بود که آبروی منو خرید ؟
من در جوابش فقط گریه می کردم😭😭😭
🔅💕🔅💕🔅
👉 @Alamdarkomeil 👈
🌸 #دلنوشته_زیبای_شهید_چمران 🌸
🕊 شب قدر من، شبی که سلولهای وجودم، در آتش عشق، تغییر ماهیت دادہ و من چیزی جز عشق گویا نبودم.
دل من، کعبه عالم شدہ بود، میسوخت، نور میداد و وحی الهی بر آن نازل میشد و مقدسترین پرستشگاہ خدا شدہ بود.
🕊 امواج خروشان عشق از آن سرچشمه میگرفت و به همه اطراف منتشر میشد. از برخورد احساسات رقیق و لطیف با کوههای غم و صحراهای تنهایی و آتش عشق، طوفانهای سهمگین به وجود میآمد که همه وجود مرا تا صحرای عدم به دیار نیستی میکشانید و مرا از زندان هستی آزاد میکرد.
🕊 ای کاش میتوانستم همه خاطرات الهام بخش این شب قدر را به یاد آورم. نوری در آن شب مقدس، بر قلبم تابید، بر زبانم جاری شد و به صورت اشک بر رخسارم چکید.
☘️ من همه زندگی خود را به یک شب قدر نمیفروشم و به خاطر شبهای قدر زندهام و تعالای شب قدر عبادت من و کمال من و هدف حیات من است
🌹 دلنوشته دکتر چمران #شب_قدر
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
🕊 شب قدر من، شبی که سلولهای وجودم، در آتش عشق، تغییر ماهیت دادہ و من چیزی جز عشق گویا نبودم.
دل من، کعبه عالم شدہ بود، میسوخت، نور میداد و وحی الهی بر آن نازل میشد و مقدسترین پرستشگاہ خدا شدہ بود.
🕊 امواج خروشان عشق از آن سرچشمه میگرفت و به همه اطراف منتشر میشد. از برخورد احساسات رقیق و لطیف با کوههای غم و صحراهای تنهایی و آتش عشق، طوفانهای سهمگین به وجود میآمد که همه وجود مرا تا صحرای عدم به دیار نیستی میکشانید و مرا از زندان هستی آزاد میکرد.
🕊 ای کاش میتوانستم همه خاطرات الهام بخش این شب قدر را به یاد آورم. نوری در آن شب مقدس، بر قلبم تابید، بر زبانم جاری شد و به صورت اشک بر رخسارم چکید.
☘️ من همه زندگی خود را به یک شب قدر نمیفروشم و به خاطر شبهای قدر زندهام و تعالای شب قدر عبادت من و کمال من و هدف حیات من است
🌹 دلنوشته دکتر چمران #شب_قدر
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
🌷 #شب_قدر_همراه_با_ابراهيم
❤️ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر
🌸 امشب شب قدر است و من با تو احیا گرفته ام
🌸 با تو به حرم مولایم علی بن موسی الرضا (ع) آمده ام
🌸 آمده ام از خدا بخواهم که بعد از خودش، مرا به دست تو بسپارد...
🌸 و دنیا و آخرتم را در کنار تو باشم ...
#شب_قدر ۱۳۹۸ - احیاء شب ۲۱
#مشهد_مقدس - حرم علی بن موسی الرضا ع
#قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
❤️ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر
🌸 امشب شب قدر است و من با تو احیا گرفته ام
🌸 با تو به حرم مولایم علی بن موسی الرضا (ع) آمده ام
🌸 آمده ام از خدا بخواهم که بعد از خودش، مرا به دست تو بسپارد...
🌸 و دنیا و آخرتم را در کنار تو باشم ...
#شب_قدر ۱۳۹۸ - احیاء شب ۲۱
#مشهد_مقدس - حرم علی بن موسی الرضا ع
#قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
🌷 #شب_قدر_همراه_با_ابراهيم
❤️ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر
🍃 شب قدر داشتم از اطاق بیرون میرفتم برای رفتن به مراسم احیا، به دلایلی دلم خیلی گرفته بود، از شهید ابراهیم خواستم میشه امشب برام یک کاری کنی که شب قدر رو درک کنم و برم بغل خدا، دلم میخواد حداقل امشب عاشق و معشوق خدا بودن رو حس کنم، بی تاب بودم و شرمنده از گناهانم
🌷 رفتم مفاتیح رو بردارم یکدفعه تقویم ابراهیم افتاد بیرون از قفسه کتابها، گفتم حتما قسمتی است ، با خودم گفتم، این رو با خودم می برم و زیارت عاشورا رو از این تقویم میخونم، با این اتفاق مطمئن شدم، شهید با من همراه شد
🌸 مونده بودم برم حرم یا هیأت، قسمت شد بریم هیات، شروع کردیم به خوندن جوشن کبیر. به ابراهیم گفتم امشب من شما آوردم هیات و میخوام در احیا مهمان ما باشید و شریک بشید، برام کاری کن امشب برم تو بغل خدا
🌻 مراسم احیا خیلی خوب برگزار شد حس حضور همه وجودم رو گرفته بود، و داشتم بک یا الله، یا ... رو میگفتم رسید به بالحجه
با دل شکسته از شهید هادی خواستم دستشو بالا بگیره و برای فرج دعا کنیم دیگه امسال سال ظهور باشه، مطمئن هستم اوهم دعا کرد چون فرج آرزوی اونم بود
🌷 همین موقع بلند گو اعلام کرد همه به احترام شهید گمنام بایستید و شروع شد خواندن کجایید ای شهیدان خدایی، کجایید ای سبک بالان عاشق
🌱 او آمد، واقعی آمد، با تابوت آمد، در شب شهادت حضرت علی ع، شب قدر آمد، چه زیبا بود لحظه عاشقی،
🌺 تابوت شهید گمنام روی دستهای جمعیت میرفت و من دست در دست رفیق شهیدم، در آغوش خدای مهربانم بودم...
❤️وقتی به خود آمدم شهید رفته بود، و مداح داشت از زینب س میخواند.
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
❤️ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر
🍃 شب قدر داشتم از اطاق بیرون میرفتم برای رفتن به مراسم احیا، به دلایلی دلم خیلی گرفته بود، از شهید ابراهیم خواستم میشه امشب برام یک کاری کنی که شب قدر رو درک کنم و برم بغل خدا، دلم میخواد حداقل امشب عاشق و معشوق خدا بودن رو حس کنم، بی تاب بودم و شرمنده از گناهانم
🌷 رفتم مفاتیح رو بردارم یکدفعه تقویم ابراهیم افتاد بیرون از قفسه کتابها، گفتم حتما قسمتی است ، با خودم گفتم، این رو با خودم می برم و زیارت عاشورا رو از این تقویم میخونم، با این اتفاق مطمئن شدم، شهید با من همراه شد
🌸 مونده بودم برم حرم یا هیأت، قسمت شد بریم هیات، شروع کردیم به خوندن جوشن کبیر. به ابراهیم گفتم امشب من شما آوردم هیات و میخوام در احیا مهمان ما باشید و شریک بشید، برام کاری کن امشب برم تو بغل خدا
🌻 مراسم احیا خیلی خوب برگزار شد حس حضور همه وجودم رو گرفته بود، و داشتم بک یا الله، یا ... رو میگفتم رسید به بالحجه
با دل شکسته از شهید هادی خواستم دستشو بالا بگیره و برای فرج دعا کنیم دیگه امسال سال ظهور باشه، مطمئن هستم اوهم دعا کرد چون فرج آرزوی اونم بود
🌷 همین موقع بلند گو اعلام کرد همه به احترام شهید گمنام بایستید و شروع شد خواندن کجایید ای شهیدان خدایی، کجایید ای سبک بالان عاشق
🌱 او آمد، واقعی آمد، با تابوت آمد، در شب شهادت حضرت علی ع، شب قدر آمد، چه زیبا بود لحظه عاشقی،
🌺 تابوت شهید گمنام روی دستهای جمعیت میرفت و من دست در دست رفیق شهیدم، در آغوش خدای مهربانم بودم...
❤️وقتی به خود آمدم شهید رفته بود، و مداح داشت از زینب س میخواند.
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
❤️ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر ❤️
كادو عيد فطر
من یه دختریم ک تویه یه خانواده مذهبی بزرگ شدم نمیگم مذهبی نیستم ولی من تا پارسال زیاد با شهیدا انس نمیگرفتم
گذشت و من با ابراهیم اشنا شدم از طریق یکی از دوستام،همون دوستم بهم یه دفتر هدیه داد ک عکس ابراهیم روشه من توی اون دفتر دردو دلامو برای ابراهیم مینوشتم
یه روز گفتم ینی ابراهیم واقعا نوشته هامو میخونه؟!روزه تولدم شد و باز باهاش حرف زدم ازش خواستم بهم یه سفر ب مشهد و یه سفر ب راهیان نور بده
من اینارو ازش نوزدهم ماه رمضون خواستم و ابراهیم عیده فطر بهم کادومو داد و من رفتم مشهد
سفرم ب مشهد خیلیییی یهویی شد بطوری ک واقعا تو شوک بودم الان عازمه راهیانه نورم
واقعا ابراهیمو کنارم حس میکنم ... واقعا خدارو شکر میکنم ک کاری کرد ک با ابراهیم اشنا بشم از شماهم تشکر میکنم چون کانالتون باعث شد من بیشتر شخصیته ایشون رو بشناسم
اجرتون با امام زمان
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
كادو عيد فطر
من یه دختریم ک تویه یه خانواده مذهبی بزرگ شدم نمیگم مذهبی نیستم ولی من تا پارسال زیاد با شهیدا انس نمیگرفتم
گذشت و من با ابراهیم اشنا شدم از طریق یکی از دوستام،همون دوستم بهم یه دفتر هدیه داد ک عکس ابراهیم روشه من توی اون دفتر دردو دلامو برای ابراهیم مینوشتم
یه روز گفتم ینی ابراهیم واقعا نوشته هامو میخونه؟!روزه تولدم شد و باز باهاش حرف زدم ازش خواستم بهم یه سفر ب مشهد و یه سفر ب راهیان نور بده
من اینارو ازش نوزدهم ماه رمضون خواستم و ابراهیم عیده فطر بهم کادومو داد و من رفتم مشهد
سفرم ب مشهد خیلیییی یهویی شد بطوری ک واقعا تو شوک بودم الان عازمه راهیانه نورم
واقعا ابراهیمو کنارم حس میکنم ... واقعا خدارو شکر میکنم ک کاری کرد ک با ابراهیم اشنا بشم از شماهم تشکر میکنم چون کانالتون باعث شد من بیشتر شخصیته ایشون رو بشناسم
اجرتون با امام زمان
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
❤️ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر ❤️
هدیه آسمانی
واقعا نمیدونم چطور بگم.
جوونی هستم 24 ساله یک روز خیلی اتفاقی به کانال کمیل رفتم.
تا قبل از اون از شهید هادی فقط چند عکس دیده بودم.
شخصی از خادمین؛ کتابهای شهید هادی رو به من هدیه داد. نمیدونم چه دلیلی داشت که برای من 12 هزار تومن خرج کنه؟
باورم نمیشه که بعد خوندن کتاب ها چطور تغییر کردم.
نماز هام رو میخونم زیارت عاشورا و نماز شب میخونم. هرشب اشک میریزم برای سید الشهدا گاهی اوقات به خودم میگم خودتی؟
همه اینا رو مدیون شهید ابراهیم و این کتاب هستم
خانوادم و اطرافیام میگن این کتاب با تو چه کرد؟
ان شاء الله که منم شهید بشم.
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
هدیه آسمانی
واقعا نمیدونم چطور بگم.
جوونی هستم 24 ساله یک روز خیلی اتفاقی به کانال کمیل رفتم.
تا قبل از اون از شهید هادی فقط چند عکس دیده بودم.
شخصی از خادمین؛ کتابهای شهید هادی رو به من هدیه داد. نمیدونم چه دلیلی داشت که برای من 12 هزار تومن خرج کنه؟
باورم نمیشه که بعد خوندن کتاب ها چطور تغییر کردم.
نماز هام رو میخونم زیارت عاشورا و نماز شب میخونم. هرشب اشک میریزم برای سید الشهدا گاهی اوقات به خودم میگم خودتی؟
همه اینا رو مدیون شهید ابراهیم و این کتاب هستم
خانوادم و اطرافیام میگن این کتاب با تو چه کرد؟
ان شاء الله که منم شهید بشم.
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
✅ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر
🌸سه سال قسمت من شد که به دیدار شهدا راهیان نور برم هربار که به شلمچه میرسیدم انگار دلم اتیش میگرفت مثل یه بچه که چیزیو گم کرده می نشستم و گریه میکردم
🌻سال دومی که قسمتم شد برم کتاب اهدایی از ابراهیم هادی توی فکه گرفتم اولش دقتی نکردم
🍁بعد از چند روز که به خونه برگشتم چشمم به عکس روی جلد کتاب خورد انگار که داشت بهم نگاه میکرد...عمیقا توی فکر رفتم
🌹نشستم به کتاب خوندن اینقدر غرق بزرگی شهید شدم و درد دل کردم که یادمه چندشب بعد از اون خوابشونو دیدم چهرشون پشت ابر خیلی سفید...
✨اینقد خوشحال بودم از این خواب که سر از پا نمیشناختم..
🌲بعد از اونم چیزی ازشون خواستم که بهم دادن. حس میکنم یه حامی دارم هر وقت دلم می گیره و خسته ام از همه چی به عکسشون نگاه میکنم و درد و دل میکنم..
🌸امیدوارم تو مشکلی ک برام پیش اومده کمکم کنن..برام دعا کنید.
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
🌸سه سال قسمت من شد که به دیدار شهدا راهیان نور برم هربار که به شلمچه میرسیدم انگار دلم اتیش میگرفت مثل یه بچه که چیزیو گم کرده می نشستم و گریه میکردم
🌻سال دومی که قسمتم شد برم کتاب اهدایی از ابراهیم هادی توی فکه گرفتم اولش دقتی نکردم
🍁بعد از چند روز که به خونه برگشتم چشمم به عکس روی جلد کتاب خورد انگار که داشت بهم نگاه میکرد...عمیقا توی فکر رفتم
🌹نشستم به کتاب خوندن اینقدر غرق بزرگی شهید شدم و درد دل کردم که یادمه چندشب بعد از اون خوابشونو دیدم چهرشون پشت ابر خیلی سفید...
✨اینقد خوشحال بودم از این خواب که سر از پا نمیشناختم..
🌲بعد از اونم چیزی ازشون خواستم که بهم دادن. حس میکنم یه حامی دارم هر وقت دلم می گیره و خسته ام از همه چی به عکسشون نگاه میکنم و درد و دل میکنم..
🌸امیدوارم تو مشکلی ک برام پیش اومده کمکم کنن..برام دعا کنید.
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
✅ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر
صبح بعد نماز ی فیلم از معراج شهدا دیدم بعد خوابم برد...
تو عالم خواب رفته بودم راهیان نور دیدم داخل اتاقی هستم عکس دو شهید بود
هر چی گشتم عکس شهید ابراهیم هادی نبود چند بار نگاه کردم ناراحت شدم
گفتم یعنی شهید ابراهیم منو دعوت نکرده یهو دیدم توی دستم ی کتابه ک عکس شهید هادی روش هست
همون عکسش ک ریش بلندی داره م کلاه مشکی سرشه خیلی خوشحال شدم از خوشحالی بغض گلومو گرفته بود
من یک سال هم نمیشه ک با شهید هادی آشنا شدم ی شب تو اخبار رهبر عزیز سفارش کردن کتاب سلام بر ابراهیم رو
من از او نموقع چند بار خوابشونو دیدم و حاجت روا شدم
خدایا شکرت ک هادی هدایتگر را برای من فرستادی....
#دوست_آسمانی_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی ؛ #هادی_دلها
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
صبح بعد نماز ی فیلم از معراج شهدا دیدم بعد خوابم برد...
تو عالم خواب رفته بودم راهیان نور دیدم داخل اتاقی هستم عکس دو شهید بود
هر چی گشتم عکس شهید ابراهیم هادی نبود چند بار نگاه کردم ناراحت شدم
گفتم یعنی شهید ابراهیم منو دعوت نکرده یهو دیدم توی دستم ی کتابه ک عکس شهید هادی روش هست
همون عکسش ک ریش بلندی داره م کلاه مشکی سرشه خیلی خوشحال شدم از خوشحالی بغض گلومو گرفته بود
من یک سال هم نمیشه ک با شهید هادی آشنا شدم ی شب تو اخبار رهبر عزیز سفارش کردن کتاب سلام بر ابراهیم رو
من از او نموقع چند بار خوابشونو دیدم و حاجت روا شدم
خدایا شکرت ک هادی هدایتگر را برای من فرستادی....
#دوست_آسمانی_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی ؛ #هادی_دلها
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
✅ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر
سلام دوست آسمانی من ؛ سلام ابراهیم ؛ سلام هادی من
نمیدونم بخاطر کدوم کار خوبم خدا من رو با شما آشنا کرد و نمیدونم اگر با شما آشنا نمیشدم الان مسیر زندگیم چجوری بود
فقط میدونم روز ب روز دارم به خدا نزدیکتر میشم و عشق به خدا رو بیشتر درک میکنم و کلی تغییر مثبت تو زندگیم اتفاق افتاده.
من از شما یاد گرفتم :
💌 هدف همه ی کارهام رضای خدا باشه نه مردم
💌 نگاهمو کنترل کنم
💌 هر جایی که هستم با شنیدن صدای اذان نمازمو اول وقت بخونم
💌 دغدغه ی کمک به مردم داشته باشم
💌 اسیر نفسم نباشم و وابستگی به تعلقات دنیا نداشته باشم
💌 امر به معروف و نهی از منکر با عمل و رفاقت چقدر جواب میده
💌 نعمتی که خدا بهم داده رو به رخ دیگران نکشم و بخاطرش خدارو شکر کنم
💌 اخلاص در کارها و گمنامی رو
💌 حتی با دشمن خود هم رفتار خوب و با محبتی داشته باشیم همچون رفتار شما با اسیران بیگانه
💌 من بعد از آشنایی با شما دغدغه ی حفظ حجابم بیشتر شد
💌 من بعد از آشنایی با شما خودم را یافتم .
در این مسیر خودسازی امیدوارم خدا ازم راضی باشه و کمکم کنه و روز به روز بهتر بشم.
ای روشنی بخش راه زندگی ام نگاهت بدرقه ی راه زندگی من و تمام دوستدارانت😊
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
سلام دوست آسمانی من ؛ سلام ابراهیم ؛ سلام هادی من
نمیدونم بخاطر کدوم کار خوبم خدا من رو با شما آشنا کرد و نمیدونم اگر با شما آشنا نمیشدم الان مسیر زندگیم چجوری بود
فقط میدونم روز ب روز دارم به خدا نزدیکتر میشم و عشق به خدا رو بیشتر درک میکنم و کلی تغییر مثبت تو زندگیم اتفاق افتاده.
من از شما یاد گرفتم :
💌 هدف همه ی کارهام رضای خدا باشه نه مردم
💌 نگاهمو کنترل کنم
💌 هر جایی که هستم با شنیدن صدای اذان نمازمو اول وقت بخونم
💌 دغدغه ی کمک به مردم داشته باشم
💌 اسیر نفسم نباشم و وابستگی به تعلقات دنیا نداشته باشم
💌 امر به معروف و نهی از منکر با عمل و رفاقت چقدر جواب میده
💌 نعمتی که خدا بهم داده رو به رخ دیگران نکشم و بخاطرش خدارو شکر کنم
💌 اخلاص در کارها و گمنامی رو
💌 حتی با دشمن خود هم رفتار خوب و با محبتی داشته باشیم همچون رفتار شما با اسیران بیگانه
💌 من بعد از آشنایی با شما دغدغه ی حفظ حجابم بیشتر شد
💌 من بعد از آشنایی با شما خودم را یافتم .
در این مسیر خودسازی امیدوارم خدا ازم راضی باشه و کمکم کنه و روز به روز بهتر بشم.
ای روشنی بخش راه زندگی ام نگاهت بدرقه ی راه زندگی من و تمام دوستدارانت😊
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
✅ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر
#کانال_کمیل
کانال کمیل محل عشق بازی شهدا با خداست.
کانال کمیل شبیه ترین نقطه به کربلاست.
کانال کمیل معطر به عطر چادر خاکی مادر شهداست.
کانال کمیل محلی است که ابراهیم با لب عطشان سر بر دامن مولا گذاشته
کانال کمیل میعادگاه و زیارت گاه عاشقان شهادت است.
کانال کمیل دارالشفای دردمندان است.
کانال کمیل ، کانال کمیل است و تا ابد کانال کمیل خواهد ماند...
و فرق نمی کند متعلق به چه کشوری باشد!
اگر روزی در پشت مرزهای ما نیز واقع شود سیل عظیمی از عاشقان را خواهی دید که در صف دریافت ویزای کانال کمیل و زیارت این قطعه از بهشت لحظه شماری می کنند، همچنان که هم اینک نیز بسیاری از دیگر کشور ها برای زیارت این خاک پاک رنج سفر را به جان می خرند.
تا کنون این خاک را سرمه چشمان خود کرده ای ؟؟
درنگ جایز نیست! همین امروز نیت زیارت کن
و توفیق این زیارت را از دوست آسمانی خود آقا ابراهیم بخواه ...
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
#کانال_کمیل
کانال کمیل محل عشق بازی شهدا با خداست.
کانال کمیل شبیه ترین نقطه به کربلاست.
کانال کمیل معطر به عطر چادر خاکی مادر شهداست.
کانال کمیل محلی است که ابراهیم با لب عطشان سر بر دامن مولا گذاشته
کانال کمیل میعادگاه و زیارت گاه عاشقان شهادت است.
کانال کمیل دارالشفای دردمندان است.
کانال کمیل ، کانال کمیل است و تا ابد کانال کمیل خواهد ماند...
و فرق نمی کند متعلق به چه کشوری باشد!
اگر روزی در پشت مرزهای ما نیز واقع شود سیل عظیمی از عاشقان را خواهی دید که در صف دریافت ویزای کانال کمیل و زیارت این قطعه از بهشت لحظه شماری می کنند، همچنان که هم اینک نیز بسیاری از دیگر کشور ها برای زیارت این خاک پاک رنج سفر را به جان می خرند.
تا کنون این خاک را سرمه چشمان خود کرده ای ؟؟
درنگ جایز نیست! همین امروز نیت زیارت کن
و توفیق این زیارت را از دوست آسمانی خود آقا ابراهیم بخواه ...
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
✅ #دلنوشته_ای_از_یک_همسنگر
#کمند_عشق_آسمونی !!
کتاب رو که شروع میکنی اواسط کتاب با شخصیت آقا ابراهیم آشنا میشی😄
کم کم باهاش رفیق میشی آخرای کتاب عاشقش میشی😍
کتاب که تموم میشه انگار یکدفعه رفیقتو از دست میدی . 😢
اون موقعست که آروم و قرار نداری😔
انگار یه گمشده داری...💔
تازه یه رفیق مشتی پیدا کرده بودی😭
یه جورایی خودشو دائم بهت نشون میده.. رهات نمی کنه😉
دائم میاد سر راهت تو خیابون دانشگاه تلویزیون کتابخونه😉
به هر خطایی نزدیک میشی میاد جلوی چشمات..😍
سر پیچ ها نگرانی نگاهشو می بینی😊
یه جاهایی گرمی دستشو تو دستت حس می کنی 🤝
یه جاهایی میبرتت که روحتم ازش خبر نداشته !!😳
خیلی چیزایی که برات مهم بودن بی ارزش میشن😤
ناخواسته خودنمایی و جلب نگاه بقیه رو رها میکنی😴
مهربونیت به بقیه زیاد میشه جوری که همه دوستات اینو می فهمن🥰
نگاهتو به دنیا تغییر میده😎
شرینی یه زندگی قشنگو بهت می چشونه😋😊
دوست داری خودتو شبیه اون کنی ❤️
اون موقع است که آرزو می کنی کاش زودتر باهاش رفیق شده بودی ...🙄
او یک سکوی پرتابه...☝️ پرتاب به آسمون🚀
فقط کافی باهاش رفیق شی...
امتحان کن ... امتحانش ضرر نداره😜
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
#کمند_عشق_آسمونی !!
کتاب رو که شروع میکنی اواسط کتاب با شخصیت آقا ابراهیم آشنا میشی😄
کم کم باهاش رفیق میشی آخرای کتاب عاشقش میشی😍
کتاب که تموم میشه انگار یکدفعه رفیقتو از دست میدی . 😢
اون موقعست که آروم و قرار نداری😔
انگار یه گمشده داری...💔
تازه یه رفیق مشتی پیدا کرده بودی😭
یه جورایی خودشو دائم بهت نشون میده.. رهات نمی کنه😉
دائم میاد سر راهت تو خیابون دانشگاه تلویزیون کتابخونه😉
به هر خطایی نزدیک میشی میاد جلوی چشمات..😍
سر پیچ ها نگرانی نگاهشو می بینی😊
یه جاهایی گرمی دستشو تو دستت حس می کنی 🤝
یه جاهایی میبرتت که روحتم ازش خبر نداشته !!😳
خیلی چیزایی که برات مهم بودن بی ارزش میشن😤
ناخواسته خودنمایی و جلب نگاه بقیه رو رها میکنی😴
مهربونیت به بقیه زیاد میشه جوری که همه دوستات اینو می فهمن🥰
نگاهتو به دنیا تغییر میده😎
شرینی یه زندگی قشنگو بهت می چشونه😋😊
دوست داری خودتو شبیه اون کنی ❤️
اون موقع است که آرزو می کنی کاش زودتر باهاش رفیق شده بودی ...🙄
او یک سکوی پرتابه...☝️ پرتاب به آسمون🚀
فقط کافی باهاش رفیق شی...
امتحان کن ... امتحانش ضرر نداره😜
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
#دلنوشته
سلام مولای ما،مهدی جان
عمری است که مدیون مادرتان هستیم...
اگر از هر ماذنه،نام "علی" به گوش می رسد...
اگر در هر برخاستن و نشستنی،نام "علی" بر لب می بریم...
اگر در هر آب خوردنی،با ذکر حیاتبخش "یا حسین" کربلایی می شویم...
اگر نماز می خوانیم،اگر روزه می گیریم...
اگر در صحن پاک گوهرشاد،زیر سایه ی پرواز آبی کبوترهای حرم،زندگی را در درخشش بی نظیر گنبد زیر تشعشع طلایی آفتاب به نظاره می نشینیم...
اگر هر محرم،رخصت می یابیم که همرنگتان شویم،سینه بزنیم و اشک بریزیم ...
اگر ذره ذره ی وجودمان در آتش فراق شما می سوزد و دل هایمان از شوق دیدارتان لبريز است..
...مدیون مادرتان هستیم و دفاع جانانه اش از حریم سرخ "غدیر"...
و چشم براهیم تا بیایید و آرام کنید لهیب جگر سوز جان هایمان را در مصیبت دیوار و در...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈
سلام مولای ما،مهدی جان
عمری است که مدیون مادرتان هستیم...
اگر از هر ماذنه،نام "علی" به گوش می رسد...
اگر در هر برخاستن و نشستنی،نام "علی" بر لب می بریم...
اگر در هر آب خوردنی،با ذکر حیاتبخش "یا حسین" کربلایی می شویم...
اگر نماز می خوانیم،اگر روزه می گیریم...
اگر در صحن پاک گوهرشاد،زیر سایه ی پرواز آبی کبوترهای حرم،زندگی را در درخشش بی نظیر گنبد زیر تشعشع طلایی آفتاب به نظاره می نشینیم...
اگر هر محرم،رخصت می یابیم که همرنگتان شویم،سینه بزنیم و اشک بریزیم ...
اگر ذره ذره ی وجودمان در آتش فراق شما می سوزد و دل هایمان از شوق دیدارتان لبريز است..
...مدیون مادرتان هستیم و دفاع جانانه اش از حریم سرخ "غدیر"...
و چشم براهیم تا بیایید و آرام کنید لهیب جگر سوز جان هایمان را در مصیبت دیوار و در...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈