⭕️ با دست های بسته مینویسم
🌹زندگی نامه شهید محسن حججی
#قسمت_اول
حالا که دستهایم بسته است مینویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون
رو به دوربین ایستاده ام و ایستاده ام رو به همه شما روبه رفقا رو به خانواده ام روبه رهبرعزیزم و رو به حرم.
حرامزاده ای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم وحالا که اینجا در این خیمه گاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبرعزیز و امامم سید علی خامنه ای و فرمانده ام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمده ایم و اماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد.
آسمان اینجا شبیه هیچ جا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیده ام یا آسمان بیابانهای سالهای خدمتم، اینجا بوی دود و خون می آید.
کم کم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظه های اخر که حرامیان دوره ام کرده اند میخواهم قصه بگویم و قصه که میگویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم می شود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانواده اش پر میکند ، اما حتماقصه ام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید.
قصه کودکی ام که با پدرم در روضه های مولا ابا عبدالله الحسین علیه السلام شرکت میکردم، قصه لرزش شانه های پدر و من که نمی دانستم برای چیست. پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس میگفت و توصیه میکرد:
- پسرم دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچ وقت تمام شدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود ان شاالله روزی هم نوبت تو خواهد شد.
دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد.
مادرم همیشه میگفت تو را محسن نام گذاشتم به یاد محسن سقط شده خانم حضرت زهرا سلام الله علیها .مادر جان،اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچه های بزرگی برویم باز شد اما نمیدانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید.
بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم.
تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است. تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای توافتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها نکردی و نامم را محسن نگذاشتی،مادر جان حرم خانم زینب سلام الله علیها در خطر است اجازه بده بروم.
👉 @Alamdarkomeil 👈
⭕️ با دست های بسته مینویسم
🌹زندگی نامه شهید محسن حججی
#قسمت_اول
حالا که دستهایم بسته است مینویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون
رو به دوربین ایستاده ام و ایستاده ام رو به همه شما روبه رفقا رو به خانواده ام روبه رهبرعزیزم و رو به حرم.
حرامزاده ای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم وحالا که اینجا در این خیمه گاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبرعزیز و امامم سید علی خامنه ای و فرمانده ام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمده ایم و اماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد.
آسمان اینجا شبیه هیچ جا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیده ام یا آسمان بیابانهای سالهای خدمتم، اینجا بوی دود و خون می آید.
کم کم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظه های اخر که حرامیان دوره ام کرده اند میخواهم قصه بگویم و قصه که میگویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم می شود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانواده اش پر میکند ، اما حتماقصه ام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید.
قصه کودکی ام که با پدرم در روضه های مولا ابا عبدالله الحسین علیه السلام شرکت میکردم، قصه لرزش شانه های پدر و من که نمی دانستم برای چیست. پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس میگفت و توصیه میکرد:
- پسرم دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچ وقت تمام شدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود ان شاالله روزی هم نوبت تو خواهد شد.
دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد.
مادرم همیشه میگفت تو را محسن نام گذاشتم به یاد محسن سقط شده خانم حضرت زهرا سلام الله علیها .مادر جان،اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچه های بزرگی برویم باز شد اما نمیدانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید.
بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم.
تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است. تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای توافتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها نکردی و نامم را محسن نگذاشتی،مادر جان حرم خانم زینب سلام الله علیها در خطر است اجازه بده بروم.
👉 @Alamdarkomeil 👈
کانال شهید ابراهیم هادی
آشنایی با یک شهید مسیحی🌷👇 #صلوات 👉 @alamdarkomeil 👈
یکی مثل بقیه بود
موهایی بور و سنی حدود ۱۸ سال
پدرش #مسلمان بود از تاجرهای #مراکش
و مادرش، #فرانسوی و اهل دین #مسیح.
" ژوان" دنبال هدایت بود.
در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را بیاید و با اخلاص از آن دفاع نکند.
در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی های #حضرت_امام را که به فرانسه ترجمه ترجمه شده بود
پخش میکردند.
یکی از آنهارا گرفت و گوشه ای خلوتی پیدا کرد برای خواندن.
خیلی خوشش آمد و خواست که
باز هم برای او ازین سخنرانیها بیاوردند.
بعد مدتی رفت و آمد "ژوان کورسل"
با دانشجوهای #ایرانی داخل پاریس بیشتر آشنا شد .
غروب شب جمعه ای بود، یکی از دوستانش مسعود لباس پوشید که برود کانون برای مراسم ژوان پرسید:
-کجا میروی
گفت: #دعای_کمیل.
ژوان پرسید: دعای کمیل چیه مارو هم اجازه میدین بیایم؟
-بفرمایین!!
#قسمت_اول
#ادامه_دارد...
👉 @Alamdarkomeil 👈
موهایی بور و سنی حدود ۱۸ سال
پدرش #مسلمان بود از تاجرهای #مراکش
و مادرش، #فرانسوی و اهل دین #مسیح.
" ژوان" دنبال هدایت بود.
در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را بیاید و با اخلاص از آن دفاع نکند.
در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی های #حضرت_امام را که به فرانسه ترجمه ترجمه شده بود
پخش میکردند.
یکی از آنهارا گرفت و گوشه ای خلوتی پیدا کرد برای خواندن.
خیلی خوشش آمد و خواست که
باز هم برای او ازین سخنرانیها بیاوردند.
بعد مدتی رفت و آمد "ژوان کورسل"
با دانشجوهای #ایرانی داخل پاریس بیشتر آشنا شد .
غروب شب جمعه ای بود، یکی از دوستانش مسعود لباس پوشید که برود کانون برای مراسم ژوان پرسید:
-کجا میروی
گفت: #دعای_کمیل.
ژوان پرسید: دعای کمیل چیه مارو هم اجازه میدین بیایم؟
-بفرمایین!!
#قسمت_اول
#ادامه_دارد...
👉 @Alamdarkomeil 👈
#دلنوشته :
سلام بنده حسنا رفیعی سادات هستم ۲۲ ساله ساکن استان کرمان_داستان و اتفاقهایی که میخوام بگم معجزه های شهدا بخصوص شهید گمنام شهید ابراهیم هادی است_آبان ماه ۹۷ بود اصلا آروم و قرار نداشتم دلم آشوب بود فقط میخواستم روز تا شب گریه کنم و فریاد بزنم شاید این دل آشوبی و بی قراری هام تموم شه_طرف صبح بود که رفتم توی برنامه روبیکا همینجوری داشتم سرک میکشیدم توی کانالهای شهدا سپاه بخصوص شلمچه_توی بیشتر پیجها عکس شهید ابراهیم هادی بود برام تعجب بود که این شهید کیه که اینقدر عکسش همه جا هست و چهره ی نورانی داره_توی بعضی پیجها هم میدیدم دوتا جلد کتاب شهید ابراهیم هادی را که بعضی ها خوندن و راضی بودن و حاجت گرفتن ولی هیچ تحقیقی از شهید ابراهیم هادی نکردم_بعد چند روز بعد رفتم توی پیج روبیکا عکسهای شلمچه رو دیدم دلم شکست روی عکس مسجد شلمچه کامنت گذاشتم: نوشتم یعنی میشه منم یکروزی برم شلمچه شهدا دعوتم کنن و..._ هروز کارم این بود میرفتم تو کانالهای شهدا شلمچه کامنت میذاشتم و طرف صاحب پیجها هم میگفتن ان شاء الله که شهدا دعوتت میکن و..._آذر ماه شد که بابام برای ماموریتی رفتن شلمچه ، بابت راهیانور استان کرمان از طرف مدرسه دخترانه _ خیلی به بابام التماس میکردم که پارتیم بشه منو هم همراهش ببره شلمچه ولی نشد و قسمت نبود_{من دوران دبیرستان که بچهارو میبردن شلمچه خانواده اجازه ندادن من برم}_ بابام آذر رفتن سمت شلمچه_منم همش خونه بیکار درسم تموم شده بود همش خونه بودم_بعد یکروز تصمیم گرفتم کتابهای شهید ابراهیم هادی رو از دیجی کالا تهیه کنم و سفارش هم دادم ولی وقتی به بابا گفتم گفت سفارش رو کنسل کن من از شلمچه دو جلدکتاب شهید ابراهیم هادی رو برات میگیرم...
#ادامه_دارد...
#قسمت_اول
@alamdarkomeil
سلام بنده حسنا رفیعی سادات هستم ۲۲ ساله ساکن استان کرمان_داستان و اتفاقهایی که میخوام بگم معجزه های شهدا بخصوص شهید گمنام شهید ابراهیم هادی است_آبان ماه ۹۷ بود اصلا آروم و قرار نداشتم دلم آشوب بود فقط میخواستم روز تا شب گریه کنم و فریاد بزنم شاید این دل آشوبی و بی قراری هام تموم شه_طرف صبح بود که رفتم توی برنامه روبیکا همینجوری داشتم سرک میکشیدم توی کانالهای شهدا سپاه بخصوص شلمچه_توی بیشتر پیجها عکس شهید ابراهیم هادی بود برام تعجب بود که این شهید کیه که اینقدر عکسش همه جا هست و چهره ی نورانی داره_توی بعضی پیجها هم میدیدم دوتا جلد کتاب شهید ابراهیم هادی را که بعضی ها خوندن و راضی بودن و حاجت گرفتن ولی هیچ تحقیقی از شهید ابراهیم هادی نکردم_بعد چند روز بعد رفتم توی پیج روبیکا عکسهای شلمچه رو دیدم دلم شکست روی عکس مسجد شلمچه کامنت گذاشتم: نوشتم یعنی میشه منم یکروزی برم شلمچه شهدا دعوتم کنن و..._ هروز کارم این بود میرفتم تو کانالهای شهدا شلمچه کامنت میذاشتم و طرف صاحب پیجها هم میگفتن ان شاء الله که شهدا دعوتت میکن و..._آذر ماه شد که بابام برای ماموریتی رفتن شلمچه ، بابت راهیانور استان کرمان از طرف مدرسه دخترانه _ خیلی به بابام التماس میکردم که پارتیم بشه منو هم همراهش ببره شلمچه ولی نشد و قسمت نبود_{من دوران دبیرستان که بچهارو میبردن شلمچه خانواده اجازه ندادن من برم}_ بابام آذر رفتن سمت شلمچه_منم همش خونه بیکار درسم تموم شده بود همش خونه بودم_بعد یکروز تصمیم گرفتم کتابهای شهید ابراهیم هادی رو از دیجی کالا تهیه کنم و سفارش هم دادم ولی وقتی به بابا گفتم گفت سفارش رو کنسل کن من از شلمچه دو جلدکتاب شهید ابراهیم هادی رو برات میگیرم...
#ادامه_دارد...
#قسمت_اول
@alamdarkomeil