⭕️ با دست های بسته مینویسم
🌹زندگینامه شهید محسن حججی
#قسمت_دوم
- مادرم.... نکند لحظه ای شک کنی به رضایتت که من شفاعت کننده ات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا سلام الله علیهاسرم را بدست بگیر و سرفراز باش چون ام وهب.
مادر یادت هست سالهای کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاترهمیشه احساس می کردم گمشده ای دارم و اینقدر به مادرمان حضرت زهرا علیه السلام متوسل شدم تا در سال 1385 و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور درموسسه ای تربیتی فرهنگی به همین نام بود.
همان سالها بود که مسیر زندگیم را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد الگوی زندگی و یار لحظه لحظه زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت وبا شرکت در اردوهای جهادی، هیات، کار فرهنگی ومطالعه و کتاب خوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صد ساله را بسرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دور افتاده را انتخاب کردم و تو مادر ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی.
و ازدواج که آرزوی شما بود. با دختری که به واسطه شهدا با او آشنا شدم و خداراشاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است. همنام حضرت زهرا سلام الله علیهاو از خانواده ای که بشرط اینکه بدلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و با ایمانی باشم دختر مومن و پاکدامنشان را با مهریه ای ساده به عقدم در آوردند و من هم تنها خواسته ام از ایشان مهیا کردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمک هم زندگی مهدوی را تشکیل دادیم. خانواده ای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشت باشند.همین جا بود که احساس کردم یکی از راههای رسیدن به خداوند متعال وقرار گرفتن در مسیراسلام و انقلاب عضویت در سپاه پاسداران است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد.
👉 @Alamdarkomeil 👈
⭕️ با دست های بسته مینویسم
🌹زندگینامه شهید محسن حججی
#قسمت_دوم
- مادرم.... نکند لحظه ای شک کنی به رضایتت که من شفاعت کننده ات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا سلام الله علیهاسرم را بدست بگیر و سرفراز باش چون ام وهب.
مادر یادت هست سالهای کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاترهمیشه احساس می کردم گمشده ای دارم و اینقدر به مادرمان حضرت زهرا علیه السلام متوسل شدم تا در سال 1385 و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور درموسسه ای تربیتی فرهنگی به همین نام بود.
همان سالها بود که مسیر زندگیم را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد الگوی زندگی و یار لحظه لحظه زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت وبا شرکت در اردوهای جهادی، هیات، کار فرهنگی ومطالعه و کتاب خوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صد ساله را بسرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دور افتاده را انتخاب کردم و تو مادر ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی.
و ازدواج که آرزوی شما بود. با دختری که به واسطه شهدا با او آشنا شدم و خداراشاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است. همنام حضرت زهرا سلام الله علیهاو از خانواده ای که بشرط اینکه بدلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و با ایمانی باشم دختر مومن و پاکدامنشان را با مهریه ای ساده به عقدم در آوردند و من هم تنها خواسته ام از ایشان مهیا کردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمک هم زندگی مهدوی را تشکیل دادیم. خانواده ای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشت باشند.همین جا بود که احساس کردم یکی از راههای رسیدن به خداوند متعال وقرار گرفتن در مسیراسلام و انقلاب عضویت در سپاه پاسداران است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد.
👉 @Alamdarkomeil 👈
کانال شهید ابراهیم هادی
یکی مثل بقیه بود موهایی بور و سنی حدود ۱۸ سال پدرش #مسلمان بود از تاجرهای #مراکش و مادرش، #فرانسوی و اهل دین #مسیح. " ژوان" دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد. محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را بیاید…
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب میدانست.
با "مسعود" رفت و آخر مجلس نشست.
آن شب " ژوان" توسل خوبی پیدا کرد.
این را همه بچه ها میگفتند.
هفته ی آینده آمد با لباس مرتب و عطر
زده گفت:
-بریم دعای #کمیل.
گفتند: -حالا که دعای کمیل نمیروند.
تا شب خیلی بیتاب بود.یک روز بچه های کانون، دیدند که ژوان نماز میخواند
اما دستهایش را روی هم نگزاشته،
هفته ی بعد دیدند که بر مهر سجده میکند.
"مسعود" #شیعه شدن او را جشن گرفت.
وقتی از او پرسیدند کی تورا شیعه کرد؟
جواب داد: -دعای کمیل #علی (ع).
گفت: میخوام اسمم رو بزارم علی
مسعود گفت: نه بزار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمومنین (ع).
گفت: پس چی؟
_هر چی دوست داری
_کمال..
چه اسم زیبایی برای خودش انتخاب کرد
مسیحی بود، شد مسلمان اهل سنت و بعد شیعه در حالی که هنوز ۱۷ بهار از عمرش نگزشته بود.
مادرش خیلی ناراحت بود میگفت:-شما بچه ی منو منحرف میکنید.
بچه ها گفتند : چند وقتی مادرتو بیار کانون و بلاخره آورد وقتی دید بچه ها اهل
فساد و انحراف نیستن خیالش راحت شد.
کتابخانه کانون بسیار غنی بود، کمال هم
کتاب میخواند مخصوصا کتابهای #شهید مطهری.
خیلی سوال میکرد بسیار تیز هوش بود
و زود جواب را میگرفت.
یک روز گفت :
_مسعود میخوام برم #ایران طلبه بشم ..
#قسمت_دوم
#ادامه_دارد...
👉 @Alamdarkomeil 👈
با "مسعود" رفت و آخر مجلس نشست.
آن شب " ژوان" توسل خوبی پیدا کرد.
این را همه بچه ها میگفتند.
هفته ی آینده آمد با لباس مرتب و عطر
زده گفت:
-بریم دعای #کمیل.
گفتند: -حالا که دعای کمیل نمیروند.
تا شب خیلی بیتاب بود.یک روز بچه های کانون، دیدند که ژوان نماز میخواند
اما دستهایش را روی هم نگزاشته،
هفته ی بعد دیدند که بر مهر سجده میکند.
"مسعود" #شیعه شدن او را جشن گرفت.
وقتی از او پرسیدند کی تورا شیعه کرد؟
جواب داد: -دعای کمیل #علی (ع).
گفت: میخوام اسمم رو بزارم علی
مسعود گفت: نه بزار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمومنین (ع).
گفت: پس چی؟
_هر چی دوست داری
_کمال..
چه اسم زیبایی برای خودش انتخاب کرد
مسیحی بود، شد مسلمان اهل سنت و بعد شیعه در حالی که هنوز ۱۷ بهار از عمرش نگزشته بود.
مادرش خیلی ناراحت بود میگفت:-شما بچه ی منو منحرف میکنید.
بچه ها گفتند : چند وقتی مادرتو بیار کانون و بلاخره آورد وقتی دید بچه ها اهل
فساد و انحراف نیستن خیالش راحت شد.
کتابخانه کانون بسیار غنی بود، کمال هم
کتاب میخواند مخصوصا کتابهای #شهید مطهری.
خیلی سوال میکرد بسیار تیز هوش بود
و زود جواب را میگرفت.
یک روز گفت :
_مسعود میخوام برم #ایران طلبه بشم ..
#قسمت_دوم
#ادامه_دارد...
👉 @Alamdarkomeil 👈
#دلنوشته :
منم کنسل کردم_شب بود توی حال و هوای خودم بودم توی برنامه روبیکا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم و بهش گفتم من دوست دارم داستانهاتو بخونم و شاید تو کاری کردی این بی قراری هام تموم شه و اگر داستانهاتو خوندم و دلم لرزید تورو دوست شهیدم انتخاب میکنم_{هر کسی باید برای خودش یک دوست شهید انتخاب کنه}_ بابام از شلمچه برگشت و دوتا جلد کتاب شهید رو بهم داد و همون موقع شروع کردم اول به فاتحه خوندن برای شهید و بعد بهش گفتم که وقتی کتابتو تموم کردم باید باید بخوابم بیای_بسم الله گفتم خوندم هرچقدر میخوندم سیر خوندن نمیشدم_هرصفحه که میخوندم گریه روی گریه _دلم سبک شد_فکر میکردم کسی کنارمه مواظبمه_کتاب شهید ابراهیم هادی تموم شد_دلم آروم گرفت راحت شدم فهمیدم دوست خوبی پیدا کردم_ هنوز آذر ماه بود_ ۱۵ آذر تولدم بود تصمیم گرفتم برم مزار شهدای کرمان که کنار مسجد صاحب الزمان کرمان هست اونجا جشن تولدم رو بگیرم_رفتم شیرینی گرفتم به بیشتریا شیرینی پذیرایی کردم و به هرکسی میگفتم تولدمه بفرمائید شیرینی خیلی خوشحال میشدن و کلی برام آرزوهای خوبی میکردن * همون روز عکس بزرگ شهید ابراهیم هادی رو تهیه کردم و گذاشتم بالا سر تختم_ روز تاشب میگذشت ولی خبری از خواب شهید ابراهیم هادی نبود_دو سه روز به شهید ابراهیم هادی نگفتم بیا بخوابم گفتم شاید نگمش شاید خودش امد بخوابم_ بعد از چند روز که گذشت شب خواب شهید ابراهیم هادی رو دیدم که کنارمه کنار پله های خونمون "کلاه بافتنی داشت و شلوار کردی و پیراهن بافتنی و ریش بلند و به عادت همیشگی سر به زیر بود داشت باهام حرف میزد ولی سرش پایین بود توی همین حالتش رو کرد به من یک تیکه طلا بهم داد (فکر کنم گوشواره یا دستبند بود)خودش گذاشت کف دستم و من هم دستمو بستم و شهید ابراهیم هادی رفت کنار پله نشست_صبح که شد خوابمو به خانوادم گفتم کلی خوشحال شدم و هی تو فکر شهید ابراهیم هادی بودم _ یکروز بهش گفتم خیلی دوست دارم بیام کانال کمیل ولی من بی عرضه که لیاقت کانال کمیل و شلمچه رو ندارم_ همون روز دوباره رفتم برنامه روبیکا توی پیج کانال کمیل دیدم یک پسری توی کلیپ داره میگه چندین ساله که پیگیرم بیام کانال کمیل ولی جور نمیشد ولی اینبار امدم کانال کمیل و..._دلم خیلییییی شکست کامنت گذاشتم و گفتم خوشبحالت که رفتی ان شاء الله قسمت من هم بشه_بهمن ماه شد رفتیم رفسنجان خونه عمم اونجا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم که خیلی خوشحال شدم همینجوری خیره شدم به عکس شهید_شب خواب دیدم توی اتاقمم روبرو عکس شهید ابراهیم هادی داشتم بهش میگفتم شهید ابراهیم هادی ان شاء الله که ....... همین که گفتم شهید ابراهیم هادی از خواب پریدم بیدار شدم و حرفم نصفه ماند_صبح که شد به بابام خوابمو تعریف کردم خیلی ناراحت بودم چرا از خواب پریدم_گذشت و گذشت من موندمو با شهدا و خدا و امامان _آخر های بهمن ماه ۹۷ بود دقیقا روزش هم یادمه_(فکر میکنم همین دیروز بود)_بد جور دلم هوای کربلا رو کرده بود امام حسین رو قسم میدادم که منو دعوت کنه برم کربلا_ به خواهرم گفتم من دلم هوای کربلا رو کرده گفت خب ۲۵ اسفند دارن میبرن کاراتو بکن با کاروانیها برو من گفتم کسیو
#قسمت_دوم...
#ادامه_دارد
@Alamdarkomeil
منم کنسل کردم_شب بود توی حال و هوای خودم بودم توی برنامه روبیکا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم و بهش گفتم من دوست دارم داستانهاتو بخونم و شاید تو کاری کردی این بی قراری هام تموم شه و اگر داستانهاتو خوندم و دلم لرزید تورو دوست شهیدم انتخاب میکنم_{هر کسی باید برای خودش یک دوست شهید انتخاب کنه}_ بابام از شلمچه برگشت و دوتا جلد کتاب شهید رو بهم داد و همون موقع شروع کردم اول به فاتحه خوندن برای شهید و بعد بهش گفتم که وقتی کتابتو تموم کردم باید باید بخوابم بیای_بسم الله گفتم خوندم هرچقدر میخوندم سیر خوندن نمیشدم_هرصفحه که میخوندم گریه روی گریه _دلم سبک شد_فکر میکردم کسی کنارمه مواظبمه_کتاب شهید ابراهیم هادی تموم شد_دلم آروم گرفت راحت شدم فهمیدم دوست خوبی پیدا کردم_ هنوز آذر ماه بود_ ۱۵ آذر تولدم بود تصمیم گرفتم برم مزار شهدای کرمان که کنار مسجد صاحب الزمان کرمان هست اونجا جشن تولدم رو بگیرم_رفتم شیرینی گرفتم به بیشتریا شیرینی پذیرایی کردم و به هرکسی میگفتم تولدمه بفرمائید شیرینی خیلی خوشحال میشدن و کلی برام آرزوهای خوبی میکردن * همون روز عکس بزرگ شهید ابراهیم هادی رو تهیه کردم و گذاشتم بالا سر تختم_ روز تاشب میگذشت ولی خبری از خواب شهید ابراهیم هادی نبود_دو سه روز به شهید ابراهیم هادی نگفتم بیا بخوابم گفتم شاید نگمش شاید خودش امد بخوابم_ بعد از چند روز که گذشت شب خواب شهید ابراهیم هادی رو دیدم که کنارمه کنار پله های خونمون "کلاه بافتنی داشت و شلوار کردی و پیراهن بافتنی و ریش بلند و به عادت همیشگی سر به زیر بود داشت باهام حرف میزد ولی سرش پایین بود توی همین حالتش رو کرد به من یک تیکه طلا بهم داد (فکر کنم گوشواره یا دستبند بود)خودش گذاشت کف دستم و من هم دستمو بستم و شهید ابراهیم هادی رفت کنار پله نشست_صبح که شد خوابمو به خانوادم گفتم کلی خوشحال شدم و هی تو فکر شهید ابراهیم هادی بودم _ یکروز بهش گفتم خیلی دوست دارم بیام کانال کمیل ولی من بی عرضه که لیاقت کانال کمیل و شلمچه رو ندارم_ همون روز دوباره رفتم برنامه روبیکا توی پیج کانال کمیل دیدم یک پسری توی کلیپ داره میگه چندین ساله که پیگیرم بیام کانال کمیل ولی جور نمیشد ولی اینبار امدم کانال کمیل و..._دلم خیلییییی شکست کامنت گذاشتم و گفتم خوشبحالت که رفتی ان شاء الله قسمت من هم بشه_بهمن ماه شد رفتیم رفسنجان خونه عمم اونجا عکس شهید ابراهیم هادی رو دیدم که خیلی خوشحال شدم همینجوری خیره شدم به عکس شهید_شب خواب دیدم توی اتاقمم روبرو عکس شهید ابراهیم هادی داشتم بهش میگفتم شهید ابراهیم هادی ان شاء الله که ....... همین که گفتم شهید ابراهیم هادی از خواب پریدم بیدار شدم و حرفم نصفه ماند_صبح که شد به بابام خوابمو تعریف کردم خیلی ناراحت بودم چرا از خواب پریدم_گذشت و گذشت من موندمو با شهدا و خدا و امامان _آخر های بهمن ماه ۹۷ بود دقیقا روزش هم یادمه_(فکر میکنم همین دیروز بود)_بد جور دلم هوای کربلا رو کرده بود امام حسین رو قسم میدادم که منو دعوت کنه برم کربلا_ به خواهرم گفتم من دلم هوای کربلا رو کرده گفت خب ۲۵ اسفند دارن میبرن کاراتو بکن با کاروانیها برو من گفتم کسیو
#قسمت_دوم...
#ادامه_دارد
@Alamdarkomeil