کانال شهید ابراهیم هادی
5K subscribers
10.2K photos
1.13K videos
156 files
1.67K links
Download Telegram
‌‎
‌‎
🌺🌺 دو ماه از ازدواجمان می‌گذشت که دوستم مسئله را پیش کشید:

غاده! در #ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارانت خیلی ایراد می‌گرفتی، این بلند است، 😕 این کوتاه است؛ 😏
مثل اینکه می‌خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. 😜 حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟😉

با تعجب 😳 نگاهش کردم، کمی دلخور شدم و گفتم مصطفی کچل نیست، تو اشتباه می‌کنی.
فکر می‌کرد دیوانه شده ام که تا حالا این را نفهمیده ام.

☘️ آن روز همین که #مصطفی رسید خانه، در را باز کردم و چشمم که به او افتاد، شروع کردم به خندیدن؛🤠
☘️ مصطفی پرسید: چرا می‌خندی؟ 😄
و من که چشم‌هایم از خنده به اشک نشسته بود گفتم: مصطفی، تو کچلی؟ من نمی‌دانستم! 😎

مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد.
از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می‌گفت: شما چه کار کرده‌اید که غاده، شما را ندید؟!😊

❤️ عاشقانه ای از #غاده، همسر شهید مصطفی #چمران
#عشق #عاشقانه #زندگی

👉 @Alamdarkomeil 👈
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️

💥قسمت دهم : پورياي ولي

✔️راوی : ايرج گرائي

🔸مسابقات #قهرماني باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم #جايزه نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند:امسال در 74 کيلو کسي #حريف ابراهيم نيست.
🔸مسابقات شروع شد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برم يداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه ميکرد يا با #امتياز بالا ميبُرد.
🔸به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي #مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت.
حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود.
🔸قبل از شروع #فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي.
🔸مربي، آخرين توصيه ها را به #ابراهيم گوشزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيم هم وارد شد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با #لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد. حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!
🔸من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهيم خيلي بد کشتي را شروع کرد. همه اش #دفاع ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صِدايش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد!
🔸حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما #جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود. داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و #باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد!
وقتي داور دست حريف را بالا م يبرد ابراهيم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشت يگير يکديگر را بغل کردند.
🔸حريفِ ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه ميکرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد! دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالاي سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود؟ بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلي #آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر #حرص نخور!
🔸بعد سريع رفت تو رختکن،لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشت ميزدم. بعد يك گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي #خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!
🔸بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرام يداريد. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، #مادر و برادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. بعد ادامه داد: رفيقتون سنگ تموم گذاشت. نميدوني مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه #ازدواج کرد هام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم. مانده بودم كه چه بگويم. کمي سکوت کردم و به چهر هاش نگاه كردم.
🔸تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور درنمياد!
🔸با خودم فکر ميکردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم...
ياد تمرينهاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم!

📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
👉 @Alamdarkomeil 👈
سلام بر ابراهیم

💥قسمت چهاردهم : پيوند الهي

✔️راوی : رضا هادي

🔸عصر يکي از روزها بود. #ابراهيم از سر کار به خانه مي آمد. وقتي واردکوچه شد براي يك لحظه نگاهش به پسر همسايه افتاد. با دختري جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از #دختر خداحافظي کرد و رفت!
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
🔸چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شد. اين بار تا ميخواست از دختر خداحافظي کند، متوجه شد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست. دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهيم شروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود. اما ابراهيم مثل هميشه لبخندي بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با #آرامش خاصي شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواد هات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعاً اين دختر رو ميخواي من با پدرت صحبت ميکنم که...
🔸جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدي، ببين، پدرت خونه بزرگي داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستي، من امشب تو #مسجد با پدرت صحبت ميکنم. انشاءالله بتوني با اين دختر #ازدواج کني، ديگه چي ميخواي؟
جوان که سرش را پائين انداخته بود خيلي خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه.
ابراهيم جواب داد: پدرت با من، حاجي رو من ميشناسم، آدم منطقي وخوبيه. جوان هم گفت: نميدونم چي بگم ، هر چي شما بگي. بعد هم خداحافظي کرد و رفت.
🔸شب بعد از #نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسي شرايط ازدواج را داشته باشد و #همسر مناسبي پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به #حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد. و حالا اين بزرگترها هستند که بايد جوا نها را در اين زمينه کمک کنند. حاجي حر فهاي ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتي حرف از پسرش زده شد اخمهايش رفت تو هم!
ابراهيم پرسيد: حاجي اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو #گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدي کرده؟
حاجي بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فرداي آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
🔸يک ماه از آن قضيه گذشت، ابراهيم وقتي از بازار برميگشت شب بود. آخر کوچه چراغاني شده بود. لبخند #رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست. رضايت، بخاطر اينکه يک دوستي شيطاني را به يک پيوند الهي تبديل کرده. اين ازدواج هنوز هم پا برجاست و اين زوج زندگيشان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند

📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم

👉 @Alamdarkomeil 👈
🔸#خاطرات_شهدا
🔸#از_شهدا_الگو_بگیریم


🔺همسرم قبل از انقلاب در #آمریکا هم پایبند به اعتقادات مذهبی‌ بود👌

🔺عباس قبل از رفتنش به آمریکا برای این که خودش را مقید کند که به فکر #نامحرم نباشد و نامحرمی در کشور اجنبی نظر او را جلب نکند، و در حقیقت برای دور ماندن از #وسوسه_شیطان، در ایران تصمیم به #ازدواج گرفت💞

🔺عکس مرا از آلبوم برداشته بود و با خود به آمریکا برده بود.
دوستانش تعریف می‌کردند که آنجا دختران ایرانی مقیم آمریکا و آمریکایی‌ها راحت بودند ... عباس هم که خوش‌سیما بود. دخترهای زیادی تقاضای دوستی و صحبت با عباس می‌کردند اما او سرش را پایین می‌انداخت و عکس مرا به آن‌ها نشان می‌داد و می‌گفت:
«ایشون #همسر من هستن»😌

🔹#شهید_عباس_بابایی
🔹#راوی_همسر_شهيد


🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈
شما آقا و خانم محترم..

🔹از #قـربانے هاے #تلفن همراه و چــت با #غـریــبه ها، چیــزے شـنیــده ای

از #عـشق و خیـال، #وعــده هاے دروغ و #آخرشم..... #رســوایی

🔸ارزش #اون کسی ڪه عزت #وبزرگیش از بین رفته

چقدر از این آقایون و یا خانم هایی که قربانی این فضاها شدند!؟😭⚡️⚡️

🔹چقدر از این خانواده ها که فرو پاشیدند؟ 🎲

بله ســاده نبــاشید

🔸 #گوش به حرف این کسانی ڪه حریم محرم نامحرمی را حفظ نمی کنند و با عنوانهای مختلف حالا چه مشاوره چه کمک و چه درد و دل ؛ از حریم#خدا خارج میشوند و خود را آلوده به گناه میکنند گوش فرا ندهید❗️

باور ڪنید اگر آن ها تقوا داشتند و به خدا و ائمه #علاقه داشته باشند با تو به هیچ وجه آنهم به این صورت 👈 بله آشنا نمی شدند.

🔹و مطمئنا همــین #آقا و خانمی که عرض کردم از خدا در درون خود یک زندگی پاک و سالم می خواهند اما دریغا که خود خبر ندارند که اول باید خود پاک باشند تا به پاکی زندگی کنند نه با گناه و فریب و ریاکاری و ارتباط با هر نامحرمی !

و وقتی با این جور آدم ها وارد یک زندگی مشترک میشوید مطمئنا اکثریت آنها در زندگی خود پس از مدتی ، بعد از ایجاد مشکلی ، درست همین کاری که با شما کردند را ، در جا و فرد دیگری آن را انجام خواهند داد و اصلا به اخلاق و زندگی خود پایبند نیستند و لطمه به همه چیز میزنند و در واقع این رفتار همان عمل و عکس العمل است آنهم 👈 توسط روزگار !


🔸بله : اینا #قابل_اعتمـاد_نیـستند
و به درد #ازدواج نمــے خــورنـد.

همینطور که راحت با تو #ســـرقرار اومدن ، پس با دیــگرے هــم بــیرون میــروند

#غیرت_علوی #حجاب_فاطمی
#تقوای_مجازی


🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📹 #کلیپ

تا حالا به #ازدواج
این طوری فکر کرده بودی؟🤔


🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈
📌خیانت

⭕️این روزا کانال‌ها و شبکه‌های مجازی پر شده
از خیانت یا طلاق عاطفی!
در واقع این دو مسئله رابطه‌ی دوسویه دارن!

❗️تو برخی از تجربه‌ها می‌بینی همه‌ چیز از چت کردن شروع شد!

《همسرم به من توجه نداشت به این سمت رفتم...》 یا 《همسرش بهش توجه نداشت دلم براش سوخت!》

توجیه

حس عذاب وجدان رو توجیه می‌کنند و این روابط را ادامه میدهند!💔

رویه توجیه روابط که ابتدا از مجازی آغاز میشه:😶

《میخواستم بلاک کنم اما گفتم زشته...》
و بعد
《برخورد خیلی خوبی داشت باهاش درد و دل می‌کردم 》
و بعدش
《بهش وابسته شده بودم، احساس می‌کردم همه وجودم شده
و ختم میشه به
《دیگه چشمام فقط اونو میدید باهاش وارد رابطه‌ی...》

خلاصه که اینا همش توجیه که یا می‌خوان خودشون رو تبرئه کنن یا دیگران رو ....
اره
#خیانت
#ازدواج
#زندگی_آسان
#طلاق
#طلاق_عاطفی

🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈