کانال شهید ابراهیم هادی
4.99K subscribers
10.2K photos
1.13K videos
156 files
1.67K links
Download Telegram
‌‎
‌‎
🌺🌺 دو ماه از ازدواجمان می‌گذشت که دوستم مسئله را پیش کشید:

غاده! در #ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارانت خیلی ایراد می‌گرفتی، این بلند است، 😕 این کوتاه است؛ 😏
مثل اینکه می‌خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. 😜 حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟😉

با تعجب 😳 نگاهش کردم، کمی دلخور شدم و گفتم مصطفی کچل نیست، تو اشتباه می‌کنی.
فکر می‌کرد دیوانه شده ام که تا حالا این را نفهمیده ام.

☘️ آن روز همین که #مصطفی رسید خانه، در را باز کردم و چشمم که به او افتاد، شروع کردم به خندیدن؛🤠
☘️ مصطفی پرسید: چرا می‌خندی؟ 😄
و من که چشم‌هایم از خنده به اشک نشسته بود گفتم: مصطفی، تو کچلی؟ من نمی‌دانستم! 😎

مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد.
از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می‌گفت: شما چه کار کرده‌اید که غاده، شما را ندید؟!😊

❤️ عاشقانه ای از #غاده، همسر شهید مصطفی #چمران
#عشق #عاشقانه #زندگی

👉 @Alamdarkomeil 👈
#شهادت تصادفی نیست
پروردگارا، من با چشمانی باز و باآگاهی بر این که چه راهی را می روم و باایمان به تو و طرفداری از حق و مبارزه با کفر بدین راه آمدم. شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی می رساند و چقدر شهادت در راه #خدا زیباست و من به طور یقین درک کرده ام که شهادت تصادفی نیست بلکه #لیاقت و #سعادتی است بزرگ که نصیب همه ما نمی گردد بلکه نصیب آنهایی می گردد که از تمام خوشیهای زندگی خود گذشتند و #عاشقانه در راه خدا می جنگند.

خدایا میدانم لیاقت شهادت در راهت را ندارم، ولی ای خدای بزرگ از تو عاجزانه میخواهم که هرچه زودتر این سعادت بزرگ را نصیبم بگردان.

#شهید_عباس_اکبری

#شبتون_شهدایی🌷

👉 @Alamdarkomeil 👈
🌷بابا مهدی جان
نمی دانم شهادت چیست...
نمی دانم بابا داشتن چیست...
نمی دانم مفقود بودن چیست...

فقط می دانم وقتی بابا مهدی را میخواهم و نیست یکجای دلم درد میگیرد...
حالا می گویند بابا مهدی برگشته
اما نمی دانم چرا در گوشی می گویند
چرا گریه می کنند چرا خوشحال اند

نمی دانم چرا یک جا در سینه ام بدجوری تکان می خورد
❤️ مامان میگوید اینجا قلب است
❤️ و من میگویم اینجا جای بابا مهدی است ...
💐 بابا مهدی که می خواهم فردا برای اولین بار ببینمش...

❣️ #عاشقانه_های_فاطمه_سلما فرزند #شهید_مهدی_ثامنی_راد🌷

🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈
🌷 بابای من

وصیت کرده بودی که روی سینه ات سربگذارم
امشب در معراج خواستم سر روی سینه ات بگذارم اما هرچه گشتم آغوشی نبود...
عکس هایت را کنار مامان دیده ام
قدو قامتت، دستهایت ...
همان عکسها که مرا در آغوش داشتی...
پس امشب چرا نیمی از آن قدو قامت هم در تابوت نبود؟
خواستم مثل رقیه (س) سرت را بغل کنم نمی شد...
دستانم استخوان هایی را لمس کرد که گفتند بابا مهدی ست
💐 باشد... سهم من از آغوشت همین بود؟!!

❣️ #عاشقانه_های_فاطمه_سلما
فرزند #شهید_مهدی_ثامنی_راد🌷

🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈
در آرزوی آغوش گرم پدر...

❣️ بابا مهدی جان
امروز در تلویزیون دیدمت
روی تختی خوابیده بودی
و بر دست مردم میرفتی...
مامان گفت تو هستی
گفتم شاید بلند شوی و ببینمت
اما نشدی
از روی قاب سرد تلویزیون نوازشت کردم
آخر من به نوازش سرد تو از روی شیشه قابها عادت دارم ...
فکر میکردم اگر روزی بیایی می توانم لمست کنم ... به آغوشت بکشم و ببوسمت...
آمدی... اما باز هم قاب ها و شیشه ها و تابوت فقط سهم من از تو شد...
دیدار به قیامت بابا...
💐 آنجا دیگر حتما میشود بغلت کنم مثل خوابهایم...

❣️#عاشقانه_های_فاطمه_سلما فرزند #شهید_مهدی_ثامنی_راد با بابا مهدی

🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈
#عاشقانه_شهدا

🌸 معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم
🌸 به من می گفت: فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.
🌸 وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.

#قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم‌_همت

🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈
#عاشقانه_های_حسین(ع)

🌸 #عرفه راهی میانبرست برای جبران تمام گذشته
و درمان همه دردها..
🌸 هر چه امام حسین(ع) در دعای #عارفانه ی عرفه اش از خدا طلبید، ارزانیتان باد.

🌺 #یاران_ابراهیمی ؛ از امشب برای فردا برنامه ریزی کنید. عرفه را از دست ندهید

🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈
🌷 #عاشقانه_های_شهدایی🌷

🛑 تو عالم رویا حضرت رسول صل الله علیه و آله و سلم رو ديده بودم .
از خواب که پریدم ماجرا رو واسه مادرم تعريف كردم ايشون با چند نفر از علما تماس گرفت و خوابم اينطور تعبير شد
كه بهتره با فردی از "سادات" ازدواج كنم .

🛑 ولی هیچ کدوم از خواستگارام "سید" نبود يه بار شب جمعه كه برنامه روايت فتح دلاوری بچه رزمنده ها رو نشون میداد از خدا خواستم تا يه رزمندۀ جانباز كه "سيد" هم باشه قسمتم شه .
دو ماه بعد...

🛑 "آقا سید" اومد خواستگاريم ،همون اول کار گفت:
من از جبهه اومدم و هيچ چی ندارم
قرآنو باز كرد و گفت:
استخاره ميكنم…
اگه خوب اومد که باهاتون صحبت ميكنم . اگه بد اومد كه خداحافظ شما
تو جواب استخاره ،سوره محمد(ص) اومده بود

🛑 از اونجايی كه من،خواب پیغمبر (ص) رو ديده بودم و آقا سید هم تو جريان بود
به فال نیک گرفت وبعد از كمی صحبت

منت به سرم فاطمه بنهاد و پذیرفت...
من را به کنیزی و شدم عروس مادر...

🛑 واینگونه شد که اسم سيد،بر بلندای زندگيم ستاره ای درخشان شد .
با فرا رسيدن دی ماه مراسم عقد
ساده ای تو خونه مون برگزار شد
مهريه هم سيصد و پنجاه تومان با چند گرم طلا قرار داده شد .

🌿راوی:همسر شهید🌿

🌷شهید سید مجتبی علمدار🌷
یاد شهدا با صلوات🌷

🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈
#خاطره 📜

یکی از هم‌سنگرهایش در سوریه می‌گفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم
تا می‌نشست پشتِ فرمان کمربندش را می‌بست
💫یکبار به او گفتم:👇🏻
اینجا دیگر چرا می‌بندی..؟!
اینجا که پلیس نیست
گفت:
می‌دانی‌چقدر‌زحمت‌کشیده‌ام
با‌تصادف‌نمیرم..؟!

#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#عاشقانه_شهدایی
رفیق شهیدم 🕊


🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈