مجله روز گُفتار ⛾
43 subscribers
2.91K photos
465 videos
81 files
71 links
Download Telegram
داشتم فکر میکردم چقدر آدمهای امن خوبند
آدم هایی که رازدارند. آن‌هایی که میتوانی کنارشان خودت باشی و تمام روحت را عریان کنی. از همه‌چیز بی‌واهمه حرف بزنی، بدون هراسی از قضاوت شدن. آدم‌هایی که نه با لبها که با چشمها و روحشان لبخند می‌زنند. بدون این که زیاد بدانند، اعتماد میکنند و شاید خودشان هم هرگز ندانند در کدام روز سختت به تو رسیده‌اند و چطور خورشید شده‌اند وسط همه تاریکی های دلت. چقدر خورشیدها خوبند، چقدر بی‌منت و چقدر خوش‌بو و چقدر بوسیدنی و چقدر خواستنی‌اند.
مهربانی هایی که انگار نهرهای بهشتند روی آتش تنهایی. درد و دریغ که کمند. بسیار کم!

#حمید_سلیمی
گوزن ها که از ابتدا
گوزن نبودند
آدم هایی بودند
که از بی وفایی کسی
بیش از اندازه
تعجب کردند

#رسول_ادهمی
حرص و جوش زیاد مساوی است با بیماری " ام اس "
براساس تحقیقات استرس، فشار عصبی و حرص و جوش خوردن زیاد در هر سنی که باشید شما را مستعد ابتلا به بیماری MS میکند.

تو عصبانیت، بدن در بدترین حالت ضعفه
برای چیزای الکی حرص نخورید
آقا ما همینجوریش انقدر استرسِ اینو داریم که قراره دوروز دیگه چی به سرمون بیاد،که عمقِ لذت هیچی رو‌ درک نمی‌کنیم،بعد تو میای می‌پرسی:پس اندازم داری این همه کارمیکنی؟
این درسی که میخونی شغل میشه بعدا برات؟
زن نمی‌خوای بگیری؟ پس کی می‌خوای شوهر کنی؟
اصلا فکر میکنی به آینده..؟
بیخیال‌شو بزار زندگی‌مون رو بکنیم عزیز همینکه داریم ادامه میدیم تویِ این وضعیت،خیلی پوست کُلفتیم…!
"همه چیز درست می‌شه."

این جمله رو همیشه وقتی کلافه‌ام یا دلم شور می‌زنه پشتِ سرِ هم تو‌‌ دلم میگم...

من فکر می‌کنم شاید ما آدما خیلی چیزارو ندونیم،
یا از خیلی چیزا سردرنیاریم،
یا حتی نتونیم خیلی چیزارو حدس بزنیم و پیش‌بینی کنیم؛
اما اینو مطمئنم که خدا همیشه هست،

و همینه که منو به جمله‌ی «همه چیز درست میشه»، امیدوار می‌کنه.

می‌خوام بگم، نگران نباش.
تو نمی‌بینی،
ولی خدا داره نگات می‌کنه،
تو نمی‌دونی،
ولی یکی داره بخاطرت با خدا حرف می‌زنه ...


#ساغر_سردشتی
باران که بیاید
از دست چترها
کاری برنمی‌آید
ما اتفاقی هستیم
که افتاده‌ایم

#نصرت_رحمانی
چه بهشتی برپا می شود این حوالی که ما قبیله اندوه گرفتاریم، اگر یک روز خوب بیاید که یاد بگیریم از نوازش ها نترسیم.
آخ. اگر درد کوتاه بیاید و مجال آغوشانه زیستن بدهد. اگر که پشت هر بوسه، درد وداع را پیدا نکنیم که پنهان شده و موذیانه به تماشای ما سرگرم است. اگر زخم ها به مرهم تن بدهند و هی سر باز نکنند و بی خون‌ریزی ما را به جنون و هراس مبتلا نکنند . اگر گره نخورد هر آشنایی به ترس ممتد از دست دادن.
آخ که اگر یک روز خوب بیاید که ما ایمان بیاوریم به بودن و ماندن، آرام بگیریم در ساحل امن همدمی و بی وقفه ورد رفتن و دوری نگیریم. اگر تمامش کنیم این جنون دل بستن به تنهایی را ...
اگر بیاید آن شب بی بلا که دو دستت را بگذاری دو طرف صورت دلبر، بی که یادت بیاید قرار است یک روز لمس پوست تنش حسرتت شود. به چشمهای مهربان درشتش نگاه کنی، آرام زیرلب زمزمه کنی جان من است او.
ما اگر بودیم یا نبودیم، اگر آن شب و آن روز آمد، اگر دلداده ای بی ترس فراق آرمید در آغوش دلبری، اگر نوازشی از راه رسید و مرهم شد و درد گم شد در پیچاپیچ تن و بوسه و نوازش، شما بر بلندای همه قله‌ها قامت راست کنید و روی ماهِ مهتاب را ببوسید و اذان سر بدهید، که حق است زمان بایستد و خدا بیاید به زیارت معبد عشق ...


#حمید_سلیمی
خاطر‌ات که تمام شدنی نیستند. خیلی خیلی سال پیش توی پیاده‌روی خیابان نادری عاشق منشی دکتر کریم شدم. البته خبر نداشتم که منشی دکتر کریم است. اصلا دکتر کریم را هم نمی‌شناختم. فقط عاشقش شدم. از کنارم رد شد و در لحظه دین و ایمان و روحم را نقد فروختم به ابلیس. موج عشق دودمان ساحل قلبم را به باد داد. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و افتادم دنبالش تا شرح فراق بدهم. از در مطب رفت داخل و کشید بالا از پله‌ها. تابلو زده بودند روی دیوار، قد یک کف دست که «دکتر کریم-دندانپزشک». من از دندان‌پزشکی هراس دارم. خیلی هم هراس دارم. همان‌جا دم در باید تصمیم می‌گرفتم که چه کار کنم. عاشق بمانم یا درِ شیشه‌ی مربای عشق را ببندم و بروم پی کارم. سی ثانیه بعد تصمیمم را گرفتم تا از پله‌ها بروم بالا. تصمیم. این موجود زنده و پویا.

از پله‌ها رفتم بالا. البته تا برسم بالا، مغزم پرید تا حنابندان و برگشت. یک دقیقه بعد توی مطب ایستاده بودم روبروی منشی. قرار بود برایش بگویم که «بیش‌ترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم». در عوض افتادم یه تپق زدن و به جای گره زدن نفسم به نفسش، یک نوبت معاینه‌ی دکتر کریم ازش گرفتم برای روز دوشنبه گرفتم. جهت پر کردن دندان آسیاب سمت چپم. چرا؟ نمی‌دانم.

شب ماجرا را برای پژمان گفتم. پژمان گفت که دکتر کریم بیشتر دندان‌پزشک اسب‌هاست تا آدم‌ها. یکی دو مثال هم زد از فامیل و همسایه که رفته‌اند زیر چنگال کریم و تا مرز مرگ و جنون را تجربه کرده‌اند. اما مد نظر من منشی بود و مد نظر پژمان، دکتر کریم. مد نظرهای‌مان از هم دور بود متاسفانه. دوشنبه رفتم. منشی، دستیار دکتر هم بود. صدایش می‌کرد خانم شهسوار. مثلا خانم شهسوار، انبر را بده. خانم شهسوار پنبه بده. خانم شهسوار جنازه رو ببر دم در. دراز کشیدم روی صندلی. همان اول کار کریم گفت آمپول بی‌حسی ندارد و تا آخر هفته هم نمی‌آید. پر کنم؟ گفتم پر کن. فکر کردم تعارف می‌کند اما لامروت بدون بی‌حس کردن دندانم را پر کرد. ده دقیقه با دهانی باز  و چشم‌های پر از اشک و دماغی پر از بوی استخوان سوخته خیره ماندم به شهسوار. چشمان سیاه و ابروی کمند و هر آن‌چه که شاعر تمنا کرده بود. می‌خواستم بعد از شبیخون کریم، باهاش حرف بزنم. اما کار کریم که تمام شد، شهسوار آمد دم گوش دکتر گفت که: «سعید اومده پائین، مریض هم ندارین دیگه. اشکال نداره من زودتر برم؟» دکتر هم گفت برو. شهسوار هم رفت. روح من هم از جان رفت. آرزوهایم هم رفت. من ماندم و دهانی جر خورده.

خیلی خیلی سال از این ماجرا گذشته است. آن‌قدر که احتمالا دکتر کریم حالا لب حوض کوثر مشغول معاینه‌ی دندان‌های حوری‌ها و غلمان‌هاست. اما تا امروز به جز این خاطره‌ی کم‌رنگ، یک دندان‌ پرشده هم با من تا این‌جا خودش را کشانده است. دندانی که بابت یک تصمیم غلط به فنا رفت. قطعا اگر دندانم را می‌دادم دست اگزوزسازهای فلکه‌ی چهارشیر، نتیجه‌‌ی بهتری می‌گرفتم. سطح پرکردگی دندان به زبری کاغذ سمباده‌ی نمره‌ی چهار است. تا حالا چهار دندان‌پزشک متخصص آن را دیده‌اند. اما هیچ کدام‌شان راهی جز کشیدنش به ذهن‌شان نرسیده است. حتی یکی‌شان توصیه‌ای کرد که ترجمه‌اش می‌شود «توبه نمی‌کند اثر، مرگ مگر اثر کند».

حالا من ماندم و این دندان خسته که نتیجه‌ی یک تصمیم غلط دمِ در مطب دکتر کریم است. انگار مغزم همان‌جا یک تصمیم زاییده باشد و داده باشد دستم تا بزرگش کنم. نوه و نتیجه‌ی این تصمیم هم ول کن ماجرا نیستند. تا ته ماجرا قرار است با من بیایند. من چه می‌دانستم که تصمیم‌ها این‌قدر پی‌گیر هستند و تا آخرت با آدم می‌آیند. هزار سال بعد هم که باستان‌شناس‌ها می‌رسند به جمجمه‌ی من و می‌خواهند از روی دندان‌هایم بفهمند مردمان عصر ما چه کرده‌اند و چه بوده‌اند، همین یک دسته‌گل کریم می‌تواند مسیر تحقیقات‌شان را جابجا کند. یک تصمیم تا چند نسل باید من و دیگران را تعقیب کند؟


#فهیم_عطار
@roozgoftar
‏و عشق بود
آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی
ناگاه
محصورمان می‌کرد
و جذب‌مان می‌کرد، در انبوه سوزان نفس‌ها و تپش‌ها
و تبسم‌های دزدانه

#فروغ_فرخزاد


@roozgoftar
وقتی که سراسر زندگی‌ات در برابر ابدیت لحظه‌ای بیش نیست، چه جای آن است که خود را عذاب دهی؟

#تولستوی

@roozgoftar
اونجا که صادق هدایت میگه:

میخواهم بروم دور، خیلی دور، یک جایی که خودم را فراموش کنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم، میخواهم از خود بگریزم بروم خیلی دور...

+خیلیامون الان به اینجا رسیدیم...

@roozgoftar
Share Jan
Sohrab Mohammadi
آی شاره جان...
روزتون ختم به زیباترین خوشی ها
امیدوارم امروز آرزو و خواسته هاتون
با زیباترین حکمت های خدا یکی شوند
الهی به امید خودت...

#صبحتون_بخیر
بی نهایت دوستت دارم ولی در جمعه ها


حس دلتنگی ڪمی از بی نهایت سرتر است!


#رضا_علیزاده
Walk of Ordibehesht
Daal Band
🎼 گذر اردیبهشت
👤✍️ غزل مهدوی
🎻 شایان شکرآبی
🎤 امین هدایتی
💽 گذر اردیبهشت از دال بند


📝 باز تو از کوچه ی ما گذشتی باز کمی دور این خانه گشتی
تا هوا ناگهان تازه تر شد دنیا از قدم های تو با خبر شد



@roozgoftar
گناه عشق
همایون شجریان
🎼 گناه عشق
🎤 همایون شجریان
👤 #سعدی



📝روا بود که چنین بی حساب دل ببری ...

🗓 یک اردیبهشت روز بزرگداشت #سعدی

@roozgoftar
45 نفر دوست داشتنی ممنونم که در این سرای کوچک مهمان ما هستید 😍❤️
مجله روز گُفتار ⛾ pinned «45 نفر دوست داشتنی ممنونم که در این سرای کوچک مهمان ما هستید 😍❤️»
اگر بخواهیم همیشه از احساسمان پیروی کنیم
کشتی زندگیمان بارها و بارها به گل می‌نشیند !
در زندگی فقط یک راه بی‌خطر وجود دارد
و آن راه حقیقت است ...


- لوسی ماد مونت گومری
- آنی شرلی در خانه رویاها

@roozgoftar