داشتم فکر میکردم چقدر آدمهای امن خوبند
آدم هایی که رازدارند. آنهایی که میتوانی کنارشان خودت باشی و تمام روحت را عریان کنی. از همهچیز بیواهمه حرف بزنی، بدون هراسی از قضاوت شدن. آدمهایی که نه با لبها که با چشمها و روحشان لبخند میزنند. بدون این که زیاد بدانند، اعتماد میکنند و شاید خودشان هم هرگز ندانند در کدام روز سختت به تو رسیدهاند و چطور خورشید شدهاند وسط همه تاریکی های دلت. چقدر خورشیدها خوبند، چقدر بیمنت و چقدر خوشبو و چقدر بوسیدنی و چقدر خواستنیاند.
مهربانی هایی که انگار نهرهای بهشتند روی آتش تنهایی. درد و دریغ که کمند. بسیار کم!
#حمید_سلیمی
آدم هایی که رازدارند. آنهایی که میتوانی کنارشان خودت باشی و تمام روحت را عریان کنی. از همهچیز بیواهمه حرف بزنی، بدون هراسی از قضاوت شدن. آدمهایی که نه با لبها که با چشمها و روحشان لبخند میزنند. بدون این که زیاد بدانند، اعتماد میکنند و شاید خودشان هم هرگز ندانند در کدام روز سختت به تو رسیدهاند و چطور خورشید شدهاند وسط همه تاریکی های دلت. چقدر خورشیدها خوبند، چقدر بیمنت و چقدر خوشبو و چقدر بوسیدنی و چقدر خواستنیاند.
مهربانی هایی که انگار نهرهای بهشتند روی آتش تنهایی. درد و دریغ که کمند. بسیار کم!
#حمید_سلیمی
چه بهشتی برپا می شود این حوالی که ما قبیله اندوه گرفتاریم، اگر یک روز خوب بیاید که یاد بگیریم از نوازش ها نترسیم.
آخ. اگر درد کوتاه بیاید و مجال آغوشانه زیستن بدهد. اگر که پشت هر بوسه، درد وداع را پیدا نکنیم که پنهان شده و موذیانه به تماشای ما سرگرم است. اگر زخم ها به مرهم تن بدهند و هی سر باز نکنند و بی خونریزی ما را به جنون و هراس مبتلا نکنند . اگر گره نخورد هر آشنایی به ترس ممتد از دست دادن.
آخ که اگر یک روز خوب بیاید که ما ایمان بیاوریم به بودن و ماندن، آرام بگیریم در ساحل امن همدمی و بی وقفه ورد رفتن و دوری نگیریم. اگر تمامش کنیم این جنون دل بستن به تنهایی را ...
اگر بیاید آن شب بی بلا که دو دستت را بگذاری دو طرف صورت دلبر، بی که یادت بیاید قرار است یک روز لمس پوست تنش حسرتت شود. به چشمهای مهربان درشتش نگاه کنی، آرام زیرلب زمزمه کنی جان من است او.
ما اگر بودیم یا نبودیم، اگر آن شب و آن روز آمد، اگر دلداده ای بی ترس فراق آرمید در آغوش دلبری، اگر نوازشی از راه رسید و مرهم شد و درد گم شد در پیچاپیچ تن و بوسه و نوازش، شما بر بلندای همه قلهها قامت راست کنید و روی ماهِ مهتاب را ببوسید و اذان سر بدهید، که حق است زمان بایستد و خدا بیاید به زیارت معبد عشق ...
#حمید_سلیمی
آخ. اگر درد کوتاه بیاید و مجال آغوشانه زیستن بدهد. اگر که پشت هر بوسه، درد وداع را پیدا نکنیم که پنهان شده و موذیانه به تماشای ما سرگرم است. اگر زخم ها به مرهم تن بدهند و هی سر باز نکنند و بی خونریزی ما را به جنون و هراس مبتلا نکنند . اگر گره نخورد هر آشنایی به ترس ممتد از دست دادن.
آخ که اگر یک روز خوب بیاید که ما ایمان بیاوریم به بودن و ماندن، آرام بگیریم در ساحل امن همدمی و بی وقفه ورد رفتن و دوری نگیریم. اگر تمامش کنیم این جنون دل بستن به تنهایی را ...
اگر بیاید آن شب بی بلا که دو دستت را بگذاری دو طرف صورت دلبر، بی که یادت بیاید قرار است یک روز لمس پوست تنش حسرتت شود. به چشمهای مهربان درشتش نگاه کنی، آرام زیرلب زمزمه کنی جان من است او.
ما اگر بودیم یا نبودیم، اگر آن شب و آن روز آمد، اگر دلداده ای بی ترس فراق آرمید در آغوش دلبری، اگر نوازشی از راه رسید و مرهم شد و درد گم شد در پیچاپیچ تن و بوسه و نوازش، شما بر بلندای همه قلهها قامت راست کنید و روی ماهِ مهتاب را ببوسید و اذان سر بدهید، که حق است زمان بایستد و خدا بیاید به زیارت معبد عشق ...
#حمید_سلیمی
🥰1