🍹🍹🍹
#جرعه_ای_از_کتاب
خوشحال شدم. من یک طرف الاکُلَنگ نشستم و بابام طرف دیگر آن نشست. داشتیم الاکُلَنگ میکردیم. بالا و پایین میرفتیم و لذت میبردیم که ناگهان نگهبانِ پارک آمد. همان نزدیکیها ایستاد و به ما خیره شد. بابام فوری کلاهش را از سرش برداشت و جلوی سِبیلش گرفت.
نگهبانِ پارک جلوتر آمد و به بابام گفت: "مگر نمیبینید که روی الاکُلَنگ نوشته شده است فقط مخصوص کودکان!"
بابام از خجالت خودش را مثل بچهها، کوچولو کرد. کلاهش را همانطور جلوی سبیلش گرفته بود.
📚#قصه_های_من_و_بابام
✍#اریش_ازر
@pedrambook
#جرعه_ای_از_کتاب
خوشحال شدم. من یک طرف الاکُلَنگ نشستم و بابام طرف دیگر آن نشست. داشتیم الاکُلَنگ میکردیم. بالا و پایین میرفتیم و لذت میبردیم که ناگهان نگهبانِ پارک آمد. همان نزدیکیها ایستاد و به ما خیره شد. بابام فوری کلاهش را از سرش برداشت و جلوی سِبیلش گرفت.
نگهبانِ پارک جلوتر آمد و به بابام گفت: "مگر نمیبینید که روی الاکُلَنگ نوشته شده است فقط مخصوص کودکان!"
بابام از خجالت خودش را مثل بچهها، کوچولو کرد. کلاهش را همانطور جلوی سبیلش گرفته بود.
📚#قصه_های_من_و_بابام
✍#اریش_ازر
@pedrambook