#داستان_کوتاه_زندگی
روزی کشیشی تصمیم گرفت تا چند هفته را در صومعه ای در نپال بگذراند.
یک روز عصر وارد یکی از چندین معابد آن صومعه شد و کشیش دیگری را دید که لبخند بر لب داشته و بر روی محراب نشسته بود.
آن کشیش پرسید: برای چه شما می خندید؟
گفت: برای آنکه متوجه معنای "موز" شده ام! آن کشیش این را گفته و کیسه ای که همراه داشت را باز کرده و یک موز پلاسیده را از درون آن بیرون آورد و سپس گفت: این زندگی است که گذشته و در لحظه مناسبش از آن استفاده نشده است و حالا دیگر خیلی دیر است. پس از آن، بلافاصله از درون کیسه اش یک موز سبز و نرسیده را بیرون آورده و آن را نشان داده و سپس مجدداً آن را به درون بازگرداند و گفت: این نیز زندگی است که هنوز رخ نداده و نرسیده و باید منتظر لحظه ی خاصش ماند. سرانجام یک موز رسیده را بیرون آورده، پوستش را کنده و همان طوری که آن را با آن مرد تقسیم می کرد گفت: این زمان حال حاضر است. پس بدون ترس باید از آن استفاده کرد.
#بیندیشیم
@karunagroindustry
روزی کشیشی تصمیم گرفت تا چند هفته را در صومعه ای در نپال بگذراند.
یک روز عصر وارد یکی از چندین معابد آن صومعه شد و کشیش دیگری را دید که لبخند بر لب داشته و بر روی محراب نشسته بود.
آن کشیش پرسید: برای چه شما می خندید؟
گفت: برای آنکه متوجه معنای "موز" شده ام! آن کشیش این را گفته و کیسه ای که همراه داشت را باز کرده و یک موز پلاسیده را از درون آن بیرون آورد و سپس گفت: این زندگی است که گذشته و در لحظه مناسبش از آن استفاده نشده است و حالا دیگر خیلی دیر است. پس از آن، بلافاصله از درون کیسه اش یک موز سبز و نرسیده را بیرون آورده و آن را نشان داده و سپس مجدداً آن را به درون بازگرداند و گفت: این نیز زندگی است که هنوز رخ نداده و نرسیده و باید منتظر لحظه ی خاصش ماند. سرانجام یک موز رسیده را بیرون آورده، پوستش را کنده و همان طوری که آن را با آن مرد تقسیم می کرد گفت: این زمان حال حاضر است. پس بدون ترس باید از آن استفاده کرد.
#بیندیشیم
@karunagroindustry