حوزه هنری چهارمحال و بختیاری
187 subscribers
1.58K photos
198 videos
28 files
235 links
Download Telegram
http://yon.ir/isyrs
📖 #چند_خط_از_یک_کتاب

✍️... با موهای باز و آرایش کم چادر سپید را انداختند روی سرم و نشستم کنار حسین سر سفرة عقد.
دیگ‏های غذا توی حیاط برپا بود. آشپزهایی که پدرم آورده بود مشغول کار بودند. آن موقع گاز نبود و باید با هیزم غذا را می‏پختند. باران هم می‏بارید و کار برای آشپزها سخت شده بود. حداقل صدنفر مهمان توی خانه بالا و پایین می‏رفتند. بیچاره حسین یک دقیقه فراغت نداشت بتوانیم دو کلمه با هم حرف بزنیم. توی آن شلوغی و باران سیل‏آسا عاقد آمد و سه بار خطبه را خواند و یک بله از من گرفت و یک بله از حسین. حلقه دست هم کردیم. عسل دهان هم گذاشتیم، عکس گرفتند، و تمام شد.
حدود ساعت دوازده شب بود و هنوز داشتند توی حیاط ظرف می‏شستند. می‏خواستم به آن‌ها کمک کنم، اما مادر گفت: «خسته‏ای، برو بگیر بخواب.» واقعاً داشتم از خستگی غش می‏کردم. تا رفتم توی رختخواب خوابم برد. کلة صبح مادر آمد بالای سرم و گفت: «بلند شو منیژه. حسین آقا اومده توی اتاق تنها نشسته. زود پا شو.»
ناله‏کنان برخاستم. گفتم: «ای بابا! این حسین آقا ولم نمی‏کنه... خوابم می‌آد.»
تا چشم حسین به من افتاد، گل از گلش شکفت و گفت: «اومدم ببرمت بیرون.»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «فقط تا مهمونا بیدار نشده‌ان بیا بریم...»
زود آماده شدم. اول رفتیم صبحانه خوردیم. بعد که مغازه‏ها باز شد، من را برد بازار. گفتم: «حسین، ما دیروز خرید کردیم؛ چرا بریم بازار؟»
خندید و گفت: «دیروز این ایلی که دنبالمون بودند نذاشتن اون چیزایی رو که دلم می‏خواد برات بخرم. امروز با سلیقة خودمون خرید می‏کنیم.» چند تا پیراهن و چند جفت کفش امتحان کردم. دو دست لباس برایم خرید با یک جفت کفش و یک کیف. ظهر رفتیم رستوران ناهار خوردیم و بعدازظهر رفتیم پارک و سینما....

#روزهای_بی_آینه نوشته #گلستان_جعفریان
خاطرات #منیژه_لشکری، همسر آزاده خلبان، #حسین_لشکری
#روز_ازدواج
برای تهیه #نسخه_الکترونیک به لینکebook.sooremehr.ir مراجعه کنید.
@hozeyehonarich
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📖 #چند_خط_از_یک_کتاب

خاطراتی از کتاب #احمد_احمد

✍️ـچتر محبت براى بارش خاك
در شهريور سال 1341 زلزله‏اى شديد شهرستان بويين زهرا از توابع قزوين را تكان داد و منجر به كشته و زخمى شدن دهها هزار نفر شد. مردم بلافاصله در اقدامى خودجوش به يارى زلزله زدگان شتافتند. من كه از اين حادثه به شدت متأثر بودم، همراه چند نفر از دوستانم در محله عباسى خاكى تهران اقدام به جمع آورى كمكهاى مردم كردم. مردم محله به دليل اعتماد و اطمينانى كه به ما داشتند، با وجود تنگ‏دستى‏شان كمكهاى زيادى در اختيار ما گذاشتند. پس از جمع‏آورى كمكها براى اينكه مطمئن شويم به دست آسيب‏زدگان مى‏رسد، تصميم گرفتيم خودمان آنها را به محل حادثه ببريم. از اين‏رو، من همراه هفت‏نفر ديگر از بچه‏هاى محل، اتوبوس اجاره كرده و به سمت منطقه حادثه ديده رفتيم.
وقتى از بويين زهرا رد مى‏شديم، آثار خرابى و ويرانى بسيار وحشتناك بود. ديوارى يك مترى در آنجا پيدا نمى‏شد. ما بعد از گذشت سه روز از زلزله، شب هنگام به دهى به نام رودك رسيديم. آنچه ديديم تنمان را لرزاند. مردم آواره، وحشت‏زده به دامنه كوه پناه برده بودند و از بناهاى روستا تقريبا هيچ‏چيز برجا نمانده بود. خرابى ديوارها، باغها را بدون حصار كرده بود.
شب بدى را گذرانديم. صبح متوجه شديم كه مردم آنجا تُرك زبان هستند و اين ده نزديك پانصد خانوار دارد. جمعيت ده قبل از زلزله به دو هزار نفر مى‏رسيد كه عده‏اى از آنها كشته و زخمى شده بودند و عده‏اى هم در پى سرنوشت مبهم خود به جايى ديگر نقل مكان كرده بودند. آمارهاى غيررسمى حكايت از آن داشت كه تنها حدود دويست نفر آنجا مانده و بر بقاياى ويرانه‏هاى خود، غزل يأس و نااميدى مى‏خوانند.
با مردم از نزديك ارتباط برقرار كرديم و وضعيتشان را ديديم. وحشت زده بودند. مى‏ترسيدند. ترس توأم با بهت و حيرت وجودشان را فراگرفته بود. از پس هر پس لرزه‏اى به دامنه كوه پناه مى‏بردند. چشمه اشكشان خشكيده بود و مات و مبهوت به ما نگاه مى‏كردند، اوضاع عجيبى بود. باديدن اين صحنه‏ها، حال ما به شدت بد شد و منقلب شديم.
با اينكه رژيم شعار مى‏داد كه كمكهاى وسيعى به مناطق زلزله‏زده گسيل كرده است، ولى تا آن روز تنها از طرف بازار كمكى به آنها رسيده بود.
ما تقسيم اجناسى را كه همراه آورده بوديم، به ديگران سپرديم و خودمان مشغول درآوردن جنازه‏ها و مصدومين از زير خروارها خاك شديم. آن روزها وسايل پيش‏رفته براى يافتن اجساد نبود، محل اجساد را از جايى كه لاشخورها و ساير حيوانات مى‏نشستند، شناسايى مى‏كرديم.
با دلسوزى وافر و عشق خالص به مردم كمك مى‏كرديم. در حفاريها به اجسادى برمى‏خورديم كه بوى گند و عفن مى‏دادند، برخى اجساد طورى لِه و متورم شده بودند كه هنگام بيرون آوردن آنها از زير آوار، اعضاى بدنشان از هم جدا مى‏شد. بعد از يك هفته تلاش مستمر، به دليل نبود صابون و وسايل بهداشتى، دستانمان بوى روغن آدميزاد مى‏داد.
براى غذا از ميوه‏هاى درختان به‏خصوص گردو و آلو استفاده مى‏كرديم. ما هر روز، تقريبا بعد از خواندن نماز صبح، بيل و كلنگ برمى‏داشتيم و براى جستجوى اجساد و كمك به مردم مى‏رفتيم.
صبح يكى از روزها روى ويرانه‏اى خانمى را ديدم كه با پنجه‏هايش خاكها را به اطراف مى‏پراكند. او آن‏قدر اين كار را ادامه داده بود كه سرانگشتانش ساييده شده بود. متوجه شدم كه شوهر و سه دخترش زير خاك مانده‏اند و خودش چند روزى در حالت اغما به‏سر برده است. از ديدن اين صحنه خيلى متأثر شدم. هرچه از او سئوال مى‏كرديم، با بهت به ما نگاه مى‏كرد و بعد دور مى‏شد. جالب اينكه در همان نزديكى گربه‏اى نيز به دور خود مى‏چرخيد و زار مى‏زد.
ما برآن شديم تا خانواده آن زن را از زير خاك بيرون بكشيم. بو كشيديم و بعد نقطه‏اى را پيدا كرده و شروع به كندن كرديم. در اين ميان كه مشغول يافتن اجساد بوديم، اين زن گه گاه با زارى به آنجا مى‏آمد، مى‏ايستاد، نگران به ما نگاه مى‏كرد و ناگهان سراسيمه و هراسان دور مى‏شد.
از او پرسيدم: «اين گربه چرا اين جور مى‏كند؟»
او گفت: «اين گربه هم بچه‏اش زير خاك مانده.»
درحالى كه مشغول كنار زدن تل خاك بوديم، سوراخى روى ويرانه باز شد و گربه با سرعت به داخل آن رفت و كمى بعد، بيرون آمد و سر و صداى عجيبى كرد و دور شد. بعد اجساد سه بچه گربه مرده را يافتيم. ما نقطه ديگرى را نيز شكافته و به جستجو پرداختيم تا به اجساد رسيديم. سه دختر و پدر در كنار هم بودند. صحنه عجيب و تكان‏دهنده‏اى ديديم. پدر درحالى كه يكى از فرزندانش را به آغوش كشيده بود، جان به جان آفرين داده بود...

📚 #احمد_احمد نوشته #محسن_کاظمی
جهت خرید کتاب اینجا(sooremehr.ir/fa/book/189)کلیک کنید.
#سوره_مهر
#تاریخ_شفاهی
تلفن:۰۲۱۶۶۴۷۷۰۰۱
🌸
@hozeyehonarich
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼