http://yon.ir/isyrs
📖 #چند_خط_از_یک_کتاب
✍️... با موهای باز و آرایش کم چادر سپید را انداختند روی سرم و نشستم کنار حسین سر سفرة عقد.
دیگهای غذا توی حیاط برپا بود. آشپزهایی که پدرم آورده بود مشغول کار بودند. آن موقع گاز نبود و باید با هیزم غذا را میپختند. باران هم میبارید و کار برای آشپزها سخت شده بود. حداقل صدنفر مهمان توی خانه بالا و پایین میرفتند. بیچاره حسین یک دقیقه فراغت نداشت بتوانیم دو کلمه با هم حرف بزنیم. توی آن شلوغی و باران سیلآسا عاقد آمد و سه بار خطبه را خواند و یک بله از من گرفت و یک بله از حسین. حلقه دست هم کردیم. عسل دهان هم گذاشتیم، عکس گرفتند، و تمام شد.
حدود ساعت دوازده شب بود و هنوز داشتند توی حیاط ظرف میشستند. میخواستم به آنها کمک کنم، اما مادر گفت: «خستهای، برو بگیر بخواب.» واقعاً داشتم از خستگی غش میکردم. تا رفتم توی رختخواب خوابم برد. کلة صبح مادر آمد بالای سرم و گفت: «بلند شو منیژه. حسین آقا اومده توی اتاق تنها نشسته. زود پا شو.»
نالهکنان برخاستم. گفتم: «ای بابا! این حسین آقا ولم نمیکنه... خوابم میآد.»
تا چشم حسین به من افتاد، گل از گلش شکفت و گفت: «اومدم ببرمت بیرون.»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «فقط تا مهمونا بیدار نشدهان بیا بریم...»
زود آماده شدم. اول رفتیم صبحانه خوردیم. بعد که مغازهها باز شد، من را برد بازار. گفتم: «حسین، ما دیروز خرید کردیم؛ چرا بریم بازار؟»
خندید و گفت: «دیروز این ایلی که دنبالمون بودند نذاشتن اون چیزایی رو که دلم میخواد برات بخرم. امروز با سلیقة خودمون خرید میکنیم.» چند تا پیراهن و چند جفت کفش امتحان کردم. دو دست لباس برایم خرید با یک جفت کفش و یک کیف. ظهر رفتیم رستوران ناهار خوردیم و بعدازظهر رفتیم پارک و سینما....
#روزهای_بی_آینه نوشته #گلستان_جعفریان
خاطرات #منیژه_لشکری، همسر آزاده خلبان، #حسین_لشکری
#روز_ازدواج
برای تهیه #نسخه_الکترونیک به لینکebook.sooremehr.ir مراجعه کنید.
@hozeyehonarich
📖 #چند_خط_از_یک_کتاب
✍️... با موهای باز و آرایش کم چادر سپید را انداختند روی سرم و نشستم کنار حسین سر سفرة عقد.
دیگهای غذا توی حیاط برپا بود. آشپزهایی که پدرم آورده بود مشغول کار بودند. آن موقع گاز نبود و باید با هیزم غذا را میپختند. باران هم میبارید و کار برای آشپزها سخت شده بود. حداقل صدنفر مهمان توی خانه بالا و پایین میرفتند. بیچاره حسین یک دقیقه فراغت نداشت بتوانیم دو کلمه با هم حرف بزنیم. توی آن شلوغی و باران سیلآسا عاقد آمد و سه بار خطبه را خواند و یک بله از من گرفت و یک بله از حسین. حلقه دست هم کردیم. عسل دهان هم گذاشتیم، عکس گرفتند، و تمام شد.
حدود ساعت دوازده شب بود و هنوز داشتند توی حیاط ظرف میشستند. میخواستم به آنها کمک کنم، اما مادر گفت: «خستهای، برو بگیر بخواب.» واقعاً داشتم از خستگی غش میکردم. تا رفتم توی رختخواب خوابم برد. کلة صبح مادر آمد بالای سرم و گفت: «بلند شو منیژه. حسین آقا اومده توی اتاق تنها نشسته. زود پا شو.»
نالهکنان برخاستم. گفتم: «ای بابا! این حسین آقا ولم نمیکنه... خوابم میآد.»
تا چشم حسین به من افتاد، گل از گلش شکفت و گفت: «اومدم ببرمت بیرون.»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «فقط تا مهمونا بیدار نشدهان بیا بریم...»
زود آماده شدم. اول رفتیم صبحانه خوردیم. بعد که مغازهها باز شد، من را برد بازار. گفتم: «حسین، ما دیروز خرید کردیم؛ چرا بریم بازار؟»
خندید و گفت: «دیروز این ایلی که دنبالمون بودند نذاشتن اون چیزایی رو که دلم میخواد برات بخرم. امروز با سلیقة خودمون خرید میکنیم.» چند تا پیراهن و چند جفت کفش امتحان کردم. دو دست لباس برایم خرید با یک جفت کفش و یک کیف. ظهر رفتیم رستوران ناهار خوردیم و بعدازظهر رفتیم پارک و سینما....
#روزهای_بی_آینه نوشته #گلستان_جعفریان
خاطرات #منیژه_لشکری، همسر آزاده خلبان، #حسین_لشکری
#روز_ازدواج
برای تهیه #نسخه_الکترونیک به لینکebook.sooremehr.ir مراجعه کنید.
@hozeyehonarich
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📖 #چند_خط_از_یک_کتاب
خاطراتی از کتاب #احمد_احمد
✍️ـچتر محبت براى بارش خاك
در شهريور سال 1341 زلزلهاى شديد شهرستان بويين زهرا از توابع قزوين را تكان داد و منجر به كشته و زخمى شدن دهها هزار نفر شد. مردم بلافاصله در اقدامى خودجوش به يارى زلزله زدگان شتافتند. من كه از اين حادثه به شدت متأثر بودم، همراه چند نفر از دوستانم در محله عباسى خاكى تهران اقدام به جمع آورى كمكهاى مردم كردم. مردم محله به دليل اعتماد و اطمينانى كه به ما داشتند، با وجود تنگدستىشان كمكهاى زيادى در اختيار ما گذاشتند. پس از جمعآورى كمكها براى اينكه مطمئن شويم به دست آسيبزدگان مىرسد، تصميم گرفتيم خودمان آنها را به محل حادثه ببريم. از اينرو، من همراه هفتنفر ديگر از بچههاى محل، اتوبوس اجاره كرده و به سمت منطقه حادثه ديده رفتيم.
وقتى از بويين زهرا رد مىشديم، آثار خرابى و ويرانى بسيار وحشتناك بود. ديوارى يك مترى در آنجا پيدا نمىشد. ما بعد از گذشت سه روز از زلزله، شب هنگام به دهى به نام رودك رسيديم. آنچه ديديم تنمان را لرزاند. مردم آواره، وحشتزده به دامنه كوه پناه برده بودند و از بناهاى روستا تقريبا هيچچيز برجا نمانده بود. خرابى ديوارها، باغها را بدون حصار كرده بود.
شب بدى را گذرانديم. صبح متوجه شديم كه مردم آنجا تُرك زبان هستند و اين ده نزديك پانصد خانوار دارد. جمعيت ده قبل از زلزله به دو هزار نفر مىرسيد كه عدهاى از آنها كشته و زخمى شده بودند و عدهاى هم در پى سرنوشت مبهم خود به جايى ديگر نقل مكان كرده بودند. آمارهاى غيررسمى حكايت از آن داشت كه تنها حدود دويست نفر آنجا مانده و بر بقاياى ويرانههاى خود، غزل يأس و نااميدى مىخوانند.
با مردم از نزديك ارتباط برقرار كرديم و وضعيتشان را ديديم. وحشت زده بودند. مىترسيدند. ترس توأم با بهت و حيرت وجودشان را فراگرفته بود. از پس هر پس لرزهاى به دامنه كوه پناه مىبردند. چشمه اشكشان خشكيده بود و مات و مبهوت به ما نگاه مىكردند، اوضاع عجيبى بود. باديدن اين صحنهها، حال ما به شدت بد شد و منقلب شديم.
با اينكه رژيم شعار مىداد كه كمكهاى وسيعى به مناطق زلزلهزده گسيل كرده است، ولى تا آن روز تنها از طرف بازار كمكى به آنها رسيده بود.
ما تقسيم اجناسى را كه همراه آورده بوديم، به ديگران سپرديم و خودمان مشغول درآوردن جنازهها و مصدومين از زير خروارها خاك شديم. آن روزها وسايل پيشرفته براى يافتن اجساد نبود، محل اجساد را از جايى كه لاشخورها و ساير حيوانات مىنشستند، شناسايى مىكرديم.
با دلسوزى وافر و عشق خالص به مردم كمك مىكرديم. در حفاريها به اجسادى برمىخورديم كه بوى گند و عفن مىدادند، برخى اجساد طورى لِه و متورم شده بودند كه هنگام بيرون آوردن آنها از زير آوار، اعضاى بدنشان از هم جدا مىشد. بعد از يك هفته تلاش مستمر، به دليل نبود صابون و وسايل بهداشتى، دستانمان بوى روغن آدميزاد مىداد.
براى غذا از ميوههاى درختان بهخصوص گردو و آلو استفاده مىكرديم. ما هر روز، تقريبا بعد از خواندن نماز صبح، بيل و كلنگ برمىداشتيم و براى جستجوى اجساد و كمك به مردم مىرفتيم.
صبح يكى از روزها روى ويرانهاى خانمى را ديدم كه با پنجههايش خاكها را به اطراف مىپراكند. او آنقدر اين كار را ادامه داده بود كه سرانگشتانش ساييده شده بود. متوجه شدم كه شوهر و سه دخترش زير خاك ماندهاند و خودش چند روزى در حالت اغما بهسر برده است. از ديدن اين صحنه خيلى متأثر شدم. هرچه از او سئوال مىكرديم، با بهت به ما نگاه مىكرد و بعد دور مىشد. جالب اينكه در همان نزديكى گربهاى نيز به دور خود مىچرخيد و زار مىزد.
ما برآن شديم تا خانواده آن زن را از زير خاك بيرون بكشيم. بو كشيديم و بعد نقطهاى را پيدا كرده و شروع به كندن كرديم. در اين ميان كه مشغول يافتن اجساد بوديم، اين زن گه گاه با زارى به آنجا مىآمد، مىايستاد، نگران به ما نگاه مىكرد و ناگهان سراسيمه و هراسان دور مىشد.
از او پرسيدم: «اين گربه چرا اين جور مىكند؟»
او گفت: «اين گربه هم بچهاش زير خاك مانده.»
درحالى كه مشغول كنار زدن تل خاك بوديم، سوراخى روى ويرانه باز شد و گربه با سرعت به داخل آن رفت و كمى بعد، بيرون آمد و سر و صداى عجيبى كرد و دور شد. بعد اجساد سه بچه گربه مرده را يافتيم. ما نقطه ديگرى را نيز شكافته و به جستجو پرداختيم تا به اجساد رسيديم. سه دختر و پدر در كنار هم بودند. صحنه عجيب و تكاندهندهاى ديديم. پدر درحالى كه يكى از فرزندانش را به آغوش كشيده بود، جان به جان آفرين داده بود...
📚 #احمد_احمد نوشته #محسن_کاظمی
جهت خرید کتاب اینجا(sooremehr.ir/fa/book/189)کلیک کنید.
#سوره_مهر
#تاریخ_شفاهی
تلفن:۰۲۱۶۶۴۷۷۰۰۱
🌸
@hozeyehonarich
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📖 #چند_خط_از_یک_کتاب
خاطراتی از کتاب #احمد_احمد
✍️ـچتر محبت براى بارش خاك
در شهريور سال 1341 زلزلهاى شديد شهرستان بويين زهرا از توابع قزوين را تكان داد و منجر به كشته و زخمى شدن دهها هزار نفر شد. مردم بلافاصله در اقدامى خودجوش به يارى زلزله زدگان شتافتند. من كه از اين حادثه به شدت متأثر بودم، همراه چند نفر از دوستانم در محله عباسى خاكى تهران اقدام به جمع آورى كمكهاى مردم كردم. مردم محله به دليل اعتماد و اطمينانى كه به ما داشتند، با وجود تنگدستىشان كمكهاى زيادى در اختيار ما گذاشتند. پس از جمعآورى كمكها براى اينكه مطمئن شويم به دست آسيبزدگان مىرسد، تصميم گرفتيم خودمان آنها را به محل حادثه ببريم. از اينرو، من همراه هفتنفر ديگر از بچههاى محل، اتوبوس اجاره كرده و به سمت منطقه حادثه ديده رفتيم.
وقتى از بويين زهرا رد مىشديم، آثار خرابى و ويرانى بسيار وحشتناك بود. ديوارى يك مترى در آنجا پيدا نمىشد. ما بعد از گذشت سه روز از زلزله، شب هنگام به دهى به نام رودك رسيديم. آنچه ديديم تنمان را لرزاند. مردم آواره، وحشتزده به دامنه كوه پناه برده بودند و از بناهاى روستا تقريبا هيچچيز برجا نمانده بود. خرابى ديوارها، باغها را بدون حصار كرده بود.
شب بدى را گذرانديم. صبح متوجه شديم كه مردم آنجا تُرك زبان هستند و اين ده نزديك پانصد خانوار دارد. جمعيت ده قبل از زلزله به دو هزار نفر مىرسيد كه عدهاى از آنها كشته و زخمى شده بودند و عدهاى هم در پى سرنوشت مبهم خود به جايى ديگر نقل مكان كرده بودند. آمارهاى غيررسمى حكايت از آن داشت كه تنها حدود دويست نفر آنجا مانده و بر بقاياى ويرانههاى خود، غزل يأس و نااميدى مىخوانند.
با مردم از نزديك ارتباط برقرار كرديم و وضعيتشان را ديديم. وحشت زده بودند. مىترسيدند. ترس توأم با بهت و حيرت وجودشان را فراگرفته بود. از پس هر پس لرزهاى به دامنه كوه پناه مىبردند. چشمه اشكشان خشكيده بود و مات و مبهوت به ما نگاه مىكردند، اوضاع عجيبى بود. باديدن اين صحنهها، حال ما به شدت بد شد و منقلب شديم.
با اينكه رژيم شعار مىداد كه كمكهاى وسيعى به مناطق زلزلهزده گسيل كرده است، ولى تا آن روز تنها از طرف بازار كمكى به آنها رسيده بود.
ما تقسيم اجناسى را كه همراه آورده بوديم، به ديگران سپرديم و خودمان مشغول درآوردن جنازهها و مصدومين از زير خروارها خاك شديم. آن روزها وسايل پيشرفته براى يافتن اجساد نبود، محل اجساد را از جايى كه لاشخورها و ساير حيوانات مىنشستند، شناسايى مىكرديم.
با دلسوزى وافر و عشق خالص به مردم كمك مىكرديم. در حفاريها به اجسادى برمىخورديم كه بوى گند و عفن مىدادند، برخى اجساد طورى لِه و متورم شده بودند كه هنگام بيرون آوردن آنها از زير آوار، اعضاى بدنشان از هم جدا مىشد. بعد از يك هفته تلاش مستمر، به دليل نبود صابون و وسايل بهداشتى، دستانمان بوى روغن آدميزاد مىداد.
براى غذا از ميوههاى درختان بهخصوص گردو و آلو استفاده مىكرديم. ما هر روز، تقريبا بعد از خواندن نماز صبح، بيل و كلنگ برمىداشتيم و براى جستجوى اجساد و كمك به مردم مىرفتيم.
صبح يكى از روزها روى ويرانهاى خانمى را ديدم كه با پنجههايش خاكها را به اطراف مىپراكند. او آنقدر اين كار را ادامه داده بود كه سرانگشتانش ساييده شده بود. متوجه شدم كه شوهر و سه دخترش زير خاك ماندهاند و خودش چند روزى در حالت اغما بهسر برده است. از ديدن اين صحنه خيلى متأثر شدم. هرچه از او سئوال مىكرديم، با بهت به ما نگاه مىكرد و بعد دور مىشد. جالب اينكه در همان نزديكى گربهاى نيز به دور خود مىچرخيد و زار مىزد.
ما برآن شديم تا خانواده آن زن را از زير خاك بيرون بكشيم. بو كشيديم و بعد نقطهاى را پيدا كرده و شروع به كندن كرديم. در اين ميان كه مشغول يافتن اجساد بوديم، اين زن گه گاه با زارى به آنجا مىآمد، مىايستاد، نگران به ما نگاه مىكرد و ناگهان سراسيمه و هراسان دور مىشد.
از او پرسيدم: «اين گربه چرا اين جور مىكند؟»
او گفت: «اين گربه هم بچهاش زير خاك مانده.»
درحالى كه مشغول كنار زدن تل خاك بوديم، سوراخى روى ويرانه باز شد و گربه با سرعت به داخل آن رفت و كمى بعد، بيرون آمد و سر و صداى عجيبى كرد و دور شد. بعد اجساد سه بچه گربه مرده را يافتيم. ما نقطه ديگرى را نيز شكافته و به جستجو پرداختيم تا به اجساد رسيديم. سه دختر و پدر در كنار هم بودند. صحنه عجيب و تكاندهندهاى ديديم. پدر درحالى كه يكى از فرزندانش را به آغوش كشيده بود، جان به جان آفرين داده بود...
📚 #احمد_احمد نوشته #محسن_کاظمی
جهت خرید کتاب اینجا(sooremehr.ir/fa/book/189)کلیک کنید.
#سوره_مهر
#تاریخ_شفاهی
تلفن:۰۲۱۶۶۴۷۷۰۰۱
🌸
@hozeyehonarich
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼