.
همسرم چندروز پیش گفت: شعری برای من بگو...
به شعر میکِشم این قصهرا چو بسیاران...
که عاشقِ تواَم ای مهربانتر از باران!
که رازِ عشق برونمیزند به ناچاری،
چنانکه بوی خوش از حجرههای عطاران!
ولی دریغ که امروز ای تمامتِمن!
رهانمیکُنَدَم غصهی گرفتاران...
رهانمیکُنَدَم بانگِ سیلیِ ناچار،
به گونههای غمانگیزِ آبروداران!
رهانمیکُنَدَم خفتگانِ در سرما،
به زیرِ سایهی وحشتفزای آواران!
رهانمیکُنَدَم حسرتِ عزاداری،
که مانده بر جگرِ زخمیِ عزاداران!
رهانمیکُنَدَم پوزبندِ تلخِ سکوت،
که خندهمیزند از گوشهی لبِ یاران!
رهانمیکُنَدَم رویِ شانهی ضحاک،
زباندرازیِ چندشدرآورِ ماران!
رهانمیکُنَدَم شانههای یخزدگان...
رهانمیکُنَدَم کولهی سبکباران!
برایت ای زنِ من! عاشقانه خواهم گفت...
اگر رهاشوم از کُشتگانِ نیزاران!
#حسین_جنتی
#عشق
@h_jannati
.
همسرم چندروز پیش گفت: شعری برای من بگو...
به شعر میکِشم این قصهرا چو بسیاران...
که عاشقِ تواَم ای مهربانتر از باران!
که رازِ عشق برونمیزند به ناچاری،
چنانکه بوی خوش از حجرههای عطاران!
ولی دریغ که امروز ای تمامتِمن!
رهانمیکُنَدَم غصهی گرفتاران...
رهانمیکُنَدَم بانگِ سیلیِ ناچار،
به گونههای غمانگیزِ آبروداران!
رهانمیکُنَدَم خفتگانِ در سرما،
به زیرِ سایهی وحشتفزای آواران!
رهانمیکُنَدَم حسرتِ عزاداری،
که مانده بر جگرِ زخمیِ عزاداران!
رهانمیکُنَدَم پوزبندِ تلخِ سکوت،
که خندهمیزند از گوشهی لبِ یاران!
رهانمیکُنَدَم رویِ شانهی ضحاک،
زباندرازیِ چندشدرآورِ ماران!
رهانمیکُنَدَم شانههای یخزدگان...
رهانمیکُنَدَم کولهی سبکباران!
برایت ای زنِ من! عاشقانه خواهم گفت...
اگر رهاشوم از کُشتگانِ نیزاران!
#حسین_جنتی
#عشق
@h_jannati
.
.
چو میکُنم به غزلهای گرم، مدهوشش...
فروتنانه فرو میروم در آغوشش!
پیمبرِ تواَم ای عشق! بی عبا و کتاب...
چه قصهها که نمیگویم از تو در گوشش!
غمِ زمانه برون میجهد چو دود از بام
چو دست میبَرَم آهسته در بر و دوشش..
هزار نیشِ جهان را هزارگونه دواست،
لبی که مینهم آرام بر لبِ نوشش!
چه سایه روشنی از شوق گسترانیدهست،
چراغِ روشنِ چشمشش... لبانِ خاموشش...
مرا چو خواجه زِ باغ و چمن فراغت داد،
صفای دامنِ دنبالهدارِ گلپوشش!
.
#حسین_جنتی
#تازه
#عشق
.
@h_jannati
.
چو میکُنم به غزلهای گرم، مدهوشش...
فروتنانه فرو میروم در آغوشش!
پیمبرِ تواَم ای عشق! بی عبا و کتاب...
چه قصهها که نمیگویم از تو در گوشش!
غمِ زمانه برون میجهد چو دود از بام
چو دست میبَرَم آهسته در بر و دوشش..
هزار نیشِ جهان را هزارگونه دواست،
لبی که مینهم آرام بر لبِ نوشش!
چه سایه روشنی از شوق گسترانیدهست،
چراغِ روشنِ چشمشش... لبانِ خاموشش...
مرا چو خواجه زِ باغ و چمن فراغت داد،
صفای دامنِ دنبالهدارِ گلپوشش!
.
#حسین_جنتی
#تازه
#عشق
.
@h_jannati
.