ghrmzejiiigh🫀
گیتارمو که روش خاک قیامت نشسته بعد از مدتها برداشتم و ملودی «سلطان قلبها» رو تمرین کردم.حالم قبلش خوب نبود.چون توو خواب ترسیده بودم و دوباری زدم زیر گریه.بعد از گیتار هم سردرد گرفتم.به جایی رسیدم که آزاد شدن نوروترنسمیترهای ستیز و گریز رو توی بدنم به چشمم…
✒
#پر_پرواز -قسمت اول(بخش آخر)
.
با دقت به حرفهایش گوش میدادم چون برای اولینبار میدیدم که یک استاد چشم دانشجو را به روی حقایق این رشته باز میکند.خودش متخصص ارتوپدی ست.درآمد آن را انکار نمیکرد.میگفت پنج شش سال اول خوب پولی درمیآوری اما از سال ششم عملا یک «ماشین فرسوده»ای.
۵-بچهها هیچچیز ارزش ندارد که از خواب شبتان بزنید.خیلی زود پیر میشوید.(مخصوصا خانمها!) تعریف میکرد وقتی ساعت یازده شب گوشی تلفنم زنگ میخورد ناگهان آدرنالین به خونم میدود و حالت دفاعی میگیرم.بعد میبینم مادرم تماس گرفته است اما چون مضطرب شدهام با آنها هم سرد و خشن صحبت میکنم.
بچهها حتی اگر فردایش امتحان رزیدنتی هم داشتید، شب زود بخوابید.
فکر میکنم همهٔ آنچه که دکتر تلاش کرد تا به ما بفهماند، این بند از «قمارباز» نمایندهٔ آن باشد:«من ترجیح میدهم که مثل روسها جشن بگیرم و یا در بازی رولت خودم را غنی کنم! من پول را برای خودم احتیاج دارم و مایل نیستم که فقط برای خدمت به سرمایه زنده باشم.»
میان صحبتش رو کرد به من و پرسید:« خانم دکتر چرا اینقدر ساکتند؟!»
گفتم:«دارم به حرفهایتان فکر میکنم دکتر!» خیلی عمیق آنقدر که تحتتأثیر حرفهای شما و فشار مضحکی که در بخش ارتوپدی به من وارد شد و خودم تشدیدش کردم؛ تمام این چندهفته بیشتر از هروقت دیگر درخودم فرو رفتم و یک شب از اضطراب چشم برهم نگذاشتم و آمادهٔ ستیز و گریز بودم.جدال با روزمردگی و گریز از پوچی دانستن این که من تنها مهرهای در یک سیستم هستم.
دکتر گفتند خوب است بخش ارتوپدی را کامل ببینید و پشت دستان را داغ کنید که رزیدنتی رشتههای جراحی نیایید.
ایشان میخواستند رأی ما را نسبت به رشتهٔ ارتوپدی بزنند اما آنقدر عالی تدریس کردند که من باوجود بداخلاقی و سختگیری دکتر میم به این رشته علاقهمند شدم!!!
#پریسا_فوجی
فرض کن من رزیدنت ارتوپدی بشم دیگه حجت رو با اخلاق حسنهم تموم میکنم.😂
البته سال بالایی خیلی خوبی میشم.سال پایینیامم میان گردنمو کبود میکنن.😂
@ghrmzejiiigh
#پر_پرواز -قسمت اول(بخش آخر)
.
با دقت به حرفهایش گوش میدادم چون برای اولینبار میدیدم که یک استاد چشم دانشجو را به روی حقایق این رشته باز میکند.خودش متخصص ارتوپدی ست.درآمد آن را انکار نمیکرد.میگفت پنج شش سال اول خوب پولی درمیآوری اما از سال ششم عملا یک «ماشین فرسوده»ای.
۵-بچهها هیچچیز ارزش ندارد که از خواب شبتان بزنید.خیلی زود پیر میشوید.(مخصوصا خانمها!) تعریف میکرد وقتی ساعت یازده شب گوشی تلفنم زنگ میخورد ناگهان آدرنالین به خونم میدود و حالت دفاعی میگیرم.بعد میبینم مادرم تماس گرفته است اما چون مضطرب شدهام با آنها هم سرد و خشن صحبت میکنم.
بچهها حتی اگر فردایش امتحان رزیدنتی هم داشتید، شب زود بخوابید.
فکر میکنم همهٔ آنچه که دکتر تلاش کرد تا به ما بفهماند، این بند از «قمارباز» نمایندهٔ آن باشد:«من ترجیح میدهم که مثل روسها جشن بگیرم و یا در بازی رولت خودم را غنی کنم! من پول را برای خودم احتیاج دارم و مایل نیستم که فقط برای خدمت به سرمایه زنده باشم.»
میان صحبتش رو کرد به من و پرسید:« خانم دکتر چرا اینقدر ساکتند؟!»
گفتم:«دارم به حرفهایتان فکر میکنم دکتر!» خیلی عمیق آنقدر که تحتتأثیر حرفهای شما و فشار مضحکی که در بخش ارتوپدی به من وارد شد و خودم تشدیدش کردم؛ تمام این چندهفته بیشتر از هروقت دیگر درخودم فرو رفتم و یک شب از اضطراب چشم برهم نگذاشتم و آمادهٔ ستیز و گریز بودم.جدال با روزمردگی و گریز از پوچی دانستن این که من تنها مهرهای در یک سیستم هستم.
دکتر گفتند خوب است بخش ارتوپدی را کامل ببینید و پشت دستان را داغ کنید که رزیدنتی رشتههای جراحی نیایید.
ایشان میخواستند رأی ما را نسبت به رشتهٔ ارتوپدی بزنند اما آنقدر عالی تدریس کردند که من باوجود بداخلاقی و سختگیری دکتر میم به این رشته علاقهمند شدم!!!
#پریسا_فوجی
فرض کن من رزیدنت ارتوپدی بشم دیگه حجت رو با اخلاق حسنهم تموم میکنم.😂
البته سال بالایی خیلی خوبی میشم.سال پایینیامم میان گردنمو کبود میکنن.😂
@ghrmzejiiigh
ghrmzejiiigh🫀
Shadmehr Aghili [ Yazd-Music.com ] – Podcast [ Yazd-Music.com ]
توو حضور مبهم پنجرهها
روبهروم دیوارای آجریه
خورشید روشن فردا مال تو
سهم من شبای خاکستریه
توی این دلواپسیهای مدام
جز ترانههای زخمی چی دارم؟!
وقتی حتی تو برام غریبهای
سر روو شونههای باروون میذارم
اسم تو برای من مقدسه
تا نفس توو سینه پرپر میزنه
باورم کن که فقط باور تو
میتونه قفل قفس رو بشکنه
منم و یه آسمون بیدریغ
منم و یه کورهراه ناگزیر
ای ستارهٔ شبای مشرقی
#پر_پرواز منو
ازم نگیر
روبهروم دیوارای آجریه
خورشید روشن فردا مال تو
سهم من شبای خاکستریه
توی این دلواپسیهای مدام
جز ترانههای زخمی چی دارم؟!
وقتی حتی تو برام غریبهای
سر روو شونههای باروون میذارم
اسم تو برای من مقدسه
تا نفس توو سینه پرپر میزنه
باورم کن که فقط باور تو
میتونه قفل قفس رو بشکنه
منم و یه آسمون بیدریغ
منم و یه کورهراه ناگزیر
ای ستارهٔ شبای مشرقی
#پر_پرواز منو
ازم نگیر
ghrmzejiiigh🫀
Shadmehr Aghili [ Yazd-Music.com ] – Podcast [ Yazd-Music.com ]
دیروز از صبح تا شب بیمارستان بودم.شب که رسیدم خانه آنقدر خسته بودم که فقط روی زمین دراز کشیدم و این پادکست شادمهر را پلی کردم تا رسید به آهنگ #پر_پرواز :
«خورشید روشن فردا مال تو
سهم من شبای خاکستریه»
نه فقط دیشب که همهٔ این بیست و چندسال با خودم فکر میکنم سهم من از زندگی همینقدر بوده است که مدام برای هیچ و پوچ مضطرب باشم.(تا اینجا دوستم کنارم نشسته بود و نمیتوانستم با تمرکز بنویسم.)
حال عجیبی داشتم.شب آرامی بود و به هیچچیز جز یک خواب خوب تا سپیدهٔ روز بعد نیازی نداشتم.یاد شبهای پاییز پارسال افتادم که هرشب بالشم خیس اشک میشد.از استرس بخش ارتوپدی و جراحی نمیتوانستم شبها بخوابم و اکثرا تا صبح بیدار میماندم.
https://t.me/ghrmzejiiigh/3222
.
دوروز پیش در آینه متوجه چندخط روی پیشانیام شدم.همانجا احساس فرسودگی بیسابقهای به سراغم آمد.به کجا چنین شتابان؟! خودم اصلا نمیدانم که قرار است با این همه استرس و بگیر و ببند (که نه فقط روی خودم که روی خانواده و نزدیکانم اثر خودش را گذاشته) به کجا برسم؟
اما این را خوب میدانم که وقتی برسم بینهایت خسته ام.
«خورشید روشن فردا مال تو
سهم من شبای خاکستریه»
نه فقط دیشب که همهٔ این بیست و چندسال با خودم فکر میکنم سهم من از زندگی همینقدر بوده است که مدام برای هیچ و پوچ مضطرب باشم.(تا اینجا دوستم کنارم نشسته بود و نمیتوانستم با تمرکز بنویسم.)
حال عجیبی داشتم.شب آرامی بود و به هیچچیز جز یک خواب خوب تا سپیدهٔ روز بعد نیازی نداشتم.یاد شبهای پاییز پارسال افتادم که هرشب بالشم خیس اشک میشد.از استرس بخش ارتوپدی و جراحی نمیتوانستم شبها بخوابم و اکثرا تا صبح بیدار میماندم.
https://t.me/ghrmzejiiigh/3222
.
دوروز پیش در آینه متوجه چندخط روی پیشانیام شدم.همانجا احساس فرسودگی بیسابقهای به سراغم آمد.به کجا چنین شتابان؟! خودم اصلا نمیدانم که قرار است با این همه استرس و بگیر و ببند (که نه فقط روی خودم که روی خانواده و نزدیکانم اثر خودش را گذاشته) به کجا برسم؟
اما این را خوب میدانم که وقتی برسم بینهایت خسته ام.
Telegram
ghrmzejiiigh
✒
#پر_پرواز -قسمت اول(بخش آخر)
.
با دقت به حرفهایش گوش میدادم چون برای اولینبار میدیدم که یک استاد چشم دانشجو را به روی حقایق این رشته باز میکند.خودش متخصص ارتوپدی ست.درآمد آن را انکار نمیکرد.میگفت پنج شش سال اول خوب پولی درمیآوری اما از سال ششم عملا…
#پر_پرواز -قسمت اول(بخش آخر)
.
با دقت به حرفهایش گوش میدادم چون برای اولینبار میدیدم که یک استاد چشم دانشجو را به روی حقایق این رشته باز میکند.خودش متخصص ارتوپدی ست.درآمد آن را انکار نمیکرد.میگفت پنج شش سال اول خوب پولی درمیآوری اما از سال ششم عملا…
✒
#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش چهارم)
#مرگ_شادمانه ۳(بخش سوم)
.
برایت نوشته بودم خیلیوقت است فهمیدهام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من میترسم بمیرم.میترسم تمامت کنم اما این انتظار هم کم از مردن ندارد.
دیگر یادم نمیآید از جشن تولد چندسالگیام هرسال شمعها را با این آرزو فوت میکنم:
«کاشکی این دیوار خراب شه
من و تو باهم بمیریم
توی یک دنیای دیگه
دستای همو بگیریم»(#اردلان_سرفراز)
.
«نیستی آنقدر عوض شدهای
هستی و باز منتظر شدهام»*
تو نیستان منی.مرا از تو بریدهاند.
بشنو!
قلمم به جای هردوی ما مینالد.
ببین!
این سرخی خون تو ست که از تیغها میچکد.
بیا!
مرا به نیستی بازگردان.
به خیال خیس و خاموشت که بستر هستی ست.
من نیستم.
بیا!
مرا به دنیا بیار.
.
«ترسیده است از اینهمه احساس در تنش
یعنی به جای چندنفر عاشق من است؟!»*
ترسیده بودی! باورت نمیشد کسی قدر خودش تو را دوست داشتهباشد.
من سرشار از عشقی بودم که گمان میبردم در دنیا لنگه ندارد.شاید چون فکر میکردم خودم بیمثل و مانندم!
و گلی که در خاک خودخواهی ریشه داشتهباشد، به زودی میپژمرد.
بتی ساختم و از روحم در آن دمیدم.آن بت شبیه من نبود اما امروز من شبیه آن بتم.سنگم.خاکم.کاش ابر بودم و میباریدم اما سنگم.آرام آرام ترک برمیدارم، شبیه بغض و یک روز خرد و خاک، فریاد میشوم که «هشدار! زانکه در پس این پردهٔ نیاز/آن بتشکن بالهوس چشمبسته ام/یک شب که خشم عشق تو دیوانهام کند/بینند سایهها که تو را هم شکستهام»(شعر «بتتراش» از #نادر_نادرپور)
تو ذوق آفرینشم را کور کردی و حالا هر ایدهای را حتی اگر شکستن تو باشد، در نطفه خفه میکنم.دیگر برایم اهمیتی ندارد چندنفر خدایی را که من ساختهام، میپرستند.
همچون بیابانی بیبر و بار نشستهام تا باد فراموشی ذراتم را از هم بپراکند اما ای کاش ذرهای، از خودم اطمینان داشتم در آننفس که بمیرم به جستجوی تو نباشم!
#پریسا_فوجی
*از #مهدی_موسوی
https://www.instagram.com/tv/CbDd7PHDL-QWJuaxsol6Np-6gNZfPUjZ58kIps0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=
#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش چهارم)
#مرگ_شادمانه ۳(بخش سوم)
.
برایت نوشته بودم خیلیوقت است فهمیدهام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من میترسم بمیرم.میترسم تمامت کنم اما این انتظار هم کم از مردن ندارد.
دیگر یادم نمیآید از جشن تولد چندسالگیام هرسال شمعها را با این آرزو فوت میکنم:
«کاشکی این دیوار خراب شه
من و تو باهم بمیریم
توی یک دنیای دیگه
دستای همو بگیریم»(#اردلان_سرفراز)
.
«نیستی آنقدر عوض شدهای
هستی و باز منتظر شدهام»*
تو نیستان منی.مرا از تو بریدهاند.
بشنو!
قلمم به جای هردوی ما مینالد.
ببین!
این سرخی خون تو ست که از تیغها میچکد.
بیا!
مرا به نیستی بازگردان.
به خیال خیس و خاموشت که بستر هستی ست.
من نیستم.
بیا!
مرا به دنیا بیار.
.
«ترسیده است از اینهمه احساس در تنش
یعنی به جای چندنفر عاشق من است؟!»*
ترسیده بودی! باورت نمیشد کسی قدر خودش تو را دوست داشتهباشد.
من سرشار از عشقی بودم که گمان میبردم در دنیا لنگه ندارد.شاید چون فکر میکردم خودم بیمثل و مانندم!
و گلی که در خاک خودخواهی ریشه داشتهباشد، به زودی میپژمرد.
بتی ساختم و از روحم در آن دمیدم.آن بت شبیه من نبود اما امروز من شبیه آن بتم.سنگم.خاکم.کاش ابر بودم و میباریدم اما سنگم.آرام آرام ترک برمیدارم، شبیه بغض و یک روز خرد و خاک، فریاد میشوم که «هشدار! زانکه در پس این پردهٔ نیاز/آن بتشکن بالهوس چشمبسته ام/یک شب که خشم عشق تو دیوانهام کند/بینند سایهها که تو را هم شکستهام»(شعر «بتتراش» از #نادر_نادرپور)
تو ذوق آفرینشم را کور کردی و حالا هر ایدهای را حتی اگر شکستن تو باشد، در نطفه خفه میکنم.دیگر برایم اهمیتی ندارد چندنفر خدایی را که من ساختهام، میپرستند.
همچون بیابانی بیبر و بار نشستهام تا باد فراموشی ذراتم را از هم بپراکند اما ای کاش ذرهای، از خودم اطمینان داشتم در آننفس که بمیرم به جستجوی تو نباشم!
#پریسا_فوجی
*از #مهدی_موسوی
https://www.instagram.com/tv/CbDd7PHDL-QWJuaxsol6Np-6gNZfPUjZ58kIps0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=
✒
#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم)
#مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال
(بخش دوم)
.
خودم را پشت سر گذاشته بودم و حالا میتوانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم.
انگار در رینگ با خودم مبارزه میکردم و آنها مرا برای کوباندن و شکستن بیشتر خودم تشویق میکردند.
وقتی خودم را زمین زدم فقط خودم بودم که میتوانستم دستم را بگیرم و بلند شوم.
دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت چون نگاه تو بود که به آن معنا میبخشید.
«بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت.»
تو نگاهت را از من دزدیدی.
تو معنای زندگی را از من ربودی.
زندگیام شد نمایشی تکنفره که خودم تماشاگرش بودم.میدانی اگر زندهام به خاطر ذرهای ایمان ست که هنوز در من نمرده.امیدوار نیستم اما به ناامیدی هم مشکوکم.من به شک یقین دارم.
(به «چرا»یی همیشگی مصلوب
از یقین همیشگیت به شک!
سیدمهدی موسوی)
احساس میکنم مرا نگاه میکنی و مراقبم هستی.مانند آخرینضربهای که با خودم میگویم:«محکمتر بزن!»
اگر بازهم به این تئاتر ابزورد ادامه دادهام چون از دید سوم شخص خودم را مینگرم.
من، هنوز هم سوم شخص است.
اول شخص، ماییم.
اول شخص، لحظهای ست تاریک و نمناک.
سیاهیِ لذت است.
بیهیچ پیشینه و آیندهای.
.
برزخ . [ ب َ زَ ] (ع اِ)
حائل و بازداشت میان دوچیز.
از همهچیز و همهکس فاصله دارم.
حتی از خودم.
اینجا که ایستادهام عشق هم طعمی برزخی دارد:
عشق، مکثی ست قبل بیداری...
انتخابی میان جبر و جبر
جام سم تووی دست لرزانت،
تیغ هم روی گردنت باشد
#سید_مهدی_موسوی
برایت نوشته بودم خیلیوقت است فهمیدهام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من میترسم بمیرم.میترسم تمامت کنم اما انتظار هم کم از مردن ندارد.
(سوز یک «آه»... بین مرگ و مرگ!
همهٔ زندگی من، این بود-سیدمهدی موسوی)
#پریسا_فوجی
https://www.instagram.com/tv/CZXPiNvhZ44erK7Mct5XjAvqrB3ndMLKUHAmXw0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=
#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم)
#مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال
(بخش دوم)
.
خودم را پشت سر گذاشته بودم و حالا میتوانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم.
انگار در رینگ با خودم مبارزه میکردم و آنها مرا برای کوباندن و شکستن بیشتر خودم تشویق میکردند.
وقتی خودم را زمین زدم فقط خودم بودم که میتوانستم دستم را بگیرم و بلند شوم.
دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت چون نگاه تو بود که به آن معنا میبخشید.
«بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت.»
تو نگاهت را از من دزدیدی.
تو معنای زندگی را از من ربودی.
زندگیام شد نمایشی تکنفره که خودم تماشاگرش بودم.میدانی اگر زندهام به خاطر ذرهای ایمان ست که هنوز در من نمرده.امیدوار نیستم اما به ناامیدی هم مشکوکم.من به شک یقین دارم.
(به «چرا»یی همیشگی مصلوب
از یقین همیشگیت به شک!
سیدمهدی موسوی)
احساس میکنم مرا نگاه میکنی و مراقبم هستی.مانند آخرینضربهای که با خودم میگویم:«محکمتر بزن!»
اگر بازهم به این تئاتر ابزورد ادامه دادهام چون از دید سوم شخص خودم را مینگرم.
من، هنوز هم سوم شخص است.
اول شخص، ماییم.
اول شخص، لحظهای ست تاریک و نمناک.
سیاهیِ لذت است.
بیهیچ پیشینه و آیندهای.
.
برزخ . [ ب َ زَ ] (ع اِ)
حائل و بازداشت میان دوچیز.
از همهچیز و همهکس فاصله دارم.
حتی از خودم.
اینجا که ایستادهام عشق هم طعمی برزخی دارد:
عشق، مکثی ست قبل بیداری...
انتخابی میان جبر و جبر
جام سم تووی دست لرزانت،
تیغ هم روی گردنت باشد
#سید_مهدی_موسوی
برایت نوشته بودم خیلیوقت است فهمیدهام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من میترسم بمیرم.میترسم تمامت کنم اما انتظار هم کم از مردن ندارد.
(سوز یک «آه»... بین مرگ و مرگ!
همهٔ زندگی من، این بود-سیدمهدی موسوی)
#پریسا_فوجی
https://www.instagram.com/tv/CZXPiNvhZ44erK7Mct5XjAvqrB3ndMLKUHAmXw0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
✒
#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم)
#مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال
(بخش دوم)
.
خودم را پشت سر گذاشته بودم و حالا میتوانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم.
انگار در رینگ با خودم مبارزه میکردم و آنها مرا برای کوباندن و شکستن بیشتر خودم تشویق میکردند.
وقتی خودم را زمین زدم فقط خودم بودم که میتوانستم دستم را بگیرم و بلند شوم.
دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت چون نگاه تو بود که به آن معنا میبخشید.
«بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت.»
تو نگاهت را از من دزدیدی.
تو معنای زندگی را از من ربودی.
زندگیام شد نمایشی تکنفره که خودم تماشاگرش بودم.میدانی اگر زندهام به خاطر ذرهای ایمان ست که هنوز در من نمرده.امیدوار نیستم اما به ناامیدی هم مشکوکم.من به شک یقین دارم.
(به «چرا»یی همیشگی مصلوب
از یقین همیشگیت به شک!
سیدمهدی موسوی)
احساس میکنم مرا نگاه میکنی و مراقبم هستی.مانند آخرینضربهای که با خودم میگویم:«محکمتر بزن!»
اگر بازهم به این تئاتر ابزورد ادامه دادهام چون از دید سوم شخص خودم را مینگرم.
من، هنوز هم سوم شخص است.
اول شخص، ماییم.
اول شخص، لحظهای ست تاریک و نمناک.
سیاهیِ لذت است.
بیهیچ پیشینه و آیندهای.
.
برزخ . [ ب َ زَ ] (ع اِ)
حائل و بازداشت میان دوچیز.
از همهچیز و همهکس فاصله دارم.
حتی از خودم.
اینجا که ایستادهام عشق هم طعمی برزخی دارد:
عشق، مکثی ست قبل بیداری...
انتخابی میان جبر و جبر
جام سم تووی دست لرزانت،
تیغ هم روی گردنت باشد
#سید_مهدی_موسوی
برایت نوشته بودم خیلیوقت است فهمیدهام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من میترسم بمیرم.میترسم تمامت کنم اما انتظار هم کم از مردن ندارد.
(سوز یک «آه»... بین مرگ و مرگ!
همهٔ زندگی من، این بود-سیدمهدی موسوی)
#پریسا_فوجی
https://www.instagram.com/tv/CZXPiNvhZ44erK7Mct5XjAvqrB3ndMLKUHAmXw0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=
#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم)
#مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال
(بخش دوم)
.
خودم را پشت سر گذاشته بودم و حالا میتوانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم.
انگار در رینگ با خودم مبارزه میکردم و آنها مرا برای کوباندن و شکستن بیشتر خودم تشویق میکردند.
وقتی خودم را زمین زدم فقط خودم بودم که میتوانستم دستم را بگیرم و بلند شوم.
دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت چون نگاه تو بود که به آن معنا میبخشید.
«بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت.»
تو نگاهت را از من دزدیدی.
تو معنای زندگی را از من ربودی.
زندگیام شد نمایشی تکنفره که خودم تماشاگرش بودم.میدانی اگر زندهام به خاطر ذرهای ایمان ست که هنوز در من نمرده.امیدوار نیستم اما به ناامیدی هم مشکوکم.من به شک یقین دارم.
(به «چرا»یی همیشگی مصلوب
از یقین همیشگیت به شک!
سیدمهدی موسوی)
احساس میکنم مرا نگاه میکنی و مراقبم هستی.مانند آخرینضربهای که با خودم میگویم:«محکمتر بزن!»
اگر بازهم به این تئاتر ابزورد ادامه دادهام چون از دید سوم شخص خودم را مینگرم.
من، هنوز هم سوم شخص است.
اول شخص، ماییم.
اول شخص، لحظهای ست تاریک و نمناک.
سیاهیِ لذت است.
بیهیچ پیشینه و آیندهای.
.
برزخ . [ ب َ زَ ] (ع اِ)
حائل و بازداشت میان دوچیز.
از همهچیز و همهکس فاصله دارم.
حتی از خودم.
اینجا که ایستادهام عشق هم طعمی برزخی دارد:
عشق، مکثی ست قبل بیداری...
انتخابی میان جبر و جبر
جام سم تووی دست لرزانت،
تیغ هم روی گردنت باشد
#سید_مهدی_موسوی
برایت نوشته بودم خیلیوقت است فهمیدهام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من میترسم بمیرم.میترسم تمامت کنم اما انتظار هم کم از مردن ندارد.
(سوز یک «آه»... بین مرگ و مرگ!
همهٔ زندگی من، این بود-سیدمهدی موسوی)
#پریسا_فوجی
https://www.instagram.com/tv/CZXPiNvhZ44erK7Mct5XjAvqrB3ndMLKUHAmXw0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=
✒
#پر_پرواز - قسمت سوم (بخش اول)
#کار_عمیق - قسمت دهم
.
اطفال در یک کلام برای من تمرین دوبارهٔ کارعمیق، نظم و برنامهریزی بود.
همچون داخلی، این بخش هم با تو شروع شد و با خوابی از تو تمام! شنیدم به یکی از بچهها گفته بودی چهارتا رشتهٔ مهم که باید حواست به آنها باشد جراحی، اطفال، زنان و اورولوژی ست.میبینی من حرفهای آدمها را از بر میکنم!برای همین هم درخواستت آنروز در راه درمانگاه مدام در سرم تکرار میشود:«باید باهات حرف بزنم.عصر برنامهت چیه؟»
هیچبرنامهای نداشتم و بیدلیل دست رد بر سینهات زدم.حالا من میخواهم با تو حرف بزنم و نمیدانم در کدام کافهٔ عصر میتوانم پیدایت کنم؟!
.
هرچه تاکنون در بخشهای پراکنده و بیبازده شنیده و خوانده بودم؛ همه در اینبخش به قول دکتر کیخسروی:)) «یک کاسه» شد.این اصطلاح در پایان بخش به تکیهکلام همهٔ استادان و شاگردان تبدیل شده بود.
.
از دورهٔ فیزیوپات که هرچند به صورت مجازی اما تمام تابستان درگیر درس و امتحان بودم، به بعد دیگر با تعطیلات تابستانی خداحافظی کردم.
حالا چندسالی میشود که پاییز برایم فصل جذابتری ست.چشم به راهم که «پادشاه فصلها کی از راه میرسد که مرا مبتلا کند و با رنگهای تازه آشنا.»مشتاقم که آنچه در این تابستان آموختهام به زودی به کار بندم.
همچنین اهمیت مرخصی چندروزه را نسبت به سهماه تعطیلی رخوتانگیز درک کردم.چقدر همین چندروز استراحت میتواند روح و جسمت را تازه کند و آمادهٔ سهماه کار و سحرخیزی برای مورنینگهای منظم و به وقت اطفال.
البته ناگفته نماند که اگر دوستی به مهربانی فاطمه پیدا نمیکردم قطعا نمیتوانستم با برنامه هرروز به اتوبوس ساعت ۷:۳۰ صبح برسم تا با دوستم به بیمارستان برویم و باهم به خانه بازگردیم.ممنونم که در این بخش تنهایم نگذاشتی و همراهم بودی.
دیگر با حضور هرروزه مشکلی نداشتم و در برابرش مقاومتی نکردم چون ظهرهنگام که به خانه میرسیدم از خودم راضی بودم که یک کار مهم از لیست کارهای ضروریام را انجام دادهام.
اما قسمت دوم ماجرا برنامههایی بود که حول این بخش برای زندگیام ریختم.
#پریسا_فوجی
ادامه در قسمت بعدی
*شعر «پاییز میرسد» #علیرضا_بدیع رو هم که همه از برین.😌🍁💛
https://www.instagram.com/p/CiN1KZnqPWD/?igsh=dzJ1YjF6Nmpocms2
#پر_پرواز - قسمت سوم (بخش اول)
#کار_عمیق - قسمت دهم
.
اطفال در یک کلام برای من تمرین دوبارهٔ کارعمیق، نظم و برنامهریزی بود.
همچون داخلی، این بخش هم با تو شروع شد و با خوابی از تو تمام! شنیدم به یکی از بچهها گفته بودی چهارتا رشتهٔ مهم که باید حواست به آنها باشد جراحی، اطفال، زنان و اورولوژی ست.میبینی من حرفهای آدمها را از بر میکنم!برای همین هم درخواستت آنروز در راه درمانگاه مدام در سرم تکرار میشود:«باید باهات حرف بزنم.عصر برنامهت چیه؟»
هیچبرنامهای نداشتم و بیدلیل دست رد بر سینهات زدم.حالا من میخواهم با تو حرف بزنم و نمیدانم در کدام کافهٔ عصر میتوانم پیدایت کنم؟!
.
هرچه تاکنون در بخشهای پراکنده و بیبازده شنیده و خوانده بودم؛ همه در اینبخش به قول دکتر کیخسروی:)) «یک کاسه» شد.این اصطلاح در پایان بخش به تکیهکلام همهٔ استادان و شاگردان تبدیل شده بود.
.
از دورهٔ فیزیوپات که هرچند به صورت مجازی اما تمام تابستان درگیر درس و امتحان بودم، به بعد دیگر با تعطیلات تابستانی خداحافظی کردم.
حالا چندسالی میشود که پاییز برایم فصل جذابتری ست.چشم به راهم که «پادشاه فصلها کی از راه میرسد که مرا مبتلا کند و با رنگهای تازه آشنا.»مشتاقم که آنچه در این تابستان آموختهام به زودی به کار بندم.
همچنین اهمیت مرخصی چندروزه را نسبت به سهماه تعطیلی رخوتانگیز درک کردم.چقدر همین چندروز استراحت میتواند روح و جسمت را تازه کند و آمادهٔ سهماه کار و سحرخیزی برای مورنینگهای منظم و به وقت اطفال.
البته ناگفته نماند که اگر دوستی به مهربانی فاطمه پیدا نمیکردم قطعا نمیتوانستم با برنامه هرروز به اتوبوس ساعت ۷:۳۰ صبح برسم تا با دوستم به بیمارستان برویم و باهم به خانه بازگردیم.ممنونم که در این بخش تنهایم نگذاشتی و همراهم بودی.
دیگر با حضور هرروزه مشکلی نداشتم و در برابرش مقاومتی نکردم چون ظهرهنگام که به خانه میرسیدم از خودم راضی بودم که یک کار مهم از لیست کارهای ضروریام را انجام دادهام.
اما قسمت دوم ماجرا برنامههایی بود که حول این بخش برای زندگیام ریختم.
#پریسا_فوجی
ادامه در قسمت بعدی
*شعر «پاییز میرسد» #علیرضا_بدیع رو هم که همه از برین.😌🍁💛
https://www.instagram.com/p/CiN1KZnqPWD/?igsh=dzJ1YjF6Nmpocms2