ghrmzejiiigh🫀
20 subscribers
629 photos
115 videos
24 files
382 links
برای دل خودم و برای ادبیات 🎧
#پری_کوچک_غمگین #پریسا_فوجی
نوشته‌های من را این‌جا بخوانید!
http://www.parisafouji.blogfa.com
http://www.instagram.com/parisafouji
👥Join Groups:
Literature General: t.me/barayeadab
Book Club: https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
Download Telegram
"من هنووووز زنده‌ام!"
#داستانک براساس تجربه واقعی!

وای! که برای چندلحظه فکر کردم دارم خواب می‌بینم.
چه تجربه عجیبیییییی!!!!!
دشیب کشیک بودم و صبح یک‌بار اسنپ گرفتم رفتم ولی به دلایلی مجبور شدم حدود یک‌ساعتی پیاده‌روی کنم و دوباره برگردم بیمارستان. جلوی در منتظر اسنپ ایستاده بودم که ناگاه پسربچه‌ای ده‌ساله با لباس بلوچی نو و اتوکشیده به رنگ آبی نفتی پیش آمد و با آوایی نامفهوم اما پرهیجان، توجه‌ام را به خودش جلب کرد.پسرک ناشنوا بود.
دیدم چقدر قیافه‌‌اش آشنا ست.لبخند زد.سلام کردم و دست حنازده‌‌اش را بامرام در هوا تابی داد و باهم محکم دست دادیم.
پرسیدم:"خب کدوم دستت بود؟"

اشاره کرد به قلبش!

وااااای🥹
یادم آمد!!! من قفسه‌سینه‌اش را بخیه زده‌ بودم.
انسانی! به او زده و فرار کرده بود و از آن‌جا که نه پدری داشت و نه مادری؛ زنان همسایه دلشان به حال پسرک سوخته بود و او را به اورژانس آورده بودند اما اجازه عکس رنگی و ادامه کارهای درمانش را که البته هزینه‌بر بود، نمی‌دادند.
حتی بازویش بدون بخیه ماند.
استاد به همراهش هشدار داد که ریه بچه سوراخ شده و حتما می‌میرد. حداقل بگذارید قفسه‌سینه‌اش سوچور بشود و اگر بدانید استاد
با چه بدبختی و زوری درحالی که بیمار دست و پا می‌زد، بی‌حسش کرد تا من سوچور بزنم.
با دیدن مکرر چنین صحنه‌هایی ست که گاه باخود می‌اندیشی:
پزشک ، همان #سیزیف است و پزشکی غلتاندن سخت‌سنگی ست که تا به قله برسد، باری دیگر فروغلتد.

هیجان‌زده و انگار که این یک نشانه از خدا ست در پاسخ به فکری در دلم،
با خوشحالی شانه‌اش را تکان دادم و گفتم:
تو هنوووووووز زنده‌ای!!!!!
ایولا!
...
اسنپ لعنتی دم در ایستاده بود وگرنه می‌گفتم آه پسرم بگذار باهم یک عکس یادگاری بیاندازیم.(نه این که بگویم آه پسر جوان خود را باری دیگر جلوی ماشین بیانداز تا این بار بخت به من روی بیاورد و هردویمان را نجات دهم نه! چون شیرجه‌ای را که باید می‌زدم، زده‌ام!)
چرا که "شیرجه‌های نرفته، گاه کوفتگی‌های عجیبی برجای می‌گذارند."

دوباره دستان حناشده‌‌اش را در دستانم فشردم 🤝🏻
و باهم خداحافظی کردیم.
نامش "سَدوس" بود.
.
#پریسا_فوجی
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
کشیک طب اورژانس(عیدفطر)
بیمارستان خاتم زاهدان
سیستان و بلوچستان
.
اشک در چشمانم حلقه زد و کاش می‌توانستم دوباره ببینمش
و این لحظه دوباره تکرار می‌شد.
2🥰1🕊1🤗1