ghrmzejiiigh🫀
19 subscribers
628 photos
115 videos
24 files
380 links
برای دل خودم و برای ادبیات 🎧
#پری_کوچک_غمگین #پریسا_فوجی
نوشته‌های من را این‌جا بخوانید!
http://www.parisafouji.blogfa.com
http://www.instagram.com/parisafouji
👥Join Groups:
Literature General: t.me/barayeadab
Book Club: https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
Download Telegram
#اصل_شو_وصل_شو قسمت هفتم
#مرگ_شادمانه قسمت دوم
(در جستجوی خوشبختی و زندگی شادمانه)
#کار_عمیق قسمت هفتم
(بودن در لحظهٔ حال، تمرکز بر درون و احیای عزت‌نفس)
زمان خواندن: ۳ دقیقه
https://vrgl.ir/iB79t

#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش چهارم)
#مرگ_شادمانه ۳(بخش سوم)
.
برایت نوشته بودم خیلی‌وقت است فهمیده‌ام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من می‌ترسم بمیرم.می‌ترسم تمامت کنم اما این انتظار هم کم از مردن ندارد.
دیگر یادم نمی‌آید از جشن تولد چندسالگی‌ام هرسال شمع‌ها را با این آرزو فوت می‌کنم:
«کاشکی این دیوار خراب شه
من و تو باهم بمیریم
توی یک دنیای دیگه
دستای همو بگیریم»(#اردلان_سرفراز)
.
«نیستی آن‌قدر عوض شده‌ای
هستی و باز منتظر شده‌ام»*

تو نیستان منی.مرا از تو بریده‌اند.
بشنو!
قلمم به جای هردوی ما می‌نالد.
ببین!
این سرخی خون تو ست که از تیغ‌ها می‌چکد.
بیا!
مرا به نیستی بازگردان.
به خیال خیس و خاموشت که بستر هستی ست.
من نیستم.
بیا!
مرا به دنیا بیار.
.
«ترسیده است از این‌همه احساس در تنش
یعنی به جای چند‌نفر عاشق من است؟!»*

ترسیده‌‌ بودی! باورت نمی‌شد کسی قدر خودش تو را دوست داشته‌باشد.
من سرشار از عشقی بودم که گمان می‌بردم در دنیا لنگه ندارد.شاید چون فکر می‌کردم خودم بی‌مثل و مانندم!
و گلی که در خاک خودخواهی ریشه داشته‌باشد، به زودی می‌پژمرد.

بتی ساختم و از روحم در آن دمیدم.آن بت شبیه من نبود اما امروز من شبیه آن بتم.سنگم.خاکم.کاش ابر بودم و می‌باریدم اما سنگم.آرام آرام ترک برمی‌دارم، شبیه بغض و یک روز خرد و خاک، فریاد می‌شوم که «هشدار! زانکه در پس این پردهٔ نیاز/آن بت‌شکن بالهوس چشم‌بسته ام/یک شب که خشم عشق تو دیوانه‌ام کند/بینند سایه‌ها که تو را هم شکسته‌ام»(شعر «بت‌تراش» از #نادر_نادرپور)

تو ذوق آفرینشم را کور کردی و حالا هر ایده‌ای را حتی اگر شکستن تو باشد، در نطفه خفه می‌کنم.دیگر برایم اهمیتی ندارد چندنفر خدایی را که من ساخته‌ام، می‌پرستند.

هم‌چون بیابانی بی‌بر و بار نشسته‌ام تا باد فراموشی ذراتم را از هم بپراکند اما ای کاش ذره‌ای، از خودم اطمینان ‌داشتم در آن‌نفس که بمیرم به جستجوی تو نباشم!

#پریسا_فوجی

*از #مهدی_موسوی
https://www.instagram.com/tv/CbDd7PHDL-QWJuaxsol6Np-6gNZfPUjZ58kIps0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=

#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم)
#مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال
(بخش دوم)
.
خودم را پشت‌ سر گذاشته بودم و حالا می‌توانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم.
انگار در رینگ با خودم مبارزه می‌کردم و آن‌ها مرا برای کوباندن و شکستن بیش‌تر خودم تشویق می‌کردند.
وقتی خودم را زمین زدم فقط خودم بودم که می‌توانستم دستم را بگیرم و بلند شوم.

دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت چون نگاه تو بود که به آن معنا می‌بخشید.
«بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت.»
تو نگاهت را از من دزدیدی.
تو معنای زندگی‌ را از من ربودی.

زندگی‌ام شد نمایشی تک‌نفره که خودم تماشاگرش بودم.می‌دانی اگر زنده‌ام به خاطر ذره‌ای ایمان ست که هنوز در من نمرده.امیدوار نیستم اما به ناامیدی هم مشکوکم.من به شک یقین دارم.
(به «چرا»یی همیشگی مصلوب
از یقین همیشگیت به شک!
سیدمهدی‌ موسوی)
احساس می‌کنم مرا نگاه می‌کنی و مراقبم هستی.مانند آخرین‌‌ضربه‌ای که با خودم می‌گویم:«محکم‌تر بزن!»
اگر بازهم به این‌ تئاتر ابزورد ادامه داده‌ام چون از دید سوم شخص خودم را می‌نگرم.
من، هنوز هم سوم شخص است.
اول شخص، ماییم.
اول شخص، لحظه‌ای ست تاریک و نمناک.
سیاهیِ لذت است.
بی‌هیچ پیشینه و آینده‌ای.
.
برزخ . [ ب َ زَ ] (ع اِ)
حائل و بازداشت میان دو‌چیز.

از همه‌چیز و همه‌کس فاصله‌ دارم.
حتی از خودم.
این‌جا که ایستاده‌ام عشق هم طعمی برزخی دارد:
عشق، مکثی ‌ست قبل بیداری...
انتخابی میان جبر و جبر
جام سم تووی دست لرزانت،
تیغ هم روی گردنت باشد
#سید_مهدی_موسوی

برایت نوشته بودم خیلی‌وقت است فهمیده‌ام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من می‌ترسم بمیرم.می‌ترسم تمامت کنم اما انتظار هم کم از مردن ندارد.
(سوز یک «آه»... بین مرگ و مرگ!
همهٔ زندگی من، این بود-سیدمهدی‌ موسوی)

#پریسا_فوجی

https://www.instagram.com/tv/CZXPiNvhZ44erK7Mct5XjAvqrB3ndMLKUHAmXw0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)

#پر_پرواز -قسمت دوم(بخش سوم)
#مرگ_شادمانه ۳ و #کار_عمیق ۸-لحظهٔ حال
(بخش دوم)
.
خودم را پشت‌ سر گذاشته بودم و حالا می‌توانستم سراب رضایتشان را از دور ببینم.
انگار در رینگ با خودم مبارزه می‌کردم و آن‌ها مرا برای کوباندن و شکستن بیش‌تر خودم تشویق می‌کردند.
وقتی خودم را زمین زدم فقط خودم بودم که می‌توانستم دستم را بگیرم و بلند شوم.

دیگر زندگی برایم مفهومی نداشت چون نگاه تو بود که به آن معنا می‌بخشید.
«بدون تو دنیای من انگار تماشاگر نداشت.»
تو نگاهت را از من دزدیدی.
تو معنای زندگی‌ را از من ربودی.

زندگی‌ام شد نمایشی تک‌نفره که خودم تماشاگرش بودم.می‌دانی اگر زنده‌ام به خاطر ذره‌ای ایمان ست که هنوز در من نمرده.امیدوار نیستم اما به ناامیدی هم مشکوکم.من به شک یقین دارم.
(به «چرا»یی همیشگی مصلوب
از یقین همیشگیت به شک!
سیدمهدی‌ موسوی)
احساس می‌کنم مرا نگاه می‌کنی و مراقبم هستی.مانند آخرین‌‌ضربه‌ای که با خودم می‌گویم:«محکم‌تر بزن!»
اگر بازهم به این‌ تئاتر ابزورد ادامه داده‌ام چون از دید سوم شخص خودم را می‌نگرم.
من، هنوز هم سوم شخص است.
اول شخص، ماییم.
اول شخص، لحظه‌ای ست تاریک و نمناک.
سیاهیِ لذت است.
بی‌هیچ پیشینه و آینده‌ای.
.
برزخ . [ ب َ زَ ] (ع اِ)
حائل و بازداشت میان دو‌چیز.

از همه‌چیز و همه‌کس فاصله‌ دارم.
حتی از خودم.
این‌جا که ایستاده‌ام عشق هم طعمی برزخی دارد:
عشق، مکثی ‌ست قبل بیداری...
انتخابی میان جبر و جبر
جام سم تووی دست لرزانت،
تیغ هم روی گردنت باشد
#سید_مهدی_موسوی

برایت نوشته بودم خیلی‌وقت است فهمیده‌ام باید بمیرم تا تو هم بمیری.من می‌ترسم بمیرم.می‌ترسم تمامت کنم اما انتظار هم کم از مردن ندارد.
(سوز یک «آه»... بین مرگ و مرگ!
همهٔ زندگی من، این بود-سیدمهدی‌ موسوی)

#پریسا_فوجی

https://www.instagram.com/tv/CZXPiNvhZ44erK7Mct5XjAvqrB3ndMLKUHAmXw0/?igshid=NTU1Mzc3ZGM=