ghrmzejiiigh🫀
19 subscribers
628 photos
115 videos
24 files
381 links
برای دل خودم و برای ادبیات 🎧
#پری_کوچک_غمگین #پریسا_فوجی
نوشته‌های من را این‌جا بخوانید!
http://www.parisafouji.blogfa.com
http://www.instagram.com/parisafouji
👥Join Groups:
Literature General: t.me/barayeadab
Book Club: https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
Download Telegram
خرّم:
هربار که به این آینه بنگرید، مرا درآن خواهید دید؛ رازش این است!
خرّم با نشاط و عاشقتان.🪞

قرمز جیییغ 🫀
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
«برف»، «ردپا» و «شال‌گردن».این‌ها کلیدواژه‌هایی هستند که برای من یادآور لحظاتی دردناکند.دردآلود از این جهت که دوست داشتم وقتی آن‌‌واژه‌ها را به کار می‌برد، به من هم فکر می‌کرد.مثل خیلی از آهنگ‌ها، مکان‌ها و...که فقط غباری از غم با دیدن و شنیدنشان روی دلم می‌نشیند.مثل اسمش.
«شال‌گردن» می‌بافم با این که به طور معمول استفاده نمی‌کنم.یعنی خیلی خواستنی نیست که بنشینم برای خودم شال‌گردن ببافم اما می‌بافم تا دست‌هایم سرگرم باشند که اگر لحظه‌ای به حال خود رهایشان کنم، می‌چسبند به رشتهٔ پوسیدهٔ افکار.به زور آدم‌هایی را در ذهنم می‌چپانند که خیلی وقت است از قلبم بیرون رفته‌اند.می‌نویسم تا دست‌هایم سرگرم باشند و همیشه وقتی نقطهٔ پایان را می‌گذارم آدم‌ها به فکرم هجوم می‌آورند.
#پریسا_فوجی
قرمز جیییغ 🫀
سلیمان: این‌ها مرغ عشقند!
تمام عمر برای هم آواز می‌خوانند،
بدون خستگی.
خرّم: من هم تمام عمر برای شما
آواز می‌خوانم و ساکت نخواهم شد
از عشقت؛ سلیمان!
سلیمان من، عشق من!🐦🩵💚

👑 حریم سلطان 👑

قرمز جیییغ 🫀
Forwarded from 🎙SadLilPari (Parisa)
Muhteşem Yüzil 😁
ghrmzejiiigh🫀
واقعا باید بشینم یه فکر اساسی برای زندگی و آینده‌م بکنم.این ساعت روز پنجشنبه از کشیک ۳۶ ساعته و بیشتر برگشتم درحالی که نمی‌تونم روی پام بایستم و باید بین خوابیدن و دوش گرفتن یکی رو انتخاب کنم. بعد اینستاگرام رو باز می‌کنم استوری می‌بینم که نوشتن بعد از یه…
پنج‌شنبه دوهفته پیش بعد از دوروز که از کشیک برگشتم اتاقم دیدم آب خوردن ندارم.گوشی‌ام بخاطر حجم بالای کار کشیک خاموش شده بود.زدم به شارژ و رفتم که از تانکر(سر چشمه!) آب بیاورم که تا پایم را گذاشتم در آسانسور برق رفت و در طبقه سوم گیر افتادم.هرچه به در کوبیدم که مگر کسی صدایم را بشنود، فایده‌ای نداشت.
از شدت خستگی و دل‌شکستگی در تاریکی آسانسور که شبیه گور مدرنی بود، زار زدم و بالاخره یکی از بچه‌ها سرایدار زپرتی ساختمان را خبر کرد.
سرایدار قفل در را باز کرد و کرکره آسانسور را کشید، و من تلاشی نکردم که صورت خیس و باد کرده‌ام را پنهان کنم.
با همان حال و از پله‌ها رفتم و آب آوردم چرا که مجبور بودم مثل خیلی از اتفاقات و مسوولیت‌هایی که ناچاری به آن تن بدهی.
برگشتم اتاق و بیش‌تر زار زدم.سرم داشت از درد می‌ترکید.هم‌خانه‌ای ام صدای گریه‌ را شنید و از پشت در پرسید:"حالت خوبه پریسا؟" جواب دادم که :"خوبم و چیزی نیست. ببخشید!"
حمله پنیک یا Panic Attack ، حالتی ست که آن‌روز ظهر به من دست داده بود.یک‌آن احساس می‌کنی که به زودی می‌میری.نفسم تنگ شده بود.چهار پاف سالبوتامول اسپری کردم.چشمانم می‌سوخت و دنیا در برابرم تیره و تار شده بود.
دیدم من هنوز برای مردن آماده نیستم یعنی خود تاریکی و سیاهی بعدش پذیرفتنی اما ترسم‌ از چگونه مردن ست‌.
یک‌آن احساس می‌کنی که به سرت زده و دیوانه شدی که دیگر تاب نمی‌آوری اما می‌آوری نه آن‌روز می‌میری نه روزهای پس از آن.

#پریسا_فوجی

قرمز جیییغ🫀

#پر_پرواز - قسمت سوم (بخش اول)
#کار_عمیق - قسمت دهم
.
اطفال در یک کلام برای من تمرین دوبارهٔ کارعمیق، نظم و برنامه‌ریزی بود.
هم‌چون داخلی، این بخش هم با تو شروع شد و با خوابی از تو تمام! شنیدم به یکی از بچه‌ها گفته بودی چهارتا رشتهٔ مهم که باید حواست به آن‌ها باشد جراحی، اطفال، زنان و اورولوژی ست.می‌بینی من حرف‌های آدم‌ها را از بر می‌کنم!برای همین هم درخواستت آن‌روز در راه درمانگاه مدام در سرم تکرار می‌شود:«باید باهات حرف بزنم.عصر برنامه‌ت چیه؟»
هیچ‌برنامه‌ای نداشتم و بی‌دلیل دست رد بر سینه‌ات زدم.حالا من می‌خواهم با تو حرف بزنم و نمی‌دانم در کدام کافهٔ عصر می‌توانم پیدایت کنم؟!
.
هرچه تاکنون در بخش‌های پراکنده و بی‌بازده شنیده و خوانده بودم؛ همه در این‌بخش به قول دکتر کیخسروی:)) «یک کاسه» شد.این اصطلاح در پایان بخش به تکیه‌کلام همهٔ استادان و شاگردان تبدیل شده بود.
.
از دورهٔ فیزیوپات که هرچند به صورت مجازی اما تمام تابستان درگیر درس و امتحان بودم، به بعد دیگر با تعطیلات تابستانی خداحافظی کردم.
حالا چندسالی می‌شود که پاییز برایم فصل جذاب‌تری ست.چشم به راهم که «پادشاه فصل‌ها کی از راه می‌رسد که مرا مبتلا کند و با رنگ‌های تازه آشنا.»مشتاقم که آن‌چه در این تابستان آموخته‌ام به زودی به کار بندم.

هم‌چنین اهمیت مرخصی چندروزه را نسبت به سه‌ماه تعطیلی رخوت‌انگیز درک کردم.چقدر همین چندروز استراحت می‌تواند روح و جسمت را تازه کند و آمادهٔ سه‌ماه کار و سحرخیزی برای مورنینگ‌های منظم و به وقت اطفال.

البته ناگفته نماند که اگر دوستی به مهربانی فاطمه پیدا نمی‌کردم قطعا نمی‌توانستم با برنامه هرروز به اتوبوس ساعت ۷:۳۰ صبح برسم تا با دوستم به بیمارستان برویم و باهم به خانه بازگردیم.ممنونم که در این بخش تنهایم نگذاشتی و همراهم بودی.

دیگر با حضور هرروزه مشکلی نداشتم و در برابرش مقاومتی نکردم چون ظهرهنگام که به خانه می‌رسیدم از خودم راضی بودم که یک کار مهم از لیست کارهای ضروری‌ام را انجام داده‌ام.

اما قسمت دوم ماجرا برنامه‌هایی بود که حول این بخش برای زندگی‌ام ریختم.

#پریسا_فوجی
ادامه در قسمت بعدی

*شعر «پاییز می‌رسد» #علیرضا_بدیع رو هم که همه از برین.😌🍁💛
https://www.instagram.com/p/CiN1KZnqPWD/?igsh=dzJ1YjF6Nmpocms2
یادت، خاطره ات
پروانه می‌شود
می‌چرخد درون جمجمه‌ام
راه فرار گم کرده
از من
منی که هرلحظه
خاطراتت را مرور کرده
و حرف‌های شیرینت را باور
وزوز مگس‌ها در گوشم
عشقت سیاهی
جهانت تاریک بود

#بداهه
#پریسا_فوجی
قرمز جیییغ 🫀
📍زاهدان، بازار رسولی🎨
🥑🍍🥭🥥🍐
Forwarded from _La'ya Ahrari_
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هوای زاهدان بارونی باشه و بری بدوی
بعدشم موکا و تیرامیسو بخوری😭

لذت‌های کوچک زندگی
همیشه برنده‌اند!