ghrmzejiiigh🫀
19 subscribers
628 photos
115 videos
24 files
380 links
برای دل خودم و برای ادبیات 🎧
#پری_کوچک_غمگین #پریسا_فوجی
نوشته‌های من را این‌جا بخوانید!
http://www.parisafouji.blogfa.com
http://www.instagram.com/parisafouji
👥Join Groups:
Literature General: t.me/barayeadab
Book Club: https://t.me/+GUDI6rX8oUFhZGQ0
Download Telegram
هااااا کن مرا که آب شود برف‌هایمان
گل کرده است در سر ما حرف‌هایمان

#فاطمه_اختصاری
@fateme_ekhtesari
@ghrmzejiiigh
دکمهٔ اول پیراهنت باز می‌شود،چراغ خاموش.نسیمی از پنجره تا دشت سینه‌ات می‌وزد.علف‌ها آرام تکان می‌خورد.گلهٔ اسب‌ها می‌دود.
.
پرده را کنار می‌زنم.صورتت درهم می‌رود.مدتی به آن‌دو فنجان گرم خواب خیره می‌شوم.به «چشم‌های پف صبح زودت»*.می‌خندم.
همیشه به همین لحظه فکر می‌کنم و اضطراب زودتر از تو بیدار شدن خواب را از چشمانم ربوده است.دوست دارم غرق رویابافی ببینمت.دوست دارم وقتی همهٔ ترس از نشدن‌ها را کنار گذاشته‌ای و فقط در آسمان شب اوج می‌گیری ببینمت.
من درست در همان لحظه کنار تو هستم.

#پریسا_فوجی
*:از #فاطمه_اختصاری
تقریبا شبیه یک طرحی که چهارسال پیش نوشته بودم و الان ندارمش.
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
به چیزهای قشنگی که نیست! فکر بکن
کنار کوچکی من بایست!...فکر بکن↓

به روز منتظری تووی دست «آینده»
به باز کردن یک نامهٔ پر از خنده

به چندتا لگوی زرد و خانه‌سازی‌ها
به هی قدم خوردن،تووی شهربازی‌ها

به فیلم دیدن در صحنهٔ هماغوشی
به این‌که صبح،کنارم لباس می‌پوشی

به یک تنفس کشدااااار در اتاقی که...
به حرف‌های نگفته از اتّفاقی که...

به راهت افتادم،از بلندی شب‌هام
مدام دل دل یک بوسه،گوشهٔ لب‌هام

رسیده‌ایم به هم تووی خواب میدان‌ها
«گذشته‌»ایم کنار هم از خیابان‌ها

دو صندلی بغل هم! میان یک اتوبوس
دو دست قفل شده در شمارش معکوس

به چشم‌های پف صبح زود فکر بکن
به چیزهای قشنگی که بود! فکر بکن

به چیزبرگر خوشمزّهٔ «امام حسین»
به حرف اول یک ارتباط یعنی:«ع»

به بوی من که به پیراهن تو می‌چسبید
به گفتن حرفی،بعد سال‌ها تردید

به چادرم که سه سال است رفته‌ای زیرش
به شهر خستهٔ من با هوای دلگیرش

نشسته منتظرم ایستگاه راه‌آهن
چه زود پر شده از غصّه،کوله‌پشتی من

دوباره یخ زدن زندگیم در «اکنون»
که دست‌های من از جیبت آمده بیرون

دلم هوای تو را کرده در شب کشدااار
و گریه می‌کنم آهسته روی تخت قطار

قیافه‌ای معمولی گرفتن از سر درد (سردرد)
یواشکی بازی با سه تا مکعّب زرد...

برای ماندن لبخندهات در یادم
به صحنه‌های قدیم کنارت افتادم

به عشق/می‌کشی‌ام با نفس درون خودت
نشسته‌ام وسط نامه‌ای ته کمدت

به بغض جا مانده بین چیزبرگر‌ها
شبانه در رفتن،از میان شاعرها

به روز اوّلمان پشت یک در بسته
به گریه‌های من و مرد از همه خسته

به دست سر شدهٔ رووی دست فکر بکن
به چیزهای قشنگی که هست!فکر بکن...

#فاطمه_اختصاری
🔳 @ghrmzejiiigh
ghrmzejiiigh🫀
چرا وقتی ذهن آرام می‌گیرد، بی‌قرار می‌شویم؟!
چرا وقتی ذهن آرام می‌گیرد، بی‌قرار می‌شویم که هرطور شده شلوغش کنیم؟!

یک ماه پیش جملهٔ بالا را نوشتم و چندتا جملهٔ بی‌ربط دیگر.هرچقدر تلاش کردم مقصودم را برسانم، نشد.حتی ظهر که یادداشت گوشی را باز کردم یا همین الان که این متن را می‌نویسم،نمی‌شود!
اما امروز دیوارنوشت جالبی در راه آزمایشگاه باکتری‌‌شناسی به چشمم خورد:)
«بی‌قراری‌ها را آرامشی باید!»
حرف من برعکس این است:
گاهی خود آرامش، بی‌قراری می‌آفریند!

نمی‌دانی دلیلش چیست که این‌قدر آرامی؟ شک می‌کنی: نکند اشتباهی رخ داده است که از آن بی‌خبرم؟ پریشان و سرگردان یکی یکی وسواس‌های گذشته را مرور می‌کنی تا شاید خاطره‌ای،حرفی و حدیثی پیدا شود که حالت را بگیرد اما نه! فایده‌ای ندارد.
به قول #بهرام :) «کینه‌ها منو خوشم نمی‌کنه و...»
همهٔ فکرهای آزاردهنده و سمی اثر خود را از دست داده‌‌اند.
مغزم «به چیزهای قشنگی که هست! فکر بکن!»* را طوطی‌وار تکرار می‌کند.

#پریسا_فوجی
*: از #فاطمه_اختصاری
@ghrmzejiiigh
در من هزار گریهٔ بیدار است، این‌بار دل به خواب نخواهم داد
بگذار تا کویر شود قلبم، آن چشمه‌ ام که آب نخواهم داد
.
با تیغ و قرص‌هام گلاویزم، افسردگی آخر پاییزم
من دلخوشم به ماه غم‌انگیزم، جایی به آفتاب نخواهم داد

دیوار و سقف و پنجره‌ام #قرمز، دیوانه ام شبیه خداحافظ
من یک درخت سرکشم و هرگز جز میوهٔ خراب نخواهم داد

از جای زخم تازه‌تری بر تن، از آخرین کبودی بر گردن
چیزی نگو، سوال نکن اصلا! من به کسی جواب نخواهم داد

قلب مرا بگیر که کوچک نیست، قلبی که وحشی است! عروسک نیست
جایی برای فلسفهٔ شک نیست، من حق انتخاب نخواهم داد

من حس تیر خوردن آهویم، چسبیده خون به حلقهٔ گیسویم
از عشق هیچ‌چیز نمی‌گویم، دیگر تو را عذاب نخواهم داد

#فاطمه_اختصاری
@ghrmzejiiigh
گفتم که شعر، چارهٔ دوری ست عشق من!
باید هنوز هم سر حرفم بایستم
#فاطمه_اختصاری
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
دکمهٔ اول پیراهنت باز می‌شود،چراغ خاموش.نسیمی از پنجره تا دشت سینه‌ات می‌وزد.علف‌ها آرام تکان می‌خورد.گلهٔ اسب‌ها می‌دود.
.
پرده را کنار می‌زنم.صورتت درهم می‌شود.مدتی به آن‌دو فنجان گرم خواب خیره می‌شوم.به «چشم‌های پف صبح زودت»*.می‌خندم.
همیشه به همین لحظه فکر می‌کنم و اضطراب زودتر از تو بیدار شدن خواب را از چشمانم ربوده است.دوست دارم غرق رویابافی ببینمت.دوست دارم وقتی همهٔ ترس از نشدن‌ها را کنار گذاشته‌ای و فقط در آسمان شب اوج می‌گیری ببینمت.
من درست در همان لحظه کنار تو هستم.

#پریسا_فوجی
*:از #فاطمه_اختصاری
تقریبا شبیه یک طرحی که چهارسال پیش نوشته بودم و الان ندارمش.
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
#شعر : #فاطمه_اختصاری
#دکلمه : #پریسا_فوجی 🙂
دیر اومدی،دیر اومدی،دیره
تنهام بذار با قرص و تنهایی💔
@ghrmzejiiigh
هااااا کن مرا که آب شود برف‌هایمان
گل کرده است در سر ما حرف‌هایمان
#فاطمه_اختصاری
.
«دوست دارم بیشتر باهات حرف بزنم»
این جمله، شنیدنش برای من دل‌نشین‌تر از «دوستت دارم» است و مگر ماهیت عشق غیر از گفتگو ست؟! («عشق یعنی؛ گفتگو» شهریار قنبری)
نوشتن هم مانند حرف زدن است.گاهی کاغذ دوست دارد که با من حرف بزند و گاهی من.مهم نیست که چه می‌نویسم، مهم نوشتن است.می‌گویند:«رابطۀ نزدیک، رابطه‌ای است که در آن؛ خود گفتگو از موضوع گفتگو مهم‌تر باشد.»(شارون سالزبرگ) وقت‌هایی که هیچ ذهنیتی درمورد آن‌چه می‌نویسم، ندارم؛ بیش‌ترین لذت را از نویسندگی می‌برم.ناخودآگاهم هشیار می‌شود و چیزهایی می‌نویسم که حتی در حدیث نفس به خودم نگفته‌ام.باید بنویسم تا در خلال نوشتن بفهمم چه می‌خواهم خلق کنم.گل خام کلمات را به شکل‌های مختلف دربیاورم تا مجسمه‌ای بسازم که با من سخن می‌گوید.
باید حرف بزنم تا صدایم را فراموش نکنم.صدای کاغذ و صدای تو را.
برای ایجاد چنین صمیمیتی چه با یک دوست چه با کاغذ، مراقبت لازم است.چند روزی که پایم را کلاف افکار می‌بندد، از کاغذ فرار می‌کنم.راه بازگشت به راحتی پیدا نمی‌شود.گم می‌شوم در ماز سوء ظن‌های ذهنم.
از خواب زمستانی بیدار می‌شوم و از لاکم می‌زنم بیرون.سفیدی چشمم را می‌زند.
ها می‌کنم که آب شود برف تنت با بوسه‌های گرم واژه‌ها.بگذار آهنگ نواختن کلیدهایت، موسیقی متن گفتگویمان باشد.
#پریسا_فوجی
شهریورماه۱۳۹۹
(یادداشتی برای ۱۵ و ۱۶ شهریورماه ۱۳۹۸)
.
But I feel like we have some kind of connection. Right?

@ghrmzejiiigh
بریز داخل سلول‌هام الکل را
به‌هم بریز من و منطق و تعادل را

که زود با چمدانم به راه برگردم
که مست باشم و امشب به ماه برگردم

مسافری که نمازش شکسته مثل دلش
بریز تا که به شهر گناه برگردم

تمام راه درست آمدم... و خسته شدم
به من اجازه بده اشتباه برگردم!

بریز تا بکشم درد از عقب به عقب
به هیچ‌تر، به زمان لقاح برگردم

به بچه‌ای که کتک خورد و پا شد از خوابش
به رختخواب تو پاشیده بود اعصابش

سرم به گیج به زانوی تو به سینهٔ تو
برای بردن من آمده سفینهٔ تو

که مست باشم و امشب به ماه... پشت کنم
که دست‌ها را از زور درد، مشت کنم

تنی که داغ شده، از عقب بچسبانی
صدای بوسیدن، روی لب بچسبانی

ستاره از وسط چشم‌هام جمع کنی
کنار پنجره به موی شب بچسبانی

بریز! به بدنم، ناخنت کشیده شده
که چسب‌زخمی را به عصب بچسبانی

به بچه‌ای که کتک خورد و پا شد از رویاش
به زندگی برگشتم، به چند زخم و خراش

بریز داخل لیوان چای، قندم را
ببند روی تنی سرد، سینه‌بندم را

که صبح بود، فراموشی‌ام به گریه رسید
هنوز گیجم و سردرد دارم و تردید

که چی گذشت!؟ که چی گفتم و چه‌کار شدیم؟
که کی سفینهٔ بی‌اسم را سوار شدیم؟!

از این جهان پر از خستگی، پر از تکرار
فقط دقایق بی‌فکر را فرار شدیم

به هیچ چیز غم‌انگیز، مست خندیدیم
و بعد وارد دنیای گریه‌دار شدیم
و بعد وارد دنیای گریه‌دار شدیم
و بعد وارد دنیای گریه‌دار شدیم...

#فاطمه_اختصاری
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
درد دارد همهٔ عمر به او فکر کنی
او به عکسی ته جیبش که شبیهت هم نیست

#فاطمه_اختصاری
@ghrmzejiiigh
سنگینی پتو و گرمایش که مرز بین بدنم و سوز بیرون است، بین من و ذهنم هم دیواری می‌کشد.هم‌چون پنبه‌ای است که بیشتر شبانه‌روز درون گوشم فرومی‌کنم.نمی‌خواهم به حرف‌ و حدیث‌های ذهنم گوش فرادهم.این خوابی ست آگاهانه بعد از بیدار شدن از کابوس.
وقتی از کابوس بیدار می‌شوی درمی‌یابی که خواب‌های خوش هم در خوابند!
می‌خوابم یا خودم را می‌خوابانم.حتی خواب‌هایی که می‌بینم هم برایم اهمیتی ندارند.من برای قطع ارتباط با دنیای سرد آدم‌ها به گرما و سنگینی پتو و سبکی خواب‌ها پناه می‌برم.
.
به «چشم‌های پف صبح زودت»* نگاه می‌کنم.به آن دو فنجان گرم خواب.بلند می‌شوم و پرده‌ها را پس می‌زنم.نور می‌ریزد داخل اتاق.ابروهایت درهم می‌رود.پتو را روی سرت می‌کشی و می‌گویی:«بگذار بخوابم...»
#پریسا_فوجی
*: از #فاطمه_اختصاری
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
سنگینی پتو و گرمایش که مرز بین بدنم و سوز بیرون است، بین من و ذهنم هم دیواری می‌کشد.هم‌چون پنبه‌ای است که بیشتر شبانه‌روز درون گوشم فرومی‌کنم.نمی‌خواهم به حرف‌ و حدیث‌های ذهنم گوش فرادهم.این خوابی ست آگاهانه بعد از بیدار شدن از کابوس.
وقتی از کابوس بیدار می‌شوی درمی‌یابی که خواب‌های خوش هم در خوابند!
می‌خوابم یا خودم را می‌خوابانم.حتی خواب‌هایی که می‌بینم هم برایم اهمیتی ندارند.من برای قطع ارتباط با دنیای سرد آدم‌ها به گرما و سنگینی پتو و سبکی خواب‌ها پناه می‌برم.
.
به «چشم‌های پف صبح زودت»* نگاه می‌کنم.به آن دو فنجان گرم خواب.بلند می‌شوم و پرده‌ها را پس می‌زنم.نور می‌ریزد داخل اتاق.ابروهایت درهم می‌رود.پتو را روی سرت می‌کشی و می‌گویی:«بگذار بخوابم...»
#پریسا_فوجی
*: از #فاطمه_اختصاری
@ghrmzejiiigh
ghrmzejiiigh🫀
روزها تصویر پرچم ایرانِ آن سوی حفاظ تراس اتاقم در پنجره منعکس می‌شود. برایم جالب است چون تنها چیزی است که به جز ماه و ابرها از این دریچه می‌بینم. با خودم فکر می‌کنم اگر مجبور بودم در کشور دیگری ادامهٔ تحصیل بدهم، در همین سن و سال که به شدت وابسته هستم، چه…

«روزها تصویر پرچم ایرانِ آن‌سوی حفاظ تراس اتاقم در پنجره منعکس می‌شود.
برایم جالب است چون تنها چیزی ست که به جز ماه و ابرها از این دریچه می‌بینم.

با خودم فکر می‌کنم اگر مجبور بودم در کشور دیگری ادامهٔ تحصیل بدهم، در همین سن و سال که به شدت وابسته هستم، چه کار می‌کردم؟ احتمالا اصلا شرایطش برای من فراهم نمی‌شد اما اگر می‌شد چه؟ آن‌وقت مشکلاتی که این‌جا، در زاهدان دارم کم‌تر نمی‌شد چه با چالش‌های جدیدی هم روبرو بودم مثلا اگر نمی‌توانستم زود به زود به خانه برگردم و به گلدان‌هایم آب بدهم؟اگر هیچ کس زبانم را نمی‌فهمید و من باید زبان همه را می‌فهمیدم؟...

پرچم کشورم اگر تنها چیزی باشد که از پنجره می‌بینم، برای من کافی ست.»
.
سه سال پیش این متن را نوشتم.آن زمان آرزویم داشتن «اتاقی از آن خود» بود.اتاقی آرام که بعد از دانشکده و بیمارستان به آن پناه ببرم و تمام دنیا پشت درش جا بماند.
امسال در چنین اتاقی زندگی می‌کردم اما اندیشهٔ تازه‌ای ذهنم را به خود مشغول کرده است:به مهاجرت فکر می‌کنم و هربار اضطراب غربت، وجودم را فرا می‌گیرد.خشمگین می‌شوم که چرا من و امثال من مجبور باشیم این سرزمین را ترک کنیم و «هرکه عاشقمان شده بود و نبود را» ببوسیم و برای کسانی جا بگذاریم که آوارگی، فال آن‌ها بوده است نه ما.

تا یکی دوماه گذشته که کار و زندگی‌ام به لطف سیستم ناشایسته‌سالاری ایران و افرادی نالایق که کم‌ترین اطلاعی از خسارتی که به دیگری وارد می‌کنند، ندارند؛ روی هوا معلق مانده بود و من با کمک خانواده‌ام و به قیمت عقب‌افتادگی فقط تلاش کردم منطقهٔ امنم را حفظ کنم.

در اوان جنگ تحمیلی اوکراین به وضعیت دانشجویانی می‌اندیشیدم که به امید آینده‌ای بهتر و با تحمل سختی‌های این راه، برای تحصیل به اوکراین رفته‌اند.من به خوبی می‌دانم که تحصیل در ایران با چه رنجی همراه است چه برسد تحصیل در کشوری با زبانی متفاوت.متأسفم برای بیگانگانی که با نام هم‌وطن درمورد دانشجویان ایرانی خارج از کشور اظهار نظر می‌کنند.اینان قطعا کسانی هستند که کوچک‌ترین تلاشی برای رشد خود نکرده‌اند.
.
من با مردمان جنگ‌زده و صلح‌طلب اوکراین با مردمان افغانستان و هرجای دیگر این کرهٔ خونی و خاکی هم‌دل و هم‌دردم.با کودکانی که معنای واژهٔ جنگ را در مدرسهٔ زندگی می‌فهمند.

مدت‌هاست که این پرسش را هرروز از خودم می‌پرسم و درموردش بارها نوشته‌ام:
چرا چرا چرا آدم باید برای آرام زیستن، برای صلح، مدام بجنگد؟! چرا آن‌هنگام که در لاک خیالت فرورفته‌ای و زندگی‌ات را آهسته پیش می‌بری، خود را به ناگاه در میانهٔ آتش می‌یابی؟!
چون شاید تنها راهی که شیطان‌بچه‌ها می‌توانند لاک‌پشت را از خانه‌اش بیرون بیاورند این است که زیر لاکش آتش روشن کنند!

#پریسا_فوجی
.
«من هرکه عاشقم شده بود و نبود را
بوسیدم و برای شما جا گذاشتم»
#فاطمه_اختصاری
@ghrmzejiiigh
Forwarded from ghrmzejiiigh🫀 (Parisa)
دکمهٔ اول پیراهنت باز می‌شود،چراغ خاموش.نسیمی از پنجره تا دشت سینه‌ات می‌وزد.علف‌ها آرام تکان می‌خورد.گلهٔ اسب‌ها می‌دود.
.
پرده را کنار می‌زنم.صورتت درهم می‌رود.مدتی به آن‌دو فنجان گرم خواب خیره می‌شوم.به «چشم‌های پف صبح زودت»*.می‌خندم.
همیشه به همین لحظه فکر می‌کنم و اضطراب زودتر از تو بیدار شدن خواب را از چشمانم ربوده است.دوست دارم غرق رویابافی ببینمت.دوست دارم وقتی همهٔ ترس از نشدن‌ها را کنار گذاشته‌ای و فقط در آسمان شب اوج می‌گیری ببینمت.
من درست در همان لحظه کنار تو هستم.

#پریسا_فوجی
*:از #فاطمه_اختصاری
تقریبا شبیه یک طرحی که چهارسال پیش نوشته بودم و الان ندارمش.
@ghrmzejiiigh
«من هرکه عاشقم شده بود و نبود را
بوسیدم و برای شما جا گذاشتم»
#فاطمه_اختصاری
@ghrmzejiiigh
ببین! سیاهه تهش، مث آخر فیلم‌ها ست
تووی سرم یه خیابونه ‌که پر از فلشه

#فاطمه_اختصاری

پ.ن: اما توی هر رابطه‌ای یه درسی هست!

قرمز جیییغ 🫀