ما قاصدکانیم که بی بال پریدیم
از خانه و کاشانهٔ خود دست کشیدیم
رفتیم بگردیم پی حال خوش اما
در موقع برگشت دگر راه ندیدیم
چون جوجهٔ نو لانهٔ خود ترک نمودیم
با علم به مرگ از سر آن دار جهیدیم
تنها به دل حادثه رفتیم و پس از آن
از درد به دنیای پر از رنگ رسیدیم
در مدت کوتاهی عوض شد سروسامان
ما رشتهٔ خویشی بهکل از ریشه بریدیم
از حادثه و مرگ و غم و درد بگوییم
یک روز اگر باز بپرسید چه دیدیم!
الهه برزگر
@bjpub
از خانه و کاشانهٔ خود دست کشیدیم
رفتیم بگردیم پی حال خوش اما
در موقع برگشت دگر راه ندیدیم
چون جوجهٔ نو لانهٔ خود ترک نمودیم
با علم به مرگ از سر آن دار جهیدیم
تنها به دل حادثه رفتیم و پس از آن
از درد به دنیای پر از رنگ رسیدیم
در مدت کوتاهی عوض شد سروسامان
ما رشتهٔ خویشی بهکل از ریشه بریدیم
از حادثه و مرگ و غم و درد بگوییم
یک روز اگر باز بپرسید چه دیدیم!
الهه برزگر
@bjpub
با یکی از رفقا رفته بودیم قدم بزنیم و مسیرمان خورد به یک مرکز خرید بزرگ که درست در وسط طبقهی همکف آن کافهای وجود داشت.
شب بود. روی صندلی کافه نشسته بودیم به گپ زدن. پیرمرد و پیرزنی دیدم که سلانهسلانه خودشان را رساندند به میز روبهرویی. شانههاشان خمیده بود. دست یکدیگر را گرفته بودند و آرام آرام قدم برمیداشتند. میدانید چه میگویم؟
در جامعهی ما جوانها هم عارشان میآید دست آندیگریشان را در دستشان بگیرند. اما آنها با همان سن و سال دست یکدیگر را گرفته بودند و به هم لبخند میزدند تا ثابت کنند دود از کنده بلند میشود. سپس پیرزن مهربانجانش را روی صندلی میز روبهروییمان نشاند، دستی به سرش کشید، رفت و در مغازههای پشت کافه گم شد. نیم ساعت بعد که ما بلند شدیم برویم پیرمرد تکیه بر عصا زده بود و با آرامش به جوانها نگاه میکرد و لابد با خودش فکر میکرد عجب اوقاتشان را بیفکر میگذرانند. ما که رفتیم اما من دلم عجیب پیش آن دو ماند. داشتم به این فکر میکردم چرا بیشتر صبر نکردم تا بازگشت پیرزن را ببینم.
مطمئناً صحنهی نابی میشد !
الهه برزگر
@bjpub
شب بود. روی صندلی کافه نشسته بودیم به گپ زدن. پیرمرد و پیرزنی دیدم که سلانهسلانه خودشان را رساندند به میز روبهرویی. شانههاشان خمیده بود. دست یکدیگر را گرفته بودند و آرام آرام قدم برمیداشتند. میدانید چه میگویم؟
در جامعهی ما جوانها هم عارشان میآید دست آندیگریشان را در دستشان بگیرند. اما آنها با همان سن و سال دست یکدیگر را گرفته بودند و به هم لبخند میزدند تا ثابت کنند دود از کنده بلند میشود. سپس پیرزن مهربانجانش را روی صندلی میز روبهروییمان نشاند، دستی به سرش کشید، رفت و در مغازههای پشت کافه گم شد. نیم ساعت بعد که ما بلند شدیم برویم پیرمرد تکیه بر عصا زده بود و با آرامش به جوانها نگاه میکرد و لابد با خودش فکر میکرد عجب اوقاتشان را بیفکر میگذرانند. ما که رفتیم اما من دلم عجیب پیش آن دو ماند. داشتم به این فکر میکردم چرا بیشتر صبر نکردم تا بازگشت پیرزن را ببینم.
مطمئناً صحنهی نابی میشد !
الهه برزگر
@bjpub
به جرأت میتوانم بگویم در تولد ۳۰ سالگیتان میفهمید خوشبختی در دنبال کردن راهی که دیگران رفتند یا از شما انتظار داشتند بروید نیست،
میفهمید خوشبختی در دیدن چیزهای تازه است که پیش از این هرگز به آنها توجه نکرده بودید،
خوشبختی در شنیدن صدای قلب خودتان است.
میفهمید خوشبختی خودتان بودن است نه چیزی که بقیه انتظار دارند باشید.
میفهمید خوشبختی پذیرفتن خودتان بوده. « منی » که به آن تبدیل شده بودید .
در صبح تولد ۳۰سالگیتان تمام سالهای زندگیتان مشت میشود و توی صورتتان میخورد. آن وقت است که میفهمید خوشبختی فقط مهربانی کردن با خودتان بوده. همانی که همیشه سعی داشتید نادیدهاش بگیرید.
الهه برزگر
@bjpub
میفهمید خوشبختی در دیدن چیزهای تازه است که پیش از این هرگز به آنها توجه نکرده بودید،
خوشبختی در شنیدن صدای قلب خودتان است.
میفهمید خوشبختی خودتان بودن است نه چیزی که بقیه انتظار دارند باشید.
میفهمید خوشبختی پذیرفتن خودتان بوده. « منی » که به آن تبدیل شده بودید .
در صبح تولد ۳۰سالگیتان تمام سالهای زندگیتان مشت میشود و توی صورتتان میخورد. آن وقت است که میفهمید خوشبختی فقط مهربانی کردن با خودتان بوده. همانی که همیشه سعی داشتید نادیدهاش بگیرید.
الهه برزگر
@bjpub
کافهها هر روز پر از آدمهای تنهایی هستند که منتظرند کسی لبخندی به رویشان بپاشد . آدمهای غمگینی که کسی نفهمیده چه در دلشان میگذرد، شبهای درازی که مدام کِش میآیند را چگونه به صبح میرسانند و در طول روز خندههای بیجان کاملاً مصنوعی چقدر آزارشان میدهد.
این آدمها یک روز زودتر از موعد تمام میشوند و آن وقت است که بقیه تازه توجهشان جلب شود و آنها را خوب میببینند، از مرگش متأسف میشوند و یک تراژدی بی عیبونقص از مرگش میسازند.
آدمها را تا زندهاند ببینیم. مرگ ، زمان مناسبی برای دیدن و محبت کردن نیست.
الهه برزگر
@bjpub
این آدمها یک روز زودتر از موعد تمام میشوند و آن وقت است که بقیه تازه توجهشان جلب شود و آنها را خوب میببینند، از مرگش متأسف میشوند و یک تراژدی بی عیبونقص از مرگش میسازند.
آدمها را تا زندهاند ببینیم. مرگ ، زمان مناسبی برای دیدن و محبت کردن نیست.
الهه برزگر
@bjpub
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ناقوس مرگ بود.
وقتی رفت خشکم زد. گفت باید برود .سوار اولین قطار شد و مرا در همان حال تنها گذاشت. قطار که به راه افتاد دوستانمان گمان کردند الان است که بروم به التماس، یا بیفتم زمین به گریه ، اما هیچکدام از این کارها را نکردم. نه اینکه دلم نخواهد کاری بکنم، چرا میخواستم. تمام بند بند وجودم او را میخواست ، ولی نتوانستم. نشد . پاهایم حرکت نمیکردند. سوت قطار که آمد بند دلم پاره شد. دور شدن قلبم را به وضوح میدیدم. تَر شدن چشمانم را کاملاً حس میکردم . کم چیزی نبود. من داشتم کسی را از دست میدادم که انتخاب خودم بود. انتخاب سالهای دورم که باعث شده بود به زندگی برگردم. که من، من شوم .حالا او داشت میرفت و من هیچکاری از دستم بر نمیآمد. یادم میآید وقتی دیده بودمش ترسیدم. با خودم عهد کردم دور شوم، مبادا یک روز بیاید که من عاشق شده باشم. ولی یک روز آمد که دیدم قلبم نیست. مانده بود پیشَش.
بعد از آن خندههایش نوشِ جانم میشد. صدایش آرامش شبهایم . دوستم گفت : لعنت بر پدر عشق و عاشقی. دیدی؟ کسی که آنقدر از او تعریف میکردی تنهایت گذاشت و رفت. دیدی آدم خوبی نبود؟
دلم گرفت. تمام روزهای رفتهام که پیش چشمانم سر خوردند دیدم اگر باز هم به عقب برگردم همین انتخاب را خواهم کرد. گفتم: او درستترین انتخاب من در آن برهه از زندگیام بود. باز هم اگر به گذشته برگردم با اویی که روزی ترکم خواهد کرد زندگی میکنم .
گفت : پس این احوالت از چه روست؟
گفتم:
به قول هلالی جغتایی « دل از درد جدایی میکشد آهی و میگوید
که تنهایی عجب دردیست،داد از دست تنهایی!»
الهه برزگر
@bjpub
وقتی رفت خشکم زد. گفت باید برود .سوار اولین قطار شد و مرا در همان حال تنها گذاشت. قطار که به راه افتاد دوستانمان گمان کردند الان است که بروم به التماس، یا بیفتم زمین به گریه ، اما هیچکدام از این کارها را نکردم. نه اینکه دلم نخواهد کاری بکنم، چرا میخواستم. تمام بند بند وجودم او را میخواست ، ولی نتوانستم. نشد . پاهایم حرکت نمیکردند. سوت قطار که آمد بند دلم پاره شد. دور شدن قلبم را به وضوح میدیدم. تَر شدن چشمانم را کاملاً حس میکردم . کم چیزی نبود. من داشتم کسی را از دست میدادم که انتخاب خودم بود. انتخاب سالهای دورم که باعث شده بود به زندگی برگردم. که من، من شوم .حالا او داشت میرفت و من هیچکاری از دستم بر نمیآمد. یادم میآید وقتی دیده بودمش ترسیدم. با خودم عهد کردم دور شوم، مبادا یک روز بیاید که من عاشق شده باشم. ولی یک روز آمد که دیدم قلبم نیست. مانده بود پیشَش.
بعد از آن خندههایش نوشِ جانم میشد. صدایش آرامش شبهایم . دوستم گفت : لعنت بر پدر عشق و عاشقی. دیدی؟ کسی که آنقدر از او تعریف میکردی تنهایت گذاشت و رفت. دیدی آدم خوبی نبود؟
دلم گرفت. تمام روزهای رفتهام که پیش چشمانم سر خوردند دیدم اگر باز هم به عقب برگردم همین انتخاب را خواهم کرد. گفتم: او درستترین انتخاب من در آن برهه از زندگیام بود. باز هم اگر به گذشته برگردم با اویی که روزی ترکم خواهد کرد زندگی میکنم .
گفت : پس این احوالت از چه روست؟
گفتم:
به قول هلالی جغتایی « دل از درد جدایی میکشد آهی و میگوید
که تنهایی عجب دردیست،داد از دست تنهایی!»
الهه برزگر
@bjpub
باور کنید یا نه من ، شما و همهی کسانی که فکر میکنید انسانهای بزرگی هستند تنها تودههایی عظیم از سلولهایی آسیبپذیریم که هر لحظه ممکن است در هم فرو بریزیم. ما هر روز از خواب بلند میشویم و گمان میکنیم سرنوشت وظیفهاش بوده برای ما تعظیم کند و خورشید هم هر سحر «باید» در بیاید. شروع میکنیم زمین را به آسمان دوختن و تا جا دارد غر میزنیم، گیر میدهیم و بقیه را عاصی میکنیم. بعد که درست و حسابی دلشان را شکستیم خیالمان راحت میشود.
باید یادمان بیاید هر لحظه ممکن است آخرین فرصتمان هم برای درست زندگی کردن به پایان برسد .
الهه برزگر
@bjpub
باید یادمان بیاید هر لحظه ممکن است آخرین فرصتمان هم برای درست زندگی کردن به پایان برسد .
الهه برزگر
@bjpub
صورتش حسابی چروک برداشته بود. روی تخت کنار دیوار دراز کشیده و به روزهایش فکر میکرد. به تمام آن ساعاتی که حال مانند چروکی عمیق بر روی صورتش نشسته بودند. روزی که دخترکی کنجکاو در ویلای پدرش بود. روزی که برای تحصیل در کالجی دور از محل زندگیاش با مادرش بحث کرده بود. روزی که عاشق پسرکی گاوچران از خانوادهای معمولی شده بود و پدرش فکر میکرد او برازندهاش نیست و هیچوقت اجازهی وصلت به آنها را نداده بود. روزهایی که امیدوارانه میگذشتند و در خیالاتش به بازگشتشان فکر میکرد ، روزهایی که هرگز از راه نرسیده بودند. اوقاتی که با مردی از طبقهی اشراف ازدواج کرده بود. روزی که پدر و مادرش این جهان را ترک کردند و او مانده بود و خاطرات تلخ و شیرینشان. روزی که اولین فرزندش به دنیا آمد. روزی که بزرگ شدنش را تماشا کرد و خودش او را تا محراب هدایت کرد. روزی که به سوگ همسرش نشست و فکر کرد مرد بیچاره با وجود اینکه هرگز به روی خودش نمیآورد در فکر فرو رفتنهای او از چه بابت است، هیچوقت او را سرزنش نکرد.
حالا چند سالی میشد که به ویلای پدریاش نقل مکان کرده و برخلاف جوانیاش که عاشق سکنی گزیدن در بزرگترین اتاق عمارت، زیر یکی از آن پنجرههای عظیمش بود، جایی کوچک ، به دور از پنجرههای بزرگ که سوز سرما از آن میوزید را انتخاب کرده بود و به همهی عمر رفتهاش فکر میکرد. حتی در آن حال هم هنوز پسرک گاوچران را از یاد نبرده بود. چشمان معصومش را خیلی خوب به یاد داشت.
دیگر شب شده بود. باید خاطراتش را جمع میکرد و به خواب میرفت.
صبح روز بعد روزنامههای شهر تیتر زدند: ثروتمندترین آدم شهر ، امروز در تنهاترین حالت ممکن به خواب ابدی رفت و همراه او تمام خاطراتش به اغما ٕ رفتند.
الهه برزگر
@bjpub
حالا چند سالی میشد که به ویلای پدریاش نقل مکان کرده و برخلاف جوانیاش که عاشق سکنی گزیدن در بزرگترین اتاق عمارت، زیر یکی از آن پنجرههای عظیمش بود، جایی کوچک ، به دور از پنجرههای بزرگ که سوز سرما از آن میوزید را انتخاب کرده بود و به همهی عمر رفتهاش فکر میکرد. حتی در آن حال هم هنوز پسرک گاوچران را از یاد نبرده بود. چشمان معصومش را خیلی خوب به یاد داشت.
دیگر شب شده بود. باید خاطراتش را جمع میکرد و به خواب میرفت.
صبح روز بعد روزنامههای شهر تیتر زدند: ثروتمندترین آدم شهر ، امروز در تنهاترین حالت ممکن به خواب ابدی رفت و همراه او تمام خاطراتش به اغما ٕ رفتند.
الهه برزگر
@bjpub
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آهای فلک که زلفمون گیر سرانگشت توئه
مشتتو وا کن که باهار اومده و پشت توئه
آهای فلک برو بذار شاپره بشکن بزنه
پروانه نوروز بخونه،
عشق بیاد در بزنه
آهای فلک باهار اومد
شکوفه و هَزار اومد
درخت آبستنمون جوونههاش به بار اومد
باهار اومد کِل بزنیم
یه سری به دل بزنیم
غنچه بدیم شکوفه شیم
حرفای خوشگل بزنیم
آهای فلک یه کم بخند
باهار دلش نازکهها !
الهه برزگر
@bjpub
مشتتو وا کن که باهار اومده و پشت توئه
آهای فلک برو بذار شاپره بشکن بزنه
پروانه نوروز بخونه،
عشق بیاد در بزنه
آهای فلک باهار اومد
شکوفه و هَزار اومد
درخت آبستنمون جوونههاش به بار اومد
باهار اومد کِل بزنیم
یه سری به دل بزنیم
غنچه بدیم شکوفه شیم
حرفای خوشگل بزنیم
آهای فلک یه کم بخند
باهار دلش نازکهها !
الهه برزگر
@bjpub
آقاجان همیشه چهرهی عبوسی داشت. چه سر حجره ، چه توی خانه وقت تلویزیون تماشا کردن، چه توی صف نان. وقتی سر ظهر بقچهی گلمنگلیاش را میبردم حجره و میگفتم خانومجان ناهار فرستاده، یک چشمی به من و بقچهی توی دستم نگاهی میانداخت، لبخندش را میدزدید و بعد دست میکرد توی جیبش و پولی کف دستم میگذاشت. میگفتم دارم آقاجان. اخمهایش را در هم گره میزد که فوضولی مقوف، کرایه است.
آقاجان هیچ وقت لبخند نمیزد ، اما همهی محله از حجرهاش خرید میکردند. میگفتند آقاجان انصاف دارد. میگفتند یک قِران امروزش، فردا دو قِران نمیشود.
دم غروبی هم که میآمد خانه خانومجان بالآخره دل از پنجره میکند و تند تند میرفت سروقت چای و نقل و نبات.
همیشه دمدمهای غروب خانه را یا عطر نان برمیداشت ، یا نرگسی که از دخترک گلفروش خریده شده بود.
آقاجان هیچوقت به خانومجان نگفت دوستش دارد، اما هرشب بعد از شام میآمد مینشست ور دلش ، رادیو را روشن میکرد و وقتی خوانندهها شروع میکردند به آواز ، میپرسید راستی خانم این کیست؟ یا آنیکی کیست؟
خانومجان هم بااینکه میدانست آقاجان نام تمامشان را از بر است، به تمام سوالاتش جواب میداد.
خانومجان و آقاجان یک عمر نگفتند دوستت دارم، اما خیلی خوب به آن عمل کردند. خیلی خوب !
الهه برزگر
@bjpub
آقاجان هیچ وقت لبخند نمیزد ، اما همهی محله از حجرهاش خرید میکردند. میگفتند آقاجان انصاف دارد. میگفتند یک قِران امروزش، فردا دو قِران نمیشود.
دم غروبی هم که میآمد خانه خانومجان بالآخره دل از پنجره میکند و تند تند میرفت سروقت چای و نقل و نبات.
همیشه دمدمهای غروب خانه را یا عطر نان برمیداشت ، یا نرگسی که از دخترک گلفروش خریده شده بود.
آقاجان هیچوقت به خانومجان نگفت دوستش دارد، اما هرشب بعد از شام میآمد مینشست ور دلش ، رادیو را روشن میکرد و وقتی خوانندهها شروع میکردند به آواز ، میپرسید راستی خانم این کیست؟ یا آنیکی کیست؟
خانومجان هم بااینکه میدانست آقاجان نام تمامشان را از بر است، به تمام سوالاتش جواب میداد.
خانومجان و آقاجان یک عمر نگفتند دوستت دارم، اما خیلی خوب به آن عمل کردند. خیلی خوب !
الهه برزگر
@bjpub
مردها پیچیدههای سادهای هستند!
خوب که نگاهشان کنی همان کودک چند سال پیش را میبینی که میان کوچه، وسط گل و لای نشسته و بخاطر توپ پلاستیکی پارهاش اشک میریزد، انگار دنیایش تمام شده!
مردها از خیس شدن بیزارند اما
پایش که بیفتد میان طوفان هم میروند تا نجاتت دهند!
هیچ کس فکرش را هم نمیکند این پسربچههای بزرگسال گاهی
به همان آغوش ، بدجوری نیازمندند! مثل آغوش گرم یک همراه ابدی.
عصبانی که بشوند هوایشان ابریِ ابریست، اما خیلی زود خودشان برمیگردند و میگویند: «راستی،هوای خوبیست نه؟!»
و این یعنی مرا ببخش. یعنی غرورم اجازه نمیدهد بگویم اما تو ،باز هم مرا ببخش!
پسربچه هایی که حالا میان بزرگسالی گیر کردهاند،
با تمام بدقلقیهاشان، همیشه ی خدا نیازمند محبتند.
الهه برزگر
@bjpub
خوب که نگاهشان کنی همان کودک چند سال پیش را میبینی که میان کوچه، وسط گل و لای نشسته و بخاطر توپ پلاستیکی پارهاش اشک میریزد، انگار دنیایش تمام شده!
مردها از خیس شدن بیزارند اما
پایش که بیفتد میان طوفان هم میروند تا نجاتت دهند!
هیچ کس فکرش را هم نمیکند این پسربچههای بزرگسال گاهی
به همان آغوش ، بدجوری نیازمندند! مثل آغوش گرم یک همراه ابدی.
عصبانی که بشوند هوایشان ابریِ ابریست، اما خیلی زود خودشان برمیگردند و میگویند: «راستی،هوای خوبیست نه؟!»
و این یعنی مرا ببخش. یعنی غرورم اجازه نمیدهد بگویم اما تو ،باز هم مرا ببخش!
پسربچه هایی که حالا میان بزرگسالی گیر کردهاند،
با تمام بدقلقیهاشان، همیشه ی خدا نیازمند محبتند.
الهه برزگر
@bjpub
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من سفیدم تو سیاه
من زبونم تو نگاه
من و تو کنار هم دنیا رو زیبا میکنیم
روزای خوبی رو میسازیم و بر پا میکنیم
حتی وقتی خستهایم و قلبمون کویریه
با همین مهربونی کویرو دریا میکنیم
من کوتاهم تو دراز
من عجیبم تو بساز
من و تو هیچرقمه کنار هم جور نمیشیم
اما پیش همدیگه به کاری مجبور نمیشیم
وقتی غصهای همش باعث دیوونگیه
نمیریم، یکدفهای دور نمیشیم کور نمیشیم
من سوالم تو جواب
من یه شعرم تو حساب
با وجود این همه تفاوت عشقمون کم نمیشه
بعد بحث و جنجالم پیش همیم باز همیشه
زندگی دو روزه، دوری دیگه معنی نمیده
تو آخه میخوای بدون من بمونی که چی شه؟
تو فقط مال منی!
الهه برزگر
@bjpub
من زبونم تو نگاه
من و تو کنار هم دنیا رو زیبا میکنیم
روزای خوبی رو میسازیم و بر پا میکنیم
حتی وقتی خستهایم و قلبمون کویریه
با همین مهربونی کویرو دریا میکنیم
من کوتاهم تو دراز
من عجیبم تو بساز
من و تو هیچرقمه کنار هم جور نمیشیم
اما پیش همدیگه به کاری مجبور نمیشیم
وقتی غصهای همش باعث دیوونگیه
نمیریم، یکدفهای دور نمیشیم کور نمیشیم
من سوالم تو جواب
من یه شعرم تو حساب
با وجود این همه تفاوت عشقمون کم نمیشه
بعد بحث و جنجالم پیش همیم باز همیشه
زندگی دو روزه، دوری دیگه معنی نمیده
تو آخه میخوای بدون من بمونی که چی شه؟
تو فقط مال منی!
الهه برزگر
@bjpub
👍2❤1