انتشارات بته‌جقه
46 subscribers
679 photos
77 videos
4 files
37 links
انتشارات بته‌جقه
ناشر تخصصی چاپ آثار نویسندگان ایرانی
عقد قرارداد به صورت حضوری یا غیرحضوری
تضمین کیفیت ویرایش،کاغذ،چاپ و...

ارتباط با ما:
@bottejeqqepub
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Audio
خواننده: وحید موسوی
ترانه: الهه برزگر


@bjpun
روزهای بارانی فقط تا آنجا شاعرانه می‌ماندند که زود تمام شوند، اما وقتی بیشتر از ۲۴ساعت طول می‌کشید از حوصلهٔ من خارج می‌شد.
بعد از متر کردن عرض خانه با لب و لوچهٔ آویزان پای پنجره ایستادم. آنقدر قطرات باران درشت بود که می‌شد هر دانه‌اش را شمرد. چشمم از تیر چراغ برق که قطرات باران روی آن ردیف شده بودند روی پنجره‌ی خانهٔ کاهگلی همسایه ثابت ماند. خانه قدیمی و دست نخورده بود. قبل از این گمان می‌کردم فقط خودم شاعرانگی‌هایم گوش فلک را کرده. آن روز فهمیدم نسلم رو به انقراض نیست. دختری پنجرهٔ چوبی را باز کرد .لبخند به لب داشت. چشمانش را بست و هوای سرد بارانی را نفس کشید. سپس با من چشم تو چشم شد. چند لحظه‌ای سکوت به وجود آمد و تنها صدای برخورد باران با برگ‌ها و سطوح شنیده می‌شد. نمی‌دانم چه شد که هوس کردم مثل قدیم‌ندیم‌ها پنجره را باز کنم و با غریبه‌ها معاشرت کنم بدون اینکه فکر کنم بد است. عیب است. خطرناک است.
پنجره را چهارطاق باز کردم و بلند گفتم:« سلااام.» جوری گفتم که صدایم با او برسد. و وقتی دلم شور می‌زد که نکند گمان ببرد دیوانه‌ام دستش را دراز کرد و لبخندش پررنگ‌تر شد:« سلاااام . »
در دلم بساط عروسی بر پا شده بود. لبم به لبخند باز شد:« چطوووریی؟»
گفت:« خوووبم. تو چییی؟»
دستانم را به لبهٔ پنجره گرفتم و کمی خودم را در چهارچوب بیرونی جای دادم:« خووبم. اسمت چیهه؟ من مهتاب.»
بیشتر خندید:« منم خورشید.»
داشت چه اتفاقی می‌افتاد، نمی‌دانم. دلم لرزید. حس شعفی در وجودم طنین انداخت. انگار گل از گلم شکفت. این دیگر اوج شاعرانگی بود. گفتم:« وای چه باحااال!! ماه و خورشید. گمونم باید اییین لحظه رو تو گینس ثبت کنن.»
گفت:« چراا؟»
_چون برای اولییین بار ماااه و خورشییید همدیگه رو ملاقااات کردن.»
آن لحظه لبخند زد. لبخند زدم. ساکت شدیم. درست مثل آنه شرلی از او یک دیانا ساختم و با خودم گفتم چه می‌شد اگر تا آخر عمر با هم دوست می‌ماندیم. اما صدایی از توی خانهٔ آن‌ها
حواسمان را پرت کرد و تلپی افتادیم درون دنیای دیگران. لبخندش محو شد و گفت:« الآن می‌آم.»
بعد رو به من کرد:« من باید برمم. خیلی از آشنایی باهات خوشحال شدم نیمهٔ گمشده.»
و بدون اینکه اجازه بدهد حرفی بزنم پنجره را بست و رفت.من حتی فرصت نکرده بودم شماره تلفنی از او بگیرم و افکارم را با او در میان بگذارم.
آن روز او از جلوی چشمانم رفت ، ولی از افکارم نه.
حالا بعد از سال‌ها فکر می‌کنم فرصت تنها چند ثانیه در مقابلت قد علم می‌کند و بعد ناپدید می‌شود. و راستش را بخواهید خیلی از ما آن را به چنگ نمی‌آوریم.

الهه برزگر



@bjpub
1
• وقتی دیدم مَچّه کرده دست و پایم می‌رفت پی هزار سال . گم می‌شد. خدا بیامرز خانوم‌جان به نازونوز کردن و ادااطفار درآوردن می‌گفت مَچّه کردن. مثلاً گه‌گداری که آقاجان برایش ناز می‌کرد می‌گفت: « هی هی هی! ببین‌ها ! باز آقا برایم مَچّه کرده.» خلاصه این مَچّه کردن ماند روی زبان‌ ما و بعدها قصه‌ها داشتیم باهاش .
فقط می‌دانستیم یکی مچه کند چجوری‌ست. ندیده بودیم بعدش باید چه کنیم. آن زمان عیب بود بزرگترها جلوی چشم بچه‌ها همدیگر را بغل بگیرند . ماچ و بوسه که دیگر هیچ !
به‌همین‌خاطر وقتی دلبرجان مچه کرد ما بِرّ و بِرّ فقط نگاهش کردیم. نمی‌دانستیم باید برویم جلو عطر اقاقیای پیراهنش را بکاریم در باغ تن‌مان یا با نسیم دست‌به‌یکی کنیم بتابد در زلفش بلکه آباد شود این دل لاکردار .
خلاصه که ما بلد نشدیم چطور می‌شود عاشقی کرد. شما اگر دلبرتان مَچّه کرد بلدش شوید.

الهه برزگر

@bjpub
نظر خوانندگان کتاب هریو و آوای دُرسامُون

@bjpub
آن‌وقت‌ها برق زیاد می‌رفت. سر سیاه زمستان هم که تا زانو برف می‌آمد و باغ در سکوت غرق می‌شد ، رادیو دیگر کار نمی‌کرد. کنار چراغ آتِرا چمبره می‌زدیم و با دستمان روی دیوار شکلک در می‌آوردیم. بعدها شنیدیم به آن اَداها می‌گویند سایه‌بازی.
یک کتری رویی همیشه روی چراغ زوزه می‌کشید و تنها آهنگ شب‌های ساکت برفکی‌مان می‌شد. یک روز صبح که بیدار شدیم دیدیم آن‌قدر برف باریده که بابایمان گیر کرده تو‌ی خانه . داشت ظهر می‌شد و روی گاز خالی . نفت هم دیگر داشت ته می‌کشید ، زیرا هر چه که بود شب قبل در بخاری نفتی‌مان سوخته بود. مادرمان کمی این‌پاآن‌‌پا کرد که بابا یک سبد و رشته‌طنابی برداشت، رفت توی باغ.
یک ساعت بعد یک پرنده‌ی مادرمرده‌ که به تازگی ذبح شده بود توی ظرفشویی قرارداشت .
آن روز بالآخره ما ناهار داشتیم، اما بغضی کنج گلوی همه‌مان بود. آن روز هیچ‌کس حرفی نزد و بعدها هیچ‌کس خاطره‌ی آن روز را زنده نکرد.
آن‌وقت‌ها ما خیلی چیزها داشتیم که دیگر تکرار نشد ، اما خوشحالم قرار نیست هیچ‌وقت زمان به عقب بازگردد !

الهه برزگر

@bjpub
1
نمی‌دانستم می‌خواهم چه کنم. نگاهم که می‌کرد دلم می‌خواست بروم جایی که او نباشد. روزی هم که دیر به کتابفروشی می‌آمد قلبم ناآرام می‌شد. دلم می‌خواست مشتری نیاید که بتوانم با خیال راحت چشمم به در بماند بلکه از راه برسد. یک روز که مثل همیشه حواسم به در بود غافلگیرم کرد. با او چشم‌توچشم شدم. کتاب از دستم افتاد و تق! صدا کرد. مشتری را راه انداختم و سریع از پشت پیشخوان فرار کردم. لبخندی زد و رفت سرکارش. رفتم پشت یکی از قفسه‌ها و سرم را گرم چیدمان کتاب‌ها کردم که رنگ‌ها باید منظم باشند و از زیبایی بصری برخوردار باشند و چند مورد بی‌مصرف دیگر که باعث می‌شد بهانه‌ای برای گریز پیدا کنم . صورتم گل انداخته بود. آن لحظه هزار بار در ذهنم مرور می‌شد و دلم می‌خواست خودم را خفه کنم. با خودم یکی‌به‌دو می‌کردم که یعنی فهمیده یا نه! تا اینکه جلوی راهم را سد کرد گفت: هی کتابفروش! بالاخره نمی‌خواهی بگویی دوستم داری؟
زبانم بند آمد.


الهه برزگر

@bjpub
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در یک غروب سرد پاییزه ناامیدانه به آینه نگاه کردم و فهمیدم بالاخره همانی شدم که انکارش می‌کردم. کسی که سعی داشتم فراموشش کنم داشت کسی که بودم را از پا در می‌آورد و هیچ‌کدام از جلسات مشاوره، صحبت با دوستانم، گوش دادن به موسیقی‌های شاد یا قدم زدن‌های درازمدت نتوانسته بود مرا به خودم بازگرداند.
از یک جایی به بعد از تقلا خسته شدم و تصمیم گرفتم دیگر کسی را فراموش نکنم. فهمیدم این کاری‌ست که برای آن ساخته نشدم. فقط باید با حفره‌ی خالی بزرگی که در قلبم ایجاد شده کنار بیایم و بپذیرم که وجود دارد و قرار است سال‌ها با من بماند. و ساعت‌های زیادی غصه‌ی این موضوع را می‌خوردم که تا مدت‌ها در خلوتم غمگین خواهم بود!
روزها گذشت. زندگی بر حافظه‌ام غلبه کرد و یادم رفت باید غصه بخورم. تااینکه یک روز جایی دیدمش. برای چند ثانیه جهان مکث کرد، اما او مرا ندیده بود. وقتی از مقابل چشمانم گذشت فهمیدم قلبم دارد مثل دیروز و پری‌روز و چندروزقبل‌ترش کار می‌کند. عادی هم کار می‌کند. ناگهان به یادم آمده بود ناراحت شوم، اما نه بخاطر نداشتن کسی، بلکه بخاطر عذاب دادن خودم.
حال که خود را در آن‌طرف سی سالگی می‌دیدم ، دریافتم که من دیگر آن منِ سابق نیستم. حتی عوامل غصه‌خوردنم هم تغییر کرده بود.
راهم را کشیدم و رفتم. با خودم فکر کردم حال بدون اینکه بفهمم دارم به جهت چه مسئله‌ای غصه می‌خورم که نباید!

الهه برزگر


@bjpub
پس از تو
رد پایت را می‌بوسم
می‌دانم هیچ‌کس
در هیچ نقطه‌ای از زندگی
به لحظه‌ی مرگ خود
بوسه نمی‌زند !


الهه برزگر

@bjpub
Athanasia [Nex1Music.IR]
Mehrzad Khajeh Amiri
موسیقی بی‌کلام آتاناسیا / مهرزاد خواجه امیری

#اهنگ_بیکلام


@bjpub
ما دینِ‌مان فرق می‌کند رفیق! به خدای خودمان معتقدیم. خدای ما مثل همانی که این مردم توی مغزمان فرو کرده بودند نیست‌ . سرمان را زیر آب نمی‌کند. ما را دور نمی‌اندازد. داد نمی‌زند. ترک‌مان نمی‌کند. تازه ان‌قدر معرفت دارد که اگر یک غلطی کردیم و بعدش دست از پا درازتر آمدیم، بگوید بفرما بنشین سر سفره یک لقمه نان هست کنار هم باشیم.
خدای ما از آن مشتی‌هاست جان شما!
ما هم که نمک‌پرورده؛ زورمان را زدیم بشویم یکی لنگه‌ی خودش. که بمانیم پای حرفمان. پای دل‌مان.
یک سوال داشتم. خدای شما مگر چگونه‌ است؟

الهه برزگر


@bjpub
تا ۱۰ سال پیش مهم بود مردم درباره‌ام چه نظری می‌دهند.
مهم بود جوری لباس بپوشم که بقیه خوششان بیاید و بگویند چه آدم خفنی!
مهم بود همپای بقیه کسی را داشته باشم که وقتی بگوید « برایت میمیرم» قند در دلم آب شود.
مهم بود همه را راضی نگه دارم، ولو با قربانی کردن خواسته‌های خودم.
حالا ولی هیچ‌کدام از این‌ها اهمیت چندانی ندارد. در طی سال‌ها وقتی زندگی روی سفیدوسیاهش را نشانم داد تمامشان رنگ باختند.
حالا برایم مهم نیست مردم پشت سرم چه می‌گویند. آنها همیشه باید حرفی برای گفتن داشته باشند.
حالا مهم نیست از ظاهرم خوششان بیاید یا نه، من لباس‌های رنگی، با رنگ‌ولعابی که شکل رویاهایم باشند را می‌پسندم.
حالا مهم نیست کسی در زندگی‌ام وجود نداشته باشد. خودم کسانی که می‌گویند برایت میمیرم را پس می‌زنم. زیرا تنها، آن‌کس حقیقت را می‌گوید که برایت زندگی می‌کند.
دیگر با خودم عهد بسته‌ام فقط خودم را راضی نگه دارم.
این نوعی از زندگی‌‌ست که در آن آرامش دارم.
من عوض نشدم. تنها خودم را از میان افکاری بیمار که سعی در عوض کردنم داشتند بیرون کشیدم.

الهه برزگر


@bjpub
به او گفته بودم کتاب بخوان، فقط بخاطر اینکه بعدها
بتواند یک نفر را پیدا کند تا با او حرف بزند، زیرا
کتاب‌ها تا ابدالدهر می‌توانستند تنها موضوع قابل
بحث باقی بمانند حتی اگر حرف مشترک دیگری باقی نمانده باشد.



کتاب هریو و آوای درسامون/ الهه برزگر

@bjpub
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من آدم ماندن بودم. تو خودت نخواستی. وقتی گفتی برو باورم نشد روزی از راه رسیده که کار عشق سالیان درازم به این نقطه کشیده. با خودم فکر کردم:« بروم؟! یعنی واقعاً؟! بعد گفتم خب ! او این‌طور خواسته. من هم که همیشه او را روی چشم‌هایم گذاشته‌ام. می‌روم.» و بعد فکر کردم چه شکلی باید رفت؟! دقیقاً چه کاری باید انجام دهم ؟ من رفتن بلد نبودم. نمی‌دانستم ترک کردن یک جا، یک باغ، یک کتاب، یک آدم چه مدلی‌ست. هنوز هم بلد نیستم. فقط همین را می‌دانم. همان که خودت گفتی را‌.
_« پاهایت را تکان بده و از زندگی‌ام برو بیرون.»
من هم انجامش دادم. پاهایم را تکان دادم و رفتم. چون تو گفته بودی.
بعد با من از فراموشی حرف می‌زنی؟
نه جانِ دلم.
ما آدم ماندنیم. بلد نیستم بد بشویم.
تو اگر به جهانت بر می‌خورد ، بگذار پای ذات خرابمان!


الهه برزگر


@bjpub
اطلاعات عمومی برای هنرجویان نویسندگی

تفاله‌ی قهوه در جنگل معجزه می‌کند!

اومدن به صورت آزمایشی 30 کامیون تفاله‌ی قهوه رو در یک جنگل قدیمی خشک شده به مساحت 30 در 40 متر خالی کردن.
طی 2 سال اون منطقه به یک جنگل کوچیک تبدیل شده و رشد درخت‌ها 4 برابر درختای معمولی بوده.
الان می‌خوان همین پروژه رو برای تفاله‌ی پرتقال هم انجام بدن.


@bjpub
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM