انتشارات بته‌جقه
46 subscribers
679 photos
77 videos
4 files
37 links
انتشارات بته‌جقه
ناشر تخصصی چاپ آثار نویسندگان ایرانی
عقد قرارداد به صورت حضوری یا غیرحضوری
تضمین کیفیت ویرایش،کاغذ،چاپ و...

ارتباط با ما:
@bottejeqqepub
Download Telegram
Forwarded from کانال هلرشمسی (هلر شمسی)
عناوین جدید رسید! 🌿
کتاب قصه‌های شاپری
به قلم الهه برزگر
را انتشارات بته‌جقه چاپ کرده است.
یک قصه‌ترانه است.
۲۷ صفحه جیبی
با نقاشی‌های رنگی و جلد سخت.
قصه‌ترانه شعری‌ست آهنگین با لحن کودکانه
که دارای مفاهیم کودکانه نیست.
و طراحی جلد که توسط هنرمند ارزشمند، جناب هلر شمسی انجام شده است.
قیمت جلد: ۸۵۰۰۰ تومان

🌿

کتاب بعدی ، کتاب منِ خوشحال
به قلم و تصویرگری الهه برزگر
را انتشارات بته‌جقه چاپ کرده است.
جلد اول یک مجموعه‌ی پنج‌جلدی‌ست که
هم داستان‌های علمی دارد هم رنگ‌آمیزی،
آن هم در یک کتاب!
۱۲ صفحه خشتی با کاغذ سفید است.
طراحی جلد که توسط هنرمند ارزشمند، جناب هلر شمسی انجام شده است.
قیمت این کتاب ۴۵۰۰۰ تومان است.
🌿

ثبت سفارش از طریق دایرکت

@bjpub
Forwarded from کانال هلرشمسی (هلر شمسی)
اثر استاد ابوالقاسم شمسی درنمایشگاه بین المللی دوبی امروز جمعه ۱۴اردیبهشت
1
به هنرمندان کشورمان افتخار کنیم.❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فکر نکن رنجی که تا دیروز آن را در سینه‌ام نگاه داشته‌ام ، اثرات کم و قابل جبرانی بر زندگی‌ام داشته. من در هر لحظه هزاران تکه شده‌ام و همچون درختی توخالی از ریشه خشکیده‌‌ام. گاهی فکر می‌کنم خانه‌های قدیمی که سال‌ها بی کس‌وکار مانده‌اند و هیچ‌کس درب‌شان را باز نکرده چقدر شاهد رنج‌ها، عذاب‌ها، گریه‌ها و خنده‌های یک نفر بوده‌اند؛ یک نفری که بیشتر از همه آنجا را دوست داشته است. از دستم ناراحت نشو ، اما گمان می‌کنم در تاریخ تنها درد‌ها بوده‌اند که همان‌طور شق‌ورق نسل به نسل ارث رسیده‌ و دست‌خوش تغییر نشده‌اند.


الهه برزگر

@bjpub
هم‌اکنون سرشار از تضادم.
لب‌هایم می‌گرید و چشمانم قهقهه سر می‌دهد.
دلم می‌خواهد ساعت‌های هفت غروب را به آتش بکشم.
حال که شب رسیده به حاشا، دوست دارم اعتراف کنم که عاشقت هستم.
کدام مقتولی را دیده‌ای که عاشق قاتل خود شود؟!


الهه برزگر

@bjpub
اگر قرار است بعدها حسادت کنی‌،
نازونوز کنی،
ادااطفار در بیاوری که نمی‌شود و نمی‌خواهم و بنشینی بر طبل ناامید ماندن بکوبی لطفاً دم‌پر من نیا.
نگذار ازت قصه ببافم و در شب‌های تاریکم تو را مهتاب کنم.
من آدم فراموش کردن نیستم.
بعد از تو عذاب می‌کشم.



الهه برزگر


@bjpub
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روزی شخصی برای خرید روزانه به بازار رفت. گوجه و خیار و باقی خریدهای واجب را انجام داد. هنگام حساب‌وکتاب، چشمش به آناناسی افتاد که بسیار رسیده و خوش‌عطر بود. پرسید:« چند؟»
مرد گفت:« ۱۰,۰۰۰ تومان.»
نداشت. نخرید.
هفت سال از آن روز گذاشت.
دم غروب بود. از سرکار به خانه برمی‌گشت. دستفروشی را دید که آناناس می‌فروخت. پرسید:« چند؟»
فروشنده گفت:« ۱۹۰,۰۰۰ تومان.»
این‌بار دست در جیبش کرد. هرچه داشت به فروشنده داد و این دفعه با دست‌پر به خانه رفت. وقتی رسید، اهل خانه پرسیدند:« این چیست؟»
نگاهی به آناناس انداخت. سپس جواب داد:« یک حسرت برآورده شده.»


الهه برزگر

@bjpub
نظر خوانندگان کتاب هریو و آوای دُرسامُون

@bjpub
@koodakaneha_سیندرلا
@koodakaneha_48 Stories/..:: www.3sotDownload.com ::..
رادیوتئاتر سیندرلا (داستان کامل)


@bjpub
میدان سیمرغ رامسر

عکس: هنرمند محترم، آقای هلر شمسی

داستان این سیمرغ شرمگین را در زیر بخوانید🔽

@bjpub
انتشارات بته‌جقه
میدان سیمرغ رامسر عکس: هنرمند محترم، آقای هلر شمسی داستان این سیمرغ شرمگین را در زیر بخوانید🔽 @bjpub
اصحاب پیامبر گرد ایشان جمع شده بودند. صحبت گرم گرفت و موضوع « قسمت » داغ شد. فرمودند: «مسیر قسمت را هیچ‌کس نمی‌تواند تغییر دهد. در آینده پسری در مغرب‌زمین به دنیا خواهد آمد و دختری در مشرق‌زمین. اینان به عشق هم گرفتار شده و به وصال هم می‌رسند. »
سیمرغ هم در آن جلسه حضور داشت. تعجب کرد: «عجب! مگر چنین چیزی امکان دارد! من کاری می‌کنم که این دو به هم نرسند.»
سپس پرواز کرد و از آنجا دور شد. مدت‌های درازی پرواز کرد تا اینکه به مشرق‌زمین رسید. نوزاد دختری که گفته شده بود این سرنوشت برایش رقم خورده را پیدا کرد، او را دزدید و با خودش به جزیره‌ای بسیار دورافتاده برد. در آنجا آشیانه‌ای بزرگ ساخت، دخترک را در آن گذاشت. به او غذا داد ، از دختر مراقبت کرد و او را بزرگ کرد تا اینکه دخترک هجده ساله شد.
در آن سوی دنیا پسرک بزرگ شد. جوانی برومند شده و به تجارت مشغول بود. با کشتی در میان دریا و اقیانوس از این کشور به آن کشور می‌گشت.
یک روز که به جهت یکی از سفرهای تجاری‌اش در اقیانوس به سر می‌برد آسمان رَم کرد،دریا طوفانی شد و کشتی در هم شکست. تمامی خدمه غرق شدند و تنها پسر زنده ماند. به تخته‌پاره‌ای چسبید و موج او را کم کم با خود به جزیره‌ای برد. مدتی در ساحل داغ جزیره بی حال و خسته افتاده بود. حالش که جا آمد برخواست و در اطراف جزیره قدم زد. چشمش به دختری افتاد . متعجب شد. دختر با دیدن پسر زیبایی که به او نگاه می‌کرد یک دل نه صد دل به او دل بست و پسر هم در عشق او گرفتار شد.
پسر گفت: «بیا برویم با هم قدم بزنیم.»
دختر مضطرب شد. نگاهی به اطراف انداخت: «نه . الآن وسط روز است. اگر سیمرغ ببینید مرا می‌کشد. تو گوشه‌ای پنهان شو. نیمه شب وقتی سیمرغ به خواب رفت من می‌آیم و در کنار هم در این ساحل زیبا زیر نور مهتاب قدم می‌زنیم.»
و بدین گونه پسر در جزیره ماندگار شد و هر شب با معشوق خود دیدار کرد. آن‌ها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندانی زیبا شدند.
تا اینکه یک روز سیمرغ از این ماجرا بو برد و دید کار از کار گذشته. به یاد حرف‌های پیامبر افتاد. خجل گشت .به نقطه‌ای دور رفت. سرش را به زیر افکند و نوکش را در خاک فرو کرد.
هم‌اکنون مجسمه‌ی سیمرغ شرمسار ، در میدان « سیمرغ» رامسر قرار دارد.


راوی: الهه برزگر

@bjpub
مامان بزرگ زن ترگل‌ورگل و آراسته‌ای بود . پیراهن‌های چین‌داری می‌پوشید که گل‌گلی‌ پارچه‌هایش همیشه به چشم می‌آمد. هر صبح می‌رفت جلوی آینه، موهای فرفری حنایی‌اش را می‌بافت، سپس یک روسری سیاه را دور پیشانی‌اش می‌پیچید و روی‌ آن هم یک روسری سفید دیگر می‌بست. می‌گفت پیشانی‌ام که باد بگیرد می‌چام!
مامان‌بزرگ لپ‌های صاف و سرخی داشت. هر وقت حاجی‌بابا از سر کار و مزرعه برمی‌گشت باید یک بار روی مامان‌بزرگ را می‌دید. حین شستن دست‌هایش او را صدا می‌زد و بعد زیرچشمی او را می‌پایید. نمی‌فهمیدم چرا حاجی‌بابا هربار مامان‌بزرگ را صدا می‌زند اما هیچ نمی‌گوید و مامان‌بزرگ هم هربار ندایش را لبیک می‌گوید و می‌آید سر ایوان!
وقتی حاجی‌بابا از پله‌های چوبی خانه‌ بالا می‌آمد چای فرداعلای مامان‌بزرگ که عطر گل و گلپر می‌داد آماده بود .
تا اینکه یک روز حاجی‌بابا دیگر کله‌ی سحر بیدار نشد تا مامان‌بزرگ را بین خواب و بیداری‌اش بلند کند و بغل بگیرد ببرد سر سفره‌ و مجبورش کند تا صبحانه را تمام نکرده همان‌جا کنارش بنشیند.
حاجی‌بابا که ابدی شد مامان‌بزرگ همیشه‌ی خدا سرصبح بیدار بود. منتظر می‌نشست پای سفره‌ی خالی در انتظار فرزندان و نوه‌ها اما حاجی‌بابا نبود. نبود اما هرگز اشکی از چشمان مامان‌بزرگ پایین نچکید. به‌جایش بیل و کلنگ را برمی‌داشت و هر روز می‌رفت سر مزرعه. سینه ستبر می‌کرد، یک تنه به تمام کارها می‌رسید و سر ظهر هم غذایش آماده بود. هیچ‌کس هم حق نداشت به او پیشنهاد کند یک امروز را بده ما کمکت کنیم، پیر شده‌ای، سنی در کرده‌ای!
یادم می‌آید وقتی مامان‌بزرگ هم رفت پیش حاجی‌بابا ، یک دستمال خیس زیر بالشتش پیدا شده بود !


الهه برزگر

@bjpub
از یک جایی به بعد دیگر هیچ‌کس را آرزو نمی‌کنی، دلت می‌خواهد خودشان بیایند و بمانند.
از یک جایی به بعد از کسی ناراحت نمی‌شوی، ناامید می‌شوی.
از یک جایی به بعد نصیحت‌پذیر می‌شوی نه نصیحت‌گریز.
از یک جایی به بعد با کسی مدارا نمی‌کنی، دورش خط می‌کشی.
از یک زمانی به بعد، ناگهان بزرگ می‌شوی.
من برای آن روزهایت، یک بزرگسالیِ خوشحال آرزومندم.

الهه برزگر

@bjpub
تجربیات، به بهای عمر خریداری می‌شوند.
نادیده‌شان نگیر!



الهه برزگر

@bjpub
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM