باید بگویم بالاخره روزی از راه میرسد که پس از سالها بیدروپیکری دلت آرام میگیرد. طوفان فرو مینشیند، آرامتر قدم برمیداری، به آدمها لبخند میزنی، تنپوشِ آبیِ آسمان به چشمات میآید. روزی از راه میرسد به سرنوشتی که خدا برایت کنار گذاشته اعتماد میکنی و تازه همان لحظه میفهمی تاکنون اینچنین به چیزی اعتماد نکرده بودی.
سالها تجربهات صخرهای محکم پشت سرت میسازد. این میشود که بالاخره پس سی و چندی سال، «زندگی» میکنی و با وجود روزهایی درست شکل دیروز به این اطمینان میرسی که این فصل، فصل شدنهاست.
نمیدانم خاصیت سن است یا چیز دیگری، اما میدانم یک روز بالاخره همهچیز تغییر خواهد کرد.
الهه برزگر
@bjpub
سالها تجربهات صخرهای محکم پشت سرت میسازد. این میشود که بالاخره پس سی و چندی سال، «زندگی» میکنی و با وجود روزهایی درست شکل دیروز به این اطمینان میرسی که این فصل، فصل شدنهاست.
نمیدانم خاصیت سن است یا چیز دیگری، اما میدانم یک روز بالاخره همهچیز تغییر خواهد کرد.
الهه برزگر
@bjpub
فلانی جان،
سلام!
میگویم : کتابها تو را از آدمها بینیاز میکنند، درست! اما خوب به یاد دارم روزگاری که هیاهوی خالهخانباجیها و دکانها و ورورهجادوها « از عشق سخنگفتن و از عشق شنیدن...» بود چقدر خورشید زیباتر میتابید. جهان گرما داشت. نور بود، گیاه بود، عطر بود.
امروز که پس از مدتهای دراز در میانهٔ روزی ابرگرفته در یک عصر پرتلاطم ماشینی تصمیم گرفتهام نامهای چاق کنم ، فهمیدهام یک ابر هستم و هر وقت خسته شدم حق دارم ببارم.
گاهی فکر میکنم مشکل از آنجایی شروع شد که یک روز حسودی گفت دنیا باید در تمام اوقات آرام بگذرد و اگر نگذشت.. وای از اینکه اگر نگذشت... !
درحالیکه از روز اول قرار بوده آسان نباشد. این شد که حجم ناامیدیهای بیدرمان به کرار زیاد شد.
دلم آدمی میخواهد دستانش عطر گل و گلبوته و کتاب بدهد، دلش بوی عشق و میان دستانش نسیمِ آغوش بوزد. اینگونه میشود زندگی کرد و ناامید نشد.
سخن کوتاه میکنم که دلتنگی را راه فراری نیست، جز خاطرههایی که در آنها شما جریان دارید.
فلانی جان؛
از خودت بگو...
ارادتمند شما،
الهه برزگر
@bjpub
سلام!
میگویم : کتابها تو را از آدمها بینیاز میکنند، درست! اما خوب به یاد دارم روزگاری که هیاهوی خالهخانباجیها و دکانها و ورورهجادوها « از عشق سخنگفتن و از عشق شنیدن...» بود چقدر خورشید زیباتر میتابید. جهان گرما داشت. نور بود، گیاه بود، عطر بود.
امروز که پس از مدتهای دراز در میانهٔ روزی ابرگرفته در یک عصر پرتلاطم ماشینی تصمیم گرفتهام نامهای چاق کنم ، فهمیدهام یک ابر هستم و هر وقت خسته شدم حق دارم ببارم.
گاهی فکر میکنم مشکل از آنجایی شروع شد که یک روز حسودی گفت دنیا باید در تمام اوقات آرام بگذرد و اگر نگذشت.. وای از اینکه اگر نگذشت... !
درحالیکه از روز اول قرار بوده آسان نباشد. این شد که حجم ناامیدیهای بیدرمان به کرار زیاد شد.
دلم آدمی میخواهد دستانش عطر گل و گلبوته و کتاب بدهد، دلش بوی عشق و میان دستانش نسیمِ آغوش بوزد. اینگونه میشود زندگی کرد و ناامید نشد.
سخن کوتاه میکنم که دلتنگی را راه فراری نیست، جز خاطرههایی که در آنها شما جریان دارید.
فلانی جان؛
از خودت بگو...
ارادتمند شما،
الهه برزگر
@bjpub
⬆️ و کتابهای کودک انتشارات بتهجقه
در نمایشگاه مجازی کتاب تهران
با 10% تخفیف و ارسال رایگان در دسترس شماست.
@bjpub
در نمایشگاه مجازی کتاب تهران
با 10% تخفیف و ارسال رایگان در دسترس شماست.
@bjpub
دنیا به جایی خواهد رسید که افراد باهوش از حرفزدن منع میشوند تا باعث رنجش احمقها نشوند. اکنون دقیقاً همان دوران است.
داستايفسکی
@bjpub
داستايفسکی
@bjpub
نمیدانم اگر روزی اعتمادت را به من از دست بدهی چه بلایی سرم میآید، ولی میدانم روزی که نباشی دلیلی برای ادامه نخواهم داشت.
📖 #هریو_و_آوای_درسامون
✒️ #الهه_برزگر
@bjpub
📖 #هریو_و_آوای_درسامون
✒️ #الهه_برزگر
@bjpub
در وصف کمالش همهجا مینشستند و میگفتند « معتقد بود کسی که زیاد سخن بگوید، زیاد هم اشتباه خواهد کرد » . من از شنیدن این حرف خوشخوشانم نمیشد.
زبانم میچسبید ته حلقم که لیچار بار عالم و آدم نکنم. زیرا آن جمله نهتنها تعریف حساب نمیشد، بلکه بدوبیراه هم بود. این حرف، او را ترسو جلوه میداد و اینطوری نشان میداد که او نمیتواند اختیار زبان و افکارش را داشته باشد. من نمیتوانستم چنین تعریف سرسریای را بپذیرم. پنجره را باز کردم تا باد یخ صبحگاهی به کلهام بخورد. خون زیر پوستم داشت میجوشید. مردم وزن کلمات را نادیده میگرفتند. چطور آدم میتواند جمله بسازد بدون اینکه معنی کلماتی که استفاده میکند را پشت گوش بیندازد!
الهه برزگر
@bjpub
زبانم میچسبید ته حلقم که لیچار بار عالم و آدم نکنم. زیرا آن جمله نهتنها تعریف حساب نمیشد، بلکه بدوبیراه هم بود. این حرف، او را ترسو جلوه میداد و اینطوری نشان میداد که او نمیتواند اختیار زبان و افکارش را داشته باشد. من نمیتوانستم چنین تعریف سرسریای را بپذیرم. پنجره را باز کردم تا باد یخ صبحگاهی به کلهام بخورد. خون زیر پوستم داشت میجوشید. مردم وزن کلمات را نادیده میگرفتند. چطور آدم میتواند جمله بسازد بدون اینکه معنی کلماتی که استفاده میکند را پشت گوش بیندازد!
الهه برزگر
@bjpub
از فرط جستن خسته بودم. نمیدانستم چه کنم. زمینوزمان را به آتش کشیدم که اندکی آرامش پیدا کنم، نکردم.
حالا نهاینکه هیچ نیافته باشم نه، تو در دیدرسم نبودی، آرامش را تُف کرده و انداختم دور تا بهانهای داشته باشم به جهت غرزدن. این شد که تلفن را برداشتم و صدایت از پشت سیمهای نامرئی به گوشم رسید. در همان اوقات بود که هوا بوی وانیل گرفت. دلم شکّرشکن شد و لبم به قندِ خنده طعمدار!
تو چهای که انقدر شیرینی!؟
الهه برزگر
@bjpub
حالا نهاینکه هیچ نیافته باشم نه، تو در دیدرسم نبودی، آرامش را تُف کرده و انداختم دور تا بهانهای داشته باشم به جهت غرزدن. این شد که تلفن را برداشتم و صدایت از پشت سیمهای نامرئی به گوشم رسید. در همان اوقات بود که هوا بوی وانیل گرفت. دلم شکّرشکن شد و لبم به قندِ خنده طعمدار!
تو چهای که انقدر شیرینی!؟
الهه برزگر
@bjpub
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلم سوراخ سیاه محصول سینمای انگلستان با محوریت طمع انسان است. این فیلم ۳دقیقهای، با پایانبندی تکاندهندهاش، مخاطب را میخکوب میکند. این فیلم برنده ۴جایزه بینالمللی شد.
سوراخ سیاه در مغز انسان یا همان سیاه چاله طمع است که هرگز پر نمیشود...
@bjpub
سوراخ سیاه در مغز انسان یا همان سیاه چاله طمع است که هرگز پر نمیشود...
@bjpub