به جرئت میتوانم بگویم در تولد ۳۰ سالگیتان میفهمید خوشبختی در دنبال کردن راهی که دیگران رفتند یا از شما انتظار داشتند بروید نیست،
میفهمید خوشبختی در دیدن چیزهای تازه است که پیش از این هرگز به آنها توجه نکرده بودید،
خوشبختی در شنیدن صدای قلب خودتان است.
میفهمید خوشبختی خودتان بودن است نه چیزی که بقیه انتظار دارند باشید.
میفهمید خوشبختی پذیرفتن خودتان بوده. « منی » که به آن تبدیل شده بودید .
در صبح تولد ۳۰سالگیتان تمام سالهای زندگیتان مشت میشود و توی صورتتان میخورد. آن وقت است که میفهمید خوشبختی فقط مهربانی کردن با خودتان بوده. همانی که همیشه سعی داشتید نادیدهاش بگیرید.
الهه برزگر
@bjpub
میفهمید خوشبختی در دیدن چیزهای تازه است که پیش از این هرگز به آنها توجه نکرده بودید،
خوشبختی در شنیدن صدای قلب خودتان است.
میفهمید خوشبختی خودتان بودن است نه چیزی که بقیه انتظار دارند باشید.
میفهمید خوشبختی پذیرفتن خودتان بوده. « منی » که به آن تبدیل شده بودید .
در صبح تولد ۳۰سالگیتان تمام سالهای زندگیتان مشت میشود و توی صورتتان میخورد. آن وقت است که میفهمید خوشبختی فقط مهربانی کردن با خودتان بوده. همانی که همیشه سعی داشتید نادیدهاش بگیرید.
الهه برزگر
@bjpub
مردها پیچیدههایِ سادهای هستند!
خوب که نگاهشان کنی همان کودک چند سال پیش را میبینی که میان کوچه، وسط گل و لای نشسته و بخاطر توپ پلاستیکی پارهاش اشک میریزد، انگار دنیایش تمام شده!
مردها از خیس شدن بیزارند اما
پایش که بیفتد میان طوفان هم میروند تا نجاتت دهند!
هیچ کس فکرش را هم نمیکند این پسربچههایسنبالا گاهی به یک آغوش ساده بدجوری نیازمند باشند!
عصبانی که بشوند هوایشان ابریِ ابریست، اما خیلی زود خودشان برمیگردند و میگویند: «راستی، هوای خوبی شده نه؟!»
و این یعنی مرا ببخش. یعنی غرورم اجازه نمیدهد بگویم اما تو ،باز هم مرا ببخش!
پسربچه هایی که حالا میان بزرگسالی گیر کردهاند،
با تمام بدقلقیهاشان، همیشهی خدا نیازمند محبتاند.
روز مرد مبارک😍❤️
#الهه_برزگر
@bjpub
خوب که نگاهشان کنی همان کودک چند سال پیش را میبینی که میان کوچه، وسط گل و لای نشسته و بخاطر توپ پلاستیکی پارهاش اشک میریزد، انگار دنیایش تمام شده!
مردها از خیس شدن بیزارند اما
پایش که بیفتد میان طوفان هم میروند تا نجاتت دهند!
هیچ کس فکرش را هم نمیکند این پسربچههایسنبالا گاهی به یک آغوش ساده بدجوری نیازمند باشند!
عصبانی که بشوند هوایشان ابریِ ابریست، اما خیلی زود خودشان برمیگردند و میگویند: «راستی، هوای خوبی شده نه؟!»
و این یعنی مرا ببخش. یعنی غرورم اجازه نمیدهد بگویم اما تو ،باز هم مرا ببخش!
پسربچه هایی که حالا میان بزرگسالی گیر کردهاند،
با تمام بدقلقیهاشان، همیشهی خدا نیازمند محبتاند.
روز مرد مبارک😍❤️
#الهه_برزگر
@bjpub
من فقط این را میدانـم که اگر من بیشتر از دیگران چیزی بدانم، در صورت نیاز آنها باید آنچه را که بلدم در اختیارشان بگذارم به نظر من فرماندهی یعنی همین ...
📕 بارون درخت نشین
👤 #ایتالو_کالوینو
@bjpub
📕 بارون درخت نشین
👤 #ایتالو_کالوینو
@bjpub
آدمی به مرور آرام میگیرد،
بزرگ میشود، بالغ میشود
و پای اشتباهاتش میایستد.
گذشتهاش را قبول میکند،
نادیدهاش نمیگیرد.
میفهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است، یک نعمت است
و نباید آن را فدای آدمهای بیمقدار کرد!
اصلا از یک جایی به بعد
حال آدم خودش خوب میشود...
جای خالی سلوچ
#محمود_دولتآبادی
@bjpub
بزرگ میشود، بالغ میشود
و پای اشتباهاتش میایستد.
گذشتهاش را قبول میکند،
نادیدهاش نمیگیرد.
میفهمد که زندگی یک موهبت است،
یک غنیمت است، یک نعمت است
و نباید آن را فدای آدمهای بیمقدار کرد!
اصلا از یک جایی به بعد
حال آدم خودش خوب میشود...
جای خالی سلوچ
#محمود_دولتآبادی
@bjpub
⚪کتاب خانهٔ من در ستایش
خانههاست. خانهٔ من و شما،
با هر شکل و اندازهای که باشد.
⚪به وسیلهٔ این کتاب کودکان یاد میگیرند
و در عینحال رنگمیزنند و سرگرم میشوند.
⚪این کتاب در ۱۲ صفحه
به تصویرگری و نویسندگی خانم الهه برزگر
طرح جلد هنرمند ایرانی، آقای هلر شمسی
و چاپ انتشارات بتهجقه عرضه شده است.
⚪تعداد آن بسیار محدود و فقط
به قیمت ۴۵۰۰۰ تومن در اختیار شما قرار داده شده است.
⚪دو کتاب در یک کتاب !
امیدواریم از آن لذت ببرید.
.
⚪هزینهٔ ارسال فقط ۳۵۰۰۰ تومن
به سراسر ایران 🌱
خرید حضوری به آدرس:
رامسر، دریاپشته، کوچه دریای ۱۵، روبهروی مدرسه جوادالائمه، انتشارات بتهجقه
@bjpub
خانههاست. خانهٔ من و شما،
با هر شکل و اندازهای که باشد.
⚪به وسیلهٔ این کتاب کودکان یاد میگیرند
و در عینحال رنگمیزنند و سرگرم میشوند.
⚪این کتاب در ۱۲ صفحه
به تصویرگری و نویسندگی خانم الهه برزگر
طرح جلد هنرمند ایرانی، آقای هلر شمسی
و چاپ انتشارات بتهجقه عرضه شده است.
⚪تعداد آن بسیار محدود و فقط
به قیمت ۴۵۰۰۰ تومن در اختیار شما قرار داده شده است.
⚪دو کتاب در یک کتاب !
امیدواریم از آن لذت ببرید.
.
⚪هزینهٔ ارسال فقط ۳۵۰۰۰ تومن
به سراسر ایران 🌱
خرید حضوری به آدرس:
رامسر، دریاپشته، کوچه دریای ۱۵، روبهروی مدرسه جوادالائمه، انتشارات بتهجقه
@bjpub
یکی از چیزهایی که در گینس ثبت شده ، ثبت ایران به عنوان کهنترین امپراتوری جهان است 👌
هخامنشیان اولین ابر قدرت تاریخ بودند و بر 60% جمعیت جهان حکومت میکردند ( وسعت 8 میلیون کیلومترمربع )
@bjpub
هخامنشیان اولین ابر قدرت تاریخ بودند و بر 60% جمعیت جهان حکومت میکردند ( وسعت 8 میلیون کیلومترمربع )
@bjpub
⚪ شاهین و کبوتر
نهم بهمن ۱۴۰۳
#محمود_فاضلی_بیرجندی
کبوتر که نماد دوستی و آشتی شناخته شده از آیین مسیح به میان مردم دنیا رفته و در ایران هم در یکی دو سده کنونی جایگاه نمادین یافته است.
دانسته است که در انجیل، روح خدا به پیکر کبوتر در عیسی پیامبر حلول میکند. هم گفته شده که عیسی روح خدا را به ریخت کبوتری دید که از آسمان فرود آمد و بر وی درآمد.
چنین شد که کبوتر در فرهنگ مسیحی ارجی یافت. هر چه فرهنگ مسیحی بر مردم دیگر سرزمینها چیره شد نمادهای خود را هم در میان آنان بگسترد.
اما کبوتر نماد ما ایرانیان نبوده و نباید باشد. نماد ایرانیان، مرغی است نیرومند به نام شاهین: مرغ نیرومند، زیبا و پرشکوهی که یادآور شاه و پادشاهی است.
ایرانیان شاهین را خوشیمن میشناختند. همان که به افسانههای ملی ما راه یافت و نام هما بر او نهاده شد. شاهین در زبان تازی عقاب خوانده شده.
فر ایزدی در ایران باستان در پیکر مرغ وَرِغنَ جلوهگر شده که در فارسی همان شاهین است. چون ایرانیان نیرومند و دلیر و پهلوان بودند، فر ایزدی را هم به پیکر مرغی نیرومند شناختند که به سوی ایران و ایرانی در پرواز است و هر آن جا که فرود آید نیرو، پیروزی و سربلندی آورد.
این مرغ ایرانی با نژاد دلیر و پرزور ایرانی پیوند دارد. بر ماست تا شاهین را از نو نماد خود بشناسیم. کبوتر از آن ما نیست.
@bjpub
نهم بهمن ۱۴۰۳
#محمود_فاضلی_بیرجندی
کبوتر که نماد دوستی و آشتی شناخته شده از آیین مسیح به میان مردم دنیا رفته و در ایران هم در یکی دو سده کنونی جایگاه نمادین یافته است.
دانسته است که در انجیل، روح خدا به پیکر کبوتر در عیسی پیامبر حلول میکند. هم گفته شده که عیسی روح خدا را به ریخت کبوتری دید که از آسمان فرود آمد و بر وی درآمد.
چنین شد که کبوتر در فرهنگ مسیحی ارجی یافت. هر چه فرهنگ مسیحی بر مردم دیگر سرزمینها چیره شد نمادهای خود را هم در میان آنان بگسترد.
اما کبوتر نماد ما ایرانیان نبوده و نباید باشد. نماد ایرانیان، مرغی است نیرومند به نام شاهین: مرغ نیرومند، زیبا و پرشکوهی که یادآور شاه و پادشاهی است.
ایرانیان شاهین را خوشیمن میشناختند. همان که به افسانههای ملی ما راه یافت و نام هما بر او نهاده شد. شاهین در زبان تازی عقاب خوانده شده.
فر ایزدی در ایران باستان در پیکر مرغ وَرِغنَ جلوهگر شده که در فارسی همان شاهین است. چون ایرانیان نیرومند و دلیر و پهلوان بودند، فر ایزدی را هم به پیکر مرغی نیرومند شناختند که به سوی ایران و ایرانی در پرواز است و هر آن جا که فرود آید نیرو، پیروزی و سربلندی آورد.
این مرغ ایرانی با نژاد دلیر و پرزور ایرانی پیوند دارد. بر ماست تا شاهین را از نو نماد خود بشناسیم. کبوتر از آن ما نیست.
@bjpub
📖 داستان میلیجا
⚪ نویسنده: الهه برزگر
میلیجا ساکن لانهٔ شمارهٔ هشت بود. در یک حیاط نسبتاً بزرگ، با مرغهای دیگر زندگی میکرد . با یکدیگر همسایه بودند. برخلاف طبع دیگران او خانم ساکت و باوقاری بود. عادت نداشت با همه بگوبخند کند. آن روز صبح پنجره را باز کرد تا نور خورشید لانهٔ کوچکش را نوازش کند. خیلی اتفاقی از نوک دُرّ و گوهر، مرغهای خبرچین لانهبغلی، شنید که امروز تولد آقاطلا، خروس قدبلند لانهٔ شمارهی پنج است و چون بیچاره هیچکس را در دار دنیا ندارد کلی غصهاش میشود. میلیجا هم فکری به سرش زد. زود دست به کار شد تا بوبَرَنگی راه بیندازد و با یک کیک وانیلی آقاطلا را خوشحال کند. وقتی داشت آرد را هم میزد با خودش فکر کرد :« خیلی افتضاح است روز تولدت تنها بمانی. ممکن است فکری شوی که نکند نامرئی هستی و خودت خبر نداری.»
چیزی نگذشت که کیک خوش بووبَرش آماده شد. کُرکهای رو گونهاش چین خورد و ذوقش در چشمانش درخشید. کیک را برداشت و به طرف لانهی شمارهی پنج رفت. آفتاب درخشان و باد با ملایمت تمام داشت علفزار را به رقص در میآورد. تمام قلبش پر از این اتفاق شده بود و با خودش فکر میکرد آقاطلا حتماً از دیدن این کیک خوشحال میشود. اما توی راه دُرّ و گوهر را دید. گوهر پرسید: « چه خبره میلیجا؟ کجا؟»
میلیجا با لبخند جواب داد: « برای آقاطلا کیک پختم. طفلکی حیف بود روز تولدش تنها و بیکس بماند.»
دُرّ نگاهی به سر تا پای میلیجا کرد، بال گوهر را گرفت و زیرلبی، جوری که میلیجا هم بفهمد گفت:« واه واه! چه کارها! بعضیها چقدر پررو هستند. بیا برویم خواهر.» سپس پشتچشمی برای او نازک کردند و از آنجا رفتند.
میلیجا به دورشدن آنها نگاه میکرد. قلبش ریخت. پاهایش توان جلو رفتن نداشتند. زیرچشمی دور و برش را پایید. فکر کرد « نکند واقعاً کارش اشتباه بوده!» او فقط میخواست همسایهاش را خوشحال کند و حالا داشت فکر میکرد آیا اشکال دارد مهربانیاش را با همه سهیم شود؟
حی میکرد راه بازگشتی وجود ندارد. اگر برمیگشت زشت بود و اگر میرفت بقیه چه میگفتند! اصلاً خود آقاطلا چه فکری میکرد !
به هر سختیای بود رفت. کیک را پشت در گذاشت و در زد. آنوقت به سرعت دوید و از آنجا دور شد. در لانهاش را باز کرد و خودش را روی تخت انداخت. به حدی دلش گرفته بود که حتی در حد چند کلام قدقد ساده هم از نوکش در نمیآمد. دیگر آفتاب هم انگار داشت به او دهنکجی میکرد. یادش میآمد وقتی بچه بود یک شالگردن برای خودش بافته بود. اما فرداش آن را به جوجهٔ دیگری بخشید چون باباش آنقدر در نمیآورد که بتواند چنین چیزی برایش بیاورد. وقتی بزرگتر شد آرزو داشت روی درخت ناروَن یک تاب بسازد و با آن رنگ آسمان را لمس کند اما وقتی شنید خانمحنا دلش خواسته آنجا لانه داشته باشد فوری جایش را به او داد. خوب که فکرش را میکرد او تمام عمر برای خودش کاری انجام نداده بود. یک قطره اشک از چشمانش به پایین چکید که سروصدایی از لانهٔ همسایه شنید. خوب که نگاه کرد دید یک موش بدذات درحال دزدی از تخمهای خانمحناست. با عجله بیرون رفت و گفت:« آهای! چطور جرئت کردی این طرفها بیایی؟ زود گورت را گم کن آقاموشه.»
خانمحنا خون خونش را میخورد. بال به کمر زده بود. شاکی فریاد زد:« تخمهای نازنینم را پس بده. آنها قرار است جوجه شوند.»
دُرّ و گوهر که از دور این گفتوگو را میدیدند گمان کردند میلیجا و خانمحنا دارند دعوامرافه میکنند. خودشان را انداختند وسط که« باز هم میلیجا خودش را نخود هر آشی کرده» . میلیجا که حس میکرد خشم و غصهاش با هم قروقاطی شدهاند، اول تخمهای خانمحنا را پس گرفت و آقاموشه را بیرون انداخت، بعد که عصبانیتش فروکش کرد دید قدرتی براش باقی نمانده با گریه به طرف لانهاش دوید و در را پشت سرش بست.
آقاطلا نگهبان کل مرغداری بود. وقتی تازه از سرکشیهای روزانه برگشت دید بلبشویی راه افتاده. پرسید چه شده. هرکس چیزی میگفت که خانمحنا پرید وسط و سیر تا پیاز را تعریف کرد. حتی گفت که خودش با چشمهای خودش دیده میلیجا برای تولدش کیک پخته. وقتی همه حقیقت را فهمیدند دیگر دیر شده بود. قلب میلیجا شکسته بود. حتی وقتی دُرّ و گوهر هم برای عذرخواهی پشت در لانهاش حاضر شدند دلش راضی نشد در را باز کند. آن شب تا صبح خوابش نبرد. فکرهای تازهای توی سرش میپروراند. باید کار ناتمامش را تمان میکرد. بعد از آن روز دیگر هیچکس میلیجا را آن اطراف ندید.
@bjpub
⚪میلیجا برگرفته از کلمه « میلجِه»
به معنی جوجه کوچولو از زبان گیلکی رامسری است.
⚪ نویسنده: الهه برزگر
میلیجا ساکن لانهٔ شمارهٔ هشت بود. در یک حیاط نسبتاً بزرگ، با مرغهای دیگر زندگی میکرد . با یکدیگر همسایه بودند. برخلاف طبع دیگران او خانم ساکت و باوقاری بود. عادت نداشت با همه بگوبخند کند. آن روز صبح پنجره را باز کرد تا نور خورشید لانهٔ کوچکش را نوازش کند. خیلی اتفاقی از نوک دُرّ و گوهر، مرغهای خبرچین لانهبغلی، شنید که امروز تولد آقاطلا، خروس قدبلند لانهٔ شمارهی پنج است و چون بیچاره هیچکس را در دار دنیا ندارد کلی غصهاش میشود. میلیجا هم فکری به سرش زد. زود دست به کار شد تا بوبَرَنگی راه بیندازد و با یک کیک وانیلی آقاطلا را خوشحال کند. وقتی داشت آرد را هم میزد با خودش فکر کرد :« خیلی افتضاح است روز تولدت تنها بمانی. ممکن است فکری شوی که نکند نامرئی هستی و خودت خبر نداری.»
چیزی نگذشت که کیک خوش بووبَرش آماده شد. کُرکهای رو گونهاش چین خورد و ذوقش در چشمانش درخشید. کیک را برداشت و به طرف لانهی شمارهی پنج رفت. آفتاب درخشان و باد با ملایمت تمام داشت علفزار را به رقص در میآورد. تمام قلبش پر از این اتفاق شده بود و با خودش فکر میکرد آقاطلا حتماً از دیدن این کیک خوشحال میشود. اما توی راه دُرّ و گوهر را دید. گوهر پرسید: « چه خبره میلیجا؟ کجا؟»
میلیجا با لبخند جواب داد: « برای آقاطلا کیک پختم. طفلکی حیف بود روز تولدش تنها و بیکس بماند.»
دُرّ نگاهی به سر تا پای میلیجا کرد، بال گوهر را گرفت و زیرلبی، جوری که میلیجا هم بفهمد گفت:« واه واه! چه کارها! بعضیها چقدر پررو هستند. بیا برویم خواهر.» سپس پشتچشمی برای او نازک کردند و از آنجا رفتند.
میلیجا به دورشدن آنها نگاه میکرد. قلبش ریخت. پاهایش توان جلو رفتن نداشتند. زیرچشمی دور و برش را پایید. فکر کرد « نکند واقعاً کارش اشتباه بوده!» او فقط میخواست همسایهاش را خوشحال کند و حالا داشت فکر میکرد آیا اشکال دارد مهربانیاش را با همه سهیم شود؟
حی میکرد راه بازگشتی وجود ندارد. اگر برمیگشت زشت بود و اگر میرفت بقیه چه میگفتند! اصلاً خود آقاطلا چه فکری میکرد !
به هر سختیای بود رفت. کیک را پشت در گذاشت و در زد. آنوقت به سرعت دوید و از آنجا دور شد. در لانهاش را باز کرد و خودش را روی تخت انداخت. به حدی دلش گرفته بود که حتی در حد چند کلام قدقد ساده هم از نوکش در نمیآمد. دیگر آفتاب هم انگار داشت به او دهنکجی میکرد. یادش میآمد وقتی بچه بود یک شالگردن برای خودش بافته بود. اما فرداش آن را به جوجهٔ دیگری بخشید چون باباش آنقدر در نمیآورد که بتواند چنین چیزی برایش بیاورد. وقتی بزرگتر شد آرزو داشت روی درخت ناروَن یک تاب بسازد و با آن رنگ آسمان را لمس کند اما وقتی شنید خانمحنا دلش خواسته آنجا لانه داشته باشد فوری جایش را به او داد. خوب که فکرش را میکرد او تمام عمر برای خودش کاری انجام نداده بود. یک قطره اشک از چشمانش به پایین چکید که سروصدایی از لانهٔ همسایه شنید. خوب که نگاه کرد دید یک موش بدذات درحال دزدی از تخمهای خانمحناست. با عجله بیرون رفت و گفت:« آهای! چطور جرئت کردی این طرفها بیایی؟ زود گورت را گم کن آقاموشه.»
خانمحنا خون خونش را میخورد. بال به کمر زده بود. شاکی فریاد زد:« تخمهای نازنینم را پس بده. آنها قرار است جوجه شوند.»
دُرّ و گوهر که از دور این گفتوگو را میدیدند گمان کردند میلیجا و خانمحنا دارند دعوامرافه میکنند. خودشان را انداختند وسط که« باز هم میلیجا خودش را نخود هر آشی کرده» . میلیجا که حس میکرد خشم و غصهاش با هم قروقاطی شدهاند، اول تخمهای خانمحنا را پس گرفت و آقاموشه را بیرون انداخت، بعد که عصبانیتش فروکش کرد دید قدرتی براش باقی نمانده با گریه به طرف لانهاش دوید و در را پشت سرش بست.
آقاطلا نگهبان کل مرغداری بود. وقتی تازه از سرکشیهای روزانه برگشت دید بلبشویی راه افتاده. پرسید چه شده. هرکس چیزی میگفت که خانمحنا پرید وسط و سیر تا پیاز را تعریف کرد. حتی گفت که خودش با چشمهای خودش دیده میلیجا برای تولدش کیک پخته. وقتی همه حقیقت را فهمیدند دیگر دیر شده بود. قلب میلیجا شکسته بود. حتی وقتی دُرّ و گوهر هم برای عذرخواهی پشت در لانهاش حاضر شدند دلش راضی نشد در را باز کند. آن شب تا صبح خوابش نبرد. فکرهای تازهای توی سرش میپروراند. باید کار ناتمامش را تمان میکرد. بعد از آن روز دیگر هیچکس میلیجا را آن اطراف ندید.
@bjpub
⚪میلیجا برگرفته از کلمه « میلجِه»
به معنی جوجه کوچولو از زبان گیلکی رامسری است.