📚
.
آن شب باران بارید. از میان آتش چوب نیمسوزی برداشتم، از روی رفقای خواب گذشتم و از آلونک بیرون رفتم تا مطمئن شوم پشمهای زیر سایبان خیس نمیشوند. برادرم و آن زن، عریان روی کپهی پشمها دراز کشیده بودند و سیگار میکشیدند. باران از میان سقف کاهاندود چکه میکرد و در نور هیزم، بدنهایشان میدرخشید.
برادرم صبح به من گفت «من با اینا میرم.» و اینطور شد که او رفت. در ماه اوت او را با گلوله زدند. پلیس به در خانههایمان کوبید و من و مادرم و خواهرانمان و همسایههایمان را جمع کرد. همهی اهالی روستا را به میدان هدایت کرد.
آنها چوبهی دار بر پا کرده بودند و روی چوبهها مردان و زنان را با هم آویزان کرده بودند.
پلیس گفت «اینها چریکهای شورشیان. کمونیستهایی که تو جنگل بهشون شلیک کردیم. حتماً بعضیاشون مال روستای شمان. پسرها و دخترهاتون. اسمشون را به ما بگید و شاید بذاریم در آرامش دفنشون کنید.»
صفی شکل دادیم و یکی یکی از کنار جسدها گذشتیم. دار زدن جنازههایی که با گلوله مرده بودند درکپذیر نبود. اما نمایشی وحشتناک ساخته بود. «این رو میشناسی؟ این یکی چی، میشناسیش؟» و بعد نوبت من بود که جلوی چوبهها بایستم. چشمانم را به سفتترین شکلی که میتوانستم بسته نگه داشتم و آنوقت در جهان چیزی جز طنین جیر جیر طنابها نبود.
#شرق_غرب
#میروسلاو_پنکوف
#میروسلاوپنکوف
#محمدحسین_واقف
#انتشارات_روزنه
#نشرروزنه
#miroslavpenkov
#eastofthewest
http://ytre.ir/dQQ
@rowzanehnashr
.
آن شب باران بارید. از میان آتش چوب نیمسوزی برداشتم، از روی رفقای خواب گذشتم و از آلونک بیرون رفتم تا مطمئن شوم پشمهای زیر سایبان خیس نمیشوند. برادرم و آن زن، عریان روی کپهی پشمها دراز کشیده بودند و سیگار میکشیدند. باران از میان سقف کاهاندود چکه میکرد و در نور هیزم، بدنهایشان میدرخشید.
برادرم صبح به من گفت «من با اینا میرم.» و اینطور شد که او رفت. در ماه اوت او را با گلوله زدند. پلیس به در خانههایمان کوبید و من و مادرم و خواهرانمان و همسایههایمان را جمع کرد. همهی اهالی روستا را به میدان هدایت کرد.
آنها چوبهی دار بر پا کرده بودند و روی چوبهها مردان و زنان را با هم آویزان کرده بودند.
پلیس گفت «اینها چریکهای شورشیان. کمونیستهایی که تو جنگل بهشون شلیک کردیم. حتماً بعضیاشون مال روستای شمان. پسرها و دخترهاتون. اسمشون را به ما بگید و شاید بذاریم در آرامش دفنشون کنید.»
صفی شکل دادیم و یکی یکی از کنار جسدها گذشتیم. دار زدن جنازههایی که با گلوله مرده بودند درکپذیر نبود. اما نمایشی وحشتناک ساخته بود. «این رو میشناسی؟ این یکی چی، میشناسیش؟» و بعد نوبت من بود که جلوی چوبهها بایستم. چشمانم را به سفتترین شکلی که میتوانستم بسته نگه داشتم و آنوقت در جهان چیزی جز طنین جیر جیر طنابها نبود.
#شرق_غرب
#میروسلاو_پنکوف
#میروسلاوپنکوف
#محمدحسین_واقف
#انتشارات_روزنه
#نشرروزنه
#miroslavpenkov
#eastofthewest
http://ytre.ir/dQQ
@rowzanehnashr