#برشی_از_کتاب
روزی از روزهای تابستان در سرداب خانه رو به سینه، دمَر در خواب و بیداری بودم، همان که خواب شیطانش گویند. صدای پایی بشنیدم که نرم نرمک از رازینه سوی پایین میشد. در آغاز پنداشتم یکی از کنیزان است و از جای برنخاستم، لیک نزدیکتر که شد، دانستم از آن کنیزکان نیست و گمان بردم شاید از اجنه باشد. آن سالها در بغداد جنی هدوک نام بر علما ظاهر میشد و به اقسام حیلتها ایشان را ریشخند میساخت. حکیمی نبود در بغداد مگر وصف این جن شنیده باشد. اما آن عطرکه در سرداب پیچید، نمییارست رایحه جن باشد. چشمانم هنوز بسته بود که دستی لطیف، چونان که نقل دست پریان کنند بر ساق پایم کشید و قبایم بالا زد.
📖 #اسرار_شیخ_خجند
✍️#عبادس_یزدی
#انتشارات_روزنه #داستان #داستان_فارسی
🆔 @rowzanehnashr
https://goo.gl/Zn38Hh
روزی از روزهای تابستان در سرداب خانه رو به سینه، دمَر در خواب و بیداری بودم، همان که خواب شیطانش گویند. صدای پایی بشنیدم که نرم نرمک از رازینه سوی پایین میشد. در آغاز پنداشتم یکی از کنیزان است و از جای برنخاستم، لیک نزدیکتر که شد، دانستم از آن کنیزکان نیست و گمان بردم شاید از اجنه باشد. آن سالها در بغداد جنی هدوک نام بر علما ظاهر میشد و به اقسام حیلتها ایشان را ریشخند میساخت. حکیمی نبود در بغداد مگر وصف این جن شنیده باشد. اما آن عطرکه در سرداب پیچید، نمییارست رایحه جن باشد. چشمانم هنوز بسته بود که دستی لطیف، چونان که نقل دست پریان کنند بر ساق پایم کشید و قبایم بالا زد.
📖 #اسرار_شیخ_خجند
✍️#عبادس_یزدی
#انتشارات_روزنه #داستان #داستان_فارسی
🆔 @rowzanehnashr
https://goo.gl/Zn38Hh