مجله روز گُفتار ⛾
43 subscribers
2.91K photos
465 videos
81 files
71 links
Download Telegram
🌵

ﻣﺮﺩﻱ ﻛﻪ ﻋﻘﺐ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮﻱ ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰﻱ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻣﻲﻛﺮﺩ،
ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ‏« ﻫﺮﭼﻲ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ. ‏»
ﻛﺴﻲ ﺟﻮﺍﺑﻲ ﻧﺪﺍﺩ .
ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ: ‏« ﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻣﻲﺩﻭﻭﻳﻴﻢ، ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻴﭽﻲ .‏»
ﺯﻧﻲ ﻛﻪ ﺟﻠﻮﻱ ﺗﺎﻛﺴﻲ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ‏«ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ .‏» ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ‏« ﭼﺮﺍ؟‏»
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ‏« ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همش ﺷﺶ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭﻭئه ...
ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﻣﻲﻛﻨﻴﻢ ﻧﻤﻲﺗﻮﻧﻪ .‏»

ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻ ﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ .

ﺑﻪ ﺯﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩ .

#سروش_صحت

پ.ن:چقدر برای اینکه سلامتید خدارو شکر میکنید؟
@roozgoftar
داشتم از گرما مي مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما مي‌ميرم. راننده كه پير بود گفت: «اين گرما كسي رو نمي‌كشه.» گفتم: «جالبه‌ها، الان داريم از گرما كباب مي‌شيم، شش ماه ديگه از سرما سگ لرز مي‌زنيم.» راننده نگاهم كرد. كمي بعد گفت: «من ديگه سرما رو نمي‌بينم.» پرسيدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اينكه هوا سرد بشه مي‌ميرم.» خنديدم و گفتم: «خدا نكنه.» راننده گفت: «دكترا جوابم كردن، دو سه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.» گفتم: «شوخي مي كنيد؟» راننده گفت: «اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم بعدش افسرده شدم! ولي الان ديگه قبول كردم.» ناباورانه به راننده نگاه كردم. راننده گفت: «از بيرون خوبم، اون تو خرابه... اونجايي كه نميشه ديد.» به راننده گفتم: «پس چرا دارين كار مي‌كنين؟» راننده گفت: «هم براي پولش، هم براي اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چي كار كنم.» به راننده گفتم: «من باورم نميشه.» راننده گفت: «خودم هم همين طور... باورم نميشه امسال زمستان را نمي‌بينم، باورم نميشه ديگه برف و بارون را نمي‌بينم، باورم نميشه امسال عيد كه بياد نيستم، باورم نميشه اين چهارشنبه، آخرين چهارشنبه ١٧ تير عمرمه.» به راننده گفتم: «اينجوري كه نميشه.» راننده گفت: «تازه الانه كه همه چي رو دوست دارم، باورت ميشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟»... ديگر گرما اذيتم نمي كرد، ديگر گرما نمي كشتم...
#سروش_صحت

@Roozgoftar
نامه به عشقی که ولم کرد و رفت

نامه اول
سلام
کاش دوباره ندیده بودمت... از آن شبی که دیدمت یازده شب گذشته و یازده شبانه روز است دارم به خودم می پیچم. کاش آن شب نیامده بودم شهر کتاب... اصلا قرار هم نبود بیام... داشتیم با ماشین دوستم از جلوی شهر کتاب رد می شدیم که دیدم یک جای پارک هست... به دوستم گفتم "یه دقیقه وایسا یه نگاهی به کتاب ها بندازیم"... چرا آن روز آن جا یک جای پارک بود؟... چرا خواستم کتاب ها را نگاه کنم؟... چرا آن روز تو هم تصمیم گرفته بودی کتاب بخری؟... و چرا دوستم ایستاد؟... وقتی دیدمت در یک لحظه چه همه اتفاق افتاد... هم گرمم شده بود، هم سردم شده بود، هم قلبم آن قدر تند می زد که داشت از توی سینه ام درمی آمد، هم قلبم داشت می ایستاد، هم دست هایم می لرزید، هم نفسم بالا نمی آمد، هم عرق کرده بودم، هم یخ کرده بودم، هم کنجکاو بودم، هم خوشحال شده بودم، هم نمی دانستم باید چکار کنم، هم می خواستم همه چیز طبیعی جلوه کند، هم نمی خواستم به تو نگاه کنم، هم غیر از تو نمی خواستم و نمی توانستم به هیچ چیز دیگر نگاه کنم... راستی آن آقایی که بغلت بود کی بود؟ دلم می خواست نگاهش کنم و ببینم چه شکلی است و چی پوشیده و برخوردش با تو چطور است و برخورد تو با او چطور است... ولی نگاهش نکردم. غیر از تو به هیچ کس دیگر نمی توانستم نگاه کنم... تو چرا تغییر نکرده ای؟ چرا هنوز همان شکلی که بودی مانده ای؟ چرا پیر نمی شوی؟ چرا چاق یا لاغر نمی شوی؟ چرا غریبه نمی شوی؟...
چرا من را ول کردی و رفتی؟...
نه ایمیلت را دارم و نه شماره موبایلت را... پس این نامه را به همان آدرس قدیم پست می کنم... کاش یک خط جواب بدهی... نخواستی هم جواب نده... کاش بعد از این همه سال ندیده بودمت...

نامه دوم
سلام
نامه ام را جواب ندادی... بیخودی نوشته بودم اگر می خواهی جواب نده، دلم می خواهد جواب بدهی حتی یک خط... آدرس ات تغییر کرده؟... آیا رفته ای؟... راستی آن شب توی شهر کتاب تو هم من را دیدی؟... به نظرم دیدی... چون نگاهم کردی یکبار همان اول کار با تعجب و یکبار هم یک نگاه کوچک موقع رفتن... از همان نگاه های کوچک ات که تا ته وجودم نفوذ می کرد... نگاه های نافذی که یک لحظه را برای یک عمر جاودانی می کرد... مطمئنم تو هم من را دیدی چون رنگ ات پرید... یادت هست چقدر صورت رنگ پریده ات را دوست داشتم؟... اگر این نامه ها به دستت می رسد لطفا یک جواب کوتاه بده..
چرا ولم کردی و رفتی؟...

نامه سوم
سلام
چه خوب شد که به نامه ها جواب ندادی... بعد از دیدنت چند روزی مثل احمق ها گیج و ویج شده بودم ولی زود خوب شدم... من هنوز هم همانجوری زندگی می کنم... دائم با دوستانم هستم... بی خیال... علاف... هنوز هم ساعت ها می توانم یه گوشه بنشینم و چرت و پرت بگویم از همان چرت و پرت هایی که اوائل جذاب است و بعد خسته کننده می شود... هنوز هم تنبلم... هنوز هم ماشینم کثیف است و ظرف ها را توی خانه ام نمی شورم... هنوز هم زیاد می خندم و زیاد گریه می کنم... خب پس اگر بودی باز هم ولم می کردی... چه چیزی در این دنیا وجود دارد که تکراری نشود... حق ات بود... خوب کاری کردی... بهترین کار را کردی... راستش من هم دیگر به تو فکر نمی کنم... دوستم مطمئن است که تو هرگز جواب نامه های من را نخواهی داد... بهتر... این اخرین نامه ای بود که برایت نوشتم... خداحافظ.....



جواب نامه
سلام
نامه هایت دیوانه ام کرد... خواهش می کنم دیگر برایم نامه ننویس... چون من هنوز دوستت دارم و این که ادای این را دربیاورم که فراموشت کرده ام آسان نیست.... دوستت دارم و اگر دوستم داری دیگر برایم نامه ننویس....

نامه چهارم
جواب نامه ای را که برایم فرستاده بودی برای دوستم خواندم... گریه ام گرفته بود. گریه ام گرفته بود که مثل احمق ها خودم می نشینم و از طرف تو برای خودم نامه می نویسم و آن را برای دیگران هم می خوانم... واقعا نمی خواهی حتی یک کلمه جواب بدهی؟...



#سروش_صحت
@roozgoftar
از گوشيتون راضي هستيد؟

جلوي تاكسي نشسته بودم و داشتم شماره‌هاي به‌دردنخور را از گوشي‌ام پاك مي‌كردم. پسر جواني كه عقب نشسته بود از راننده پرسيد: «عمو از گوشيت راضي هستي؟» به راننده نگاه كردم. موبايل دستش نبود و داشت رانندگي مي‌كرد. برگشتم و به پسر جوان نگاه كردم. پسر جوان هم به من خيره شده بود. فهميدم كه سوالش را از راننده نپرسيده و از من پرسيده است. به پسر جوان گفتم: «با منيد؟» پسر گفت: «بله، گوشيه خوبيه؟» گفتم: «چرا به من گفتين عمو؟» پسر گفت: «چي بگم؟... بگم پدرجان؟... بگم استاد؟».‌

‌سنم خيلي از پسر جوان بيشتر نبود... توي آينه نگاه كردم. اشتباه مي‌كردم سنم خيلي بيشتر بود.‌

‌به نسبت پسر جوان من همان عمو، استاد يا پدرجان بودم. راننده هم مثل من عمو، استاد يا پدرجان بود. به راننده نگاه كردم راننده هم به من نگاه كرد. از راننده پرسيدم: «ما زود پير نشديم؟» راننده گفت: «هم آره، هم نه... همينه ديگه» بعد گفت: «اينها هم زود پير ميشن... چشم به هم بزني اينها جاي ما نشستن»‌

گفتم: «اونوقت ما كجاييم؟» راننده گفت: «ما مرديم» گفتم: «چه زود!» راننده گفت: «آره صد سالگي‌ هم كه بميريم باز جوانمرگ شديم.» و خنديد. من هم به زور خنديدم.‌

‌پسر جوان گفت: «عمو از گوشيت راضي هستي؟» گفتم: «ولم كن» راننده به پسر جوان گفت: «آره، اينا گوشي‌هاي خوبيه»...‌

‌چند دقيقه بعد من و راننده از تاكسي پياده شديم و پسر جوان آمد جلوي تاكسي نشست.‌

‌#سروش_صحت