چقدر لبخند به هم بدهکاریم؟
نویسنده: نامعلوم
ايستادهام توي صف ساندويچي که ناهار امروزم را سرپايي و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعي که خوردن، فقط براي سير شدن است و قرار نيست از آن چيزي که ميجوي و ميبلعي لذت ببري، بيزارم.
به اعتقاد من حتي وقتي درب باک ماشين را باز ميکني تا معدهاش را از بنزين پر کني، ماشين چنان لذتي ميبرد و چنان کيفي ميکند که اگر ميتوانست چيزي بگويد، حداقلش يک "آخيش!" يا "به به!" بود.
حالا من ايستادهام توي صف ساندويچي، فقط براي اين که خودم را سير کنم و بدون آخيش و به به برگردم سر کارم. نوبتم که ميشود فروشنده با لبخندي که صورتش را دوست داشتني کرده سفارش غذا را ميگيرد و بدون آن که قبضي دستم بدهد ميرود سراغ نفر بعدي. ميايستم کنار، زير سايه يک درخت و به جمعيتي که جلوي اين اغذيه فروشي کوچک جمع شدهاند نگاه ميکنم که آيا اينها هم مثل من فقط براي سير شدن آمدهاند يا واقعا از خوردن يک ساندويچ معمولي لذت ميبرند.
آقاي فروشندهء خندان صدايم ميکنم و غذايم را ميدهد، بدون آن که حرفي از پول بزند. با عجله غذا را، سرپا و زير همان درخت، ميخورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقيقه دير برسم کل پروژههاي اين مملکت از خواب بيدار و بعدش به اغما ميروند.
ميروم روبروي آقاي فروشنده خندان که در آن شلوغي فهرست غذا به همراه اضافاتي که خوردهام را به خاطر سپرده است. ميشود ۲۷۲۰۰ تومان؛ سه عدد ١٠ هزار توماني ميدهم و منتظر باقي پولم ميشوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر ميگرداند.
ميگويم ٢٠٠ توماني ندارم. ميگويد اندازه ٢٠٠ تومان لبخند بزن!
خندهام ميگيرد. خندهاش ميگيرد و ميگويد: "اين که بيشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظي ميکنم و موقع رفتن با او دست ميدهم.
انگار هنوز هم از اين آدمها پيدا ميشوند، آدمهايي که هنوز معتقدند لبخند زدن زيبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را ميکنم توي جيبم و آهسته به سمت شرکت بر ميگردم و توي راه بازگشت آرام زير لب ميگويم: "آخيش! به به!"
منبع: روزنه آنلاین
#تفکر
نویسنده: نامعلوم
ايستادهام توي صف ساندويچي که ناهار امروزم را سرپايي و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعي که خوردن، فقط براي سير شدن است و قرار نيست از آن چيزي که ميجوي و ميبلعي لذت ببري، بيزارم.
به اعتقاد من حتي وقتي درب باک ماشين را باز ميکني تا معدهاش را از بنزين پر کني، ماشين چنان لذتي ميبرد و چنان کيفي ميکند که اگر ميتوانست چيزي بگويد، حداقلش يک "آخيش!" يا "به به!" بود.
حالا من ايستادهام توي صف ساندويچي، فقط براي اين که خودم را سير کنم و بدون آخيش و به به برگردم سر کارم. نوبتم که ميشود فروشنده با لبخندي که صورتش را دوست داشتني کرده سفارش غذا را ميگيرد و بدون آن که قبضي دستم بدهد ميرود سراغ نفر بعدي. ميايستم کنار، زير سايه يک درخت و به جمعيتي که جلوي اين اغذيه فروشي کوچک جمع شدهاند نگاه ميکنم که آيا اينها هم مثل من فقط براي سير شدن آمدهاند يا واقعا از خوردن يک ساندويچ معمولي لذت ميبرند.
آقاي فروشندهء خندان صدايم ميکنم و غذايم را ميدهد، بدون آن که حرفي از پول بزند. با عجله غذا را، سرپا و زير همان درخت، ميخورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقيقه دير برسم کل پروژههاي اين مملکت از خواب بيدار و بعدش به اغما ميروند.
ميروم روبروي آقاي فروشنده خندان که در آن شلوغي فهرست غذا به همراه اضافاتي که خوردهام را به خاطر سپرده است. ميشود ۲۷۲۰۰ تومان؛ سه عدد ١٠ هزار توماني ميدهم و منتظر باقي پولم ميشوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر ميگرداند.
ميگويم ٢٠٠ توماني ندارم. ميگويد اندازه ٢٠٠ تومان لبخند بزن!
خندهام ميگيرد. خندهاش ميگيرد و ميگويد: "اين که بيشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!" تشکر و خداحافظي ميکنم و موقع رفتن با او دست ميدهم.
انگار هنوز هم از اين آدمها پيدا ميشوند، آدمهايي که هنوز معتقدند لبخند زدن زيبا و لبخند گرفتن ارزشمند است. لبخند زنان دستانم را ميکنم توي جيبم و آهسته به سمت شرکت بر ميگردم و توي راه بازگشت آرام زير لب ميگويم: "آخيش! به به!"
منبع: روزنه آنلاین
#تفکر
ذهن های گرسنه
✍ #رضا_جوشن
داستان زیر توسط یکی از دوستان عزیز بدستم رسید:
👨🏫 یک ﻣﻌﻠﻢ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ خیلی ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﻮﺩ؛ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﺧﺪﻣﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ داشتنی به نحوی ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﭽﮕﯿﻤﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ نمی خواستیم ناراحتیش رو ببینیم ﻭ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻰ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﮔﻮﺵ می کردیم.
ﻫﻤﯿﺸﻪ می گفت: ﻫﺮ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ، ﺑﻠﺪ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻡ مطالعه میکنم جواب میدم.
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻛﺮﻳﺎﻯ ﺭﺍﺯﻯ قصد ساختنش را داشتند.
ﺯﮐﺮﯾﺎﯼ ﺭﺍﺯﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﻬﺎﺭ تکه ﮔﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ، ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪ ﻫﻤاﻧﺠﺎ ﺩﺭﻣاﻧﮕﺎﻩ ﺭا بسازید .
ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍلهاﯼ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ:
بچه ها : ﺳﮕﺎ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ.
بچه ها : ﺩﺯﺩﺍ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ.
بچه ها : ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻛﻪ ﺑﺮﺍی ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ، ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺒﻮﺩ؟
معلم: ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ، ﭼﻬﺎﺭ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻛﻪ ﻓﺎﺳﺪ بشه.
بچه ها : ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ، ﮐﺠﺎ ﺩﺭﻣﻮﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ میسازند؟
معلم: ﺳﻮﺍﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﺻﺒﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﮐﺪﻭﻡ ﺗﻴﻜﻪ ﮔﻮﺷﺖ زودتر فاسد میشود.
بچه ها : ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﺭﻭ ﺁﺧﺮﺵ ﻣﻴﺨﻮﺭﻧﺪ؟
معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻥ ﺩﻳﮕﻪ.
😡 ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕر ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺯ ﺟﺎیش بلند شد…
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺖ در ﮐﻼﺱ کمی ﻛﻪ ﺁﺭاﻡ ﺷﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﻣﺘﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺸود، ﺑﻪ آخر ﻋﻤﺮﻡ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻧماﻧﺪه وﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺴﻮﺯد برای ﻣﻤﻠﮑﺘﻢ ﮐﻪ ﺫﻫﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺶ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ.
همه ﻧﮕﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﯾﮏ نفر ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ چه ﺷﺪ؟
ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ؟ ﻧﺸﺪ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﻄﻮﺭ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﺴﺎﺯند؟
ﻣﻌﻠﻮم است در ذهنهایی ﮐﻪ از ﻓﻘﺮ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ، ﺟﺎﯾﯽ برای ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻭ ﺭﺷﺪ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻭﻃﻦ باقی نمی ماند.
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺨﻮﺭد ﺳﺮﺵ ﺭا ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺎنش ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺁﺭاﻡ ﺑﺮوید ﺗﻮی ﺣﯿﺎﻁ.
ﻭﻟﻰ ﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘﯿﻢ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ چه ﮔﻔﺖ ﻭ چه ﺷﺪ.
ﻓﻘﻂ آﻧﻘﺪﺭ ساکت ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﻌﻠﻢ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ. 😢
👈داستان بالا با عنوان ذهن های گرسنه که به دستم رسید، حسابی ذهنم را مشغول کرد؛
انگار این ذهن های گرسنه همه جا و همیشه همراه بسیاری از ما هست، فقط ممکن است نوع گرسنگی فرق کرده باشد:
◀️ در آموزش ها وقتی راجع به بهبود سازمان و جامعه صحبت می کنم، بسیارند افرادی که از ساعت اضافه کارشان برای حضور در آموزش سوال می کنند.
◀️ بسیار دیدم کارشناسانی که بدلیل اینکه معتقدند بر اساس شایستگی هایشان، به پست های مدیریتی نرسیده اند، هیچ کار مؤثری در شرکت انجام نمی دهند، شاید آنها هم ذهنشان گرسنه است؛ گرسنه مدیر شدن!
◀️ کارمندانی که از ارباب رجوع رشوه می گیرند تا کاری که وظیفه شان هست را برایش انجام دهند.
◀️ شرکت هایی را دیده ام که حقوق پرسنل را دیرتر پرداخت می کنند تا از انباشت آن، سود بیشتری از بانک بگیرند.
◀️ مدیرانی می شناسم که اضافه کار و پاداش افرادشان را کسر می کنند تا جلوی مدیر عاملشان، خودشیرینی کرده باشند.
◀️ دولتمردان عالی رتبه ای که به خاطر ذهن های گرسنه شان، ثروت کشور را از بین برده اند و یا با خود برده اند.
◀️ با پدرها و مادرهایی برخورد داشته ام که از ترس و احساس نا امنی نسبت به آینده، نمی گذارند فرزندشان به دنبال علائقش برود و مجبورش می کنند که رشته خاصی را ادامه دهد.
◀️ محصلین و دانشجویانی که با تقلب و پول و پارتی بازی، درس هایشان را پاس کرده اند بدون آنکه بدانند مقصدشان کجاست و چه می خواهند از زندگی.
◀️ اساتید و مدرسانی را دیده ام که عظمت، ارزش و تقدس علم و دانش و نام دانشگاهشان را به مبالغ ناچیزی فروخته اند.
◀️ و . . .
داستان ارسالی بالا را که خواندم، ناخودآگاه همه این مثال ها در ذهنم شروع به چرخیدن کرد.
و چقدر زیادند ذهن های گرسنه در مملکت ما . . .
و چقدر حقیرند این ذهن ها . . . !
❤️ بیایید ذهن گرسنه مان را آرام کنیم تا مملکت مان را بسازیم.
👈 هیچ یک از ما دوست نداشته و نداریم که ذهن گرسنه ای داشته باشیم، اما شرایط به گونه ای رقم خورده که به اینجا رسیده ایم، شاید این درد مشترک بسیاری از ما باشد؛
اما این درد تنها یک راه دارد و راهش این است که مسئولیت بپذیریم و تغییر را از خودمان شروع کنیم.
#تفکر
فایل صوتی این نوشته در ادامه آمده است 👇
✍ #رضا_جوشن
داستان زیر توسط یکی از دوستان عزیز بدستم رسید:
👨🏫 یک ﻣﻌﻠﻢ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ خیلی ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﻮﺩ؛ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﺧﺪﻣﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ داشتنی به نحوی ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﭽﮕﯿﻤﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ نمی خواستیم ناراحتیش رو ببینیم ﻭ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻰ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﮔﻮﺵ می کردیم.
ﻫﻤﯿﺸﻪ می گفت: ﻫﺮ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ، ﺑﻠﺪ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻡ مطالعه میکنم جواب میدم.
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻛﺮﻳﺎﻯ ﺭﺍﺯﻯ قصد ساختنش را داشتند.
ﺯﮐﺮﯾﺎﯼ ﺭﺍﺯﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﻬﺎﺭ تکه ﮔﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ، ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪ ﻫﻤاﻧﺠﺎ ﺩﺭﻣاﻧﮕﺎﻩ ﺭا بسازید .
ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍلهاﯼ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ:
بچه ها : ﺳﮕﺎ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ.
بچه ها : ﺩﺯﺩﺍ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ.
بچه ها : ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻛﻪ ﺑﺮﺍی ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ، ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺒﻮﺩ؟
معلم: ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ، ﭼﻬﺎﺭ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻛﻪ ﻓﺎﺳﺪ بشه.
بچه ها : ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ، ﮐﺠﺎ ﺩﺭﻣﻮﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ میسازند؟
معلم: ﺳﻮﺍﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﺻﺒﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﮐﺪﻭﻡ ﺗﻴﻜﻪ ﮔﻮﺷﺖ زودتر فاسد میشود.
بچه ها : ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﺭﻭ ﺁﺧﺮﺵ ﻣﻴﺨﻮﺭﻧﺪ؟
معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻥ ﺩﻳﮕﻪ.
😡 ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕر ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺯ ﺟﺎیش بلند شد…
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺖ در ﮐﻼﺱ کمی ﻛﻪ ﺁﺭاﻡ ﺷﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﻣﺘﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺸود، ﺑﻪ آخر ﻋﻤﺮﻡ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻧماﻧﺪه وﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺴﻮﺯد برای ﻣﻤﻠﮑﺘﻢ ﮐﻪ ﺫﻫﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮑﺶ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ.
همه ﻧﮕﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﯾﮏ نفر ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ چه ﺷﺪ؟
ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ؟ ﻧﺸﺪ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﻄﻮﺭ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﺴﺎﺯند؟
ﻣﻌﻠﻮم است در ذهنهایی ﮐﻪ از ﻓﻘﺮ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ، ﺟﺎﯾﯽ برای ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻭ ﺭﺷﺪ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻭﻃﻦ باقی نمی ماند.
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺨﻮﺭد ﺳﺮﺵ ﺭا ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺎنش ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺁﺭاﻡ ﺑﺮوید ﺗﻮی ﺣﯿﺎﻁ.
ﻭﻟﻰ ﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘﯿﻢ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ چه ﮔﻔﺖ ﻭ چه ﺷﺪ.
ﻓﻘﻂ آﻧﻘﺪﺭ ساکت ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﻌﻠﻢ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ. 😢
👈داستان بالا با عنوان ذهن های گرسنه که به دستم رسید، حسابی ذهنم را مشغول کرد؛
انگار این ذهن های گرسنه همه جا و همیشه همراه بسیاری از ما هست، فقط ممکن است نوع گرسنگی فرق کرده باشد:
◀️ در آموزش ها وقتی راجع به بهبود سازمان و جامعه صحبت می کنم، بسیارند افرادی که از ساعت اضافه کارشان برای حضور در آموزش سوال می کنند.
◀️ بسیار دیدم کارشناسانی که بدلیل اینکه معتقدند بر اساس شایستگی هایشان، به پست های مدیریتی نرسیده اند، هیچ کار مؤثری در شرکت انجام نمی دهند، شاید آنها هم ذهنشان گرسنه است؛ گرسنه مدیر شدن!
◀️ کارمندانی که از ارباب رجوع رشوه می گیرند تا کاری که وظیفه شان هست را برایش انجام دهند.
◀️ شرکت هایی را دیده ام که حقوق پرسنل را دیرتر پرداخت می کنند تا از انباشت آن، سود بیشتری از بانک بگیرند.
◀️ مدیرانی می شناسم که اضافه کار و پاداش افرادشان را کسر می کنند تا جلوی مدیر عاملشان، خودشیرینی کرده باشند.
◀️ دولتمردان عالی رتبه ای که به خاطر ذهن های گرسنه شان، ثروت کشور را از بین برده اند و یا با خود برده اند.
◀️ با پدرها و مادرهایی برخورد داشته ام که از ترس و احساس نا امنی نسبت به آینده، نمی گذارند فرزندشان به دنبال علائقش برود و مجبورش می کنند که رشته خاصی را ادامه دهد.
◀️ محصلین و دانشجویانی که با تقلب و پول و پارتی بازی، درس هایشان را پاس کرده اند بدون آنکه بدانند مقصدشان کجاست و چه می خواهند از زندگی.
◀️ اساتید و مدرسانی را دیده ام که عظمت، ارزش و تقدس علم و دانش و نام دانشگاهشان را به مبالغ ناچیزی فروخته اند.
◀️ و . . .
داستان ارسالی بالا را که خواندم، ناخودآگاه همه این مثال ها در ذهنم شروع به چرخیدن کرد.
و چقدر زیادند ذهن های گرسنه در مملکت ما . . .
و چقدر حقیرند این ذهن ها . . . !
❤️ بیایید ذهن گرسنه مان را آرام کنیم تا مملکت مان را بسازیم.
👈 هیچ یک از ما دوست نداشته و نداریم که ذهن گرسنه ای داشته باشیم، اما شرایط به گونه ای رقم خورده که به اینجا رسیده ایم، شاید این درد مشترک بسیاری از ما باشد؛
اما این درد تنها یک راه دارد و راهش این است که مسئولیت بپذیریم و تغییر را از خودمان شروع کنیم.
#تفکر
فایل صوتی این نوشته در ادامه آمده است 👇