#تجربیات یکی از شرکت کنندگان در کارگاه تربیت مربی بابلسر
خانم مهلقا سجادی:
دیروز آخرین جلسه کلاسِ "فلسفه برای کودکان" یا همون "فَبَک" بود.
این کلاس در دو دوره سه روزه توسطِ دکتر ابوالحسنی برگزار شده بود و استادِ این تجربه قشنگ دکتر ناجی بودن.
قرار بر این شده بود که واسه آخرین جلسه چندتا بچه که سنشون تقریبا بهم میخورد و بالای ۷ سال بودن بیان سر جلسه کلاسِ ما و استاد ناجی بهمون عملی نشون بدن که باید چیکار کنیم...
صندلی هارو دایره مانند چیندیم چون تو این کلاس بچه ها باید هم دیگه رو ببینن و باهم گفت و گو کنن. و این طور نشستن باعث میشه احترام گذاشتنِ به هم دیگه رو یاد بگیرن و متوجه بشن که نباید به هم دیگه پشت کنن...
صندلی هارو که مرتب کردیم، رفتیم نشستیم و منتظر بودیم تا بچه ها بیان..
با خودم گفتم: بچه ها که بیان یعنی چی میگن؟ استاد ناجی میگفت از ما بزرگترا بهتر باهم گفت و گو میکنن و حتی راهِ حلهای قشنگی نشون میدن ولی اخه چجوری؟ مگه میشه بچه ها ذهنشون جاهایی بره که ما بزرگترا بعضی وقتا حتی اصلا بهشون فکرم نمیکنیم؟
تو همین حین بچه ها یکی یکی اومدن و اولین کاری که کردن "سلام" بود...
برام خیلی جالب بود، ما هممون اولین روز دانشگاه که رفتیم تو کلاس هیچ کس به یکی دیگه سلام نکرد، چون هیچکس هیچ کس رو نمیشناخت...
ولی بچه ها با این که ما خیلی بزرگتر بودیم و هممون هم غریبه ولی بازم سلام کردن و رفتن سرِ جاشون نشستن...
دکتر ناجی خیلی باهاشون راحت برخورد کرد و حرف زد انگار صد ساله میشناستشون...
یعنی ما هم بعدا اینجوری میشیم؟ بچه ها چه قدر زود با دکتر ناجی صمیمی شدن و حرف میزنن...
استاد ناجی شروع کرد باهاشون بازی کردن برام خیلی جالب بود که بچه ها سَرِ دومین بار یاد گرفتن و بازی کردن و هیچکس هم نسوخت ولی ما هممون خیلی طول کشید تا یاد بگیریم، تازه وقتی هم که یاد گرفتیم همه یکی یکی میسوختیم😂😂
بچه ها سوختنشون هم قشنگ بود وقتی واسه اولین بار بازی کردن و دو نفرشون سوختن همشون باهم خندیدن، ناراحت نشدن و اخم نکردن...
دکتر ناجی گفت و گو رو شروع کردن...
به بچه ها یک کتاب داستان دادن و گفتن همتون یه پاراگراف بخونین و بدین به نفر بعدیتون تا اون ادامشو بخونه...
همینطوری کتاب بین بچه ها دست به دست میشد تا بالاخره داستان تموم شد...
دکتر ناجی گفت: بچه ها اگه کسی از این داستان سوالی براش پیش اومده میتونه با ما درمیون بزاره تا ما ببینیم که چرا اینجوری شده...
یعنی باورم نمیشد، بچه ها همشون سوالایی که ما خودمون از استاد جلسات پیش پرسیده بودیم رو پرسیدن...
و سوال اصلی این بود که آیا ما هم میتونیم به بزرگترامون نظر بدیم؟ اکثر بچه ها گفتن اره میتونیم...
استاد ناجی پرسید: چجوری؟ مثلا وقتی مامانت لباسی پوشیده باشه که تو دوست نداشته باشی چجوری بهش نظر میدی؟
بچه ها یکی یکی دستاشونو بردن بالا
صبا گفت: خب جوری نظر میدیم که دلش نشکنه مثلا میگیم مامان اون دفعه لباست قشنگ تر بود
شروین گفت: جوری نظر میدم که تو ذوقش نخوره، میگم قشنگه ولی اون یکی لباست فکر کنم بهت بیشتر بیاد...
مژده گفت: خب ناراحت میشه، اولش میگم وااااای مامان چه قدر خوشگله لباست ولی بعدش یواش یواش میگم یه کوچولو هم زشته🤣🤣( میخواست آروم آروم به مامانش بفهمونه🤣)
نرگس گفت: بهش میگم قشنگه ولی اگه جایی کسی رو دیدم که لباسش شبیه لباس قبلی مامانم بود به مامانم میگم: مامان این خانومه چه لباسش خوشگله شبیه اون لباسیه که تو داری...
میخوام بگم بچه ها میفهمن یعنی همشون متوجه میشن که نباید جوری رفتار کنن و یا حرفی بزنن که طرف مقابلشون ناراحت بشه، با این حال دنبالِ راهِ حلی هم میگردن که بتونن نظرشون رو غیر مستقیم بیان کنن، برخلافِ خیلی از ما بزرگترا که به صراحت حرفی رو میزنیم که موجب دلخوری و دلشکستگی طرف مقابلمون میشه...
واسه ایجاد تنوع دکتر ناجی گفت: حاضرین بازی کنیم؟ همه بچه ها مشتاق شدن که بازی کنن...
بازی اینجوری بود که یه غورباقه کلِ آب های جنگل رو خورده بود و توی لپاش قایم کرده بود و کل حیوونای اون جنگل مشکلاتی براشون پیش اومده بود...
دکتر ناجی گفت: بچه ها باید قورباغه رو راضی کنین تا آب رو بهتون پس بده...
هر کدوم از بچه ها فکر میکردن و بعدش میرفتن پیش قورباغه و میگفتن: قورقوری مهربون آبو بهمون پس بده اگه پس ندی ما از تشنگی میمیریم، یعنی واسه این که آب رو پس بده دلیل می آوردن اونم با کلی کلمات قشنگ اما خب قورقوری آب رو پس نمیداد...
بچه ها بعد از این که دیدن دلایل جواب نمیده سعی کردن نقشه بکشن
مرصاد گفت: خب یکی حواسشو پرت کنه بعد یکی آروم بزنه تو لپاش تا آب بریزه...
پارسا گفت: بخندونیمش
نیلسا گفت: بترسونیمش
شروین گفت : با سوزن بزنیم بهش تا آب از دهنش خالی بشه...
یهو بچه ها بهم نگاه کردن و رو به شروین گفتن: نه سوزن بزنیم دردش میاد، میمیره، ما که نباید اذیتش کنیم ما باید کاری کنیم که آبو پس بده.
ادامه👇
خانم مهلقا سجادی:
دیروز آخرین جلسه کلاسِ "فلسفه برای کودکان" یا همون "فَبَک" بود.
این کلاس در دو دوره سه روزه توسطِ دکتر ابوالحسنی برگزار شده بود و استادِ این تجربه قشنگ دکتر ناجی بودن.
قرار بر این شده بود که واسه آخرین جلسه چندتا بچه که سنشون تقریبا بهم میخورد و بالای ۷ سال بودن بیان سر جلسه کلاسِ ما و استاد ناجی بهمون عملی نشون بدن که باید چیکار کنیم...
صندلی هارو دایره مانند چیندیم چون تو این کلاس بچه ها باید هم دیگه رو ببینن و باهم گفت و گو کنن. و این طور نشستن باعث میشه احترام گذاشتنِ به هم دیگه رو یاد بگیرن و متوجه بشن که نباید به هم دیگه پشت کنن...
صندلی هارو که مرتب کردیم، رفتیم نشستیم و منتظر بودیم تا بچه ها بیان..
با خودم گفتم: بچه ها که بیان یعنی چی میگن؟ استاد ناجی میگفت از ما بزرگترا بهتر باهم گفت و گو میکنن و حتی راهِ حلهای قشنگی نشون میدن ولی اخه چجوری؟ مگه میشه بچه ها ذهنشون جاهایی بره که ما بزرگترا بعضی وقتا حتی اصلا بهشون فکرم نمیکنیم؟
تو همین حین بچه ها یکی یکی اومدن و اولین کاری که کردن "سلام" بود...
برام خیلی جالب بود، ما هممون اولین روز دانشگاه که رفتیم تو کلاس هیچ کس به یکی دیگه سلام نکرد، چون هیچکس هیچ کس رو نمیشناخت...
ولی بچه ها با این که ما خیلی بزرگتر بودیم و هممون هم غریبه ولی بازم سلام کردن و رفتن سرِ جاشون نشستن...
دکتر ناجی خیلی باهاشون راحت برخورد کرد و حرف زد انگار صد ساله میشناستشون...
یعنی ما هم بعدا اینجوری میشیم؟ بچه ها چه قدر زود با دکتر ناجی صمیمی شدن و حرف میزنن...
استاد ناجی شروع کرد باهاشون بازی کردن برام خیلی جالب بود که بچه ها سَرِ دومین بار یاد گرفتن و بازی کردن و هیچکس هم نسوخت ولی ما هممون خیلی طول کشید تا یاد بگیریم، تازه وقتی هم که یاد گرفتیم همه یکی یکی میسوختیم😂😂
بچه ها سوختنشون هم قشنگ بود وقتی واسه اولین بار بازی کردن و دو نفرشون سوختن همشون باهم خندیدن، ناراحت نشدن و اخم نکردن...
دکتر ناجی گفت و گو رو شروع کردن...
به بچه ها یک کتاب داستان دادن و گفتن همتون یه پاراگراف بخونین و بدین به نفر بعدیتون تا اون ادامشو بخونه...
همینطوری کتاب بین بچه ها دست به دست میشد تا بالاخره داستان تموم شد...
دکتر ناجی گفت: بچه ها اگه کسی از این داستان سوالی براش پیش اومده میتونه با ما درمیون بزاره تا ما ببینیم که چرا اینجوری شده...
یعنی باورم نمیشد، بچه ها همشون سوالایی که ما خودمون از استاد جلسات پیش پرسیده بودیم رو پرسیدن...
و سوال اصلی این بود که آیا ما هم میتونیم به بزرگترامون نظر بدیم؟ اکثر بچه ها گفتن اره میتونیم...
استاد ناجی پرسید: چجوری؟ مثلا وقتی مامانت لباسی پوشیده باشه که تو دوست نداشته باشی چجوری بهش نظر میدی؟
بچه ها یکی یکی دستاشونو بردن بالا
صبا گفت: خب جوری نظر میدیم که دلش نشکنه مثلا میگیم مامان اون دفعه لباست قشنگ تر بود
شروین گفت: جوری نظر میدم که تو ذوقش نخوره، میگم قشنگه ولی اون یکی لباست فکر کنم بهت بیشتر بیاد...
مژده گفت: خب ناراحت میشه، اولش میگم وااااای مامان چه قدر خوشگله لباست ولی بعدش یواش یواش میگم یه کوچولو هم زشته🤣🤣( میخواست آروم آروم به مامانش بفهمونه🤣)
نرگس گفت: بهش میگم قشنگه ولی اگه جایی کسی رو دیدم که لباسش شبیه لباس قبلی مامانم بود به مامانم میگم: مامان این خانومه چه لباسش خوشگله شبیه اون لباسیه که تو داری...
میخوام بگم بچه ها میفهمن یعنی همشون متوجه میشن که نباید جوری رفتار کنن و یا حرفی بزنن که طرف مقابلشون ناراحت بشه، با این حال دنبالِ راهِ حلی هم میگردن که بتونن نظرشون رو غیر مستقیم بیان کنن، برخلافِ خیلی از ما بزرگترا که به صراحت حرفی رو میزنیم که موجب دلخوری و دلشکستگی طرف مقابلمون میشه...
واسه ایجاد تنوع دکتر ناجی گفت: حاضرین بازی کنیم؟ همه بچه ها مشتاق شدن که بازی کنن...
بازی اینجوری بود که یه غورباقه کلِ آب های جنگل رو خورده بود و توی لپاش قایم کرده بود و کل حیوونای اون جنگل مشکلاتی براشون پیش اومده بود...
دکتر ناجی گفت: بچه ها باید قورباغه رو راضی کنین تا آب رو بهتون پس بده...
هر کدوم از بچه ها فکر میکردن و بعدش میرفتن پیش قورباغه و میگفتن: قورقوری مهربون آبو بهمون پس بده اگه پس ندی ما از تشنگی میمیریم، یعنی واسه این که آب رو پس بده دلیل می آوردن اونم با کلی کلمات قشنگ اما خب قورقوری آب رو پس نمیداد...
بچه ها بعد از این که دیدن دلایل جواب نمیده سعی کردن نقشه بکشن
مرصاد گفت: خب یکی حواسشو پرت کنه بعد یکی آروم بزنه تو لپاش تا آب بریزه...
پارسا گفت: بخندونیمش
نیلسا گفت: بترسونیمش
شروین گفت : با سوزن بزنیم بهش تا آب از دهنش خالی بشه...
یهو بچه ها بهم نگاه کردن و رو به شروین گفتن: نه سوزن بزنیم دردش میاد، میمیره، ما که نباید اذیتش کنیم ما باید کاری کنیم که آبو پس بده.
ادامه👇